خطبه ي امام حسين (ع) در شب عاشورا
امام چهارم زين العابدين علي بن الحسين (عليه السلام) که در اين سفر همراه پدر بود، مي گويد هنگامي که پدرم نزديک شب ياران خود را فراهم ساخت و در انجمن ايشان سخن مي گفت، با اين که من بيمار بودم نزديک وي رفتم تا گفتار وي را بشنوم، پس شنيدم که با ياران خود چنين مي گفت.
بايد توجه داشت اين خطبه را خطيبي ايراد مي کند که با کمتر از صد نفر، گرفتار بيش از بيست هزار دشمن شده است و مهلت او هم تا بامداد فردا بيش نيست، و نيک مي داند که مرد تسليم شدن و بيعت و زير بار فرومايگان رفتن نخواهد بود و نيک مي داند که دشمن هم دست از وي برنخواهد داشت و کار وي با دشمن جز با جنگ و نبرد پايان نخواهد يافت و با اين ترتيب شهادت خود و يارانش به دست مردم عراق که براي کشتن وي فراهم آمده اند قطعي است، اما با کمال اطمينان روحي و قدرت قلب و آرامش خاطر با ياران خويش سخن مي گويد و به آنان تذکر مي دهد که فردا روز شهادت است و اصرار مي ورزيد که هر يک از شما دست يکي از اهل بيت مرا بگيرد و از اين گرفتاري بيرون رويد و آن گاه در شهرهاي خود پراکنده شويد، تا خدا به شما گشايش دهد. زيرا اين مردم مرا تعقيب مي کنند و اگر بر من دست يافتند به ديگري کاري ندارند. امام خطبه خود را چنين آغاز کرد:
« خدا را به نيکوترين وجهي سپاسگزارم، و در عافيت و گرفتاري او را ستايش مي کنم، خدايا تو را سپاس مي گذارم که ما را به پيامبري سرفراز کردي، و قرآن را به ما آموختي و ما را در دين و احکام آن فقيه و دانا ساختي، و براي ما گوش ها و ديده ها و دل ها قرار دادي، و ما را از آلودگي شرک برکنار داشتي، پس ما را شکرگزار نعمتهايت قرار ده، راستي که من اصحابي با وفاتر و بهتر از اصحاب خود و خويشاني نکوکارتر و مهربانتر از خويشان خود نمي شناسم، خدا همه تان را جزاي خير دهد، گمان مي کنم که روز نبرد ما با اين سپاه فرا رسيده من همه را اذن رفتن دادم و آزاد گذاشتم، همگي بدون منع و حرج راه خود را در پيش گيريد و از اين تاريکي شب استفاده کنيد. »
شيخ مفيد و طبري و ابوالفتوح و ابن اثير که اين خطبه را نقل کرده اند، هيچ ننوشته اند که در اين موقع کسي از اصحاب رفته باشد. رفتني ها پس از رسيدن خبر شهادت مسلم و هاني و قيس بن مسهر و عبدالله بن يقطر در همان بين راه متفرق شده بودند و دست غيب بر سينه نامردان زده بود و از حريم قدس اباعبدالله (عليه السلام) دور شده بودند، و مورخان بزرگ بعد از خطبه شب عاشوراي امام جز اظهار فداکاري و پايداري از ياران امام چيزي ننوشته اند، همگي مي نويسند که چون خطبه امام به پايان رسيد و اصرار ورزيد که مرا تنها بگذاريد و همه تان به سلامت از اين گرفتاري برهيد، پيش از همه ياران وي برادران و فرزندان و برادر زادگان امام و پسران عبدالله بن جعفر و پيش از همه شان عباس بن اميرالمؤمنين همصدا گفتند چرا برويم، براي اين که بعد از تو زنده بمانيم، خدا چنان روزي را پيش نياورد که تو کشته شوي و ما زنده باشيم.
فداکاري در راه امام (عليه السلام)
سپس امام (عليه السلام) رو به فرزندان عقيل کرد و گفت اي فرزندان عقيل شما را همان کشته شدن مسلم بس است شما را آزاد گذاشتم برويد، گفتند سبحان الله مردم چه خواهند گفت اگر ما بزرگ و سرور خود را بهترين عموزداگان خود را بگذاريم و برويم و همراه ايشان تير و نيزه و شمشيري به کار نبريم و ندانيم که کار آنها با دشمن به کجا رسيد، به خدا قسم چنين کاري نخواهيم کرد، بلکه جان خود را در راه خدا و ياري تو مي دهيم و همراه تو مي جنگيم تا ما هم به سرفرازي شهادت برسيم، زشت باد آن زندگي که پس از تو بي تو باشد.
آنگاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت ما اگر دست از ياري تو برداريم و تو را تنها بگذاريم عذر ما نزد خدا چه خواهد بود؟ به خدا قسم نمي روم و از تو جدا نمي شوم تا نيزه خود را در سينه دشمنانت بکوبم و تا بتوانم شمشير خود را از خونشان سيراب کنم، و آنگاه که هيچ سلاحي در دست من نباشد که با ايشان بجنگم سنگبارانشان کنم، به خدا قسم که ما دست از تو برنمي داريم تا خداوند بداند که در نبودن پيغمبرش حق فرزند او را رعايت کرده ايم، به خدا قسم اگر بدانم که من کشته مي شوم و سپس زنده مي شوم و آنگاه مرا به آتش مي سوزانند و سپس زنده مي شوم و در آخر خاکستر مرا به باد مي دهند و هفتاد مرتبه به اين صورت مي ميرم و زنده مي شوم از تو جدا نخواهم شد تا در راه تو جان دهم و چرا اين کار را نکنم با آن که يک بار کشته مي شوم و پس از آن براي هميشه سرفراز و سعادتمند و سربلند خواهم بود، چون سخنان مسلم بن عوسجه به پايان رسيد زهير بن قين بجلّي برخاست، همان مردي که روزي دشمن اباعبدالله بود و در بين راه عراق از امام دوري مي گزيد و نمي خواست که اصلاً با وي ملاقات کند، اما چه بايد کرد که خدا مي خواست که زهير در راه او به همراه امام به شهادت رسد و تا ابد سرفراز باشد و نام نيک افتخار آميز او زينت بخش تاريخ عاشورا شود.
زهير برخاست و گفت به خدا قسم دوست دارم که کشته شوم و سپس زنده شوم و آن گاه ديگر بار کشته شوم تا هزار بار و اين وسيله اي باشد که خدا تو و جوانان اهل بيت تو را حفظ کند و شما زنده بمانيد.
امام چهارم مي گويد شبي که پدرم در بامداد آن به شهادت رسيد بيمار بودم و عمه ام زينب از من پرستاري مي کرد در اين حال پدرم در خيمه مخصوص خود خلوت کرد و تنها جون بن جون غلام سابق ابوذر غفاري با وي بود و شمشير پدرم را دست کاري مي کرد و اصلاح مي نمود و پدرم مي گفت:
يا دهراف لک من خليل *** کم لک بالا شراق و الاصيل
من صاحب و طالب قتيل *** والدهر لايقنع بالبديل
و انما الامر الي الجليل *** وکل حي سالک سبيل (1)
دو يا سه بار اين شعرها را تکرار کرد و من دانستم چه مي گويد و بر هدف پدرم آگاهي يافتم، اباعبدالله از اين اشعار اشاره به پايان رسيدن دنيا و بي وفايي و بي مهري آن بود که روزي مانند دوستي مهربان به روي انسان مي خندد و مردمي را فريفته قيافه ي مساعد خويش مي سازد چنان که گويي هميشه بر وفق مراد خواهد گذشت، اما ناگهان قيافه خود را تغيير مي دهد از بي مهري و بي وفايي دم مي زند و کامي را که روزگاري با شهد خويش شيرين داشته است با شرنگ خود تلخ مي سازد و دوستان و ياراني را که گمان مي شد هميشه دوست خواهند بود و در اوضاع مساعد دم از ارادتمندي و دوستي و يگانگي مي زدند همه را مي راند، بلکه بسياري از همان دوستان را به صورت دشمناني خونخوار و جنگجو در مقابل انسان قرار مي دهد. کسي نمي داند که فردا چه بر سر او خواهد آمد و عزت و قدرت و سلامت را که به او داده اند کي از او خواهند گرفت چه کسي بود که در بازي با روزگار خود را نباخت؟ کدام زورمند بود که نسيم حوادث تاب و توانش را نساخت؟
امام (عليه السلام) ضمن اشعار خود مي گويد که در بامداد پسين فردا چه مرداني به شهادت مي رسند، حوادث روزگار را که نمي توان از خود به ديگري حواله کرد و ديگري را به جاي خود در مسير حوادث ايام گذاشت. پايان کار به دست خداست. هر زنده اي بايد اين راه را طي کند، نه تنها من و ياران من امروز با قيافه نامساعد روزگار رو به رو شده ايم، بلکه دنيا در مقابل هر کس روزي چنان قيافه اي خواهد گرفت.
امام چهارم مي گويد مقصود پدرم را فهميدم که از شهادت خويش خبر مي دهد و گريه راه گلوي مرا گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش ماندم و دانستم که بلا نازل شده است، اما عمه من زينب همانچه را من شنيدم شنيد و چون آن زن بود و زنان عادتاً رقّت قلب دارند و بي تابي مي کنند نتوانست خود را ضبط کند و از جاي برخاست و همچنان بي چادر و روپوش نزد برادر رفت و گفت واي از بي برادري کاش که پيش از اين مرده بودم، امروز است که بي مادر و بي پدر و بي برادر شوم، اي جانشين گذشتگان و اي پناه باقي ماندگان، امام خواهرش را نگران و پريشان ديد و گفت« يا اخية لا يذهبنّ بحلمک الشيطان »(2).
پي نوشت ها :
1- در لهوف سيد چنين آمده است که بعد از آنکه عبيدالله دستور قتل علي بن الحسين (عليه السلام) را داد و زينب کبري (عليه السلام) شنيد فرمود « يا ابن زياد انک لم تبق منا احداً فان کنت عزمت علي قتله فاقتلني معه » اي پسر زياد اگر مي خواهي او را شهيد کني مرا قبل از او به قتل رسان امام (عليه السلام) فرمود عمه جان آرام باش من خود به او جواب مي دهم آن گاه رو به ابن زياد کرده فرمود: « أبالقتل تهددني يا ابن زياد أما علمت أن القتل لنا عادة و کرامتنا الشهادة » اي پسر زياد مرا به قتل مي ترساني مگر نمي داني که عادت و سيره ما کشته شدن است و شهادت براي ما کرامت مي باشد(مصحح).
2- الشوري (42): 23.
منبع مقاله :
آيتي، محمد ابراهيم؛ (1388) بررسي تاريخ عاشورا، [بي جا]: مؤسسه انتشاراتي امام عصر (عج)، چاپ پنجم