دعانویسی با خدمات پس از فروش!
گزارش مخفی از فالگیران و دعانویسانی که این روزها سرشان حسابی شلوغ است
اینجا هیچ چیز غیر عادی ای وجود ندارد. یک آرایشگاه زنانه واقع در شمال غرب تهران با کلی مشتری که همگی باید وقت قبلی داشته باشند! البته خدای ناکرده فکر نکنید که در شهر ما قحطی آرایشگر آمده! نه. این طور نیست چون تمام این مشتریان با وقت قبلی برای این در اینجا حضور دارند که دختر جوانی به نام «شیلا» فالشان را بگیرد و آنان را با یک دنیا انرژی مثبت از در بیرون بفرستند! من هم که با واسطه یک معرف از دو هفته قبل در نوبت قرار گرفته ام. در صف انتظار نشسته ام و کلی هیجان زده ام که برای اولین بار در عمرم یک فالگیر آن هم از نوع سرشناس را ملاقات می کنم و به این بهانه، سرکی هم در آینده می کشم! با پرداخت 50 هزار تومان به خانم منشی و با یادآوری اینکه فقط فال قهوه دارم وارد اتاق می شوم.
اپیزود اول
یک فنجان قهوه و باقی قضایا
اتاقی که «شیلا» مشتریانش را در آن ویزیت می کند به طرز خاصی تزیین شده، چندین مجسمه بود او سایر الهه های هندی روی یک میز پایه بلند جا خوش کرده اند و دود عودی که انگار با بوی اسفند در هم آمیخته شده حس خوبی به آدم می دهد. پرده های زیبا و ضخیم که فضای اتاق را تاریک و تا حدودی اسرارآمیز کرده اند. قاب هایی با نقش های نامفهوم روی دیوار به اضافه یک مبل راحتی و یکسری لوازم تزیینی ظریف و یک دستگاه قهوه جوش همه اسباب این اتاق را تشکیل می دهد. قهوه را که می نوشم شیلا فنجانم را می گیرد و با زاویه حدود 30 درجه و وارونه پشت نعلبکی ام قرار می دهد و می پرسد: «نیت کردی؟» می گویم بله! پس از اطمینان از این کار و تا خشک شدن نسبی قهوه روی دیواره های فنجان اسم و سنم را می پرسد. اصلاً مایل نیستم سر صحبت را با من باز کند چرا که قطع به یقین اطلاعاتی را خواهد گرفت که در مسیر کار کمک زیادی برایش خواهد بود. به هر حال کارش را آغاز می کند؛ «خانمی را می بینم که نگران شماست و دائم نصیحت می کند. به حرفایش گوش کن!» با خودم می گویم مادرم توی فال هم دنبالم آمده، « آقایی که توی اسمش حروف «میم» و «الف» دارد می خواهد برایت قدم خیری بردارد و به زودی خبر خوبی در همین مورد به تو می دهد!»
سریع شروع به شخم زدن حافظه ام می کنم تا ببینم این بنده خدا کیست ولی چیزی به ذهنم نمی رسد. «یک سفر راه دور در پیش داری». می پرسم کجا؟ می گوید: « خارج از کشور!» با خودم فکر می کنم حتماً همسرم می خواهد غافلگیرم کند و امسال خودش را خجالت دهد و من و پسرم را به سفری تفریحی ببرد؛ به زودی یک سند با ارزش را امضا می کنی که خیلی وقت است منتظرش بودی! مشکلی داری که تنها علاجش مراجعه به دعانویس است». بلافاصله می پرسد: «دعانویس خوب سراغ داری؟» پاسخم منفی است. صحبت هایش ادامه دارد و با شنیدن هر جمله حس می کنم شاخ دیگری روی سرم سبز می شود! شاخ هایی که حالا دیگر قادر به شمارششان نیستم. راستی شما که خواننده این مطلب هستید تا به حال تجربه شنیدن این حرف های عجیب و غریب را از یک فالگیر داشته اید؟
اپیزود دوم
دعانویس خوب سراغ داری؟
از وقتی که «شیلا» وسوسه مراجعه به یک دعانویس را به جانم انداخت، این فکر لحظه ای مرا رها نکرده چون دوست دارم. بدانم دعانویسان چگونه به عنوان مکمل فالگیران محسوب شده و مشتریانشان را به سرویس های ویژه ساپورت می کنند! بنابراین بیکار نمی نشینم و گوشی تلفن را برمی دارم تا از دوستان و آشنایان سراغ بهترین دعانویس تهران را بگیرم و تازه آن موقع است که می فهمم چقدر از مرحله پرتم! چرا که هر کدام از آنها دست کم دو سه دعانویس حرفه ای را می شناختند. که دعایشان بی برو برگرد کارساز بوده! دست آخر هم با منشی «شیلا» تماس گرفته و نام و نشانی یک دعانویس مورد تأیید را از او می گیرم.
سرانجام با کنار هم گذاشتن لیستی که دوستان محبت کرده و در اختیارم گذاشته بودند به این نتیجه می رسم که چون اسم «آقای میم» سه بار در فهرستم تکرار شده او را انتخاب کنم اما قبل از مراجعه هر چند برایم مسخره بود – با خودم قرار گذاشتم با نیت حل مشکلی که حدود یک سال است با آن دست به گریبانم به او مراجعه کنم. زیرا اگر جز این بود بعدها خودم را سرزنش می کردم که شاید طرف کارش درست بود ولی من او را سر کار گذاشتم و فقط از روی کنجکاوی به دیدنش رفتم. بنابراین تمام لوازم آماده شد یک مشکل یک دعانویس، وقت قبلی و آدرس یکی از چند نفری که او را به من معرفی کرده بودند.
اپیزود سوم
150 هزار تومان ناقابل!
اینجا برخلاف دفتر خانم فالگیر، جایی بسیار ساده و معمولی است. خانه ای دو طبقه در شرق تهران. همسر «آقای میم» در را به رویم می گشاید و به اتاق انتظار راهنمایی می کند. باید اینجا می بودید و عمق فاجعه را با چشمان خودتان می دیدید. تمام افرادی که در این اتاقند در حال آمارگیری از یکدیگرند تا بدانند چه کسی سابقه مراجعه قبلی دارد و آیا نتیجه گرفته که دوباره آمده یا خیر. دو خانم معلم که با هم دوست هستند. یک پرستار که دائماً از این و آن می خواهد نوبتش را به او بدهد تا زودتر به کارش برسد. خانمی خانه دار به اتفاق دختری که زمان ازدواجش به تأخیر افتاده و یک خانم مسن فوق العاده شیک و با کلاس که می پرسد دقیقاً کی نوبتش می شود تا به راننده اش بگوید همان موقع برگردد! یکی دو ساعت وقت گذراندن در این اتاق همه را به نوعی با هم آشنا کرده اما از ترس اینکه من را بیرون نکنند چیزی از خودم بروز نمی دهم. تمام این طبقه شامل دو اتاق تو در توست و هیچ چیز خاصی در آن جلب توجه نمی کند.
«آقای میم» که حدوداً 40 ساله است پشت میزی نشسته که یک کتاب بسیار قدیمی رنگ و رو رفته کنار یک بشقاب پر از سنگ فیروزه روی آن قرار دارد. پس از سلام و احوالپرسی اولیه اسم من و مادرم را می پرسد و روی یک برگ کاغذ سفید یادداشت می کند. بعد می پرسد: «مشکلت چیست؟» جریان را برایش توضیح می دهم و او دقیقاً مانند یک مشاور تحصیل کرده شروع به ارائه راهکارهای مختلف برای حل آن می کند. با توجه به اینکه همیشه تصورم از دعانویس فردی پیر و بی سواد بود که مکر و حیله از چشمانش می بارد اقرار می کنم که از نحوه ی صحبت کردن او به شدت جا خوردم و دوست دارم بپرسم تحصیلاتش چیست اما هر طوری هست جلوی خودم را می گیرم. خلاصه پس از حدود 20 دقیقه کتابی را که من از اول چشمم به دنبالش بود برمی دارد و با تکرار حروف اسم من و مادرم تعدادی عدد را روی کاغذ می نویسد و آنها را با هم جمع می زند و با مراجعه به کتابش می گوید: « طبیعت تو خاک است و مشکلت هم چیز مهمی نیست و به زودی حل می شود.» سپس کاغذ بسیار باریکی را که از قبل بریده بر می دارد و یک جدول روی آن می کشد و یکسری حروف عجیب و غریب شبیه خط میخی روی آن می نویسد و این کار را سه مرتبه انجام می دهد. سپس کاغذ را سه تا می کند و آن را بریده و در یک پاکت کوچک قرار می دهد.
با توصیه او قرار است هر روز یکی از این کاغذها را همراه با اسفند بسوزانم و از یک هفته تا سه هفته بعد منتظر معجزه باشم. در این مرحله با پرداخت 150 هزار تومان ناقابل از خانه دعانویس خارج می شوم.
اپیزود چهارم
دعای «دفنی» باید بگیری!
پس از گذشت سه هفته با «آقای میم» تماس می گیرم و می گویم هیچ اتفاقی نیفتاده و مشکل همچنان به قوت خود باقی است. او می گوید: «هفته آینده بیا. فکر می کنم تو دعای «دفنی» داری که باید از زیر خاک بیرون بیاید.!»
بالاخره روز ویزیت دوباره فرا می رسد و با این فکر که دعای «دفنی» دیگر چه صیغه ای است وارد منزل او می شوم. دوستی که من را همراهی می کند قسم خورده که اگر بار دیگر بخواهد با من به اینجا بیاید حتماً 50 هزار تومان می گیرد و می آید چون امروز برای دومین بار مرخصی ساعتی گرفته! به محض ورود از «آقای میم» می پرسم چرا دعاهایی که دادید نتیجه نداد؟ او بدون درنگ می گوید: « حتماً خواست خدا بوده!» می گویم روز اول که دعاها را برایم نوشتید با اطمینان گفتید برو مشکلت به همین زودی حل می شود اما… به هر ترتیب دوباره کتابش را برمی دارد و باز اسم من و مادرم را می پرسد و پس از اندکی تأمل در آن می گوید: « شما دعای «دفنی» دارید». یک نفر برایت دعا گرفته و آن را در جایی دفن کرده. باید برایت سفره بیندازیم و آن را از زیر خاک بیرون بیاوریم.» وقتی دهان باز مرا می بیند توضیح می دهد: « موکلش که یک جن است می رود و این دعای دفن شده را بیرون آورده و در ظرف آبی که در دستان من قرار می گیرد می اندازد و آن موقع می توانم دعا را باز کنم و حتی بفهمم چه کسی آن را برایم گرفته.» ماجرا بسیار مهیج شده اما ناگهان انگار یک سطل آب سرد روی سرم بریزد می گوید: « هزینه این کار حدود 500 هزار تومان است!» با ناراحتی می پرسم چرا اینقدر زیاد؟ می گوید: « چون بخش زیادی از این مبلغ بابت کفاره این کار است و من هم این کار را بدون کفاره انجام نمی دهم».
در اوج ناامیدی برای از دست دان کلی هیجان می گویم حالا این مشکل جور دیگری حل نمی شود که می گوید: « چرا می شود باید یک باطل السحر حسابی برایت بنویسم». این کار را بدون معطلی انجام می دهد. البته 50 هزار تومان دیگر مطالبه می کند که من نمی دهم و می گویم باید جزو خدمات پس از فروش دعایت باشد!
از روزی که به این دعانویس مراجعه کرده ام بارها و بارها در ذهنم چرتکه انداخته ام تا حدود درآمد ماهیانه اش را حساب کنم اما انگار کار آسانی نیست. فکر کنید اگر این آدم در روز فقط یک سفره بیندازد و برای مابقی مراجعینش نسخه های معمولی بپیچد تقریباً روزی 1/5 میلیون تومان درآمد خواهد داشت. و این یعنی 45 میلیون تومان در ماه! تازه این فقط مربوط به تهرانی هاست چرا که در این دو مراجعه متوجه شدم از شهرهای مختلف برای دعانویسی و باطل السحر تماس های بسیاری با او می گیرند که «آقای میم» پس از واریز وجه به حسابش، آنها را برای مشتریان با پست سفارشی ارسال می کند.
منبع: ماهنامه دین و زندگی همشهری آیه شماره 5