ایمان به خدا پاسخگوی فلسفه ی آفرینش
یکی از اساسیترین سؤالات بشری که در طول تاریخ همواره برای انسان ها مطرح بوده این سؤالات است:
از کجا آمده ایم؟ چرا آمده ایم؟ به کجا می رویم؟
بشر همواره می خواسته بداند که چرا پا به عرصه وجود نهاده، چرا باید زندگی کند و هدفش از زندگی کردن چیست؟
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
افرادی که عنصری به نام ” خود ” برایشان مطرح است و خود را برخود بر می نهند و سؤال از خویشتن خویش می کنند، آنها که واقعیتی به نام هستی برایشان مطرح است و خود را در برابر هستی قرار می دهند؛ آنها که حقیقتی به نام حیات را منحصر به خوردن و خوابیدن و ارضاء و اطفاء غرایز طبیعی نمی دانند، می خواهند راز هستی و معمای وجود را دریابند. اینان می خواهند بدانند که چرا باید زندگی کرد و معنا و مفهوم زندگی چیست؟ اینان می خواهند بدانند که چگونه می توان حیات را تفسیر کرد و اصلاً حیات و زندگی در چه صورتی معنا و مفهوم پیدا می کند؟
” سانتهیلر ” در مقدمه کتاب ” علم و اخلاق ” از ارسطو چنین نقل می کند:
« آن کس با خود به مبارزه برخاسته است که نمی خواهد بداند از کجا آمده است و چیست؟ آن به ایده آل مقدس که بایستی نفس خود را برای رسیدن به آن ایده آل تربیت نماید؟» (1)
از نظر ارسطو شناخت معمای آفرینش اساسیترین مسأله برای انسان است و کسی که نمی خواهد بداند از کجا آمده و چه باید بکند تا شخصیت خویش را به رشد و کمال برساند با خویشتن خویش به مبارزه برخاسته است.
نکته قابل اهمیت در سخن ارسطو این است که وی رابطه ی دقیقی میان شناخت و هدف آفرینش و تربیت و سازندگی انسان برقرار می داند. شکی نیست که اساسیترین مسأله در تربیت، وجود آرمان و ایده آل است، زیرا تنها با داشتن آرمان و هدف است که انسان می داند چه باید بشود و بناگزیر چه باید بکند و کدامین ایده آل و آرمان می تواند برای انسان مفیدتر از فلسفه آفرینش باشد؟
” موریس مترلینگ ” نیز این گونه از فلسفه آفرینش یاد می کند:
« از بزرگترین و مرموزترین اسرار جهان و اسرار زندگی ما این است که چرا ما را به وجود آورده اند؟
دستگاه آفرینش با این قانون بزرگ و با این جهان بزرگ که در آن در یک صد هزار میلیون کهکشان مانند دنیای وجود دارد چه احتیاجی داشت که من و شما را بیافریند و اگر من و شما نبودیم به کجای دنیا برمی خورد و اگر قبلاً این کره خاک نبود که ما انسان ها روی آن زندگی کنیم چه زبانی به آفرینش می رسید؟»
مشاهده جهان هستی با هزاران هزار کهکشان ها و سحابی هایش و نظم و هماهنگی دقیقی که بر تمام اجزا آن حکمفرماست هر انسان اندیشمندی را به شگفتی وا می دارد و همین حیرت در هستی است که انسان را به اساسیترین سؤال از دستگاه خلقت می کشاند. مترلینگ نیز بر اثر همین حیرت در این اندیشه است که اسرار جهان هستی چیست؟ و نقش انسان در کارگاه بزرگ وجود کدام است؟ آیا خلقت او در این میان نقش مؤثری داشته یا نه؟
با در نظر گرفتن این مسأله که سؤال از فلسفه آفرینش سؤل تازه ای نیست و همواره بر انسان ها مطرح بوده است می گوییم که این سؤال ریشه ی درون ذاتی دارد نه برون ذاتی. یعنی سؤالی است که از اعماق وجود انسان و فطرت آدمی ریشه می گیرد و کسی که به آن بی توجه باشد در حقیقت خود بی توجه بوده است.
هیچ مکتب فلسفی و نظام عقیدتی هم که داعیه انسان سازی دارد نمی تواند نسبت به مسأله هدف آفرینش و فلسفه زندگی بی تفاوت باشد. اما اینکه کدام مکتب می تواند از پاسخگویی این سؤالات برآید و به حل نهایی آنها دست یابد مسأله ای قابل بحث و بررسی است.
شکی نیست که مکتبی می تواند از عهده این مسأله اساسی یعنی فلسفه آفرینش برآید که ایمان به خدا نخستین اصل فکری و عقیدتی آن باشد؛ چرا که اگر ما اعتقاد به خدا نداشته باشیم بناگزیر نمی توانیم هدفی را برای جهان در نظر بگیریم. هستی در بی ارتباطی با خدا پوچ و بیهوده خواهد بود. عالم از هدف تهی خواهد شده و انسان نیز در جهان موجودی پرتاب شده تلقی خواهد شد. ماده گرایان که معتقدند جهان از ماده به وجود آمده و هیچ گونه قدرتی خارج از آن در ایجادش دخالت نداشته، عالم طبیعت صرفاً بر اساس فعل و انفعالات فیزیکی و شیمیایی پیدا شده است بی هدفی جهان و از آنجا به بیهودگی هستی می رسند.
اما الهیون که جهان را ساخه شده ی قدرتی مطلق و عالم می دانند و هستی را نه بر اساس تصادف که بر اساس نظم و برنامه ای حساب شده تفسیر و تبیین می کنند بناگزیر جهان را دارای هدف و غایت می دانند. به عبارت دیگر تنها در نظام فکری الهیون است که جهان معنا و مفهوم پیدا می کند و آفرینش انسان و جهان از غرض و غایتی خاص برخوردار می شود. بنابراین در برابر این سؤال که فلسفه آفرینش چیست؟ هیچ یک از مکتب های ماده گرایی نمی تواند پاسخی مثبت بدهند و تنها در رابطه با اعتقاد به خداست که می توان گفت معمای هستی چیست؟
آیا زندگی معنایی دارد؟
اما مسأله دوم که فلسفه زندگی چیست و آیا زندگی ارزش زیستن را دارد یا نه از جمله مسایلی است که همواره مورد نظر فلاسفه و متفکرین بوده است. بویژه فلاسفه ” اگزیستانسیالیزم ” در عصر حاضر عنایت خاصی به بررسی مسأله زندگی و معنا و مفهوم آن دارند.
” کی یرکه گور ” kierkeguarrd ” کارل یاسپرس ” karl Jaspers ” مارتین هایدگر ” Martin Heideger ” ژان پل سارتر ” Jean paul sartre” .. از جمله متفکرینی هستند که به شناخت عناصر زندگی و ارزیابی آن پرداخته اند.
اصولاً بحث پیرامون اینکه زندگی و حیات دارای ارزش هست یا نیست و آیا عالم هستی دارای معنا و مفهوم است یا نه با چند نظریه از طرف دانشمندان مواجه شده است:
1- گروهی که طرفدار فلسفه ” خوش بینی ” optimisme بوده و به زندگی از نظرگاه خوشی هایش می نگرند. اینان در حقیقت زشتی ها و بدی های زندگی را می بینند ولی معتقدند که لذایذ و خوشی های زندگی، بر آلام و اندوه های آن فزونی دارد. به عبارت دیگر غلبه و پیروزی با خوشی های زندگی است. رنج ها و دردهای زندگی اموری نسبی و زودگذر بوده و خواه ناخواه از میان خواهند رفت.
لایب نیتز Leibniz از جمله فلاسفه ای است که با خوش بینی به هستی می نگرد. وی معتقد است که این جهان بهترین جهان های ممکن است و آنچه هم که در جهان آفرینش روی می دهد به بهترین وجه ممکن است.
2- گروهی که طرفدار فلسفه ” بدبینی ” pessimisme بوده، به زندگی و جهان هستی از دیدگاه بدی ها و زشتی های آن می نگرند. این افراد تنها به رنج ها و دردهای زندگی نگریسته، امید به پیروزی خیر ندارند.
گروهی از بدبینان بر این عقیده اند که آنچه در جهان هستی اصیل است شر است. امور خیر اموری موقتی و زودگذر بوده، آنچه که در تمام هستی دوام و بقا دارد شر است و فساد.
3- گروهی که معقتدند جهان موجود نه بهترین جهان های ممکنه است و نه سراسر شر و فساد، بلکه هم دارای زشتی ها و شرارت و هم دارای زیبایی ها و نیکویی هاست. و اگر انسان تلاش کند می تواند زشتی ها و فسادها را از میان برده، به یک زندگی آکنده از خوشی دست یابد.
آنچه که در میان نقطه نظرهای فوق حایز اهمیت است بدبینی و پوچ گرایی است.
در طول تاریخ همواره بوده اند افرادی که گرایش به پوچی و اعتقاد به بی ارزشی زندگی داشته اند زندگی را سراسر رنج و درد می دانسته اند و تهی از معنا و مفهوم.
ژان پل سارتر از جمله کسانی است که به نفی خدا پرداخته، سر از وادی پوچ گرایی در آورده است و این پوچ گرایی و بی خدایی وی نیز در همه ی آثارش به چشم می خورد.
سارتر بر این عقیده است که انسان محکوم به زندگی است و خلق شده تا وظیفه ای را در جهان بنابر تکلیفی که به او تحمیل شده انجام دهد. انسان موجودی غربت زده و تنهاست که بر اثر تصادف خلق شده و احساس پوچی او نیز از اینجا ریشه می گیرد که دستگاه خلقت در قید و بند او نیست. انسان به دنیا آمده بدون آنکه کسی در فکرش باشد. انسان نه در تکوین وجود خود دخالتی داشته و نه در اتمام آن. در حقیقت زندگی برای انسانی که ایمان به خدا ندارد چیزی جز تکرارهای بیهوده و پوچ نیست. به قول سارتر« هنگامی که زندگی می کنیم، هیچ چیز رخ نمی دهد، صحنه ها عوض می شوند، آدم ها داخل می شوند و بیرون می روند، همه اش همین، در اصل آغازی در بین نیست. روزها بدون علت به روزهای دیگر افزوده می شوند، این افزایشی بی پایان و یکنواخت است»(2).
انسانی که به خدا ایمان ندارد و به پوچ گرایی می رسد، خود را در جهان وجودی زاید و زیادی می پندارد. موجودی می پندارد که هیچ گونه دلیلی نه برای ” بودن ” خود سراغ دارد و نه برای ” زیستن ” خویش.
یک چنین انسانی اگر هم زندگی کند زندگی او یک زندگی بی معنا و مفهوم و تهی از ارزش است.
یک چنین انسانی برای زیستن خود هیچ دلیل و انگیزه ای منطقی نمی تواند سراغ گیرد. بودن یا نبودن، زیستن یا مردن برای او یکسان است و در واقع بستگی به خواسته ها و تمایلات او دارد. اصولاً باید پشتوانه ای منطقی و مستدل برای توجیه بودن آدمی وجود داشته باشد تا انسان پذیرای یک زندگی با ارزش شود: زندگیی که طبیعی و حیوانی نباشد.
درد اساسی همه پوچ گرایان نیز از همین جا ریشه می گیرد که برای بودن خویش نتوانسته اند دلیلی سراغ بگیرند. اینان به گفته ی خودشان اگر می توانستند موقعیت خویش را در هستی توجیه کنند و پاسخی برای بودن خویش پیدا کنند بدون شک به پوچی نمی رسیدند.
” یونگ ” روان شناس نامی معاصر درباره رابطه میان بی اعتقادی به خدا و پوچ گرایی تجربیاتی دارد که به نقل آن می پردازیم:
« دو سوم از بیمارانی که از سراسر جهان به من مراجعه کرده اند افراد تحصیل کرده و موفقی هستند که درد برزگ یعنی ” پوچی ” و ” نامفهومی ” و بی معنی بودن زندگی، آنها را رنج می دهد.
مطلب آن است که بر اثر تکنولوژی و جمود تعالیم و کوته نظری و تعصب بشر قرن بیستم لامذهب است و سرگشته و در جستجوی روح خود است و تا مذهبی نیابد آسایش ندارد و در این راه باید هدف داشته باشد و بی مذهبی لامحاله پوچی و بی معنی بودن زندگی را موجب می شود.
داشتن هدف و آرمان به زندگی ” مفهوم ” و ” معنی ” می بخشد و آن کس که با شجاعت گام در راه خودشناسی گذاشت به خداشناسی می رسد و در مرحله آخر به ” تکامل نفس ” و ” فردیت ” خود واصل می گردد».
ایمان به خدا پاسخگوی فلسفه ی زندگی
سؤال از فلسفه زندگی و اینکه آیا زندگی ارزش زیستن را دارد یا نه، تنها در نظام اعتقادی که خدا سرلوحه آن است، به پاسخ می رسد. تنها در نظام عقیدتی که جهان دارای هدف و غایت است و انسان نیز برای منظور و مقصودی آفریده شده می تواند جواب داشته باشد. تنها مکتبی می تواند از عهده ی حل مشکل فلسفه زندگی برآید که از عهده حل معمای فلسفه آفرینش برآمده باشد و در نخستین گام خود به تفسیری صحیح از چرایی هستی پرداخته باشد.
این مسأله که فلسفه زندگی چیست و آیا زندگی را معنا و مفهومی هست یا نه مسأله ای نیست که با فلسفه بافی ها و مکتب زدگی ها بتوان از عهده ی آن برآمد.
اگر انسان خدا را کنار بگذارد، سر از بن بست هایی در خواهد آورد که زندگی را بر وی تلخ خواهد کرد و بی معنی: بن بست رها شدن آدمی در جهان، غربت انسان در هستی؛ تنهایی و واماندگی که لازمه ذات ماده گرایی به شمار می روند انسان را در زندگی به بیهودگی و تباهی می کشانند.
زندگی آن گاه می تواند با ارزش و معنا شود که انسان به عروج خویش بیندیشد و هدفی داشته باشد تا با سیر به سوی آن متعالی شود. به گفته رودلف اوکن Rudelf Eucken « روز به روز بیشتر احساس رنج می کنیم که زندگی هرگونه معنی و هرگونه ارج را، وقتی انسان نتواند به یاری قدرتی متعالی، برتر رود یا خود را از آنچه هستی ساده بلاواسطه ایجاب می کند بیشتر و بهتر گرداند، از دست می دهد» (3).
تنها در جهان بینی الهی که هستی عمق و معنا پیدا می کند زندگی می تواند معنا و مفهومی بیابد. چرا که انسان در این نوع جهان بینی با هستی و عالم وجود ارتباط برقرار می سازد. بر اثر این ارتباط حیات را بر خود مطرح می سازد و به ارزیابی زندگی خویش می پردازد:
برای آنکه زندگی انسان ارزش پیدا کند و قابل زیستن باشد لازم است که جهان عمق و معنا داشته باشد. اگر هستی معنایی نداشته باشد و آهنگی به جز بیهودگی و پوچی از آن به گوش ها نرسد، زندگی کردن بی فایده خواهد بود.
آنهایی که هستی را بی معنا یافته اند و عالم را پوچ و بیهوده، ناگزیر نتوانسته اند که پذیرای زندگی شوند. کسانی چون کافکا و کامو و هدایت از جمله پوچ گرایانی هستند که از پوچی هستی به پوچی زندگی خویش رسیده اند. اینان از غربت و بیگانگی در هستی و رها شدن در جهان رنج می بردند و خود را در عالم وجود موجوداتی بیگانه و غریب می دانستند. خویشتن خویش را یکه و تنها می پنداشتند که در جهانی تهی از معنا و مفهوم بدون اختیار و اراده خود گام به عرصه هستی نهاده، می بایست با رنج بودن و رنج زیستن بسازد. در حالی که انسان هایی که خدا را بر خود درست مطرح کرده اند و انسان و جهان را دارای هدف و غایت می دانند و هستی را با محتوا و معنا زندگی را با ارزش و معنا می یابند. اینان حیات را بر خود درست مطرح کرده، هدف خویش را نه مبارزه با زندگی که تکامل بخشیدن به خود و سیر به سوی خدا می دانند. انسان الهی با زندگی قهر نمی کند بلکه آنرا با گرمی پذیرفته، در راه تعالی بخشیدن به آن می کوشد.
بسیاری از پوچ گرایان که برای انسان و جهان هدف و غایتی را در نظر نمی گیرند می کوشند تا به انسان ها تفهیم کنند که در جهان بدون خدا نیز می توان به یک زندگی با ارزش دست یافت. یعنی انسان باید چیزی را در زندگی بیابد و آن را هدف خویش تلقی کند تا زندگی اش معنا و مفهوم پیدا کند. چرا که در غیر این صورت به گفته کامو ” اگر پوچی و بی معنایی را به جمیع نتایج منطقی اش پیش برانیم نه می توانیم خوشبخت بشویم و نه زندگی بکنیم.” (4)
اشکال بزرگی که بر نظریه کسانی چون کامو و سارتر وارد است، این است که اگرچه ممکن است انسان با انتخاب هدف و ایده آلی برای خود بتواند به طور نسبی به زندگی خود معنا دهد، اما تا هنگامی که انسان نتواند هستی را توجیه کند و موقعیت خود را در رابطه با آن مشخص و معین کند هیچ گاه از یک زندگی با ارزش برخوردار نخواهد بود. چرا که فقط مساله زندگی کردن مطرح نیست، بلکه مسأله مهم چگونه زندگی کردن است.
می دانیم که به اعتباری برای افراد انسانی دو نوع زندگی مطرح است: یک نوع زندگی که در آن فرد خود را در برابر هستی مطرح ساخته، می کوشد تا موقعیت خود را در عالم وجود توجیه و تبیین کند و نوع دوم زندگی آن است که در آن فرد به چرایی بودن خود و چگونه زیستن خویش نمی اندیشد و زندگی هم برایش معنایی جز خوردن و خوابیدن و به طور کلی اتلاف وقت و گذران عمر ندارد.
انسانی که ایمان به خدا ندارد از آنجا که هستی را پوچ و بیهوده می داند نمی تواند موقعیت خود را در جهان هستی توجیه کند تا از یک زندگی با ارزش برخوردار شود.
اگر انسان در یک جهان بدون خدا بخواهد با انتخاب ” هدفی زمینی ” به زندگیش معنا بدهد، دامنه ی این معنا بخشی تا حدی است که فقط او بتواند زندگی کند، اما اینکه چرا باید زندگی کرد؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ و چرا باید هستی را پذیرفت دیگر از عهده هدف های زمینی ساخته نیست.
انسانی که ایمان به خدا دارد هم پاسخی برای سؤالات فوق پیدا کرده، و هم زندگیش از شور و شادی و درخشندگی خاص برخوردار است. زندگی برای او آکنده از حرارت و گرمی است.
ویلیام جیمز که از بنیانگذاران مکتب پراگماتیسم pragmatism است یکی از دلایل اعتقاد خود و طرفداران خویش را به خدا این می داند که خدا در زندگی افراد اثر حقیقی دارد؛ زیرا که « اولاً زندگی دارای مزه و طعمی می گردد که گویا رحمت محض می شود و به شکل یک زندگی سرشار از نشاط شاعرانه و با سرور و بهجت دلیرانه در می یاید و ثانیاً یک اطمینان و آرامشی باطنی ایجاد می گردد که آثار ظاهری آن نیکویی و احسان بی دریغ است.» (5)
البته آن حیاتی که در رابطه با خدا مطرح می شود آن حیات طبیعی نیست که همه جانداران بر اساس مکانیسم درونی در آن مشترکند و هم چنین آن حیاتی که در آن هدفی جز اشباع خواسته های طبیعی و حیوانی و غرایز مهار نشده وجود ندارد نیست، بلکه آن حیات طیبه ای است که جایگاه و مسیر کمال انسانی به شمار می رود. حیاتی که همه ی ابعاد وجودی انسان در آن به شکوفایی و فعلیت می رسد و آدمی طعم حقیقی آن را می چشد؛ حیاتی که گذران لحظات عمر در آن معنا و مفهوم پیدا می کند نه آنکه چونان زنجیری روح آدمی را به بند بکشد؛ حیاتی که وقتی انسان در متن آن قرار می گیرد دیگر هیچ عاملی نمی تواند مانع تحرک و پویایی آن شود. حیاتی که نه تنها با آن فرد آدمی در قلمرو ارزش ها قرار می گیرد، بلکه موجب می شود تا آدمی حیات دیگران را نیز در منطقه ارزش ها ببیند؛ حیاتی که نه تنها در آن آدمی خود را بازیچه دست تقدیر و تصادف نمی بیند که حیات دیگران را نیز برای اشباع خواسته های حساب نشده خود به بازی نمی گیرد.
آری برای آنکه انسان هم برای زندگی خود ارزش قایل شود و هم برای زندگی دیگران، باید از حیاتی در رابطه با خدا برخوردار شود.
اندیشمندان و متفکرانی که در دنیایی بدون خدا به بشر می گویند که ظلم نکن، عدالت پیشه کن، کینه جویی ها را کنار بگذار، مهر بورز و صدها دستور انسانی دیگر، به یک نکته مهم توجه نکرده اند و آن این که هنگامی این دستورات و فرامین می تواند از پند و اندرزهای اخلاقی پا فراتر نهد و تحقق پیدا کند که در ابتدا حیات فردی انسان درست تفسیر شود. آخر من که برای حیات خودم ارزش قایل نیستم؛ من که هدفی برای خود در زندگی سراغ ندارم؛ من که معنایی برای زندگی خود نمی یابم؛ من که در اصل خودم را دوست ندارم چگونه ممکن است دیگران را دوست بدارم یا برای حیات دیگران ارزش قایل شوم و زندگی آنان را به بازی نگیرم. ای کاش به جای همه پند و اندرزهایی که متفکر نمایان در طول تاریخ، بویژه این دو سه قرن اخیر سر داده اند می آمدند و حیات انسان ها را درست تفسیر می کردند و طعم زندگی را در رابطه با خدا به آنها می چشاندند تا دیگر اثری از نوحه سرایی های پوچ گرایانی چون کامو و کافکا و سارتر و هدایت که مثل جغد شوم ناله سر داده اند باقی نمی ماند و دیگر اثری از این همه خودکشی ها و اضطراب های روحی و بیماری های روانی پیدا نمی شد.
اما افسوس و صد هزار افسوس به جای آنکه گمشده آدمیان را نشان دهند، به جای آن که طعم عشق الهی را به انسان ها بچشانند تا زندگی قابل تفسیر شود تیشه برداشتند و بر ریشه حیات آدمیان زدند.
کی یرکه گورو از جمله فلاسفه اگزیستانسیالیزم است که ایمان به خدا را لازمه یک زندگی حقیقی می داند وی زندگی را دارای سه مرحله می داند:
– مرحله خوشباشگری
– مرحله اخلاقی
– مرحله ایمانی
در مرحله ی خوشباشگری آدمی تن به هوا و هوس های زودگذر داده، دل را به اموری ناپایدار و فریبنده مشغول می دارد. در این مرحله فرد زندگی را به بازی گرفته و با رویاهای موهوم گذران عمر می کند. در چنین وضعی آدمی بنده ی دم است و می کوشد تا بیشترین بهره ها را از لحظه ها بگیرد. سرانجام زندگی در این مرحله پوچی است و نومیدی، چه آنکه فرد کوشش نموده تا از بودن واقعی خویش غافل بماند.
اگر آدمی به خود بیاید و به هستی خویش بنگرد بزودی متوجه خواهد شد که زندگی خوشباشگرانه یک زندگی واقع و ایده آل نیست. پس باید به زندگی اخلاقی گام نهاد و حدود و حقوق اجتماعی را رعایت نمود و از آنچه که بر خود و دیگران صدمه می زند پرهیز نمود.
عطش درون که میل به کمال دارد در این مرحله نیز راضی نگردیده، می کوشد تا از بند زمان خود را آزاد نموده، با از خود برون شدن به ابدیت دست یابد.
در همین مرحله است که آدمی به یکی از دیگر از تناقضات هستی پی می برد، چه آنکه از یک سو قالب تن در محدوده ی زمان قرار گرفته، از دیگر سوی درون میل به ابدیت و جاودانگی دارد.
پس چه باید کرد؟ از دیدگاه کی یرکه گورو باید بین زمان و ابدیت وحدتی برقرار ساخت. بدین معنا که باید از خود بدور شد و به خدا پیوست تا در لحظاتی که آدمی در جذبه هستی فرو می رود به ابدیت دست یابد. تنها در زندگی ایمانی است که آدمی به هستی واقعی خویش دست می یابد.
« من به راستی من نیستم مگر آنکه رو به روی خدا باشم، هرچه بیشتر خود را رو به خدا حس کنم بیشتر من خواهم بود و هر چه بیشتر من شوم بیشتر خود را رو به روی خدا حس خواهم کرد» (6).
کسانی که احساس دینی نداشته، خود را در یکی از مراحل قبلی متوقف ساخته اند هرگز از هستی واقعی برخوردار نخواهند شد. از همین جاست که کی یرکه گورو از سقراط که از نخستین هستی داران است ایراد گرفته، او را والاترین هستی دار نمی داند، زیرا که سقراط نکوشیده تا از خود به در شود و به سوی خدا برود.
پی نوشت ها :
1. تفسیر و نقد تحلیل مثنوی ج 1 ص 588.
2. تهوع ص 82.
3. معنی و ارج زندگی ص 65.
4. گالیگولا ص 91.
5. دین و روان ص 178.
6. اندیشه هستی ص 12.
منبع مقاله :
نصری، عبدالله؛ (1373)، خدا در اندیشه ی بشر، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول