خانه » همه » مذهبی » عبرت آموزی در حسادت

عبرت آموزی در حسادت

عبرت آموزی در حسادت

روزی «منصور دوانقی» از «ابن ابی لیلی» قاضی اهل تسنن پرسید: «قاضی ها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی می باشد. یکی ازآنها را برایم نقل کن.»

0035245 - عبرت آموزی در حسادت
0035245 - عبرت آموزی در حسادت
نویسنده: واحد تحقیقاتی گل نرگس

 

تلافی حسادت عمّه حسود توسط دختر زیبا روی

روزی «منصور دوانقی» از «ابن ابی لیلی» قاضی اهل تسنن پرسید: «قاضی ها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی می باشد. یکی ازآنها را برایم نقل کن.»
«ابن ابی لیلی» گفت: «آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکارِ به او را کیفر نمایم. پرسیدم: «از دست چه کسی شکایت داری؟»
گفت: «از دختر برادرم.»
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند. وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمی کنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد. پس از جویا شدن جریان، گفت: «من دختر برادر این زن هستم و او، عمه من محسوب می شود. من کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد.
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش می گذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه می داد.
بالاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافقت می کند که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق بدست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.
هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم. در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد. من هم آنقدر خود را آراستم و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد، عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت.
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت: «می دانی که من به تو بسیار علاقمند بودم و هستم. اینک چه خوب می شود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟»
من گفتم: «من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی.» و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چون اختیار داشتم، دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. آیا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام؟» (1)

نتیجه حسد زن بر دخترک یتیم زیبا روی

در زمان خلیفه دوم اهل تسنن، دختر یتیمی تحت سر پرستی مردی بود که بیشتر اوقات مسافرت می کرد و از خانواده خویش دور بود.سالها گذشت تا این دختر به حد رشد و کمال و زیبایی رسید.
بانوی آن خانه به زیبایی و کمالات این دخترک حسودی می کرد و نمی توانست ببیند که دختری یتیم، این نعمت زیبایی را داشته باشد. از طرفی هم می ترسید که بالاخره شوهرش فریفته این حسن و جمال او شود و با او ازدواج نماید. این بود که درغیبت شوهر، فکر چاره ای کرد.
روزی زنان همسایه را جمع نمود و دختر را بیهوش کرد و توسّط انگشت پرده عفتش را پاره کرد.
شوهرش که از مسافرت آمد جویای حال دختر یتیم شد. زن گفت: «دیگر حرف او را نزن. زیرا زنا کرده و بکارت خود را از دست داده است.»
پس در ملاقات با دختر هر چه سؤال کرد، از انکار نمود و سوگند خورد که هرگز دامنش آلوده نشده و کسی با او نزدیکی نکرده است.
آن زن فاسق، عده ای از همسایگان را به عنوان گواه آورد. عاقبت برای داوری پیش خلیفه اهل تسنن رفتند. او هم نتوانست حقیقت جریان را کشف کند.
آن مرد تقاضا کرد که حضرت امیرالمؤمنین (ع) قضاوت بفرمایند.
وقتی حضرت علی (ع) از جریان اطلاع پیدا کرد به آن زن فرمود: «شاهدی بر زنای این دختر داری؟»
آن زن جواب داد: «آری! زنان همسایه گواهی می دهند.»
حضرت گواهان را خواست و شمشیر از غلاف کشید و در مقابل خود گذاشت. بعد یکی از آنها را پیش خواند واز او توضیح خواست و هر چه از نظر سؤال پیچ و خم داد آن زن بر گفته خود استوار ماند.
حضرت امر کردند تا او را به محل مخصوصی ببرند. سپس یکی دیگر از زنان که درمحل دیگری بازداشت بود را آوردند.
حضرت فرمودند: «ای زن مرا می شناسی من علی بن ابی طالب هستم و این هم شمشیر من است.شاهد اول آنچه را که گفتنی بود گفت و به حق بازگشت و من او را امان دادم. اگر حقیقت را بگویی تو هم درامان هستی و گر نه با شمشیر کیفر خواهی شد.»
آن زن از این گفتار، به لرزه افتاد و فریاد کرد که: «مرا ببخش تا راستش را بگویم.»
حضرت فرمودند: «بگو».
آن زن گفت: «این دختر زنا نکرده است. چون دختر زیبایی بود این زن بر او حسد برد و ترسید شوهرش او را بگیرد. پس ما را دعوت کرد و ما دختر را گرفتیم و او، با انگشت بکارتش را از بین برد.»
حضرت علی (ع) صدای خود را به «الله اکبر» بلند کرد و فرمود: «من اولین کسی هستم که پس از دانیال پیامبر بین گواهان جدایی انداختم.» سپس دستور فرمودند تا زن را حد قذف بزنند. و بنا به دستور آن حضرت، مرد با همان دختر ازدواج کرد و از پرداخت مهریه او را معاف گردانید.(2)

عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف

از حضرت امیر المؤمنین علی (ع) درخواست شد تا قضیه «دانیال پیامبر (ع) را بفرمایید. حضرت علی (ع) فرمودند: «دانیال، پسری یتیم بود که نه پدر داشت ونه مادر وتحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل بسر می برد.
در آن زمان، پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت می کرد که دو قاضی داشت. آن دو قاضی با مردی صالح و پاک، رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه می رفت و با او نیز ساعاتی می نشست.
روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که مأموریتی به او بدهد.هر دو قاضی، آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به مأموریت فرستاد.
موقع رفتن، آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد واز آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.
روزی که آندونفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زنِ مرد صالح افتاد، فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.
آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از اودرخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد.
گفتند: «اگر ما را کامیاب نکنی، پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت می دهیم و سنگسارت خواهیم کرد.» ولی باز هم او نپذیرفت.
آنها به پادشاه خبر داند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم. شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت: «شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم، مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت.»
در ضمن منادی در میان شهر اعلام کرد که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل، سنگباران می کنند و همه مردم اطلاع پیدا کردند.
پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: «درباره این پیش آمد، تو چه فکر می کنی؟ من خیال نمی کنم که این زن گناهی داشته باشد.» وزیر نیز گفته او را تأیید کرد. (ولی نمی دانستند چگونه باید بی گناهی آن زن را اثبات کنند.)
روز سوم، وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که می گذشت، «دانیال» که طفلی خرد سال بود در میان کودکان بازی می کرد. همین که چشمش به وزیر افتاد، بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم، و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای آن دو قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاه نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: «اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی و با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟»
قاضی اول گواهی خود را داد و وقت شخص و محل را تعیین کرد. سپس دانیال، قاضی دوم را خواست و گفت: «مبادا به دروغ سخن بگویی و گرنه با این شمشیر، سر از بدنت جدا میکنم.» از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد. (وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود).
در این هنگام «دانیال» رو کرد به بچه ها و گفت: «الله اکبر! این دو قاضی دروغ می گویند. اینکه باید هر دو را بکشید.
وزیر همین که جریان کودکان را دید، با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فوراً دو قاضی را حاضر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست.آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد که مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت، به قتل برسانند. (و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند.) (3)

پی نوشت ها :

1- اعلام الناس اتلیدی
2- بحار الانوار ج 9
3- همان

منبع : واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم.

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد