سیره سیاسی آیت الله محمد علی شاه آبادی
به بزرگترت بگو بیاید
آیت الله مهدی شاه آبادی می گوید:
«وقتی که رضاخان دستور داد منبر را از مسجد بردارند تا مانع سخنرانی ایشان شود، دست از سخنرانی برنداشتند و به طور ایستاده سخنرانی می کردند، مامورین شهربانی هم مرتباً به مسجد می آمدند و مطالب منابر ایشان را می نوشتند و گزارش می کردند. یک بار که رئیس کلانتری به مسجد آمده بود، چون می خواست با کفش وارد مسجد شود، ایشان با صدای بلند فرمودند: «فاخلع نعلیک …» و آن چنان با مامورین پرخاش نمودند که آن ها ترسیدند و از مسجد بیرون رفتند. وقتی آیت الله شاه آبادی سخنرانی شان تمام شد و از مسجد خارج شدند، مامورین هم به دنبال ایشان رفتند و از ایشان خواستند تعهد بگیرند که دیگر منبر نرود، ولی ایشان با همان لهجه اصفهانی خود به مامورین فرمودند «برو به بزرگترت بگو بیاید» و بالاخره چون اصرار ماموران زیاد می شود ایشان ناگهان دستشان را به طرف ماموران می آورند و فریاد می زنند: بگیرید مرا، می گویم مرا بگیرید، مامورین از این عمل و اُبهت ایشان چنان رعب و وحشتی در دلشان می افتد که چند قدم عقب می روند و بدون آن که هیچ گونه عکس العملی از خودشان نشان دهند مراجعت می کنند.» (2)
آیت الله عبدالکریم حق شناس می گوید تعداد مامورین حدود 250 نفر بود و از آن ها یک نفر جرات نکرد جلو بیاید.
ماجرای تحصن درحرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام
یکی ازموارد مبارزات این فقیه عارف، در قضیه تحصن در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام است، که در اعتراض به جنایات بیش از حد رضاخان صورت گرفت. در این تحصن که حدود یازده ماه به طول انجامید، مرحوم حجت الاسلام حاج میرزا محمد قمی معروف به «حجت الاسلامی» و یکی دیگر از علما، آن زمان، ایشان راهمراهی می کردند و این عالم بزرگوار که متاسفانه نامشان فراموش گردیده، مدت سه ماه، و مرحوم حجت الاسلامی مدت شش ماه در این تحصن همراه ایشان بودند. این در حالی بود که مدتی قبل از آغاز تحصن، حدود هفتاد نفر از روحانیون تهران با ایشان هم قسم شده بودند که در این تحصن، ایشان را همراهی کنند، لکن اکثراً در روز و شب قبل از تحصن به منزل آیت الله شاه آبادی آمدند و هر کدام عذری را مطرح کرده و آیت الله شاه آبادی هم آن ها را در این امر آزاد گذاشتند و عذر آن ها را پذیرفتند. آیت الله شاه آبادی در تمام یازده ماه ایام تحصن خود در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام به عناوین مختلف علیه حکومت وقت تبلیغ می کردند. ایشان در دهه عاشورای همان ایام در صحن مطهر امامزاده حمزه که همه سال تعزیه خوانی برگزار می شد، مانع تعزیه شده و مجلس را به وعظ و موعظه تبدیل کردند و شخصاً در آن مجلس، تمام دهه را به منبر رفتند. جالب آن است که در هر کدام این جلسات موضوعی را سه مرتبه تکرار می نمودند و بالاخره در آخرین جلسه سخنرانی خود چنین می فرمودند:
«خدایا تو شاهد باش که من به علمای اعلام در نجف اشرف و قم و مشهد و اصفهان و سایر بلاد نوشتم و بر آنان، حجت را تمام کردم، در این ده شبانه روز هم – اگر این مرتبه را بگویم – جمعاً سی مرتبه گفته ام و برای اقشار مختلف نیز اتمام حجت کرده ام که این چاروادار (رضاخان) با من دشمنی و عناد ندارد، این با قرآن و اسلام مخالف است و چون من و امثال من را حامی و حافظ اسلام و قرآن می داند مخالفت می کند، اگر به او مهلت داده شود اسلام و قرآن را در این مملکت از ریشه خشک خواهد کرد.» (3)
به هر جهت، پس از حدود یازده ماه، جمع کثیری از علمای تهران و دیگر بلاد ایران به حرم حضرت عبد العظیم علیه السلام رفته و از آیت الله شاه آبادی دعوت می کنند که به تحصن خود خاتمه دهند که البته این امر، پس از به قدرت رسیدن کامل رضاخان و حاکمیت مطلق او بود، و آیت الله شاه آبادی نیز که ادامه تحصن را در امر مبارزه مؤثر نمی دیدند؛ با درخواست علماء موافقت می کنند.
تظاهر رضاخان
آیت الله شاه آبادی به کرّات به آیت الله سید حسن مدرس می فرمود:
«این مردک الان به قدرت نرسیده است، این چنین به دست بوس علماء و مراجع می رود و تظاهر به دینداری می کند و از محبت اهل بیت دم می زند، لکن به محض آن که به قدرت رسید، به علماء پشت می کند و اول کسی را هم که لگد خواهد زد خود شما هستید.» (4)
شهامت و شجاعت سیاسی در مقابل رضاشاه
آقای حاج حسین علیرضایی می گوید: «من از موقعی که حدود 16-15 سال داشتم، همیشه همراه مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی بودم.
پدرم، مرحوم حاج میرزا رحیم علیرضایی در مسجد جامع تهران مؤذن ایشان بود و من هم تا زمانی که کوچک بودم تکبیر می گفتم و بعداً هم مؤذن ایشان بودم. خاطره ای را که به یاد دارم این است که یک روز رضاشاه نماینده ای فرستاد و او پس از نماز نزد ایشان رفت و مؤدبانه جلوی ایشان نشست و به ایشان گفت: «من از طرف رضاشاه حامل پیغامی برای شما هستم و آن این است که شما باید عمامه را کنار بگذارید و دیگر به مسجد نیایید! ضمناً پیغام داده است که اگر از این کار سرپیچی کردید شخصاً چکمه هایم را می پوشم و دست به کار می شوم!» من که پشت سر آیت الله شاه آبادی نشسته بودم، در تمام مدت که نماینده رضاشاه با ایشان صحبت می کرد، خوب گوش می کردم و همه حرف های او را شنیدم، آیت الله شاه آبادی به فرستاده شاه گفتند: «برو به شاه بگو چکمه ات برای پایت خیلی گشاد است!» در آن موقع مرحوم درّی که بعدها در همان زمان رضاشاه تبعید شد بالای منبر بود و بعد از این که از منبر پایین آمد از آیت الله شاه آبادی پرسید که آقا جریان چه بود؟ و این فردی که پیش شما آمد که بود؟ مرحوم آیت الله شاه آبادی در جواب ایشان فرمودند: «چیزی نبود، یک غلطی کرد و من هم جوابش را دادم.»
حدود سه، چهار روز از این جریان گذشته بود که ناگهان متوجه تعداد زیادی از افراد نظامی شدیم، که در مقابل درهای ورودی مسجد ایستاده بودند، به طوری که گویا می خواستند مسجد را تحت محاصره دربیاورند و قرق کنند. از قضا چون آن روز دوشنبه بود و آقای شاه آبادی صبح آن روز در مسجد درس داشتند و بعد از درس به خانه رفته بودند، کمی دیرتر می آمدند. هنوز آیت الله شاه آبادی نیامده بودند که ما به یک باره متوجه فردی بلند قامت شدیم که ابهت نظامی خاصی داشت. خادم مسجد از من پرسید که این کیست؟ و من که او را نشناخته بودم گفتم رضاشاه است. اذان ظهر را گفتند و رضا شاه همچنان با عصبانیت در حال قدم زدن بود. اواسط اذان بود که آیت الله شاه آبادی تشریف آوردند. شما مرحوم آقای شاه آبادی را ندیده بودید، ایشان واقعاً یک جذبه و روحانیت خاصی داشتند، یک عظمتی داشتند. رضاشاه تا چشمش به ایشان افتاد تحت تاثیر عظمت ایشان خم شد و به ایشان تعظیم کرد. جذبه معنوی و سیمای روحانی مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی او را به تعظیم و ادای احترام وادار کرده بود.
شاید پذیرش این حرف و این خاطره که من با چشمان خودم دیدم برای شما باورنکردنی باشد، ولی من که از دور این صحنه ها را با دقت زیر نظر داشتم، بی اختیار به گریه افتادم، رضاشاه با آن همه ابهت نظامی پیش پای ایشان به زانو درآمده بود و آقای شاه آبادی دستش را گرفت و او را بلند کرد و او هم فقط از ایشان عذر خواهی کرد و رفت.»
مرد عمل
«در جریان جنگ جهانی دوم، متفقینی با کمک رضاشاه به منظور آن که از سوی مردم ایران اقدامی علیه اشغال صورت نگیرد، متوسل به یک سری اقدامات فکری و عقیدتی شدند تا هرگونه زمینه مبارزه با اشغال گران را از بنیان نابود کنند. در این میان، کسروی که یک نویسنده خلاق بود از هر کس دیگری بهتر می نمود. کسروی در یک خانواده روحانی متولد شده و از بدو جوانی به کسب علوم دینی پرداخته بود. اما بعد از لباس روحانیت بیرون آمد و از اسلام کناره گرفت. سپس مبادرت به تشکیل مجالس سوزاندن کتب ادعیه نمود و در کتاب های خود اعتقادات شیعه را زیر سؤال برد.
در این زمان در تمام محافل دینی و مخصوصاً در حوزه نجف شور و غوغایی برپا شد. اما حقیقت این بود که ناراحتی از حد مباحثات و مکاتبات تجاوز نمی کرد. در این میان آیت الله شاه آبادی عملاً وارد میدان شد. ایشان مبلغ 800 تومان پول به نواب صفوی دادند تا اقدام به خرید اسلحه برای زدن کسروی کند. نواب پس از تهیه اسلحه مناسب با تنی چند از یاران خود هم دست شده او را به ضرب گلوله از پای درآوردند.» (5)
انتقال معنوی به شاگرد
«این مخلوق ضعیف را قدرتی نیست، قدرت فقط در دستگاه ربوبیّت پیدا می شود و فاعل علی الاطلاق و مسبب الاسباب آن ذات مقدس است. تمام مخلوقات اگر پشت به پشت هم دهند که یک پشه را خلق کنند نتوانند و اگر پشه ی از آنان چیزی برباید، نتوانند باز پس بگیرند، قدرت پیش حق تعالی است، اوست موثر در تمام موجودات.» (6)
و این ها سخنان امام است، شاگرد و دست پرورده خاص آیت الله شاه آبادی؛ او که خود حقیقت لا مؤثر فی الوجود الا الله را درک کرده است و دریافته است که غیر از خدا قدرتی در عالم موثر و حقیقی نیست.
و این چنین شاگردی، این مبارزه را از استاد خود به ارث می برد و می داند که چه باید بکند، می گوید:
«آیت الله شاه آبادی مسیر حرکت رابرای من بیان کردند، فرمودند تو انقلاب خواهی کرد و پیروز هم می شوید.» (7)
و این جاست که صدق می کند معنای آیه شریفه:
اَلا اِنَّ اَولیاء الله لا خَوفٌ علَیهِم و لاهُم یَحزَنون (8)
پی نوشت ها :
1- مفاتیح الجنان، زیارت جامعه کبیره، “سیاست مدارترین بندگان”
2- عارف کامل، ص 18
3- در طواف خورشید، ص 43
4- همان، ص 43
5- به نقل از آقای محمدمهدی عبدخدایی
6- چهل حدیث، ص 44
7- به نقل از آیت الله نصرالله شاه آبادی
8- سوره یونس، آیه 62، « آگاه باشید که دوستان خدا هرگز هیچ ترسی و هیچ حسرت و اندوهی در دل آن ها نیست.»
منبع : هیات تحریریه موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس، شرح زندگانی عارف مکتوم حضرت آیت الله میرزا محمدعلی شاه آبادی (ره)، تهران : شمس الشموس، 1383، چاپ پنجم.