مفهوم خداوند و مشکلات الحاد
مترجم: فاطمه هاشمی
اتین ژیلسون از نامدارترین اندیشمندان قرن بیستم و بنیانگذار نهاد پایی (Pontifical) مطالعات قرون وسطایی در دانشگاه تورنتو در سال 1929 است. ژیلسون از سال 1932 تا 1951 استاد گلژدوفرانس (colledge de france) بوده است. او همچنین عضو نمایندگی کنفرانس سانفرانسیسکو در سازمان ملل در سال 1945، سناتور چهارمین جمهوری فرانسه، از سال 1947 تا 1948 و نیز عضو آکادمی فرانسه از سال 1946 بوده است. ژیلسون یکی از «چهل چهره ماندگار» (the forty immortals) فرانسه در سیزدهم 1884 در پاریس متولد شد. در سال 1907 از سوربن دیپلم متوسطه گرفت و در سال 1913 در همان جا موفق به اخذ درجه دکتری شد. او در خلال جنگ جهانی اول به عنوان افسر ارشد فرانسه انجام وظیفه میکرد و 2 سال در اسارت آلمانها به سر برد. در سال 1919 استاد دانشگاه استراسبورگ شد و در سال بعد برای تدریس به دانشگاه پاریس رفت. آثار او از آن چنان تنوع و خلاقیتی برخوردار است که کتاب شناسی کتب و مقالات او بالغ بر 70 صفحه میشود. ژیلسون در سالهای آخر فعالیت آکادمیک خود سلسله سخنرانیهایی درباره تومیسم Thomism در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی ارائه کرد. برخی از مشهورترین کتب او در دانشگاه های اروپای و آمریکایی مقبولیت عام یافته است که از آن جمله میتوان به «روح فلسفه قرون وسطی» (سخنرانیهای دانشگاه آبردین بین سال های 1930 تا 1931). «وحدت تجربه فلسفی» (در دانشگاه هاروارد 1938) «وجود و بعضی فیلسوفان» (سخنرانی ر دانشگاه ایندیانا 1940). «نقاشی و واقعیت» (سخنرانی در دانشگاه واشنگتن 1955) اشاره کرد. مطالعات گسترده او درباره اندیشمندان قرون وسطی، در ارزیابی و تفسیر مجدد از دستاوردهای قرون وسطی داشته نقش بسیار است.
اتین ژیلسون
یده خداوند و مشکلات الحاد
غالباً از من خواسته میشود تا وجود خداوند را اثبات کنم. باید اعتراف کنم که هرگز نتوانسته ام به این درخواست اشتیاقی نشان دهم، زیرا مطمئنم که خدا وجود دارد و در عین حال میدانم که این یقین مبتنی بر هیچ گونه برهان و دلیلی درباره وجود او نیست. برای من کاملاً مشخص است که واقعیتی وجود دارد و توقع برای اثبات چنین واقعیتی به نظر من اتلاف وقت میآید. در واقع ایقان من مرا در باب دلایلی که ملحدان در عدم وجود خدا اقامه میکنند. بسیار کنجکاو میسازد. از نظر من عدم وجود خداوند و باور به آن یک مشکل است، بنابراین میخواهم برخی از دلایلی را که در اثبات الحاد اقامه شده است به محک آزمون بزنم. آن چه که میخواهم درباره آن از یک مداقه سنجیده و بررسی دقیق مسئله سخن بگویم، الحاد ایجایی و جز انگارانه است، یعنی همان آموزه ای که به این نتیجه عقلانی منجر میشود که در واقعیت هیچ چیز مایه ازای کلمه «خداوند» وجود ندارد. منظورمن از «هیچ چیز» هیچ موجودی است. من با تعریف مفهومی آغاز خواهم کرد که اثبات آن به عنوان اثبات آن به عنوان اثبات وجود خدا تلقی میشود و بنابراین نفی آن، یعنی نفی خدا.
اجزای مقوم آن مفهوم یا همان طور که کریستین ولف میگوید بیان (essentialia) آن سه چیز است:
1-خدا باید یک موجود متعالی باشد، یعنی موجودی که فراتر از من و جهان وجود دارد.
2-او همچنین باید یک موجود واجب باشد.
3-او باید علت هر آن چه وجود دارد باشد.
دلیل برای مطرح کردن این شرایط بسیار قاطع و دشوار این است که اثبات وجود هر چیزی که خدا نامیده میشود. ضرورتاً به معنای اثبات خداوند نیست. برای مثال در نشریه جهان مدرن و واژه خدا، اخیراً نوشته شده است که نخستین صفتی که خدای مسیحیان دارد وجود و قدرت مطلق توست، بلکه عشق است. خدای مسیحیان یقیناً عشق است. اما برای این که او عشق باشد ابتدا باید وجود داشته باشد. این امر حتی درباره مسیح نیز صادق است. اگر او نباشد به هیچ وجه نمیتواند خدا باشد و انسان نمیتواند او را به مثابه تجسد خدا با هدیه او در نظر بگیرد. همچنین میتواند بدون ابتنا بر وجوه خداوند، قدرت مطلق او را در نظر گرفت، زیرا در ابتدا باید تصدیق کنیم که او یک موجود است، یعنی وجود دارد.
به درستی گفته شده است که گونه های متنوعی از الحاد ارائه شده است. اگر دقیقاً الحادی علمی در دست نباشد، علم صلاحیت پرداختن به مفهوم خدا را ندارد. دست کم در اذهان اشخاصی که خود را منحصر در مسایل علمی و شیوه های علمی میکنند، نوعی الحاد متولد میشود. یک رویکرد صرفاً شخصی نظیر الحاد پوریتیویستی نه قابل اثبات است و به قابل انکار و ما به آن نخواهیم پرداخت. همچنین نوعی الحاد علمی- شاید هم گستردهترین شکل آن- وجود داشته باشد تا آن جا که ادیان آن را خطرناکترین تهدید برای وجدان افراد مومن میدانند. بی تقوایی آن چنان ریشه دار شده که نوگویی خدایی نیست. ما به این شکل از الحاد- الحاد علمی- نیز اشاره خواهیم کرد. همچنین نوعی الحاد سیاسی و اجتماعی نظیر الحاد مارکسیست حکومت شوروی وجود دارد. ما تمایل داریم این نوع الحاد را به کناری بیفکنیم، زیرا در اساس نه فلسفی و نه الهیاتی است. اما قادر به این کار نیستیم، زیرا الحاد سیاسی اجتماعی خود را به مسئله مورد بحث تحمیل میکند. بنابراین تنها یک نوع از الحاد (الحاد فلسفی) به بحث ما مربوط است.
الحاد فلسفی را میتوان الحاد الهیاتی نیز نامید، به این معنا که مفهوم مابعدالطبیعه خدا که در معرض خطر است، تاج و گوهر آن چیزی است که غالباً الهیات طبیعی (natural theology) نام دارد. ما خود را با خدای وحیانی ادیان مشغول نمیکنیم. الحاد دینی جدید، تا اندازه ای که ادعا میکند باید جدی تلقی شود، معنای واضحی ندارد. من در مفهوم الهیات مسیحی که در آن مفهوم مسیح جایگزین مفهوم خداوند است هیچ معنایی نمییابیم، زیرا در واقع خدای مسیح، خدای مسیحیت است، اگر تأملات ما، ما را به این نتیجه رهنمون کند که الحاد وجود ندارد. باید این معنا دریافته شود که الحاد به عنوان یک نتیجه گیری فلسفی فاقد معناست.
آیا خدا مرده است؟
جمله «خدا مرده است» نیچه به کلیشه تبدیل شده است. با این وجود زمانی که او این کلمات را در کتاب چنین گفت زرتشت، مینوشت تنها نیمی از پیام او نمایانده شد. نیمه دیگر پیام این است؛ «من به شما مرد برتر را میآموزم» از نظر نیچه نخستین نیمه پیام بدون نیمه دوم فاقد معناست زرتشت در حال ترک جنگل و ملاقات با زاهد کهنسال به طور خلاصه او را چنین معرفی میکند، «و آن قدیس پیر هنوز نیاموخته است که خدا مرده است».
از نظر نیچه آن تنها نخستین شرط لازم برای سلطنت انسان یعنی نیابت قانونی خداوند بود که در حال آغاز شدن به نظر میرسید. اما معنای آن عبارت کاملاً آشکار نیست. اگر از آن معانی تحت اللفظی تعبیر شوند، اشاره به یک وجود خاص به نام خداوند میکنند، که نهایتاً دست از وجود داشتن میکشد، بنابراین اگر به این نحو فهمیده شوند، عبارت نیچه فاقد معناست؛ زیرا حتی یونانیان مشرک نیز مفهوم خداوند را با یک موجود ازلی یکسان میپنداشتند.
سخن گفتن از موجودات ازلی یا الههها به معنای سخن گفتن از همان چیز است؛ یعنی دقیقاً همان طور که ما میگوییم «فانی» یا «انسان» در واقع از دو واژه مترادف استفاده میکنیم. پیوند بین مفاهیم الوهیت و ازلیت به اندازه ای محکم شده است که حتی از نظر ما مفهوم «مرگ خداوند» پوچ و تهی است.
اگر اساساً خدایی موجود باشد باید ازلی باشد، زیرا اگر او بمیرد دیگر خدا نیست. بنابراین بیایید بپذیریم که زرتشت، مرگ نهایی موجود فانیای را که به غلط غیرفانی تلقی شده است اعلام نمیکند. اما اگر معنای فرمول زرتشت این باشد که خداوند از «بودن» دست کشیده است. آیا فرمول بسیار پیش پا افتاده و کودکانه ای نیست؟ و معنای واقعی آن از نظر نیچه چیست؟
الحاد اخلاقی (Ethical Atheism)
از نظر خود نیچه مفهوم «مرگ خدا» یک مفهوم ذاتاً اخلاقی بود. زرتشت در ترک جنگل و زاهدان موجود در آن، از تنهایی آنها و اینکه تمام عمر را در پرستش خدا سپری میکنند به سادگی گذر میکند. آن زاهدان نماد نسل کسانی هستند که با ترک و انکار جهان، استقلال و اراده خود را تفویض میکنند و انکار خود را وقف شناخت ارزشهای متعالی وحی شده از سوی آسمان میکنند. چنین ارزشهایی تحت عناوینی مانند «خیر و شر» بنیان آن چیزی است که ما «اخلاق» مینامیم.
فرارفتن از خوب و بد یعنی غلبه بر آن مفاهیم قراردادی خوب و بد به شیوه های درست و غلط اندیشه منجر میشود. به طور کلی آن انقلابی که نیچه در حذف ایدهشان یهودی و مسیحی تواضع و ستایش و بردباری دنبال میکند به دلیل جانشین ساختن تجلیل از شکوه و عظمت قدرت میباشد. یعنی تمجید از تمام نیروهای بشری در عالیترین سطوح آن بنابراین آن چه که واقعاً مرده است خدای مسیحی اخلاق سنتی میباشد. چرا نیچه گفته است که «خدا مرده است؟» به این دلیل است که حتی کفرگویی درباره او نیز محال شده است. زیرا دیگر کسی حتی کفر ما را نمیشنود. او میگوید: «پیش از این بزرگترین همه انواع کفرها، کفر بر ضد خداوند بوده اما اکنون خدا مرده است و آن کفر نیز به همراه او مرده است» از این به بعد کفر واقعاً قاطعانه بر علیه انسان است، زیرا این کفر بیش از آسمان با زمین تناسب دارد. یعنی بیش از خداوند با انسان.
اندیشه انفجاری نیچه از خلاصه شدن سرباز میزند. آنچه که او در صدد حذف آن است، ضرورتاً برای ذهن او بیگانه نیست، بنابراین در این مورد میتوان مشاهده کرد که انکار خداوند توسط نیچه دست کم به طور صریح- معطوف مفهوم فیزیکی و متافیزیکی خداوند، به عنوان خالق جهان و انسان است. اگر از من پرسیده شود که او درباره مسئله الحاد چگونه میاندیشیده است نمیدانم چگونه باید پاسخ گفت. برای من دشوارتر از این آن است که تصور کنم چه بر سر آن مفهوم میآمد اگر نیچه با انتقاد خود آن را به چالش میگرفت و با مفهومی دگر جانشین میکرد. او به هر صورت به خدای یهودیان و مسیحیان اعتراض کرده است. اما نظر او درباره خدایان یونانی چیست؟ آیا افرادی که آن خدایان را نظیر دمیورز افلاطون میپرستیدند. آنها را به عنوان مرد برتر میپرستیدند و با یک ترکیب کننده طبیعت و شبه خالق جهان گزیرا در واقع افلاطون میگوید: هر چیزی که در معرض ضرورت است در واقع معدوم است؛ و هر چیزی که تغییر میکند باید ضرورتاً توسط یک علتی ایجاد شده باشد. زیرا بدون علت چیزی نمیتواند پدید آید. خود نیچه آگاه بود که به قسمت مهم مسئله پاسخ داده است، زیرا او بیش از آنکه متافیزیسین باشد. یک فیلسوف اخلاق بود و خود این امر را نیک میدانست. خوانندگان بی دقت شاید از ادراک این مرزبندی بسیار مهم دیدگاه نیچه غافل شوند. اما خود نیچه به خوبی از آن آگاه بود. به تعبیر او «این الهیات است که خدا را سرکوب کرده است دقیقاً همانطور که علم اخلاق، اخلاقیات را خفه نموده است.» اما خود خداوند مانند یک جنازه فاسد نمیشود بلکه به تعبیر نیچه مانند ماری پوست کهنه خود را میاندازد و پوستی جدید به تن میکند. خداوند پوست اخلاق خود را میاندازد و شما بزودی او را خواهید دید که فراسوی نیک و بد بازگشته است.
نیچه در یکی از یادداشتهایش تحت عنوان «انکار خداوند» مینویسد: «در واقع تنها خدای اخلاقی مورد انکار است». بنابراین نیچه کل ساحت الهیات را هدف قرار نمیدهد. برای اکثر کسانی که پس از او تکرار میکنند که خدا مرده است. خدایی که دقیقاً در سر دارند یک خدای متافیزیکی – خالق آسمان و زمین، حافظ عالم و انسان، و موجودی دارای مشیت- میباشد. البته ملحدان متافیزیکی به خوبی از پیامدهای الحاد بر مبنای اخلاق عملی آگاه هستند اما جالب است که هم شخص ملحد و هم شخص عیاش غالباً هرزه لقب میگیرند. پدر برادران کارامازوف میگوید: «اگر خدایی نباشد همه چیز مجاز است» این جمله دقیقاً آشکار میکند که چرا عنوان «هرزه» به شخصی که عقاید خود را آزادانه به ویژه در حوزه دین و نیز به شخصی که زندگی کثیفی دارد به طور یکسان اطلاق میشود. بنابراین نیچه معتقد بود که اگر ما خودمان باعث مرگ خدا شویم بدین معناست که در یک عمل وحشتناک باید از بسیاری چیزها دست بشوییم. اگر زمانی پذیرفته شود که خدایی بر فراز سرانسان نیست آنگاه خود انسان مجبور است خدا شود. اما انسان همانگونه که اکنون نیزهست- باید تبدیل به این مرد شود. نیچه به موازات خدای جدید در صدد حفظ نوعی دین نیز هست البته تا اندازه ای که دین اساساً یک آموزه سلسله مراتبی باشد. بنابراین او درباره مقیاس جهانی قدرت سخن میگوید. نیچه ادامه میدهد: «در این قرن پویولیسم یک ذهن شریف و بدیع باید هر روز را با تفکر درباره سلسله مراتب آغاز کند. زیرا وظیفه او چنین حکم میکند. من هرگز نمیخواهم نیچه را به مدافع اعتقاد به وجود خداوند تبدیل کنم. الحاد اخلاق و قطعی است و تا اندازه شدیدی بیمار گونه به نظر میرسد. کسی که در پایان عمر چنین بود- اما الحاد او به ویژه در» آنک مرد Eccehomo واقعاً ضد مسیحیت (و نیز ضد یهودیت) میباشد. الحاد نیچه به شدت انسان یهودی- مسیحی یعنی انسان غمها و رنجها و موعظه گر یک ایده تال مبتنی بر ترک این جهان را – یعنی تنها جهان موجود تقبیح میکند. عصیان نیچه اثبات مجدد «لذتها و خوشیهای انسان» است، یعنی امتیازاتی که به طور ظالمانه ای توسط خدای یهودی- مسیحی غصب شده است. ابر مرد او همان مردی است که او میخواهد پس از رها کردن خود از قیود قراردادی و تصنعی دین و اخلاق به آن تبدیل شود.
البته این امر، نبرد دشواری است که تنها افراد معدودی از عده آن برمی آیند.
احتمالاً نیچه از اکثر کسانی که اکنون خود را مرید و پیرو او میدانند بسیار متنفر است. نیچه میگوید: «آنها ارزشها و آرمانها را واژگون میکنند و میگویند هیچ چیز مقدس و شایسته پرستش وجود ندارد. زیرا از صورت بخشی به تصویر خداوند ناتوان هستند و نمیتوانند او را ایجاد نمایند.»
تفکر اصیل نیچه با این الحاد سطحی کنونی چه ارتباطی میتواند داشته باشد؟ همان طور که او زمانی گفت: «همواره به نظر من آموزش دادن حقیقت در جایی که تفکری پست و کم مایه حکم فرماست. کاری محال میآمده است.»
شاید سئوال کنید که چه نمادی شکسته شده که باعث مرگ خدا شده است؟
پاسخ من این است سکوت مطلق درباره خود اسم او باعث این قضیه شده است. وقتی چیزی حقیقتاً مرده باشد. هیچ کس وقت خود را برای اثبات این که او واقعاً مرده است تلف نخواهد کرد. ژوپیتر و تپتون مردهاند و ما در رویای اثبات این که آن اسطورهها تمام واقعیت قابل تصور خود را از دست دادهاند فرو نمیرویم مگر این که تنها وجود تخیلی آنها را تصور کنیم. مرده به زودی فراموش میشود. اگر خدا واقعاً مرده بود. هیچ کس درباره او سخن نمیگفت و متفکران بزرگی مانند نیچه نیز خود را در توهم وجود او هلاک نمیکردند.
این امر قبلاً نیز برای بسیاری از مفاهیم منسوخ شده کنونی اتفاق افتاده است و بانی پوزیتیویسم فرانسوی- آگوست کنت- نیز میپنداشت که تمام مفاهیم ما بعدالطبیعی- یعنی مفاهیمی که نمیتوانند از نظر علمی توجیه شوند- همین سرنوشت را دارند.
کنت در «رساله درباره روح تحصلی» پیشنهاد میکند که تمام عقاید در باب مسائل لاینحل نباید تنها انکار شوند. بلکه مطلقاً باید به فراموشی سپرده شوند.
کنت میگوید: چنین مفاهیمی نه قابل اثبات و نه قابل انکار هستند و بی تردید کسی منطقاً در صدد اثبات وجود آپولو و مینروا نیست. همچنین هیچ کس در پی اثبات عدم وجود پریان شرق و سایر موجودات تخیلی نیست اما این امر مانع از آن نخواهد شد که ذهن انسان رها از این باورهای قدیمی دست بکشد.
حق با کنت است. بنابراین اگر حتی مسخره باشد که اثبات کنیم ناپلئون مرده است اما به هر حال این از نظر علمی قابل توجیه نیست و عهده دار شدن اثبات وجود خدا نیز به هیچ وجه بیهوده نخواهد بود. صرف این موضوع که بعضی انسانها الحاد را پیشه میکنند و به مسائلی مانند وجود خدا هنوز بسیارحیاتی و زنده است. اگر مرگ خدا به معنای مرگ نهایی و همیشگی او در ذهن انسانها باشد. بنابراین حضور مداوم الحاد خود مشکلی بسیار جدی برای ملحدین محسوب میشود. خدا زمانی واقعاً میمیرد که هیچ کس در صدد انکار وجود او نباشد. تا آن زمان مرگ خدا تنها یک شایعه پوچ و اثبات نشده است.
از بین تمام شاخه های مرتبط با الهیات شاخه الحاد مغشوشترین آنها است. گرایش الحادی نه فقط به مشکلی برای کلیسا، بلکه به یک مشکل ژورنالیستی نیز تبدیل شده است. فرمول نیچه اگر توسط گوینده به عنوان نوعی مبارزه جویی در آید آنگاه به صرف یک شعار تبدیل خواهد شد. هفته نامه تایم بهترین دلیل برای این امر است که مسئله وجود خداوند هنوز یک مسئله بسیار مهم و زنده است. زیرا برای نخستین بار در چهل سال گذشته عکس بزرگ روی جلد را در هشتم آوریل 1966- نه تصویر یک سیاستمدار و هنرمند محبوب. بلکه این عبارت شکل میداد. آیا خدا مرده است؟ پنج صفحه این هفته نامه کوشیده بود تا این تیتر را توضیح دهد: «به سوی یک خدای پنهان.»
متأسفانه بسیاری از کشیشها و روحانیون ظاهراً الحاد را با خودداری از شعائر و مناسک مذهبی یکی میگیرند. در سال 1965 گزارش شد که نود و هفت درصد از جمعیت آمریکا پاسخ دادهاند که به خدا اعتقاد دارند. هیچ ابهامی در این پاسخها وجود ندارد زیرا هر چند تفاوتهای فردی بسیاری در شیوه های اثبات خدا وجود دارد. تمام کسانی که به هر دلیل پاسخ مثبت دادهاند قطعاً میخواسته اند تا خود را از منکرین او متمایز نمایند.
این موضوع زمانی که کیفیت باور به خداوند مطرح شد بسیار متفاوت بوده زیرا تنها بیست و هفت درصد از کسانی که پاسخ مثبت داده بودند اعلام کردند که عمیقاً مذهبی نیز هستند. در این مورد پژوهش به مطلب دیگری اشاره دارد. مذهب یک فضیلت اخلاقی است و تمام کسانی که به خداوند اعتقاد دارند ضرورتاً دارای این فضیلت نیستند. به هر حال این که شخص عمیقاً مذهبی است یا نه و این که آیا شخص به خدا اعتقاد دارد یا نه دو پرسش متفاوت قلمداد میشوند. هیچ انسان مذهبی هر چقدر هم که اعتقاد او ضعیف باشد ملحد نیست. از نظر نیچه چنین انسانی در زمره کسانی قرار میگیرد که نمیدانند خدا مرده است.
اگر بخواهیم عمق احساس مذهبی را ارزیابی کنیم باز هم به نتایج متفاوتی میرسیم.
در بین نود و هفت درصد مردمی که به خدا اعتقاد کامل داشتند تنها چهل و چهار درصد به طور منظم در مراسم مذهبی هفتگی کلیسا شرکت میکردند بسیاری خود را یک مذهبی میدانند و در عین حال به ندرت در کلیسا دیده میشوند. باید اعتراف کرد که اعتقاد به وجود خدا ضرورتاً به معنای اعتقاد به یک دین خاص نیز ضرورتاً به معنای انجام تمام مناسک و شعائر آن دین نمیباشد. پرستش خداوند هرگز اختصاص به شعائر خاص و زمان و مکان خاص ندارد. هر چند اعتقاد به وجود خداوند در بین ادیان مختلف امری مشترک است. با این وجود آنها شیوه های گوناگونی برای پرستش و عبادت خدا دارند.
شیوه های عادی و کلیشه ای عبادت خدا برای برخی بسیار کسل کننده است و شاید مراسم کلیسایی برای بسیاری از ما بسیار سطحی و غیر قابل تحمل باشد. این همان جاست که دختر آمریکایی میگوید من به خداوند عشق میورزم ولی از کلیسا نفرت دارم.
وقتی اسقف کلیسای ملی واشنگتن متواضعانه اعتراف میکند: «من درباره این که خدا چیست. سرگشته و متحیر هستم.» همان کلماتی را تکرار میکند که توماس آکویناس در کتاب عقاید مطرح کرده است. به عبارت دیگر آن اسقف و سایر مردم آمریکا نباید درباره ناکامی در دسترسی به مفهوم صریحی از وجود خدا نگران باشند. این جهل عامیانه (docta-ignorantia) از نظر توماس، لوچ شناخت خداوند تلقی میشود.
الحاد علمی
غالباً گفته میشود که فعالترین عامل در سکولاریزه کردن افکار مدرن، علم است. شاید در این عبارت حقیقتی نهفته باشد اما به چه معنایی اما باید در ابتدا رویارویی کلیشه ای بین باورهای دینی و ایده های علمی را از این بحث به کنار بگذاریم. هر چند این تعارضات واقعی هستند اما در عمل بین علم و اسطوره شناسی نه علم و دین- روی میدهند. اسطورهها پدیدههایی غیر قابل اجتناب هستند انسان بدون تحیلات نمیتواند زندگی کند.
معابد یونانی و رومی از سوی مسیحیان اولیه مورد اعتراض واقع شدند زیرا در آنجا خدایان دروغین پرستش میشدند و از تشخیص خدای واقعی غافل بودند. با این وجود حتی مسیحیان اولیه هرگز ادعا نمیکردند که خدایان دروغین مشرکان وجود ندارند. بلکه بر عکس آنها خدایان را با آن چه شیاطین میخواندند یکسان میانگاشتند.
ما در این فاصله زمانی بسیار دور از آن نزاع، لازم نیست جانب هیچ یک را بگیریم، زیرا اگر هم به این کار تمایل داشته باشیم. قادر به آن نخواهیم بود. دست کم باید گفت که عنصری از یک دین داری راستین حتی در عبادت بتها توسط مشرکان وجود داشته است. فیلسوفان یونانی برای محکوم کردن غیر اخلاقی بودن داستانهایی که مشرکان درباره خدایان خود میگفتند منتظر مسیحیت نبودند اما به هر حال عنصری اسطوره ای در شیوه تخیل و تصور ما از موجودی که به سبب ماهیت خود متعالی از طبیعت است وجود دارد. جانشین کردن علم به جای اسطوره برای تصورات ما از خدا و الوهیت به معنای جانشین کردن اسطوره ای جدید به جای اسطوره قبلی است.
بر عهده متألهان است که مسئله پر دردسر اسماء خداوند را حل کنند اما صرف وجود این مسئله نشان میدهد که به هر حال به نوعی اسطوره اجتناب ناپذیر است. زیرا ما نمیتوانیم خدا را بدون نامیدن او تصور کنیم و نمیتوانیم او را تصور کنیم مگر این که کم و بیش درباره او اسطوره پردازی کنیم.
تنها کاری که علم میتواند انجام دهد روزآمد کردن اسطوره های ما میباشد؛ و ایمان راستین دینی با چنین اعمالی سرو کار ندارد. این که آیا جهان مخلوق، جهان هومر است یا اسطوره های بابلی، و یا جهان ارسطو گالیله، دکارت، نیوتن، داروین، و یا انیشتین، هرگز دغدغه باور دینی محسوب نمیشود. اشخاص دین دار اکنون آموختهاند که هرگز حقایق خود را با نظمهای علمی- که با سرعتی فزاینده جانشین هم میشوند گره نزنند.
هر مومنی میخواهد آن چه را که علم درباره جهان میگوید به عنوان بهترین مفهومی که فکر انسان میتواند درباره کار خدا بسازد بپذیرد. اما خود، خدا برای ما خدای پنهان باقی میماند. یعنی علت نامشهود جهان مشهوده که درباره او تنها همین را میدانیم که وجود دارد و آنچه که او نیست و اینکه جهان چگونه خلق شده تنها به خود او مرتبط است.
مسئله اصلی
هیچ یک از پرسشهایی که تاکنون درباره شناخت ما از خداوند شیوه های تصور کردن او، تأملات کلامی راجع به ماهیت او، و احساسات شخصی که مفهوم او در ما بر میانگیزد مطرح شد بطور مستقیم به دلایل عینی برای اعتقاد به وجود خدا نمیپردازند. من فکر میکنم که هیچ راهی بهتر از پرداختن به مسئله به جای تلاش برای بررسی مجدد فلسفی قضیه نباشد. در واقع تمام کشورها، تمام فرهنگها و همه زمانها، درباره موجودی متعالی که انسان، سعادت و سلامت خود را مدیون اوست، بسیار شنیدهاند.
اینکه آنها این موجود را خدا نامیدهاند یا چیز دیگر. به این قضیه ارتباط ندارد. اکثر متألهان حق دارند که این توهم مبلغان دینی مدرن را که تصور مفهوم خدا را به تمام جوامع چه متمدن و چه غیر متمدن- نسبت میدهند محکوم میکنند.
خدای ارسطو، خدای دکارت و خدای کانت قطعاً برای بسیاری از مردم ناشناخته است. مفهوم فلسفی الوهیت برای اذهانی که هنوز یا شیوه های منطقی و علمی تفکر آشنایی ندارند بیش از اندازه انتزاعی به نظر میرسد. اما حتی ابتداییترین و غیر متمدنترین افراد نیز به نوعی از یک هویت واقعی (موجود یا نیرو) که آن را ماوراء طبیعی قلمداد میکنند آگاه هستند. منظور من این است که آنچه ما میبینیم و لمس میکنیم تمام واقعیت نیست و قطعاً قسمت غیر مشهود واقعیت بسیار مهمتر از قسمتی است که ما مشاهده میکنیم حتی در روزگار ما نیز آنیمیسم صورت متداولی از پرستش خدا در ابتداییترین قبایل آمازون محسوب میشود. به هر حال مردم جهان غرب با دمتر قابل بررسی هستند ولی اگر ما به گذشته نقب بزنیم در خواهیم یافت که نوعی الوهیت- حتی در مورد یهود، درصدد حذف کامل تمام خدایان دروغین دیگر بوده است.
ایده خدا
قدیس آگوستین سه منشأ مقاومت درباره مفهوم خدا در نظر میگیرد. شعر، جامعه و فیلسوفان، پیش از او، ارسطو دو منشأ را در این باره مهم میدانست. آسمان پر ستاره و آگاهی خود نفس، که پیش آگهی عبارت مشهور کانت یعنی «آسمان پرستاره بر فراز سر و قانون اخلاقی در درون» بوده مشاهده شخصی این وضعیت را در پرتو ساده تری در نظر میگیرد. انسان غربی در جامعه ای زندگی میکند که مفهوم خدا از طریق خانواده و مدرسه انتقال مییابد. دین در ادبیات گوناگونی نهادینه شده است و در بسیاری از کاربردها و اصطلاحات زبان ما نیز حضوری پر رنگ دارد. چرا باید انسانها به خداوند قسم بخورند. اگر به آن باور ندارند؟ چرا آنها به جهنم اشاره دارند. اگر وجود ندارد؟
قطعاً انسان به عنوان یک موجود اجتماعی به موجودی الوهی و نیرومند که در جامعه حاضر است میرسد و این همان لحظه ای است که به آن جامعه احساس تلقی میکند. این امر حتی اگر احساس فوق العاده مبهمی به نظر آید- جوهره و خاستگاه مفهوم متأخر خداوند در ذهن فلاسفه و نیز مومنان عادی را تشکیل میدهد. تمام اطلاعات بعدی درباره الوهیت، که زائیده تأمل عقلانی یا وحیانی است منوط به آن احساس دینی خواهد بود.
این اظهارات پاسخ مشخصی به این سئوال که چگونه انسانها به آن احساس یا مفهوم بنیادین الوهیت نائل میشوند نمیدهد.
بعضی انسانها به ما اطمینان میدهند که خدا را دیدهاند. خواه فقط بر فراز یک ابر. همان طور که موسی (ع) یهود را دیده است. برخی دیگر میگویند که خدا به نحو غیر منتظره ای آنها را به سمت خود فرا میخوانده و بالا کشیده است. بنابراین برای آنها حقایقی آشکار میشود که نمیتوانند با کلمات آنها را توصیف نموده و تکرار کنند هر چند قالب آنها در چهره عالم و نیز در اعماق روح خود، علائم مشهودی از وجود او را دریافتهاند. این همان آموزه پیش پا افتاده و کم مایه پدران کلیسا و متألهان مدرسی است. زیرا تمام آنان با تبعیت از سنت عهد قدیم و عهد جدید معتقدند که خداوند برای ما ناموجه مینماید که وانمود کنیم از وجود او بی خبر هستیم. آشکارترین آن نشانهها خود انسان به ویژه عقل و اراده او است که توسط خداوند و با صورت خود او آفریده شده است. هر یک از این پاسخها به نوبه خود معتبر است. اما تمام آنها اشکالاتی ایجاد میکند. تنها کاری که ما میتوانیم، در مورد انسان ممتازی که ادعای رویت خدا را دارد- انجام دهیم تصدیق ادعای او است. اما ایمان ما به الهام آنان بسیار متفاوت از اعتقاد خود ما به آموزه های وحیانی است.
طبق پاسخ سنتی که حواری الهام کرده است. آن انسانها خداوند را از طریق دیدن منع او شناختهاند. این پاسخ شاید درست باشد اما این پرسش اساسی فیلسوفان را بی پاسخ رها میکند که چگونه بدون یک مفهوم یا احساس یا الوهیت از پیش موجود انسانها مفهوم یک علت کاملاً متمایز از معلولهای محسوس او را شکل میدهند؟ هومریسم (Euhemerism) به ما میگوید که نخستین خدایان، همان انسانهایی بودند که توسط انسانهای دیگر الوهی تلقی شدند. اما در اینجا مشکلی پیش میآید.
چگونه انسانها به مفهوم خداوند و تا این حد متمایز از مفهوم انسان- نائل شدهاند؟ اگر ایده ای از خداوند داشته باشیم در آن صورت مطلب هومر را خواهیم فهمید. من میتوانم خدایان را ابر مرد (Superman) تصور کنم ما اکنون به نقطه ای رسیدهایم که نمیتوانم آن را اسرار آمیز قلمداد نکنیم. یک مفهوم خاص (خدا) در اذهان تمام انسانها وجود دارد که هیچ مدلی در جهان خارج ما به ازای آن نمیباشد. تمام آن مردم مفهوم خاص از خورشید ماه، زمین و کوه های آن، رودخانهها، جنگلها، و تمام حیوانات در سر دارند که به هیچ وجه اسرارآمیز نیست. مفهوم خورشید همه جا قابل یافتن است زیرا خورشید توسط تمام انسانها رویت میشود. اولین مشکلی که در ارتباط با حضور مفهوم خداوند در ذهن انسان ایجاد میشود دانستن این امر است که این مفهوم از کجا آمده است، زیرا هیچ انسان زنده ای تاکنون خدا- یا خدایان- را مشاهده نکرده است. ما حتی نمیدانیم که خدا برای اینکه شکل خودش باشد باید چه شکلی داشته باشد.
پس مشاهده شد که هیچ مفهوم خاصی از خداوند در معرض انتقاد ملحدان نیست. حتی مسئله شرور در جهان که غالباً هولناکترین اعتراض به وجوه خداوند- تلقی میشود به هیچ وجه به آنچه درباره حضور ایده خدا در درون ما گفته شده خدشه ای وارد نمیکند. بلکه بر عکس اهمیت آن واقعیت را تشدید مینماید. اگر حضور فراگیر شود که همه انسانها با شاهدی قطعی آن را تجربه کردهاند- در جهان مخلوق خدا منتفی باشد همچنین باید محال باشد که ذهن انسانها بتواند مفهوم خدا را شکل دهد.
جالب است که انسانها به خدا یا وجود دلیل شرور در جهان نمیاندیشند، بلکه کاملاً وقتی به خدا فکر میکنند که از وجود یک شر رنج میبرند و به ویژه رمانی که در هراس مرگ به سر میبرند. همان طور که اسپینوزا در همان آغاز رساله سیاسی- کلامی خود میگوید. اگر انسان همواره با قاطعیت میدانست که چگونه کارهایش را پیش ببرد و اگر همیشه قرین کامیابی بود در آن صورت هرگز خرافات جانی در ذهن او نداشتند.
حتی در زمان لوکرسیوس نیز، مفهوم ترس (از خدایان) منشأ اصلی احساس دینی بوده است، بنابراین باید پذیرفت که ترس از شرور، منشأ اساسی اعتقاد انسان به وجود خداوند و در عین حال به عنوان برهانی بر ضد او تلقی میشود. بنابراین مسئله شر، امری تناقض آمیز است.
تحقیق جامع تاریخ این مسئله این نتیجه را تقویت میکند. در غیر این صورت انسان هرگز نمیتوانست دریابد که چگونه یک نابغه علمی مانند دکارت از راه حضور مفهوم خدا در درون ما موفق به ایجاد یک شالوده محکم برای اثبات برهانی وجود او شد. همان طور که مشهود است- دکارت آن مفهوم را یک ایده فطری در نظر گرفت. برخی نظیر جان لاک، میاندیشند که دیدگاه دکارت تنها با انکار ایده های فطری رد شود. اما حتی اگر حق با مخالفان دکارت باشد او میتواند سئوال کند: اگر ایده خداوند در درون من فطری نیست. پس چگونه این ایده را شکل دادهام؟ و این همان معنای واقعی مفهوم دکارتی فطری بودن ایده خداوند است.
فطری بودن یک مفهوم نمیتواند از نیروی شکل دهنده آن جدا باشد. زیرا از آنجا من مدل و الگوی این مفهوم ارائه در درون و نه در بیرون خود نمییابم، بنابراین باید توسط جوهری نامتناهی در درون من قرار گرفته باشد. از این رو نتیجه گیری تأمل سوم اینگونه است. بنابراین ضرورتاً به این جا میرسیم که خدا وجود دارد. این اعتراض لاک و آمپریست ها که جزای این مفهوم توسط تجربه حسی فراهم آمده است. هرگز به این واقعیت که این مفهوم هیچ الگوی پسینی یا پیشینی ندارد. خدشه ای وارد نمیکند. هیچ شیء نامتناهی در عالم تجربه وجود ندارد. گفتن این که اجزای مفهوم خداوند از راه تجربه فراهم آمده است هرگز نمیتواند حضور الگویی را که مطابق آن اجزاء در ذهن- چنان هستند که میتوانند چنین مفهومی را شکل دهند. تبیین نماید. در واقع، بسیاری از جانشینان دکارت- از مالبرانش گرفته تا مکتب متأخر به اصطلاح انتولوژیست ها- این استنتاج طبیعی را به کار میبرند، اگر من درباره موجودی به نام خدا بیندیشیم، در آن صورت، آن موجود وجود دارد. جمله نهایی من این است که آن چه به توجیه و اثبات عقلانی نیاز مبرم دارد- پیش از این باور ذاتی و فطری درباره وجود خدا الحاد نیست.
منبع:خردنامهی همشهری، شمارهی 10، دی 1385، صص 22-24.
/ج