خانه » همه » مذهبی » مسئله ي حدوث و قدم قرآن

مسئله ي حدوث و قدم قرآن

مسئله ي حدوث و قدم قرآن

در ميان مسلمانان شکي در اين نيست که قرآن سخن خداست و خداوند آن را براي اثبات نبوت پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله و سلم) و راهنمايي مسلمانان فرستاده است.

0041439 - مسئله ي حدوث و قدم قرآن
0041439 - مسئله ي حدوث و قدم قرآن

 

نويسنده: حضرت آيت الله حاج سيد ابوالقاسم خوئي ( ره )
مترجم: محمد صادق نجمي- هاشم هاشم زاده هريسي

 

پيدايش عقيده به کلام نفسي و قِدم قرآن

تأثير فلسفه ي يونان در زندگي مسلمانان

در ميان مسلمانان شکي در اين نيست که قرآن سخن خداست و خداوند آن را براي اثبات نبوت پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله و سلم) و راهنمايي مسلمانان فرستاده است.
باز شکي در اين نيست که تکلم و سخن گفتن، يکي از صفات جمال و يا صفات ثبوتيه خداوند است و قرآن مجيد هم او را با همان صفت توصيف مي کند، آن جا که مي گويد (کَلَّمَ اللهُ مُوسي تَکليماً) خداوند با موسي سخت گفت.
آري، همه مسلمانان به اين دو مسئله معتقد بودند و کوچک ترين اختلافي با همديگر در آن نداشتند تا فلسفه ي يونان به ميان مسلمانان راه يافت؛ فرقه ها و گروه هاي مختلفي از آنان به وجود آورد به طوري که فرقه اي فرقه ي ديگر را تکفير و گروهي از گروه ديگر تبرّي و دوري نمود ولي اين نزاع و دودستگي در همين جا پايان نيافت بلکه تا به مرحله ي جنگ و خونريزي پيش رفت. چه رسوايي ها که به وسيله ي همين نزاع در اسلام به بار نيامد و چه احترم هايي که هتک نگرديد و چه خون هايي که ريخته نشد؟! با اين که هر دو طرف، هم قاتل و هم مقتول به مبدأ و معاد معتقد بوده و به رسالت پيامبر خدا ايمان داشتند و از امت اسلام محسوب مي شدند.
راستي آيا جاي تعجب و تأسّف نيست که مسلماني به هتک ناموس و ريختن خون برادر مسلمانش اقدام کند؟! در صورتي که هر دو به يگانگي خدا و نبوت پيامبر (صلي الله عليه وآله و سلم) گواهي مي دهند و به روز رستاخيز و هر آن چه پيامبر از سوي خدا آورده است اذعان و اعتراف دارند!! آيا روش پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله و سلم) و روش آنان که پس از وي حکومت و زمام مسلمانان را به دست گرفتند، اين نبود که صاحبان عقايد مذکور را مسلمان ناميده و از امّت اسلام مي پنداشتند؟ خون، ناموس، جان و مال آنان را محترم و از هرگونه تعدّي و تجاوز محفوظ و مصون مي دانستند؟! آيا هيچ مورخ و محدّثي نقل کرده است که پيامبر يا جانشينان وي درباره ي حدوث و قدم قرآن و با مسائلي امثال آن که بعدها در ميان مسلمانان مطرح گرديد و اختلاف عميقي به وجود آورد از کسي سؤال کنند و اگر ندانست و يا نپذيرفت، او را از اسلام خارج بدانند؟
ما نمي دانيم و کاش مي دانستيم! کساني که اين اختلاف را در ميان مسلمانان انداخته اند، چه عذر و بهانه اي در پيشگاه خدا خواهند داشت و در روز رستاخيز، روزي که همگان به سوي خدا خواهند برگشت و از کرده ي آنان سؤال خواهد شد، چه جوابي خواهند داد؟
آري، مسئله حدوث و قدم قرآن هنگامي پديدار شد که مسلمانان به دو گروه به نام اشعري و غير اشعري تقسيم گرديدند.
اشعري ها به قدم قرآن معتقد شدند و کلام را به دو نوع کلام لفظي و کلام نفسي تقسيم کردند و گفتند که: کلام خدا از گونه ي کلام «نفسي» و معنوي است که قائم به ذات پروردگار و يکي از صفات ذات اوست. بنابراين، قرآن که کلام خداست، مانند ذات و ديگر صفات ذات وي قديمي خواهد بود.
معتزلي ها و عدليه نيز معتقد به حدوث قرآن شدند و کلام را تنها به کلام لفظي منحصر نموده و تکلم را از صفات فعلي خداوند دانستند نه از صفات ذاتي او.
براي توضيح اين دو نظريه و تشخيص نظريه صحيح و غيرصحيح، لازم است در اين جا فرق صفات ذاتي و صفات فعلي را بيان کنيم.

صفات ذاتي و صفات فعلي خداوند

تفاوت صفات ذاتي با صفات فعلي او در اين است که:

صفات ذاتي:

همان اوصافي را مي گويند که هميشه ذات اقدس خداوندي با آن ها متصف بوده و هيچ وقت از آن اوصاف، خالي و عاري نمي باشد و هرگز با ضد آن اوصاف متصف نمي شود مانند علم، قدرت و حيات زيرا خداوند هميشه داراي علم، قدرت و حيات بوده و خواهد بود و محال است که يک وقت داراي اين اوصاف نباشد و محال است با ضد اين صفات يعني با جهل، عجز و امثال آن متّصف شود.

«صفات فعلي» :

صفاتي را مي گويند که خداوند گاهي اين صفات را داراست و گاهي نقيض و ضد آن را يعني ممکن است که خداوند در يک وقت يا در موردي به اين وصف متصف شود و در وقت ديگر و يا در مورد ديگر با نقيض و ضد آن، مانند آفريدن و روزي دادن زيرا اين درست است که بگوييم: خداوند فلان موجود را آفريد و فلان موجود را نيافريد و به فلان شخص فرزند داد ولي ثروت نداد.
با اين بيان به خوبي روشن مي شود که تکلّم يکي از صفات فعلي خداوند است نه از صفات ذاتي او زيرا مي توان گفت که خداوند با موسي (عليه السّلام) تکلم نمود ولي با فرعون تکلم ننمود و صحيح است که بگوييم خداوند در کوه طور با موسي (عليه السّلام) تکلم کرد ولي در درياي نيل با او تکلم نکرد.

کلام نفسي چيست؟

اشعري ها بدين موضوع اتفاق دارند که غير از کلام لفظي معمولي يک نوع کلام ديگر نيز وجود دارد و اين کلام را «کلام نفسي» ناميده اند و آن گاه در ميان خود اختلاف نموده اند که آيا کلام نفسي مدلول و معناي همان «کلام لفظي» است و يا غير آن است و در ميان آن دو کلام ارتباط نيست؟
طرفداران نظريه دوم مي گويند که: «کلام لفظي» به «کلام نفسي» دلالت مي کند ولي به گونه ي دلالت وضعي که لفظ بر معني دلالت دارد، نمي باشد بلکه دلالت کلام لفظي بر کلام نفسي به مانند دلالت حرکات اختياري ما به علم، اراده و حيات ماست و اين نوع دلالت را دلالت وضعي که همان دلالت مستقيم لفظ بر معني مي باشد، نمي گويند بلکه دلالت عقلي و قهري مي نامند.
اشاعره که قرآن را «کلام نفسي» و تکلم را صفت ذاتي خداوند مي دانند، قهراً به قدم و ازلي بودن آن معتقدند زيرا صفات ذات به مانند خود ذات الهي قديم و ازلي مي باشد. معروف در ميان آنان اين است که قديمي بودن قرآن تنها به الفاظ و سخنان آن اختصاص دارد ولي فاضل قوشچي به بعضي از آنان نسبت مي دهد که حتي در جلد و پوشش قرآن نيز عقيده به قدمت دارند. (1)
غير از اشاعره، مسلمانان ديگر قرآن را «کلام لفظي» و «تکلم» را «صفت فعلي» مي دانند و بدين جهت به حدوث و غير قديمي بودن آن معتقدند و مي گويند: قرآن که کلام لفظي خداوند است.
همان طور که پديده هاي جهان هستي که کلمات قرآن نيز علايم و نشانه هاي او مي باشند، اين است که جمله ها و بندهاي آن، آيات ناميده مي شوند.
به هر صورت، بحث و تحقيق در اين مسئله، چندان فايده و ثمره ي مهمي در برندارد زيرا نه از اصول دين محسوب مي شود و نه از فروع دين، نه از معارف الهي مي باشد و نه از تعاليم مذهبي ولي
به هر حال ما به اين بحث ادامه مي دهيم تا شايد براي برادران «اشاعره» که امروز اکثريت مسلمانان را تشکيل مي دهند، روشن گردد که: آن چه آنان در اين مورد معتقدند و دو دستي آن را گرفته اند و به خيالشان يکي از اصلي ترين مسائل مذهبي و از واجبات مهم ديني به شمار مي رود، يک امر واهي و خيالي بيش نيست که نه اساس عقلي دارد و نه پايه ي شرعي و مذهبي.

تحقيق در کلام نفسي

در بخش پيش، معنا و پيدايش عقيده به «کلام نفسي» و ارتباط آن را با قديم بودن قرآن روشن کرديم و اينک در اين مقاله نيز مي خواهيم وجود چنين کلامي را بررسي کنيم و در اين مورد مي گوييم: بديهي است کلام و سخني که از حروف «تهجي» تشکيل مي شود جز يک امر حادث و پديده ي جديد بيش نيست و محال است که خداوند با چنين پديده ي جديد و حادث به طور ازلي و ذاتي متصف گردد ولي بحث و اختلاف در وجود يک نوع ديگري از کلام است که واقعيت دفعي و غير تدريجي و وجود معنوي و غيرلفظي داشته و تمام اجزاي آن به صورت جمع و دفعتاً در عالم واقع، موجود باشد.
«اشاعره» وجود چنين کلامي را اثبات نموده و آن را «کلام نفسي» مي نامند و مي گويند که اين نوع کلام از صفات ذاتي پروردگار است و ديگر گويندگان نيز با چنين کلامي متصف مي باشند ولي گروه ديگري از مسلمانان- برخلاف اشاعره وجود چنين کلام را قبول ندارند و کلام را تنها به «کلام لفظي» منحصر مي دانند و مي گويند، همان طور که هر عملي، وابسته و منوط به فاعل آن عمل است وجود و پيدايش کلام نيز وابسته به متکلم و گوينده آن است که در موقع تکلم و سخن گفتن تدريجاً به وجود مي آيد.
به عقيده ي ما صحيح ترين و بهترين نظريه، همان نظريه دوم است که به جز کلام «لفظي» کلام ديگري به نام «کلام نفسي» وجود ندارد.
به اين دليل که: ما در محاورات و گفت و گوهاي روزمره خود جملاتي را که به کار مي بريم، مجموعاً بيش از دوگونه نيست: جمله هاي خبري، جمله هاي انشايي.

اما جمله هاي خبري:

اگر ما جملات خبري را کاملاً بررسي کنيم، خواهيم ديد که هر جمله ي خبري به طور کلي از نه قست تشکيل يافته است.
1- کلمه ها و مواد ترکيبي جمله و ساختار آن کلمه ها.
2- معاني و مدلول هر کدام.
3- ساختار و هيئت مجموع جمله
4- آن چه که هيئت ترکيبي جمله بر آن دلالت دارد
5- تصوير ذهني گوينده از مواد و ساختمان جمله
6- تصوير ذهني گوينده از معني و مفهوم جمله
7- مطابقت و عدم مطابقت مفهوم با آن چه در واقع است
8- علم و يا شک گوينده به اين مطابقت و عدم مطابقت
9- اراده متکلم و گوينده به ايجاد کلام و سخن گفتن
تمام مواد و مقدمات شرايط به وجود آمدن جمله ي خبري در اين نه قسمت خلاصه مي شد و هيچ يک از آن ها حتي به اعتراف خود «اشاعره» نيز «کلام نفسي» نمي باشد، بنابراين براي «کلام نفسي» در جمله ي خبري مصداق و مفهومي پيدا نمي گردد و اثري از آن ديده نمي شود.
و اما مفهوم و مفاد جمله ي خبري، آن نيز نمي تواند «کلام نفسي» باشد زيرا مفهوم جمله ي خبري به عقيده ي اکثر علما عبارت است از «وقوع و يا عدم وقوع آن چه از آن خبر داده مي شود» و به عقيده ي ما هم عبارت است از «قصد حکايت از وقوع و عدم وقوع آن» نه خود وقوع و عدم وقوع.
زيرا ما در محل خود ثابت کرده ايم که هيئت ترکيبي جمله ي خبري به مقتضاي وضعش، علامت و نشانه ي اين است که: متکلم و گوينده قصد دارد از وقوع و عدم وقوع چيزي حکايت کند. بنابراين، جمله هاي خبري نيز مانند ساير الفاظي که به عنوان علامت و نشانه ي چيزي، ساخته شده اند، خواهند بود.
اين موضوع را نيز در محل خود تحقيق و ثابت نموده ايم (2) که مسئله «وضع» و ساختن لفظي براي يک معناي خاص، نوعي تعهد و قرارداد است که به وسيله ي آن قصد متکلم را که به تفهيم و فهماندن امر خاصي تعلّق يافته است ابراز و تفهيم کند.

نتيجه اين که:

مفاد و مفهوم جمله ي خبري پيش از آن چه گفته شد، چيزي ديگر نمي تواند باشد و آن را نيز «کلام نفسي» نمي توان گفت زيرا «کلام نفسي» در نزد طرفداران آن، يک حقيقت نفساني و ذاتي است، از سنخ کلام ولي مغاير با «وقوع و يا عدم وقوع موضوع خبر» که مفهوم کلام، از نظر اکثر دانشمندان است و مغاير با «قصد حکايت از آن وقوع» که مفهوم کلام از نظر ماست.

خلاصه اين که:

از هيچ راهي نمي توان کلام نفسي را با مفهوم جمله ي خبري و ديگر قسمت هاي آن تطبيق شود.

و اما جمله هاي انشايي:

آن هم، مانند جمله هاي خبري نمي تواند مصداق «کلام نفسي» باشد زيرا فرقي در بين جمله هاي خبري و انشايي وجود ندارد مگر تنها از اين لحاظ که مفهوم جمله هاي خبري گاهي درست و مطابق با واقع مي باشند و گاهي نبوده و با واقع مطابق نيستند ولي در جمله هاي انشايي چنين حالاتي وجود ندارد، چون در جمله هاي انشايي اساساً واقعيت خارجي وجود ندارد تا مطابقت و عدم مطابقت در آن، ملحوظ شود.
بنابراين، جمله هاي انشايي را نيز همان موارد ترکيبي نه گانه جمله هاي خبري، تشکيل مي دهند و تنها امر هفتم و هشتم «مطابقت و عدم مطابقت با واقع و علم و شک گوينده به اين مطابقت يا عدم مطابقت» است، در جمله هاي انشايي وجود ندارد و از طرف ديگر همان طور که در سطور پيش گفتيم؛ هيچ يک از اين امور و موارد نه گانه حتي در نزد طرفداران کلام نفسي هم مصداق کلام نفسي نيست بلکه حقيقت «کلام نفسي» در نظر طرفداران آن غير از اين هاست.
شايد کسي سؤال کند که مفهوم جمله هاي انشايي چيست و آيا مفهوم آن ها نمي تواند مصداق کلام نفسي باشد؟
در پاسخ اين سؤال مي گوييم که: به عقيده ي اکثر دانشمندان جمله هاي انشايي براي ايجاد معني است، يعني معناي جمله هاي انشايي ايجادي است که به وسيله ي همان جمله ايجاد مي شود نه اين که قبلاً واقعيتي داشته باشد که اين جمله از آن واقعيت حکايت کند، چنان که در زبان عده ي کثيري از دانشمندان، اين جمله تکرار مي شود که: انشا، ايجاد معني است به وسيله ي لفظ ولي ما در بحث هاي خود در علم اصول يادآور شديم که وجود انشايي حقيقت ندارد و معني با لفظ ايجاد نمي شود و در ميان هر لفظ و معناي آن گر چه يک نوع وحدت عارضي وجود دارد ولي منشأ آن وحدت، همان ارتباط مي باشد که در اثر آن، وضع به وجود آمده است.
پس لفظ، وجود مستقلي دارد نسبت به خود و وجود عارضي و مجازي دارد نسبت به معنايش و در اثر همان ارتباط است که زشتي و زيبايي معني، به خود لفظ هم سرايت مي کند و باز از همين جاست که گفته مي شود معني به وسيله ي لفظ، وجود پيدا مي کند اما با وجود لفظي و ظاهري، نه وجود واقعي زيرا که وجود واقعي به لفظ مربوط نيست ولي بايد توجه داشت که اين نوع به وجود آمدن معني از لفظ، به جمله هاي انشايي اختصاص ندارد بلکه در جمله هاي خبري و مفردات هم تحقق دارد. اما وجود معني بدون وجود لفظ تنها به دو صورت مي باشد و در هيچ يک از اين دو صورت، لفظ کوچک ترين تأثير و دخالتي در پيدايش آن ندارد:

1- وجود واقعي:

اين گونه وجود در جهان هستي، به صورت جوهر و يا عرض که حقيقت و هستي آن را تشکيل مي دهد؛ ظاهر مي شود، ظهور و تحقق پيدا کردن چنين وجود، منوط به تحقق يافتن علل و اسباب طبيعي آن است، بديهي است الفاظي که چنين معنا را حکايت مي کنند، از علل و اسباب طبيعي آن محسوب نمي شوند تا در تحقق يافتن آن دخالت داشته باشند.

2- وجود اعتباري:

و اين گونه وجود نيز نوعي از هستي و تحقق است ولي تنها در عالم فرض و اعتبار، نه در خارج و واقع. تحقق يافتن اين نوع وجود مبتني بر اعتبار و فرض کردن مُعتَبِر و فرض کننده اي است و بديهي است که اعتبار هر اعتبار کننده، با خود آن شخص قائم و پابرجا مي باشد و با وجود و تخيّل وي تحقق پيدا مي کند و به وجود لفظي که از آن حکايت مي کند، هيچ گونه توقف و وابستگي ندارد.
اما اين که شارع و يا عقلا قراردادها و ايقاعاتي را که در ميان مردم واقع مي شود امضا و تأييد نموده اند، تحقق اين امضا گرچه موقوف و مبتني بر اين است که از ناحيه ي شخص، اين فرض و اعتبار اثر و ارزشي ندارد ولي با اين حال همان امضاي شارع هم در صورتي است که تلفظ الفاظ عقود و ايقاعات، توأم با اعتبار و قصد انشاي عاقد باشد. اما محل بحث ما مفهوم و معناي جمله است در مرحله اي، قبل از قصد انشاي عاقد که شرط قبل امضاي شارع است.

خلاصه اين که:

نه وجود حقيقي و نه وجود اعتباري چيزي، به لفظي که به آن دلالت دارد، متوقف نمي باشد و اما امضا نمودن شارع و يا عرف عقلا، وجود اعتباري مفهوم يک جمله ي انشايي را در عقود و ايقاعات گرچه مشروط به صدور لفظ است ولي اين شرط و وابستگي از اين جهت است که لفظي در معناي خود استعمال گرديده و به وجود آن دلالت مي کند نه اين که يک وجود لفظي به آن مي بخشد زيرا وجود لفظي و ظاهري معاني، اختصاص به جمله ي انشايي ندارد بلکه معاني تمام جملات خواه جمله ي انشايي و يا جمله ي خبري آن را دارا مي باشد.
بنابراين، آن چه گفته اند و مشهور شده است که «انشا، ايجاد معني است به وسيله ي لفظ» اساس و پايه ي صحيح و استواري ندارد.
نظريه صحيح در اين مورد اين است که ساختمان جمله هايي انشايي براي ابراز و اظهار يک امر نفساني و واقعي است و اين امر نفساني گاهي چيزي است که اعتبار و فرض گرديده، مانند امر و نهي، عقود و ايقاعات و گاهي هم صفات و حالات خاصي است مانند جملاتي که به اميد و آرزو (ترجّي و تمنّي) دلالت مي کنند، پس ساختمان جملات هر کدام علامت و نشانه امري است از امور نفساني که اين امور در جمله هاي خبري همان «حکايت از وقوع و يا عدم وقوع چيزي» است و در جمله هاي انشايي «فرض اعتبار امري و يا صفات و حالات خاصي» است.
ولي انگيزه ي آوردن جملاتي که يک امر نفساني را ابراز مي دارد، گاهي ابراز و اظهار داشتن همان امر نفساني است و گاهي شايد يک انگيزه ديگري داشته باشد و در مورد نوع دوم، بحث و اختلاف است که آيا اين استعمال به صورت حقيقت است يا مجاز که اين جا، محل طرح آن بحث نيست و اگر کسي بخواهد از اين بحث مفصلاً آگاهي بايد به تعليقات ما که در مباحث اصول داريم، مراجعه نمايد.

آيا طلب، کلام نفسي است؟

آن چه که از موارد استعمال لفظ «طلب» به دست مي آيد، اين است که اين کلمه ساخته شده است براي «مباشرت و کوشش کردن در به دست آوردن چيزي» لذا نمي توان گفت: فلاني گمشده را طلب نمود و يا سعادت روز بازپسين را طلب کرد مگر در صورتي که براي تحصيل و به دست آوردن آن ها مباشرت و کوشش نمايد.
و در لسان العرب آمده است که: «اَلطَّلَبُ مُحاوَلَةُ وِجدانِ الشَّي ءٍ وَاَخذُهُ» طلب، خواستن پيدايش چيزي را مي گويند و از اين جاست که شخص امر کننده را طالب نيز مي نامند زيرا او پيدا شدن فعل، مورد امر را مي خواهد.
بنابراين، «امر» همان خود طلب است نه اين که «امر» لفظ باشد و «طلب» معناي آن و از اين جا روشن مي گردد؛ آن چه گفته اند «أمر» براي طلب ساخته شده و يا اين که گفته اند «طلب» کلام نفسي است و لفظ «امر» که همان کلام لفظي است، به آن دلالت دارد؛ هيچ يک از اين گفته ها صحيح نيست و اساس محکمي ندارد/
باز معلوم مي شود که گفتار اشاعره که طلب را غير از اراده مي دانند، صحيح مي باشد و اما در اين که طلب را صفت نفسي دانسته و آن را معنا و مدلول نفسي شمرده اند، راه خطا و اشتباه پيموده اند.

نتيجه

از تمام آن چه گذشت، چنين بر مي آيد که نه در جمله هاي خبري و نه در قسمت جمله هاي انشايي، چيز قائم به ذات و مستقلي که از سنخ کلام باشد و کلام نفسي ناميده شود، وجود ندارد.
آري آن چه مسلّم است، اين است که هر گوينده اي به ناچار بايد قبل از ايجاد کلام و گفتار خويش، آن را تصور کند و تصوير و نقشي از آن در ذهن خود داشته باشد و اين تصوير، يک نوع وجودي است در ذهن که «وجود ذهني» ناميده مي شود.
اگر منظور طرفداران «کلام نفسي» همان معني باشد و وجود ذهني را کلام نفسي بنامند، مطلب درستي است ولي به طوري که مي دانيد وجود ذهني اختصاص به کلام ندارد بلکه به تمام افعال اختياري انسان عموميت دارد و در همه ي افعال انساني وجود ذهني هست و اگر در تکلم و سخن گفتن، تصور قبلي و وجود ذهني لازم است، از اين جهت است که کلام يک نوع عمل اختياري براي گوينده آن است.
اين بود، خلاصه آن چه درباره ي کلام نفسي مي توان گفت ولي با اين حال اشاعره به وجود چنين کلامي و در نتيجه به قديم بودن قرآن معتقدند که در بخش هاي بعدي به توضيح آن خواهيم پرداخت.

بررسي دلايل اشاعره به وجود کلام نفسي

اشاعره يعني طرفداران «کلام نفسي» در اثبات آن به دلايلي چند استناد و استشهاد مي کنند که اينک ما آن ها را در اين جا مطرح و بررسي مي کنيم:
1- مي گويند: هر متکلم و گوينده اي قبل از سخن گفتن، کلام خويش را در نفس و درون خود مرتب و منظم مي کند آن گاه سخن مي گويد و کلامش را به وجود مي آورد و اين کلام لفظي و خارجي از وجود همان «کلام نفسي» که در درون و ذهن گوينده وجود دارد، کشف و حکايت مي کند. اين مطلبي است وجداني که هر گوينده اي وجداناً آن را در نفس خود احساس مي کند و «اخطل» شاعر معروف عرب نيز در شعر خود به اين حقيقت اشاره کرده و مي گويد:
اِنَّ الکَلامَ لَفِي الفُؤادِ وَ اِنَّما*** جُعِلَ اللِّسانُ عَلَي الفُؤادِ دَليلاً
راستي، کلام شخص در دل اوست و اين زبان، مترجم و نشان دهنده ي آن است.

پاسخ:

از آن چه در پيش گفتيم، پاسخ اين دليل، به خوبي روشن گرديد که تصوير و ترسيم کلام در دل، همان تصوير و حضور سخن در ذهن گوينده است که از آن به وجود ذهني تعبير مي کنند و به تمام افعال اختياري انسان عموميت دارد و اختصاص به کلام ندارد زيرا هر نويسنده و نقاش هم ناچار است که عمل خويش را قبل از انجام آن، در ذهن خود تصور کند و آن گاه به اقدام آن بپردازد، پس اين گفتار و حقيقت، ربطي به کلام نفسي ندارد تا دليل بر وجود آن گردد.
2- مي گويند: مطلبي را که در ذهن انسان است، مي توان کلام ناميد و اين نوع نام گذاري و گفتار، صحيح مي باشد بدون اين که ما در اين نامگذاري احتياج به قرينه و دليلي داشته باشيم، چنان که گاهي انسان مي گويد در دل من سخن و کلامي است که نمي خواهم آن را اظهار کنم و در قرآن مجيد هم چنين مي خوانيم:
(وَ أَسِرُّوا قَوْلَکُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ.) (3)
گفتار خود را پنهان کنيد يا آشکار، او به آن چه در سينه هاست، آگاه است.
مي بينيم در اين آيه شريفه، آن چه در دل ها مخفي و پنهان است، سخن و کلام ناميده شده است.

پاسخ:

پاسخ اين دليل نيز از آن چه گفته شد، روشن مي شود زيرا اگر چه به کلام حتي در مرحله ي وجود ذهني هم کلام گفته مي شود، به همان نحو که در مرحله ي وجود خارجي و لفظي، کلام مي گويند چون از هر چيز، دو نوع وجود دارد: وجود خارجي، وجود ذهني و هر دو وجود و هستي همان يک چيز بيش تر نيست، اين است که بدون احتياج به قرينه و شاهد مي توانيم هر دو وجود را با يک اسم بناميم، مثلاً هر دو را کلام بگوييم ولي سخن در اين است که اين دو موضوع، وسعت و عموميت دارد و اختصاص به کلام و سخن ندارد، به طوري که حتي يک مهندس هم مي تواند بگويد که: در ذهن من نقشه ساختماني هست که در کاغذ ترسيم خواهم نمود و يک شخص متعبّد نيز مي تواند بگويد: در ذهن من هست که فردا روزه بگيرم.
3- مي گويند: شکي در اين نيست که اطلاق کلمه «متکلم»- که به معناي گوينده است- بر خداوند متعال صحيح مي باشد ولي شکل و ساختار اين کلمه که اسم فاعل مي باشد، دلالت دارد به اين که، پيام و ريشه اصلي کلمه متکلم که همان کلام است با وجود گوينده، قائم و پابرجا شده و به عنوان صفت وي انجام گرفته است چنان که لفظ متحرک، ساکن و نائم که اسم فاعل هستند، و به کساني که حرکت و سکون و نوم را ايجاد مي کنند. اطلاق نمي گردد، بلکه به کساني صدق مي کند که با اين اوصاف متصف بوده و اين اوصاف قائم با آن ها باشد.
بنابراين توضيح، در صورتي مي توانيم خدا را متکلم بناميم که با کلام متصف باشد، در صورتي که خداوند با کلام لفظي متصف نيست زيرا کلام لفظي حادث و پديده اي بيش نيست و محال است که خداوند قديم با صفت حادث و پديده اي عارض، متصف گردد. پس به ناچار بايد وجود يک نوع کلام غيرلفظي را که قديم باشد بپذيريم تا اطلاق «متکلم» بر خداوند به اعتبار اين که با همان کلام غير لفظي قديم، متصف است، صحيح و بلااشکال باشد.

پاسخ:

پاسخ اين دليل نيز به اين است که مفهوم اصلي کلمه «متکلم» کلام نيست زيرا کلام حتي در غير خداوند نيز وصف گوينده و متکلم نمي باشد و قيام با او متکلم نيست زيرا کلام کيفيتي است در صورت انسان که به وسيله تموّج هوا پيدا مي شود. بنابراين، کلام، قائم با هواست نه قائم با گوينده و متکلم، اين است که بايد گفت: مبدأ و مفهوم اصلي در لفظ «متکلم» تکلم است که به معناي ايجاد کلام مي باشد و اين کلمه در خدا و غيرخدا به همان معني استعمال مي گردد.
و اما اين که مي گويند که« هيئت و ساختار اسم فاعل ساخته شده است که قيام مفهوم اصلي کلمه را با کننده آن، صورت وصفي نشان دهد» غلطي است آشکار زيرا ساختمان اسم فاعل، به قيام فعل با فاعل آن دلالت مي کند، به هر صورتي که باشد، خواه به صورت وصفي و يا ايجادي و يا به شکل ديگر.
به عبارت ديگر: چگونگي و خصوصيات قيام فعل با فاعل از هيأت اسم فاعل مستفاد نمي شود و هيچ ضابطه و قاعده کلي نيز نمي توان براي آن پيدا نمود، چون خصوصيات و چگونگي قيام فعل با فاعل با اختلاف موارد، متفاوت مي کند.
مثلاً علم و نائم بر ايجاد کننده ي علم و نوم اطلاق نمي شود بلکه تنها براي کساني که متصف به اين دو وصف هستند، اطلاق مي شود ولي «باسط»، «قابض»، «نافع» و «ضار» بر ايجاد کننده ي اين اوصاف اطلاق مي گردد نه بر کساني که به آن ها متصف باشند، پس عدم صحت اطلاق متحرک مستلزم بر موجد حرکت، عدم صحت اطلاق متکلم بر موجد کلام نخواهد بود.
خلاصه ي تمام گفتار اين که: کلام نفسي يکي امر واهي و خيالي صرف بيش نيست و وجود چنين کلامي را هيچ دليل عقلي و وجداني تأييد نمي کند.
مناسب است که اين بحث را با گفتار امام صادق (عليه السّلام) که در نفي «کلام نفسي» از آن بزرگوار نقل شده است، خاتمه بدهيم:
شيخ کليني با اسناد خود از ابوبصير نقل مي کند: از امام صادق (عليه السّلام) شنيدم که مي فرمود: «خداوند بزرگ از ازل وجود داشت و علم او هم عين ذاتش بود يعني همه چيز را از اول مي دانست؛ قبل از آن که آن ها وجود داشته باشند. شنوايي خدا عين ذات او بود حتي آن گاه که شنيدني وجود نداشت و ديدن، عين ذاتش بود بدون اين که ديدني وجود داشته باشد و قدرت عين ذاتش بود آن گاه که هيچ موجودي که قدرت بدان تعلق بگيرد وجود نداشت و چون موجودات را آفريد و دانستني ها را به وجود آورد، علم او به معلومات و دانستني ها، شنوايي و سمع او به مسموعات و شنيدني ها، ديد و بصر او به ديدني ها و قدرتش بر مقدورات تعلق گرفت.» ابوبصير مي گويد: «به امام عرضه داشتم که خداوند از ازل متحرک هم بود؟ امام فرمود: تعالي الله عن ذلک، خداوند از اين صفت برتر و بالاتر است زيرا حرکت صفتي است حادث که به فعل پديد مي آيد. ابوبصير مي گويد:
باز پرسيدم که خداوند از اول متکلم هم بود؟ امام فرمود: کلام صفتي است حادث و پديده اي است غيرازلي و خداوند از اول بود بدون اين که متکلم باشد و کلامي وجود داشته باشد. (4)

پي نوشت ها :

1. شرح تجريد، مقصد سوم، ص 354.
2. اجود التقريرات در علم اصول.
3. ملک/13.
4. اصول کافي، باب صفات ذات، ص 51.

منبع مقاله :
خوئي، حضرت آيت الله حاج سيدابوالقاسم خوئي(ره)(1385)، البيان في تفسير القرآن، ترجمه محمد صادق نجمي- هاشم هاشم زاده هريسي، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، سازمان چاپ و انتشارات، چاپ دوم

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد