روایت شهادت شهید محمدی عراقی در آیینه ی خاطرات مرحوم محمدعلی دریابار، محافظ شهید و جانباز حادثه ی ترور آن روحانی مبارز
خوب بودن، علت شهادتش بود (2)
روایت شهادت شهید محمدی عراقی در آیینه ی خاطرات مرحوم محمدعلی دریابار، محافظ شهید و جانباز حادثه ی ترور آن روحانی مبارز
شهید و اهل بیت (علیهم السلام)
شهید حاج آقا بهاء الدین به مانند هر شیعه ای، عشق و علاقه ای بیش از حد نسبت به خاندان عصمت و اهل بیت نبی مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) داشتند، مضافاً به این که با توجه به تعلیمات سرشاری که در زمینه ی عشق به خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) در طول حیات خود از مرحوم پدر بزرگوارشان حاج آقا بزرگ کنگاوری آموخته بودند، خود نیز در این خصوص سرآمد بودند. یادم است در ایامی که در خدمت ایشان به کنگاور می رفتیم، هر وقت حاج آقا بهاء از بالای بلندی خارج از کنگاور، این شهر را می دیدند با صدای بلند می فرمودند: «السلام علیک یا اهل الدیار المؤمنین و المؤمنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و الاموات» ایشان همیشه مردم این دیار را اهل دین می دانستند و بعد از ورود به شهر و سپس منزل حاج آقا بزرگ، بعضاً همراه می شد با شرکت در جلسات ذکر فضائل و مناقب اهل بیت (علیهم السلام) خصوصاً سید و سالار آنان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام). پرورش در چنین خانواده ای چنین ثمری داشت که حاج آقا بهاء در طول سال در منزل خودشان جلسه ذکر و مصیبت و ایراد فضائل و مناقب اهل بیت (علیهم السلام) را برپا می کردند و با یک شور و شوقی خود بساط چای و پذیرایی را آماده می کردند و با دستان خود برای عزاداران حسینی (علیه السلام) چای می ریختند و در پایین ترین قسمت خانه می ایستادند و به مردم جهت شرکت در جلسه خوش آمدگویی می کردند و عموماً در سلسله مراسم مسجد نیز بعد از بیان احکام یا حدیث و تفسیر، گریزی به کربلا و ذکر مصائب سید الشهداء (علیه السلام) می زدند.
شهید و مزاح و شوخی
شهید حاج آقا بهاء با تمامی مشغله هایی که داشتند، بعضاً اگر فرصتی پیش می آمد، مزاح و شوخی هایی که با فرهنگ غنی اسلامی سازگاری داشته باشد می کردند. همیشه وقتی که بحث کنگاور می شد، چون خود را اهل کنگاور می دانستند، به دوستان کرمانشاهی می گفتند: «ای مردم کرمانشاه، کرمانشاه جزء دهات اطراف کنگاور ماست!» یا این که گاهی وقت ها بعضی ها می آمدند و در موقع رفتن عرض می کردند با اجازه شما و حاج آقا بهاء خیلی جدی می فرمود: «اجازه شما هم دست ماست، بفرمایید!» یا این که اگر در بین گفته های ایشان کسی اظهار تعجب می کرد، به فرد مورد بحث می فرمودند: «دایی ات…!» و وقتی تعجب آن فرد افزون تر می شد و علت را جویا می شد در ادامه باز می فرمودند: «ان شاء الله برود کربلا…..» و بدین وسیله موجب سرور و شادمانی آن فرد می شدند.
یک بار به منزل آیت الله سید مرتضی نجومی رفته بودیم و دیگر آقایان علماء شهر آنجا بودند و چون حاج آقا بهاء می دانستند که این سید هنرمند و روحانی بزرگوار نسبت به تابلو و نوشته خط های خود حساس هستند، به شوخی تابلویی را زیر عبای خود پنهان می کردند و قصد خروج از خانه را داشتند که حضرت آیت الله نجومی در چارچوب در می ایستادند و می فرمودند که باید همه بازرسی بدنی بشوند و حاج آقا بهاء با خنده تابلو را زیر عبا بیرون می آوردند و در سر جای خود قرار می دادند! به یاد دارم در ایام بمباران ها و موقع به صدا در آمدن آژیر خطر قرمز، وقتی که همگان باید لامپ های روشنایی خود را خاموش می کردند یا این که پرده جلوی پنجره ها را می انداختند، اگر کسی این کارها را نمی کرد، مردم به هم می گفتند: «عراقی، خاموش کن!….» در این لحظات بود که حاج آقا بهاء به شوخی می گفتند: «دارند می گویند عراقی خاموش کن!….. راستی این ها با ما هستند یا با عراقی ها؟!».
شهید و انتخابات مجلس شورای اسلامی
علت کاندیدا شدن و شرکت در انتخابات برای شهید حاج آقا بهاء چیزی نبود جز غنیمت شمردن فرصت برای خدمت بیشتر به مردم متدین استان و شهر کرمانشاه. انسان های بزرگ همیشه «بزرگ» فکر می کنند و در این «بزرگ فکر کردن» فقط رضای خدا را طالب هستند و رضای خدا چیزی نیست جز خدمت به خلق خدا و متدینین و مؤمنین. شهید حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی نیز این کار را فرصت و توفیقی می دانستند که از آن ثواب و ره توشه بیشتری برای آخرت خود جمع نمایند؛ نه آن که خدای ناکرده این کار را فرصتی برای رسیدن به امیال و آرزوهای خود بدانند. در موقع ورود به این صحن حتی میل باطنی خود را که عدم ورود بود، به خاطر اصرار و تکلیف علماء و آقایان و متدینین شهر نادیده گرفته بودند و در شرایطی که کاندیداها بعضاً از عوامل وابسته به گروهک های منافقین یا گروه های طرفدار غرب از جمله جبهه ملی بودند؛ یا افرادی که بود و نبودشان در مجلس، هیچ فرقی به حال اسلام و مسلمین نداشت. شهید محمدی عراقی در چنین شرایطی به همراه چند تن از معمتدین و متدینین، وارد این صحنه حساس شد، صحنه ای که واقعاً با حضوری فعال، زمینه ارائه خدماتی مفید و ارزنده را می توانست برای اسلام و مسلمین مهیا کند. آری شهید محمدی عراقی با این استدلال و طرز تفکر پای به این میدان گذاشت و می دانست و به تحقیق می دانست که می تواند اثرگذار باشد و باعث رشد و ارتقاء استان در تمامی زمینه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و … شود. دشمنان و منافقین کور دل هم درست تشخیص داده بودند (این موضوع را در قسمت آخر بحث هایم که مربوط به ترور ایشان می شود مفصلاً توضیح می دهم). در یک جمله، شهید قدم زدن در این مسیر را توفیق بالاتری برای خدمت می دانستند و بنابر اصرار علماء و تکلیف آقایان جامعه روحانیت و معتمدین شهر برای رضای خدا آن را پذیرفتند.
شهید و انتخابات
حضور حاج آقا بهاء حضوری بسیار خدایی و حضور کم خرج، ساده و مردمی بود. ایشان نیاز به تبلیغ زیادی نداشتند و نیازی به معرفی به مردم و متدینین هم نبود. عوام و خواص شهر حاج آقا بهاء را می شناختند و از صفای باطن ایشان با اطلاع بودند و می دانستند که وجود این روحانی معزز در مجلس شورای اسلامی می تواند منشأ خیر و برکات بسیاری باشد.
اصلاً آرزوی جمع کثیری از مردم بود که حاج آقا بهاء رأی بیاورد و آنها با خیال راحت چشم به آینده شهر و خدمات مؤثر ایشان بدوزند. حتی برای تعدادی از افراد مطرح که می خواستند وارد این میدان بشوند. به مانند بحث واجب عینی و واجب کفایی درخصوص حضور خود، پس از ورود حاج آقا بهاء حضور ایشان را کافی دیدند و دیگر اجازه به خود ندادند که قدم در این راه بگذارند. البته قابل ذکر است برای جوانان عزیزی که در آن سالها نبودند یا در سنین پایین تری بودند، کار انتخاب در آن مقطع زمانی بسیار مشکل بود، چون جو سیاسی وقت، بسیار آلوده بود و فضای آن زمان بسیار مسموم. در آن مقطع از تاریخ، مظلومان و بزرگانی همچون شهید دکتر بهشتی را طوری نشان می دادند و در جامعه مطرح می کردند که جمع کثیری به خیابان ها می آمدند و نسبت به ساحت مظلوم ایشان چه حرف هایی که نمی زدند. بدین ترتیب، عوامل دست نشانده، با تبلیغات ناجوانمردانه خود کار را برای انسان های پاک و خدمتگزار بسیار سخت و دشوار می کردند. آری، مردان بزرگی همچون حاج آقا بهاء بودند که توانستد در میان جمع زیادی که کاندیدا شده بودند، به مرحله دوم انتخابات برسند و این موفقیت یک موفقیت بسیار خوب و والا برای مؤمنین و متدینین این شهر بود که در آن فضای آلوده و مسموم توانسته بودند دیگر رقبای روحانی محبوب خود را پشت سر بگذارند و به مرحله دوم انتخابات برسانند.
فاصله ی زمانی بین مرحله ی اول و دوم انتخابات
بچه های مسجد و محلات و خیلی از دوستان در شهر بسیج شده بودند تا دوباره یکپارچه عزم خود را جزم نمایند و به حول و قوه الهی و مدد اهل بیت (علیهم السلام) با برنامه ریزی دقیق کار مربوط به انتخابات را سازماندهی کنند تا ان شاء الله حاج آقا از بین شش نفر آمده به مرحله دوم بتواند یکی از سه نفر اول تا سوم باشد و شهر وارد مرحله دیگری از سازندگی و خدمت شود. به ذهن کسی هم خطور نمی کرد که حاج آقا بهاء جزء یکی از این سه نفر نباشد، همه خوشحال و راضی بودند، راضی برای این که عزیزی داشت وارد این صحنه می شد که می توانست سکان شهر و حتی استان را به دست گیرد و همه را به ساحل آمال و آرزوها برساند و مردم را در سایه دستورات الهی و قوانین شارع مقدس اسلام تربیت نماید و شهر و استان را از نظر سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و…. شکوفا کند.
دشمنان اسلام و منافقین دقیقاً به این نتیجه رسیده بودند و می دانستند که به قول معروف، «یک ده آباد به از صد شهر ویران است» و می دانستند با حضور چنین افرادی در مجلس، مجلس می تواند متحول شود و این تحول به شهر و استان و حتی کشور انتقال پیدا نماید. دقیقاً از همین موضوع احساس خطر می کردند و حاج آقا بهاء را این چنین می دیدند و چون دیگرانی هم به مرحله دوم رسیده بودند ولی دیدیم کسی به سراغ آنها نرفت و خطری آنها را تهدید نکرد و انگشت اشاره آنها فقط به سمت شهید حاج آقا بهاء نشانه رفت. یادم است موقعی که ایشان ناجوانمردانه ترور شد و این حقیر در کنارشان مجروح شدم، مدتی در بیمارستان تحت مداوا بودم و بعد از بهبود نسبی ای که به دست آوردم، به زندان دیزل آباد رفتم و با دو نفر از آن خود فروختگان صحبت کردم و علت ترور را از آنها جویا شدم. آنها نیز دقیقاً به ضرب المثلی که قبلاً عرض کردم اشاره نمودند (یک ده آباد…… ) آنها مدت ها بود که شهید حاج آقا بهاء را تحت کنترل قرار داده بودند و یکی از هدف های اصلی شان به شمار می رفت. آنها دقیقاً تمامی برنامه های فرهنگی ایشان را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده بودند، شب ها، ظهرها و حتی صبح های مسجد و نقش حاج آقا بهاء را در قشر جوان و اثر کلام ایشان را بر جوانان درک کرده بودند و می دانستند که اگر دامنه این فعالیت ها وسیع تر شود و توفیقات خدمتی بیشتر شود، دیگر نمی شود کاری کرد و باید چنین عنصر مؤثری از بین برود و امکان خدمت را از او سلب کرد. یادم می آید آن منافقین این حرف ها را با لبخندی می زد و می خواست مرا از نظر روانی تحت تأثیر قرار دهد و خوشحال و مسرور از آن بود که با دستان پلیدش توانسته بود چنین کار ننگینی را انجام دهد.
ترور ناجوانمردانه ی شهید
منافقین خلق با توجه به شناختی که نسبت به حاج آقا بهاء داشتند و این که ایشان یقیناً در شهر و استان و حتی کشور می تواند مؤثر باشد و با توجه به ورود ایشان در جمع سایر کاندیداها به مرحله دوم، نیز به خاطر تمام خوبی هایی که ایشان داشت و می توانست داشته باشد و مردم را به انقلاب و نظام جذب کند، تصمیم گرفتند در یک اقدام ناجوانمردانه او را ترور نمایند و در واقع به جنگ بین نور و ظلمت ادامه دهند. در آستانه ی ایامی که این اتفاق افتاد، یعنی در روزهای (شاید)( 17 و 18 مردادماه 1360 حاج آقا بزرگ با خانواده به کرمانشاه آمده بودند و تا جایی که به یاد دارم یکی از کارهای شان مراجعه به پزشک بود. چون ما یکی دو روز قبل از حادثه ترور با حاج آقا بزرگ و حاج آقا بهاء به خیابان رفته بودیم و حاج آقا بزرگ احتمالاً پیش پزشک رفته بود و به علت این که تأخیر زیاد شد، حاج آقا بهاء مرا فرستاد تا علت تأخیرش را جویا شوم، نهایتاً حاج آقا بزرگ آمدند و به مسجد رفتیم. همچون گذشته و دفعات قبل مردم از حضور حاج آقا بزرگ خوشحال و مسرور بودند. کم کم ساعات و دقایق داشت به لحظه موعود نزدیک می شد و روز بیستم مردادماه رسید. ما به همراه حاج آقا بزرگ و حاج آقا بهاء و همراهی شمس الدین و شهاب الدین و نجم الدین به رانندگی شهید علی رضا یوسف پور برای اقامه نماز مغرب و عشاء به مسجد آمدیم. شمس الدین بعضی وقت ها با دوچرخه خودش به مسجد می آمد. راه زیاد نبود و شمس الدین چون از دو برادر دیگرش بزرگ تر بود و عموماً مسئولیت آنها را به عهده داشت، این اجازه را به او داده بودند که به تنهایی با دوچرخه به مسجد بیاید و برود. حاج آقا بهاء تجدید وضو کرده و به همراه پدر بزرگوارشان وارد مسجد و شبستان شدند و مثل همیشه حاج آقا بزرگ را جلوتر فرستادند و همه به امامت ایشان نماز را به پا داشتیم. عجیب بود که شهاب الدین و نجم الدین برخلاف و به عکس دیگر روزها و شب های گذشته، آرامتر به نظر می رسیدند. نماز مغرب به پایان رسید. تعقیبات نماز مغرب را یکی از متدینین مسن مسجد با صدا و تن خاصی که مربوط به خودش بود خواند و پیرمرد دیگری بلند شد و خواندن اذان نماز عشاء را با صدای بلند شروع کرد و به همگی نمازگزاران اعلام نمود که آماده نماز عشاء باشند. ابتدا دو رکعت اول نماز عشاء را به حاج آقا بزرگ اقتدا نموده و بعد مثل همیشه حاج آقا بهاء کمی جلوتر رفت و دو رکعت بعدی نماز عشاء را به خاطر ترک نماز جماعت توسط امام مسافر- به امامت حاج آقا بهاء اقامه کردیم. نماز عشاء به پایان رسید و بعد از تعقیبات نماز عشاء حاج آقا بهاء شروع به اجرای برنامه ی هفتگی خود نمود. درست نمی دانم، شاید احکام، حدیث، تفسیر یا چیزهای دیگری را که جزو برنامه های آن شب بود گفت و سرانجام کار تبلیغی ایشان به اتمام رسید. نه ایشان و نه هیچ کدام از ما از این موضوع اطلاعی نداشتیم که این آخرین منبر حاج آقا بهاء است. مسجد آرام آرام داشت خلوت می شد. یادم می آید احتمالاً حاج حمید الوندی بود که داخل مسجد آمد و به بنده و شیهد یوسف پور گفت ظاهراً شهربانی به خاطر ورود حاج آقا بهاء به مرحله دوم انتخابات نیروی کمکی به اطراف ما فرستاده است، چون بعدها معلوم شد که تعدادی از مؤمنین فرد ضارب را در ظهر و عصر و مغرب همان روز مشاهده کرده بودند، ولی احتمال نمی دادند که این شخص همان ضارب حاج آقا بهاء و عضو سازمان منافقین خلق باشد. در ایام انتخابات، استانداری کرمانشاه یک دستگاه خودروی دو در چروکی چیف برای جابه جایی حاج آقا بهاء تحویل شهید یوسف پور داده بود. القصه، نماز نافله عشاء حاج آقا بهاء شروع شد. ایشان عادت داشت که حتماً سوره واقعه را در نافله بخواند. شهید، قبل از شروع به نماز نافله، به حاج رضا زنگنه تلفن زد. ایشان در آن زمان مسئول کمیته انقلاب اسلامی بودند. یادم است به ایشان گفت تکلیف دو محافظ ما چه می شود؟ بحث حقوق و خرج هایی که خودشان می کنند چه می شود؟ حاج رضا جوابی به حاج آقا دادند که مضمون آن این بود که این کار طول می کشد و نیاز به زمان دارد. حاج آقا بهاء از این جواب خوشحال نشد و رو به ما کرد (شاید این آخرین صحبت های ایشان بود) و فرمود: ولش کنید، بیایید در نافله عشاء یک بار سوره واقعه را بخوانید تا در بهشت برای شما قصر و کاخی ساخته شود و در واقع از خدا بخواهید که اجر و مزدتان را بدهد (البته ما حرفی از حقوق و خرج و مخارج نزده بودیم، چون عشق به ایشان به هر قیمتی می ارزید). در واقع نظر و تصمیم خودشان این بود که چنین بحثی را با کمیته داشته باشد و نه صحبت ما و خواسته ما.
علی الظاهر همه از مسجد بیرون می آمدند و فقط ما بودیم که داشتیم شبستان و حیاط مسجد را ترک می کردیم. نمی دانم با مرحوم مشهدی رضا، خادم مسجد، حاج آقا بهاء چه گفت. شهید یوسف پور از میوه فروشی جنب مسجد مقداری خیار خرید و آنها را در مسجد شست و یادم است به هر کدام از ما تعارف کرد. رضا داخل ماشین شد و چون سیستم خودرو دو در بود، من، حاج آقا بهاء و شهاب الدین و نجم الدین در قسمت عقب نشستیم. دقیقاً شهاب الدین و نجم الدین بین بنده و حاج آقا بهاء، آرام و بدون هیچ حرکتی نشستند. شمس الدین سوار دوچرخه اش شد و پشت سر ماشین آرام آرام حرکت می کرد و به سمت خانه می رفتیم. ماشین کوچه را طی کرد و به سر خیابان خیام رسید. چراغ ماشین روشن بود و قسمت رو به رو را روشن کرده بود. شهید یوسف پور به خاطر این که یک وقت نکند ماشینی از بالای خیابان بیاید و با ما برخورد کند، نور بالا زد تا ماشین های در حال تردد متوجه بشوند که ایشان دارد از فرعی به اصلی می آید. در همین لحظه بود که متوجه یک آدم در سمت دیگر خیابان شدم، قدی کوتاه و صورتی پر از ریش داشت و یک مشخصه ویژه ای که داشت این بود که قسمت شانه های او عرض کمتری داشتند و این مشخصه، نسبت به قسمت پایین اندامش کاملاً معلوم بود. ماشین از کوچه وارد خیابان خیام شد و به سمت راست تمایل پیدا کرد و دقیقاً در مسیر خیابان خیام به سمت چهارراه حسین آباد قرار گرفت. سمت راست ماشین را مشاهده کردم، در آن سمتی که حاج آقا بهاء پشت سر حاج آقا بزرگ نشسته بود، همان منافق خبیث که لباس های شهربانی را با درجه استواری پوشیده بود، مسلسل یوزی را به شکل هجومی بر گردن خود انداخته و در پناه تاریکی پیاده رو و زیر درخت سر کوچه مسجد، خود را تقریباً پنهان کرده بود. نفر سوم را که در سمت دیگر خیابان پنهان شده بود ندیدم، شاید تمام این لحظات در ثانیه هایی اتفاق افتاد. به یک باره دیدم همان فردی که موقع نور بالا زدن ماشین ما چهره اش مشخص شده بود، با کلت کالیبر 45 شهید یوسف پور را هدف گرفت و علیرضای عزیز در همان لحظه به آرزوی دیرینه اش رسید و خودرو عملاً دیگر قادر به حرکت نبود. ما هم در قسمت عقب خودرو پشت سر شهید یوسف پور نشسته بودیم و بلافاصله دیدیم کسی که لباس شهربانی پوشیده بود، با رگبار مسلسل یوزی، حاج آقا بهاء را هدف قرار داد. ما تیرهایی که از لوله بیرون می آمد و برق لوله را دقیقاً می دیدیم. نمی شد تعداد گلوله ها را شمرد. تیرها به شیشه ماشین و بعد به صورت نازنین حاج آقا بهاء اصابت می کرد و تعدادی هم از بالای سر دو پسر ایشان شهاب الدین و نجم الدین عبور می کرد. در آن لحظه هیچ صدا و حرکتی از این دو بچه مشاهده نکردم، انگار خداوند تبارک و تعالی پرده ای بر روی چشم و قلب آنها کشیده و دستی محافظ، آنها را از آن آشوب داخل خودرو در امان قرار داده بود. در عین حال که شهید علیرضا یوسف پور از یک زاویه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و در زاویه دیگری حاج آقا در همان لحظه مورد رگبار گلوله های مسلسل یوزی واقع شد، منافقین در زاویه سومی نیز دقیقاً یک مثلث درست کرده بودند که از هر یک از سه ضلعش، ضاربی ماشین را به گلوله می بست. دیدم که تعدادی تیر به شانه و کتف و ریه بنده اصابت کرد و ما از سه زاویه مورد اصابت تیر و گلوله قرار گرفتیم. از میان تیرهایی که به سمت حاج آقا بهاء شلیک می شد، یک تیر به پای حاج آقا بزرگ اصابت کرد و ایشان از ناحیه پا مجروح شدند. کل این اتفاقات شاید 10 الی 15 ثانیه بیشتر طول نکشید و یک مرتبه بعد از فرار آنها، سکوت سنگینی بر فضای ماشین و محله نشست و دقیقاً به یاد دارم که حاج آقا بزرگ در آن لحظه مشغول ذکر بود و اذکار ایشان قوت قلبی برای ما ایجاد کرده بود. باز هم هیچ حرکت و صدایی از بچه ها به گوش نمی رسید، از شمس الدین هم بی اطلاع بودم، نمی دانم آن لحظه جلوتر از ما بود یا پشت سر ماشین قرار داشت. صورت حاج آقا بهاء را نگاه کردم، عمامه مبارک ایشان از سرش به قسمت عقب خودرو افتاده بود. در تمام صورتش جای اصابت گلوله بود و خون از صورتش جاری بود. با برآمدن صدای رگبار گلوله تعدادی از مردم محله و بچه های مسجد رسیدند. ضاربین از سه مسیر فرار کرده بودند، پیاده با موتور و احتمالاً با خودرو. به سختی بچه ها کمک کردند تا من از داخل خودرو بیرون آمدم. علیرضا یوسف پور را به پشت و عقب صندلی ماشین کشاندیم ولی شواهد نشان می داد که امیدی به زنده بودن شهید علیرضا و شهید حاج آقا بهاء نیست. من هم که تیر به کتف و ریه و شانه ام خورده بود و بدنم گرم بود، هیچ گونه احساس دردی نمی کردم. پشت ماشین نشستم، یادم نیست شهاب الدین و نجم الدین در آن لحظه چه می کردند. به همراه حاج آقا بزرگ و بدن های بی رمق حاج آقا بهاء و علیرضا راهی بیمارستان شدیم. کمی که جلو رفتیم، درد و سوزش محل گلوله ها بدنم را به درد آورد و در خود احساس بی حسی می کردم. یک آمبولانس را که متعلق به درمانگاه منزّه بود دیدم و با چراغ او را وادار به ایستادن کردم؛ راننده ساده ای بود. ترسیده بود و بعد هم می ترسید ما را سوار کند. خبر مانند برق در محله و شهر پیچید. در همان موقع که با راننده بحث می کردیم، یک تعدادی از بچه ها آمدند. یادم است شهید سید جمال الدین حائری زاده خود را رساند و از من پرسید چه شده که واقعه را تعریف کردم. آنها کمک کردند و حاج آقا بهاء و علیرضا را داخل ماشین گذاشتند. من و حاج آقا بزرگ هم داخل آمبولانس رفتیم که از نوع آمبولانس های مینی بوسی بود و در قسمت عقب آن فضای خالی زیادی بود. حاج آقا بزرگ از من سؤال فرمودند که حاج آقا بهاء در چه حالی است؟ دلم نمی آمد واقعیت را بگویم. یادم است عرض کردم تیر خورده اند و باید به بیمارستان برویم، ان شاء الله که خوب می شوند. بعد از مدتی به بیمارستان دویست تختخوابی رسیدیم، در بیمارستان، خیلی از بچه ها رسیده بودند. جاوید الاثر رمضان رحیمی و هوشنگ خسروزاد و خیلی از بچه ها آمده بودند. سردار حاج بهرام نوروزی نیز که آن زمان در کمیته و سپاه مسئول امور اطلاعاتی و عملیات در زمینه ی منافقین را انجام می دادند، از راه رسیدند و به من گفتند چه شده؟ من هم واقعه اتفاق افتاده را تعریف کردم و مشخصات آن دو ضاربی را که دیده بودم گفتم و ایشان دقیقاً بعد از شنیدن از بیمارستان خارج شدند. حاج آقا بزرگ و بنده را آماده ورود به اتاق عمل کردند و داشتند بدن بی جان حاج آقا بهاء را به سمت سردخانه بیمارستان می بردند که یک مرتبه متوجه حضور مادر علیرضا شدم و دیدم در کنار یکی از دایی های علیرضا در بیمارستان ایستاده است. اتفاقاً دایی علیرضا نیز قسمت هایی از صورت و گوشش آسیب دیده بود و مادر رضا برای برادرش اظهار ناراحتی می کرد. شهید علیرضا یوسف پور پدر نداشت و به همراه مادر و دایی هایش با هم زندگی می کردند. من در آن لحظه که داشتم به اتاق عمل می رفتم، متوجه نمی شدم که چرا مادر و دایی علیرضا آنجا هستند و چطور آنها به این زودی مطلع شده اند و عجیب تر این که مادرش با توجه به علاقه ی زیاد و شدیدی که به علیرضا داشت، انگار به دنبال کار پسرش نبود. در همین حین بود که مادر رضا متوجه حضور و زخم های من شد و دیدم که یکی از کارکنان بیمارستان دارد بدن بی جان علیرضا را به سمت سردخانه می برد. هیچ وقت این صحنه را فراموش نمی کنم؛ مادر علیرضا داشت مرا تماشا می کرد و من هم مادر علیرضا را تماشا می کردم. هیچ کدام قدرت سؤال از دیگری را نداشتیم، من هم نمی توانستم به آن نفری که داشت علیرضا را انتقال می داد، بگویم به آن سمت نرو یا مسیرت را عوض کن. به یک باره مادر علیرضا دید که جسدی روی برانکارد دارد جابه جا می شود و با دقت بیشتری مرا هم دید که دارم به اتاق عمل می روم. بعد، متوجه جسد شد و دید که فرزندش علیرضاست، با مشاهده بدن علیرضا روی برانکارد مادرش قالب تهی کرد و بیهوش بر زمین افتاد. اصلاً توقع نداشت که در آنجا فرزندش را در چنان حالتی ملاقات نماید. بعداً که فهمیدم هم زمان با ترور ما در سر کوچه مسجد، تعدادی منافق نیز به در منزل شهید علی رضا یوسف پور رفته و یک بمب دستی را از کوچه به داخل حیاط آنها انداخته بودند که همسر دایی علیرضا به شهادت رسیده و هر کسی هم که در کنار او بود مجروح شده بود و آنها در واقع به خاطر انتقال آن شهیده و مجروحین به بیمارستان آمده بودند و کمترین اطلاعی از ترور و شهادت پسرشان علیرضا نداشتند.
بعد از این که چند ساعت گذشت و از اتاق عمل بیرون آمدم و در بخش 6 بیمارستان بستری شدم، دیدم که حاج آقا بهرام نوروزی از راه رسید. ایشان یک نفر را همراه با خودش آورده بود و او را به من نشان داد، همان خبیثی بود که لباس شهربانی پوشیده بود و عجیب بود که حاج بهرام نوروزی با این سرعت یکی از آنها را گرفته بود. وقتی خیالش از بابت تأیید من راحت شد، رفت و در روزهای بعد نفر دومی را هم که عرض کردم شانه اش به نسبت معمول قدری کم عرض بود گرفت. بنده ظاهراً هشت روز در بیمارستان بودم که خیلی برایم سخت گذشت. یادم است یک روز لباس هایم را گرفتم و یواشکی از بیمارستان فرار کردم و اولین جایی که رفتم زندان دیزل آباد بود، چون می خواستم از نزدیک آن خبیث ها را ببینم. یکی از آنها اهل تهران و یکی هم اهل مشهد بود و نفر سوم که اهل کرمانشاه بود دستگیر نشد و فرار کرد. آن دو نفر در زندان بودند و من با یکی از آنها شروع به صحبت کردم. وضع جسمانی مناسبی نداشتم، هنوز زخم هایم بهبود پیدا نکرده بودند. از او سؤال کردم خانه ی تیمی آنها کجا بوده؟ او آدرسی را در خیابان خیام، کوچه خرداد به من داد. صاحبخانه را می شناختم، او از فعالیت آنها کاملاً بی اطلاع بود. بعد سؤال کردم چگونه ما را تعقیب و مراقبت می کردند؟ اطلاعات زیادی داشت که به من داد. بعد علت شهادت حاج آقا بهاء را پرسیدم و او اشاره کرد که به خاطر ارتباط خویش با مردم و جوانان و برنامه ریزی دقیق و منظمش در مسجد برای مردم و جوانان، اثردار بودن کلام و نفس ایشان، مؤثر بودن در مجلس شورای اسلامی در صورت حضور، علم، تقوا، معنویت و در یک کلام (خوب بودن حاج آقا بهاء) علت شهادتش بود. آن فرد منافق آن قدر خبیث بود که وقتی این ها را می گفت و می دانست که من مجروح حادثه ام و تازه از بیمارستان آمده ام، طوری ماجرا را تعریف می کرد که مرا شکنجه روحی بدهد. البته زمان زیادی به طول نینجامید که هر دوی آن از خدا بی خبرها را در سر کوچه مسجد، در خیابان خیام به دار آویختند اما چه سود و صد حیف که دیگر با این کار، ما به حاج آقا بهاء و علیرضا نمی رسیدیم و داغ آن دو بزرگوار بر دل تمامی دوستدارانشان نشسته بود. ناگفته نماند که در همان روزهای بستری بودن بنده، پیکر مطهر آن شهید سرافراز اسلام پس از مشایعت از سوی مردم قدرشناس شهرهای کرمانشاه و کنگاور در میان حزن و اندوه مردم در بهشت فاطمه ی زادگاهش به خاک سپرده شده بود.
رحمت بیکران الهی بر ارواح پاک و مطهرشان؛ نام و یادشان جاوید و راهشان پر رهرو باد.
«والسلام علیه یوم ولد و یوم استشهد و یوم یبعث حیا».
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390