خانه » همه » مذهبی » علم امام

علم امام

علم امام

سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلس نشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (علیه السلام) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود، در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: «تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علم غيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى

acd9a330 c8b6 4487 a93a cf7c7dcdde55 - علم امام

0010161 - علم امام
علم امام

 

منبع : راسخون

 

00101611 - علم امام

نویسنده : محمد قیصریان

وسعت علم و آگاهی امامان علیهم السلام
 

سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلس نشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (علیه السلام) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود، در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: «تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علم غيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى خواستم فلان كنيزم را به خاطر خطائى كه كرده بود بزنم ، او گريخت و نمى دانم كجا رفت و پنهان شد » (بنابراين ، چطور من علم غيب مى دانم )؟
آنگاه امام صادق (ع) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير و ميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم :« قربات گرديم ، سخن شما را در مورد كنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم».
آنگاه امام صادق (ع) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟
سدير گفت : مى خوانم .
امام صادق (ع) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد:
« قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك » : «اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( به سليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهم آورد» (نمل – 40)
عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام .
امام صادق (ع) فرمود: « آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علم كتاب بود؟ »
گفتم : شما به من خبر دهيد.
فرمود: «به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر».
پرسيدم : چقدر علم اندك داشت .
آنگاه امام صادق (ع) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اى كه خداوند مى فرمايد:
«قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب ».
«بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شما كافى است » (رعد – 43)
گفتم : آرى خوانده ام .
فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علم كتاب در نزد او است ؟
گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است .
ودراين هنگام امام صادق علیه السلام به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود:« سوگند به خدا ، تمام علم كتاب در نزد ما است »(1)
(توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس اول ، افراد مخالفى حضور داشتند و امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقت را گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها به مراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع) بيشتر است ).
گستره و مخزن علم امامان علیه السلام
ابوبصير مى گويد: به محضر امام صادق (ع) رفتم (و بين من و او درباره وسعت دامنه علم امامان (ع) چنين سخن به ميان آمد:
ابوبصير: از شما سؤ الى دارم ، اگر در اينجا كسى (بيگانه اى ) نيست مطرح كنم .
امام صادق (ع) پرده اى كه در آنجا بود بالا زد و به پشت پرده سر كشيد، (كسى نبود) آنگاه فرمود: هر چه خواهى بپرس .
ابوبصير: قربانت گردم ؛ شيعيان روايت مى كنند كه پيامبر(ص ) هزار باب از علم را به على (ع) آموخت ، كه از هر باب آن ، هزار باب علم ديگر به روى على (ع) گشوده سد (آيا راست است ؟).
امام صادق : آرى همچنين است .
ابوبصير: به خدا سوگند كه علم حقيقى و كامل همين است .
امام صادق (پس از اندكى تامل ): آن ، علم است ولى علم كامل نيست ، همانا«جامعه » در نزد ما است ، و مردم چه مى دانند كه «جامعه » چيست ؟
ابوبصير: « جامعه » چيست ؟
امام صادق : جامعه : طومارى است به طول 70 ذراع از ذراع رسول خدا(ص ) كه آن طومار با املاء پيامبر(ص ) و خط على (ع) نوشته شده است ، همه حلال و حرام ، و همه مسائل موردنياز مردم ، حتى جريمه خراش رساندن به بدن كسى ، در آن ذكر شده است .
ابوبصير: آنگاه امام دست بر بدن من زد و فرمود:: «آيا به من اجازه مى دهى ؟».
عرض كردم : «من در اختيار شما هستم ، هر چه خواهى انجام بده ».
امام صادق (ع) با دست مبارك ، مرا نشگون گرفت ، و فرمود: حتى جريمه اين نشگون در جامعه ذكر شده است ، در اين حال آن بزرگوار (مانند چهره نشگون گيرنده ) خشمگين به نظر مى رسيد.
عرض كردم : به خدا علم كامل همين است .
امام صادق (ع): اين نيز علم است ، ولى باز هم كامل نيست و پس از ساعتى سكوت فرمود:
همانا «جفر» در نزد ما است ، مردم چه مى دانند «جفر» چيست ؟
ابوبصير: جفر، چيست ؟
امام صادق : جفر مخزنى از چرم است كه علم پيامبران و اوصياء آنها، و دانش دانشمندان گذشته بنى اسرائيل در آن ثبت شده است .
ابوبصير: علم كامل همين است .
امام صادق : اين نيز علم است ، ولى علم كامل نيست ، باز پس از ساعتى سكوت ، فرمود:«مصحف فاطمه » در نزد ما است ، مردم چه مى دانند كه مصحف فاطمه (س ) چيست ؟
ابوبصير: مصحف فاطمه (س ) چيست ؟
امام صادق : ورقهاى نوشته شده اى است كه حجم آن سه برابر قرآن هائى است كه در دست شما است ، ولى به خدا حتى يك حرف قرآن هم در آن نيست (الفاظ قرآن و تفسيرهاى ظاهرى آيات قرآن در آن نيست ، ولى روح و معانى عميق قرآن در آن است ).
ابوبصير: به خدا، علم كامل ، همين است .
امام صادق : «اين هم ، علم است ، ولى علم كامل نيست »، و پس از ساعتى سكوت فرمود: علم گذشته و آينده تا روز قيامت در نزد ما است .
ابوبصير: به خدا علم كامل همين است .
امام صادق : اين نيز علم است ، ولى علم كامل نيست .
ابوبصير: فدايت شوم ، پس علم كامل چيست ؟
امام صادق :«ما يحدث باليل و النهار، الامر بعد الامر، و الشيى ء بعد الشيى ء الى يوم القيامة » «علم كامل آن است كه در هر شب و روز در مورد هر امر و چيزى پس از امر و چيز ديگر پديد آيد» (2)
(يعنى همان مخزن علم نبوى ، و الهاماتى كه ساعت به ساعت از جانب خدا بر قلب امامان (ع) افاضه مى گردد، و آنها در پرتو آن ، بر همه مسائل آگاه مى شوند).

سرچشمه علم امامان
 

مخزومى مى گويد: در محضر امام صادق (ع) بوديم ، ميمون قداح غلام آن حضرت نيز بود، در اين هنگام ، «عباد بن كثير» عابد شهر بصره ، و ابن شريح ، فقيه مردم مكه به حضور آن حضرت ، وارد شدند.
عباد از امام صادق (ع) پرسيد:«جسد مبارك رسول خدا (ص ) چند پارچه كفن شد؟».
امام صادق علیه السلام : در سه پارچه ، كه در دو پارچه آن صحارى (قريه اى در يمن ) بود، و يك پارچه آن حبره (نوعى برد يمنى ) بود پارچه برد كمياب بود(از اين رو دو پارچه ديگر، صحارى شد).
صورت عباد با شنيدن اين سخن ، در هم شد (كه چطور كمياب بود؟).
امام صادق (ع) (براى اينكه عباد را متوجه كندكه علم امامان از سرچشمه علم پيامبر مى باشد و سخن آنها مطابق حق است ) به او فرمود:
«آن درخت خرماى (كه هنگام تولد عيسى (ع)، مريم به خوردن خرماى آن درخت مامور شد) از خرماى «عجوه » (بهترين نوع خرما) بود، و از آسمان فرود آمد، بنابراين هر چه از ريشه آن روئيد، عجوه شد، و آنچه هسته آن از اين سو و آن سو بدست آمد و كاشته شد «خرماى لون » (خرماى پست ) شد».
هنگامى كه آنها از حضور امام صادق (ع) بيرون رفتند، عباد به ابن شريح گفت : «به خدا اين مثالى را كه امام درباره من زد، نفهميدم چه بود؟».
ابن شريح گفت اين غلام (ميمون بن قداح ) مى داند، زيرا او از اين خاندان است (و نزد آنها بزرگ شده ).
عباد، به ميمون گفت : معنى اين مثال ، چه بود؟
ميمون گفت : آيا فرموده امام را نفهميدى ؟
عباد گفت : نه به خدا نفهميدم .
ميمون گفت : امام صادق (ع) با ذكر اين مثال ، نسبت خود را به رسول خدا(ص ) بيان كرد، و به تو خبر داد كه او فرزند رسول خدا(ص ) و علم آن حضرت در نزد او است ، و (مانند خرماى عجوه ) آنچه از طرف آنها آيد سالم و درست است (و سرچشمه اش وحى آسمانى است ، چنانكه اصل خرماى عجوه از آسمان است ) ولى آنچه كه از اين سو و آن سو آيد، و مربوط به وحى و پيامبر(ص ) نيست ، مانند هسته خرماى لون (پست ) است كه از اين سو و آن سو مى آيد (بنابراين ، سخن امام صادق (ع) در مورد پارچه هاى كفن پيامبر (ص ) درست است ، نه ديگران ) (3)
گفتار امام حسين علیه السلام به مرد كوفى پيرامون علم امامان علیهم السلام
(امام حسين (ع) با كاروان خود از حجاز به سوى كوفه رهسپار بود، در همان سفرى كه در كربلا به شهادت رسيد) در سرزمين «ثعلبيه » (يكى از منزلگاههاى بين كوفه و مكه ) يك نفر از اهالى كوفه نزد امام حسين (ع) آمد و سلام كرد، امام حسين (ع) جواب او را داد و به او فرمود:
«از اهل كجا هستى ؟».
او گفت : از اهل كوفه هستم .
امام حسين علیه السلام 🙁 كه مى خواست حجت را بر او تمام كند، و گويا او از كوفه فرار كرده بود و لازم بود كه نصيحت شود) به او فرمود: «سوگند به خدا اى برادر كوفى ، اگر در مدينه تو را ديده بودم ، جاى پاى جبرئيل را در خانه ما به تو نشان مى دادم و محلى كه جبرئيل بر پيامبر(ص ) در آن محل نازل مى شد، مشاهده مى كردى ، اى برادر كوفى ! با اينكه سرچشمه علم مردم در نزد ما است ، آيا مردم ، عالم شدند و ما جاهل مانديم ، اين از مطالبى است كه هرگز پذيرفته نيست » (4)
چرا امام، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟
بر پايه متون تاريخى و حديثى ـ كه بخشى از آنها گذشت ـ بى‏ترديد، امام على‏عليه السلام از شهادت خود خبر داشت، تاريخ آن را مى‏دانست و قاتل خود را نيز مى‏شناخت، و حتى برخى از خواصّ آن حضرت نيز از اين جريان مطّلع بودند. (5) از اين‏رو، اين پرسش قابل طرح است كه: چرا امام‏عليه السلام خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟ آيا او مكلّف نبود كه از قتل خود پيشگيرى كند، تا امّت اسلامى از بركات وجود او بيشتر بهره ببرند؟ و آيا رفتن امام‏عليه السلام به مسجد در شبى كه مى‏داند ترور خواهد شد، افكندن نفس در مهلكه نيست؟
اين پرسش درباره ساير امامان از اهل بيت‏عليهم السلام نيز وجود دارد كه: اگر آنان از چگونگى شهادت خود خبر داشتند، چرا از آن پيشگيرى نمى‏كردند؟

مبادى علم امام
 

پيش از آن كه به پاسخ پرسش‏هاى مذكور بپردازيم، لازم است به سؤال ديگرى جواب دهيم كه: اصولاً ائمه‏عليهم السلام از كجا مى‏دانستند كه چگونه شهيد مى‏شوند؟
پاسخ تفصيلى اين پرسش را در كتاب أهل البيت فى الكتاب والسنة تحت عنوان: «مبادى علومهم» آورده‏ايم و پاسخ اجمالى آن اين است كه مبادىِ دانش‏هاى متنوّع و گسترده اهل بيت‏عليهم السلام عبارت است از: آموزش پيامبر اسلام (كه از طريق امام على‏عليه السلام به همه آنان منتقل شده است)، كتب انبياى الهى، كتاب امام على‏عليه السلام، مصحف فاطمه‏عليها السلام، كتاب جَفْر، كتاب جامعه، و الهام. (5)
و بر اساس متونى كه در فصل چهارم همان بخش آورده‏ايم، امامان اهل‏بيت، از طرقى كه بدانها اشارت رفت، آنچه را كه مى‏خواستند بدانند، مى‏دانستند.
چرا امام، خود را در معرض كشته شدن قرار داد؟
براى توجيه پيشگيرى نكردن امامان از شهادت خود (با اين‏كه از آن مطّلع بودند)، پاسخ‏هاى متعددى ارائه شده است كه مى‏توان گفت اصلى‏ترين آنها بدين‏شرح است:

1 . عدم علم تفصيلى
 

پاسخ نخست اين‏كه هر چند اهل بيت‏عليهم السلام اجمالاً مى‏دانستند چگونه شهيد مى‏شوند، امّا علم تفصيلى به اين موضوع نداشتند، هرچند سبب عدم علم تفصيلى آنان، عدم خواست آنان باشد.
اين پاسخ برخلاف ظاهر رواياتى است كه دلالت دارد ائمه‏عليه السلام به تفصيل از جريان شهادت خود خبر داشتند و لااقل در مورد شخص امام على‏عليه السلام با آن همه متون تاريخى و حديثى كه بخشى از آن ملاحظه شد، اين توجيهْ قابل قبول نيست و شگفت از مرحوم شيخ مفيد كه مى‏فرمايد: «اين‏كه امام، به وقت شهادت خويش علم داشته باشد، حديثى كه بر اين علم دلالت كند وجود ندارد»!

2 . عدم علم در هنگام تحقّق تقدير الهى
 

پاسخ دوم اين است كه امامان‏عليهم السلام به تفصيل، جريان شهادت خود را مى‏دانند؛ امّا در هنگامى كه طبق تقدير قطعى الهى بايد شهيد شوند، آن علم و اطّلاع از آنان سلب مى‏گردد.
روايتى از امام رضاعليه السلام نقل شده كه بنا بر يك احتمال مى‏تواند مؤيّد اين پاسخ باشد:
حسن بن جهم گويد: به حضرت رضاعليه السلام گفتم: امير مؤمنان، قاتل خود و شبى را كه در آن به شهادت مى‏رسد و جايى را كه در آن كشته مى‏شود، مى‏دانست و سخن آن حضرت ـ وقتى صيحه اردك‏ها را در خانه شنيد ـ كه: «صيحه كنندگانى‏اند كه در پى آنها نوحه‏گران‏اند» و سخن اُم كلثوم به آن حضرت كه: «كاش نماز را امشب داخل خانه بخوانى و به ديگرى دستور دهى كه با مردم نماز بخواند» و امتناع آن حضرت، و ورود و خروج مكرّر او در آن شب بدون سلاح، در حالى كه مى‏دانست ابن ملجم ملعون او را با شمشير مى‏كشد، همه اينها از دلايلى است كه آن حضرت نمى‏بايست خود را در معرض قرار مى‏داد.
ايشان فرمود: «اينها بود؛ ولى آن حضرت در آن شبْ مخيّر شده بود كه تقدير خداى متعال را محقّق سازد». (6)
در برخى از نسخه‏هاى مصدر اين حديث، به جاى كلمه «خُير (مخير شده بود)» «حُيّر (متحيّر شده بود)» آمده است. بنابراين، احتمال سخن امام‏عليه السلام، به‏روشنى دلالت دارد كه براى امام‏عليه السلام در آن لحظه حالتى پيش آمد كه تكليفى براى پيشگيرى از قتل خود نداشت تا تقدير الهى جريان يابد.

3 . امام، مكلّف است شهادت را انتخاب كند
 

بى‏ترديد، تقدير شهادت براى امام‏عليه السلام براساس حكمت بالغه الهى است و مصالح ملزمه‏اى دارد كه بايد تحقق پيدا كند. از اين‏رو، امام‏عليه السلام نه تنها نبايد از آن پيشگيرى نمايد؛ بلكه با اين‏كه دقيقاً مى‏داند چگونه شهيد مى‏شود، بايد شهادت را انتخاب
كند، و انتخاب شهادت با علم به وقت و چگونگى آن، فضيلتى است كه جز پيشوايان بزرگ الهى و خواص اصحاب آنان، آن را برنمى‏تابند.
هر چند نديدم كسى اين پاسخ را ارائه كرده باشد؛ امّا به‏نظر مى‏رسد كه اين بهترين سخن در توجيه پيشگيرى نكردن امامان اهل بيت‏عليهم السلام از شهادت خود با علم به چگونگى آن است كه با دلايل عقلى و نقلى (33) نيز تأييد مى‏شود. اكنون متن پاسخ شيخ مفيد و علّامه طباطبايى – رضوان اللَّه تعالى عليهما – را براى مزيد اطلاع پژوهشگران در اين‏جا مى‏آوريم.

پاسخ شيخ مفيد
 

علّامه مجلسى روايت كرده است كه: در كتاب المسائل العُكبَرية از شيخ مفيد سؤال شده است: نزد ما اجماعى است كه امام مى‏داند چه خواهد شد. پس چرا اميرمؤمنان به مسجد رفت، با آن‏كه مى‏دانست كشته مى‏شود و قاتل و زمان كشته شدن را هم مى‏دانست؟ و چرا حسين بن على‏عليهما السلام به كوفه رفت، با آن‏كه مى‏دانست آنان يارى‏اش نمى‏كنند و او در اين سفر كشته مى‏شود؟ و چرا وقتى محاصره‏اش كردند و مى‏دانست كه آب را به روى او بسته‏اند و اگر چند ذراع زمين را حفر كند، آب مى‏جوشد، ولى زمين را نكَند و به ضرر خويش كمك كرد تا از تشنگى جان باخت؟ و چرا امام حسن‏عليه السلام با معاويه قرار داد بست و حكومت را به او سپرد، با آن‏كه مى‏دانست او پيمان مى‏شكند و به عهد خود وفا نمى‏كند و شيعيان پدرش را مى‏كشد؟
شيخ مفيد جواب داد: امّا پاسخ اين‏كه «امام مى‏داند چه پيش خواهد آمد»، اجماع ما بر خلاف آن است و چنين سخنى مورد اجماع شيعه نيست. اجماع شيعه بر اين است كه امام، حكم هر چه را پيش آيد، مى‏داند، نه آن‏كه به خودِ پيشامدها دانا باشد و به نحو تفصيل و جزئى بر آنها آگاه باشد. اين نكته، اصلى را كه همه آن سؤال‏ها را بر آن استوار كرده، ساقط مى‏كند. منعى نمى‏بينيم كه امام، با آگاهى يافتن از طريق خداى تعالى بعضى از حوادث را بداند؛ ولى اين سخن كه او همه آنچه را خواهد شد، مى‏داند، به اين اطلاق، قبول نداريم و گوينده‏اش را بر صواب نمى‏دانيم، چرا كه ادّعايى بدون دليل است.
سخن اين‏كه امير مؤمنان، قاتل و زمان شهادتش را مى‏دانست، خبرهاى متعددى آمده كه او فى الجمله مى‏دانست كه كشته خواهد شد و نيز قاتلش را به طور مشخّص مى‏شناخت، امّا اين‏كه زمان شهادتش را بداند، دليلى بر آن نيست و اگر هم باشد، لازمه‏اش آن نخواهد بود كه اعتراض‏كنندگان مى‏پندارند. بعيد نيست كه خداوند متعالْ او را متعبّد ساخته بوده است كه بر شهادتْ صبر كند و آماده مرگ باشد، تا بدين وسيله او را به درجات والايى برساند كه جز با شهادت نمى‏رسد و نيز مى‏دانست كه با اين كار، اطاعت خدا مى‏كند؛ اطاعتى كه اگر به جز آن هم مكلّف مى‏شد، آن را رد نمى‏كرد و امير مؤمنان با اين كار، خود را به هلاكت نيفكنده و بر كشته شدن خود كمك نكرده است، كمك كردنى كه نزد خردمندان ناپسند است.
امّا «علم امام حسين‏عليه السلام به اين‏كه كوفيان يارى‏اش نمى‏كنند»، ما يقين به اين نداريم، چون نه دليل عقلى براى آن هست، نه چيزى شنيده شده است. اگر هم علم به آن داشت، پاسخش همان پاسخى است كه در مورد علم امير مؤمنان‏عليه السلام به زمان شهادتش و قاتلش گفتم. امّا اين ادعاى او كه ما (شيعيان) مى‏گوييم: «حسين‏عليه السلام جاى آب را مى‏دانست و مى‏توانست آب تهيه كند»، ما چنين نمى‏گوييم و در هيچ روايتى هم چنين نيامده است. به‏علاوه، آب طلبيدن و تلاش امام‏عليه السلام براى تهيه آب، برخلاف آن حكم مى‏كند و اگر ثابت شود كه او بر جاى آب آگاه بود، باز هم عقلاً ممنوع نيست كه وى متعبّد و مكلّف به ترك تلاش براى آب طلبيدن بوده است، از آن رو كه جلوگيرى شده بود، همان‏گونه كه درباره امير مؤمنان ياد كرديم، جز آن‏كه ظاهر حال، برخلاف آن است، آن‏سان كه پيش‏تر گفتيم.
سخن درباره علم امام حسن‏عليه السلام به سرانجامِ سپردن حكومت به معاويه، برخلاف آن‏است كه گذشت. در روايت است كه او به فرجام كار آگاه بود و شاهد حال هم گواه آن است، جز آن‏كه وى با آن كار، جلوى شتاب در كشته شدن خود و تسليم شدن يارانش را به معاويه گرفت و لطفى در آن بود كه وى تا زمان وفاتش زنده بماند و لطفى براى باقى ماندن بسيارى از پيروان، خانواده و فرزندانش بود، و نيز دفع فسادى در دين كه مى‏توانست از فسادى كه با آتش‏بس او پديد آمد، بسى بزرگ‏تر باشد و او داناتر بود كه چه كرده است، به همان دليل كه ياد كرديم و جهات آن را بيان كرديم. (پايان كلام شيخ مفيد)
علّامه مجلسى مى‏افزايد: سيّد مهنّا بن سنان نيز همين سؤال را از علّامه حلّى در مورد امير مؤمنان پرسيد. وى جواب داد كه: احتمال دارد او را از وقوع شهادت در آن شب خبر داده بودند؛ ولى نمى‏دانست در چه وقتى از آن شب يا در كجا كشته مى‏شود و پاسخ ديگر اين‏كه تكليف حضرتش با تكليف ما متفاوت است. پس جايز است كه خون شريف خود را در راه خداى متعال نثار كند، همان گونه كه بر مجاهد، واجب است پايدارى كند، هر چند مقاومتش به شهادت بينجامد.

پاسخ علامه طباطبايى
 

علامه سيّد محمّد حسين طباطبايى – رضوان اللَّه تعالى عليه – در اين باره مى‏فرمايد:
امام‏عليه السلام به حقايق جهان هستى، در هرگونه شرايطى وجود داشته باشند، به اذن خدا واقف است، اعم از آنها كه تحت حس قرار دارند و آنها كه بيرون از دايره حس‏اند، مانند موجودات آسمانى و حوادث گذشته و وقايع آينده. دليل اين مطلب، از راه نقل، روايات متواترى است كه در جوامع حديث شيعه مانند كتاب الكافى و بصائر الدرجات و كتب صدوق و كتاب بحار الأنوار و غير آنها ضبط شده است.
به موجب اين روايات كه به حدّ و حصر نمى‏آيند، امام‏عليه السلام از راه موهبت الهى و نه از راه اكتساب، به همه چيز واقف و از همه چيز آگاه است و هر چه را بخواهد به اذن خدا، به ادنى‏ توجّهى مى‏داند…
نكته‏اى كه بايد به سوى آن عطف توجّه كرد، اين است كه اين‏گونه علم موهبتى به موجب ادلّه عقلى و نقلى كه آن را اثبات مى‏كند، قابل هيچ‏گونه تخلّف نيست و تغيّر نمى‏پذيرد و سر مويى به خطا نمى‏رود و به اصطلاح، علم است به آنچه در لوح محفوظْ ثبت شده و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلّق گرفته است.
همچنين لازمه اين مطلب اين است كه هيچ‏گونه تكليفى به متعلَّق اين‏گونه علم (از آن جهت كه متعلَّق اين‏گونه علم و حتمى‏الوقوع است) تعلّق نمى‏گيرد و همچنين قصد و طلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمى‏كند؛ زيرا تكليف، همواره از راه امكان به فعل تعلّق مى‏گيرد و از راه اين‏كه فعل و تركش هر دو در اختيار مكلّف‏اند، فعل يا ترك خواسته مى‏شود؛ و امّا از جهت ضرورى الوقوع و متعلَّق قضاى حتمى بودن آن، محال است مورد تكليف قرار گيرد. مثلاً صحيح است خدا به بنده خود بفرمايد: فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست، بكن؛ ولى محال است بفرمايد: فلان كارى را كه به موجب مشيّت تكوينى و قضاى حتمى من البته تحقق خواهد يافت و بروبرگرد ندارد، بكن يا مكن؛ زيرا چنين امر و نهى‏اى لغو و بى‏اثر است.
همچنين انسان مى‏تواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد، اراده كرده، براى خود مقصد و هدف قرار دهد و براى تحقّق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد؛ ولى هرگز نمى‏تواند امرى را كه به طور يقين (بى‏تغيّر وتخلّف) و به طور قضاى حتمى شدنى است، اراده كند و آن را مقصد خود قرار داده، تعقيب كند؛ زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان، كم‏ترين تأثيرى در امرى كه به‏هر حال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است، ندارد.
از اين بيان روشن مى‏شود كه:
1 . اين علم موهبتىِ امام‏عليه السلام اثرى در اعمال او و ارتباطى با «تكاليف خاصّ» او ندارد و اصولاً هر امر مفروض، از آن جهت كه متعلَّق قضاى حتمى و حتمى‏الوقوع است، متعلَّق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمى‏شود.
آرى. متعلَّق قضاى حتمى و مشيّت قاطع حق تعالى همان رضا به قضاى الهى است، چنان‏كه سيدالشهداعليه السلام در آخرين ساعت زندگى درميان خاك و خون مى‏گفت: «راضى به تقدير تو و تسليم فرمان توام، كه معبودى جز تو نيست» و همچنين در خطبه‏اى كه هنگام بيرون آمدن از مكّه خواند، فرمود: «رضاى خدا، رضاى ما خاندان است».
2 . حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلّق قضاى الهى منافاتى با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد؛ زيرا قضاى آسمانى به فعل (با همه چگونگى‏هاى آن) تعلّق گرفته است، نه به مطلق فعل. مثلاً خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت، تحقّق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلَّق خواست خداست، حتمى و غيرقابل اجتناب است و در عين حالْ اختيارى است و نسبت به انسان، صفت امكان دارد.
3 . اين‏كه ظواهر اعمال امام‏عليه السلام را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است، نبايد دليل نداشتن اين علم موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت، مانند اين‏كه گفته شود: اگر سيدالشهداعليه السلام علم به واقع داشت، چرا مُسلم را به نمايندگى خود به كوفه فرستاد؟ چرا توسط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت؟ چرا خود از مكّه رهسپار كوفه شد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آن‏كه خدا مى‏فرمايد: «وَلَاتُلْقُواْ بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ؛ (8) خود را به دست خود به هلاكت نيفكنيد»؟ (9)
علم امام به آنچه تا روز قيامت، اتّفاق خواهد افتاد
امام على عليه السلام ـ در سخنرانى‏اى كه در آن به فضل و دانش خود، آگاه مى‏سازد و فتنه بنى اميّه را بيان مى‏دارد ـ: امّا بعد،… اى مردم! من چشم فتنه را كور كردم و جز من، كسى بر اين كار، جرئت نمى‏كرد، [آن هم] پس از آن كه موج تاريكىِ آن برخاسته و گزندش فراگير شده بود.
پيش از آن كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد. سوگند به آن كه جانم به دست اوست، از آنچه بين شما تا روز قيامتْ اتّفاق خواهد افتاد و از گروهى كه به وسيله آن، صد تن گم‏راه و صد تن هدايت خواهند شد، چيزى نمى‏پرسيد، مگر آن كه شما را از هدايت كننده، رهبر و زمامدار آن و [نيز] مكان فرود و جاى باراَنداز آنان و شمارى كه از آنان كشته خواهند شد و شمارى كه از آنان خواهند مُرد، باخبر خواهم ساخت. (10)

بحثى درباره خبرهاى امام از امور غيبى
 

ابن ابى الحديد در شرح كلام آن حضرت‏عليه السلام در خطبه 93، فصلى را با عنوان «فصلى در يادكرد امور غيبى‏اى كه امام‏عليه السلام بدانها خبر داده و تحقّق پيدا كرده است» آورده و در آن، چنين گفته است:
بدان كه در اين فصل، على‏عليه السلام به خدايى كه جانش در دست اوست، سوگند ياد كرده است كه آنان از چيزى كه بين آنان تا روز قيامتْ اتّفاق خواهد افتاد، نمى‏پرسند، مگر آن كه وى آنان را از آن چيزْ آگاه خواهد ساخت و [نيز] اگر از گروهى بپرسند كه توسط آن، صد تن هدايت و صد تن گم‏راه مى‏شوند، با معرّفى اداره كننده، رهبر و پيش‏برنده آن و نيز محلّ فرود مركب‏ها و اسب‏هاى آن گروه، از آنان و كشتگان و مُردگان آن گروه، خبر خواهد داد.
اين ادّعاى او، نه ادّعاى پروردگارى است و نه ادّعاى پيامبرى؛ زيرا كه وى مى‏گفت پيامبر خدا وى را از آن، خبر داده است.
ما پيشگويى‏هاى على‏عليه السلام را آزموده‏ايم و آن را موافق واقع يافته‏ايم و با اين توافق، بر درستى ادّعاهاى يادشده استدلال مى‏كنيم، ادّعاهايى نظير:پيشگويى وى درباره ضربه‏اى كه بر سرش خورده مى‏شود و مَحاسنش با آن رنگين مى‏گردد؛و خبر دادن وى از قتل پسرش حسين‏عليه السلام و آنچه هنگام گذر از كربلا گفت؛
و پيشگويى آن حضرت درباره پادشاهى معاويه پس از وى؛
و خبر دادن وى درباره حَجّاج و يوسف بن عمر؛
و آنچه از داستان خوارج در نهروان، خبر داده است؛
و پيشگويى وى براى يارانش درباره تعداد كشته‏هاى آنان و شمار مصلوب شوندگان [از آنان]؛
و خبر دادن وى از جنگ با پيمان شكنان، ستمكاران و منحرفان؛
و پيشگويى وى درباره شمار سپاهيانى كه از كوفه خواهند آمد، به هنگامى كه وى براى جنگ با بصريان، به آن ديار رفته بود؛
و پيشگويى وى درباره عبد اللَّه بن زبير و كلامش درباره او كه: «وى نيرنگ‏باز است. در پى كارى مى‏رود؛ ولى آن را به دست نمى‏آورد. او دام دين را براى شكار دنيا پهن مى‏كند و در نهايت، به صليب‏كشيده از بين قريشيان است»؛
و خبر دادن وى از نابودى بصره به سبب غرق شدن در آب و نابود شدن دوباره آن به وسيله زنگى (همان حديث كه گروهى «زنج (زنگى)» را در آن، تصحيف كرده و «ريح (باد)» خوانده‏اند)؛
و پيشگويى وى درباره آشكار شدن پرچم‏هاى سياه خراسان و تصريح نمودن به قومى از آن سرزمين به نام بنى رُزَيق كه از خاندان مصعب‏اند، و طاهر بن حسين و پسرش و اسحاق بن ابراهيم از آن قوم بوده‏اند و اينان و پيشينيانشان دعوتگران به دولت عبّاسى بوده‏اند؛
و خبر دادن وى از پيشوايانى كه در طبرستان از فرزندانش آشكار خواهند شد، از قبيل: ناصر و داعى و غير آن دو در كلامش: «براى آل محمّدصلى الله عليه وآله گنجى در طالقان است كه خداوند هرگاه بخواهد، آن را آشكار خواهد كرد. فراخواننده آن، حق است و به نام خداوند، قيام خواهد كرد و به دين خدا فرا خواهد خواند»؛
و خبر دادنش از كشته شدن نفس زكيّه در مدينه در كلامش: «وى نزديك اَحجار الزيت (11) كشته خواهد شد»؛
و كلام وى درباره برادر نفس زكيّه، ابراهيم، كه در باب حمزه كشته خواهد شد: «پس از پيروزى، كشته خواهد شد و پس از چيرگى، شكست خواهد خورد» و نيز كلام وى‏عليه السلام درباره او: «به او تيرى سياه خواهد رسيد كه بِدان كشته خواهد شد. بدا به تيرانداز ! دستش شل و بازويش سست باد!»؛
و خبر دادن وى از كشتار مردمِ وَجْ (طائف) و كلام وى درباره آنان كه: «آنان بهترين مردم دنيا هستند»؛
و خبر دادن وى از [تشكيل] كشور علوى در مغرب و تصريح نمودن به نام كُتامه ـ و اينان كسانى بودند كه ابو عبد اللَّهِ داعى و معلّم [فاطمى] را يارى رساندند ـ
و سخن وى‏عليه السلام كه به ابو عبد اللَّه مهدى، اشاره داشت: «وى، آغازين آنان است و آن گاه، حاكم قَيروان ظهور خواهد كرد، همان كه سخت تنگ‏دست، داراى نسب خالص، برگزيده از سلاله ذو البداء و پيچيده به رداست». عبيد اللَّه مهدى، سرخ و سفيد بود و سرخى رخسارش بيشتر بود و ذو البداء، اسماعيل بن جعفر بن محمّد صادق‏عليهما السلام است كه در ردا پيچيده گشت (چون پدرش ابو عبد اللَّه جعفر صادق‏عليه السلام، وى را هنگامى كه در گذشت، در ردايش پيچيد و بزرگان شيعه را نزد جنازه او برد تا او را ببينند و بدانند كه مرده است و ترديدشان در اين خصوص، بر طرف شود)؛
و خبر دادن وى از آل بويه كه كلام وى: «از ديلمان، فرزندان شكارچى خروج خواهند كرد»، اشاره به آنان است؛ چون پدرشان ماهيگير بود و به دست خويش به مقدارى شكار مى‏كرد كه خود و خانواده‏اش به پول آن، گذران زندگى كنند. خداوند از فرزند او، سه پادشاه به وجود آورد و ذريّه او گسترده شدند، به گونه‏اى كه پادشاهى آنان، ضرب‏المثل گشت؛
و نيز كلام وى درباره آنان كه: «دولت آنان پيش خواهد رفت تا آن جا كه زوراء (بغداد) را خواهند گرفت و خليفه را خلع خواهند كرد». كسى از آن حضرت پرسيد: اى امير مؤمنان! دوره حكومت آنان چند سال خواهد بود؟ فرمود: «صد و يا اندكى بيشتر»؛
و نيز كلام [ديگر] وى درباره آنان كه: «پسر هوسران آن دست‏بريده، كه پسر عمويش وى را در كنار دجله خواهد كشت» كه اشاره به عزّ الدوله بختيار، پسر معز الدوله ابو حسين است. معزّ الدوله دست‏بريده بود و دستش به خاطر نافرمانى در جنگ، قطع شده بود و پسرش عزّ الدوله بختيار، خوشگذران و اهل لهو و شرابخوارى بود. پسر عمويش عضد الدوله فنا خسرو، او را در قصر جص در كنار دجله در جنگ كشت و اموالش را از دستش بيرون آورد. و امّا كنار گذاشتن خليفه‏ها: معز الدوله مستكفى را از خلافتْ كنار گذاشت و خلافت را براى مطيع ترتيب داد؛ و بهاء الدوله ابو نصر بن عضد الدوله، طائع را كنار گذاشت و قادر را به جاى وى نشاند. مدّت پادشاهى آل بويه همان مقدارى بود كه على‏عليه السلام به سؤال كننده خبر داده بود؛
و خبر دادن وى به عبد اللَّه بن عبّاس درباره اين كه حكومت، به دست فرزندان وى خواهد افتاد: وقتى كه على بن عبد اللَّه به دنيا آمد، پدرش عبد اللَّه، وى را نزد على‏عليه السلام برد و على‏عليه السلام از آب دهان خويش به دهان وى زد و كام وى را به خرمايى كه پوست آن را گرفته بود، بر داشت و وى را به پدرش باز گرداند و گفت: «پدر پادشاهان را بگير».
اين، روايت صحيح است كه ابو عبّاس مبرّد، آن را در كتاب الكامل آورده است و روايتى كه در آن، عدد [پادشاهان] ياد شده است، صحيح نيست و از كتاب قابل اعتمادى نقل نشده است؛
و چه بسيار خبرهاى غيبى‏اى كه به همين شكل، جريان يافته است كه اگر بخواهيم همه آنها را بياوريم، دفترهاى بسيارى را بايد پر كنيم. كتاب‏هاى سِيَر، به طور مشروح در برگيرنده اين قبيل امورند. (12)
ابن ابى الحديد در دنباله شرح خطبه 37، ذيل عنوان «اخبارى كه درباره آگاهى امام على‏عليه السلام به امور غيبى وارد شده است» نيز گفته است:
ابن هلال ثقفى در كتاب الغارات [به نقل] از زكريّا بن يحيى عطّار، از فضيل، از محمّد بن على آورده است كه او گفت: هنگامى كه على‏عليه السلام گفت: «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد. به خدا سوگند، از من درباره گروهى كه صد نفر را گم‏راه و صد نفر را هدايت مى‏كند، نمى‏پرسيد، مگر آن كه شما را از پيش‏برنده و رهبر آن، خبر خواهم داد»، مردى برخاست و گفت: به من از شمار موهاى سر و ريشم خبر بده.
على‏عليه السلام به وى گفت: «سوگند به خدا، دوست من [پيامبر خدا] به من گفته است كه بر هر تار موى سر تو، فرشته‏اى است كه تو را نفرين مى‏كند و بر هر تار موى ريش تو، شيطانى است كه تو را گول مى‏زند. در خانه تو كودكى است كه پسر پيامبر خدا را مى‏كشد».
پسر آن مرد، قاتل حسين‏عليه السلام بود كه در آن روز، كودكى بود و چهار دست و پا راه مى‏رفت. وى سنان بن انس نَخَعى بود.
محمّد بن اسماعيل بن عمرو بَجَلى، روايت كرده است كه: عمرو بن موسى وجيهى، از منهال بن عمرو، از عبد اللَّه بن حارث، خبر داد كه على‏عليه السلام بر روى منبر گفت: «هيچ كس به حدّ تكليف نرسيده، مگر آن كه خداوند درباره او آيه‏اى از قرآن را فرو فرستاده است».
يكى از دشمنان وى برخاست و گفت: خداوند متعال، درباره تو چه نازل كرده است؟
مردم برخاستند تا او را بزنند.
على‏عليه السلام فرمود: «رهايش كنيد ». سپس به آن شخص فرمود: « آيا سوره هود را خوانده‏اى؟».
گفت: آرى. على‏عليه السلام اين آيه را خواند: «أَفَمَن كَانَ عَلَى‏ بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ ؛ (13) آيا كسى كه از جانب پروردگارش بر حجّتى روشن است و شاهدى از [خويشان] او به همراه اوست». آن گاه فرمود: «”على‏ بيّنة من ربّه” ، محمّدصلى الله عليه وآله است و “الشاهد الّذى يتلوه”، من هستم…».
عثمان بن سعيد بن شريك بن عبد اللَّه گزارش داده است كه: وقتى به على‏عليه السلام خبر رسيد كه مردم، ادّعاى او را درباره مقدّم داشته شدن و برتر شمرده شدنش بر ديگر مردم توسط پيامبرصلى الله عليه وآله به چشم ترديد مى‏نگرند، گفت: «شما را به خدا، هر يك از شما كه پيامبر خدا را ديده و كلام وى را در روز غدير شنيده است، برخيزد و به آنچه شنيده، گواهى دهد».
شش نفر از سمت راست و شش نفر از سمت چپ وى – كه همگى از ياران پيامبر خدا بودند، برخاستند و گواهى دادند كه آنان از پيامبر خدا شنيده‏اند كه او در آن روز، در حالى كه دست على‏عليه السلام را بالا گرفته بود، چنين گفت: «هر كه من مولاى اويم، پس از من، على مولاى اوست. بار خدايا! با هر كس كه دوست اوست، دوست باش و با هر كس كه دشمن اوست، دشمن باشد و آن كس را كه يارى‏اش مى‏كند، يارى كن و آن كس را كه تنهايش مى‏گذارد، تنها بگذار و هر كس را كه دوستش مى‏دارد، دوست بدار و هر كس را كه دشمنش مى‏دارد، دشمن بدار!».
محمّد بن على صوّاف، از حسين بن سفيان، از پدرش، از شُمَير بن سَدير اَزدى، گزارش داده است كه: على‏عليه السلام به عمرو بن حَمِق خُزاعى فرمود: «در كجا فرود آمده‏اى؟».
گفت: در بين خويشانم.
فرمود: «در آن جا فرود نيا».
[عمرو] گفت: آيا در بين همسايگانمان، بنى كنانه، فرود بيايم؟
فرمود: «نه».
[عمرو] پرسيد: در بين ثقيف، فرود بيايم؟
فرمود: «[در اين صورت،] با مَعرّه و مَجرّه چه مى‏كنى؟».
[عمرو] پرسيد: آن دو چيستند؟
فرمود: «دو شعله آتش كه از پشت كوفه بيرون مى‏آيند: يكى از آن دو بر تميم و بكر بن وائل فرود مى‏آيد و كم‏تر كسى از آن، جان سالم به در خواهد برد؛ و شعله ديگر، بخش ديگر كوفه را در بر خواهد گرفت و كم‏تر كسى گرفتار آن خواهد شد و ممكن است از هر خانه‏اى، يك يا دو اطاق را بسوزاند».
[عمرو] پرسيد: پس، در كجا فرود بيايم؟
فرمود: «در بين بنى عمرو بن عامر از قبيله اَزد، فرود آى».
مردمى كه اين سخن را شنيده بودند، گفتند: على را جز كاهنى كه سخنانى چون سخنان كاهنان مى‏گويد، نمى‏بينيم.
[على‏عليه السلام به عمرو] فرمود: «اى عمرو! تو پس از من كشته مى‏شوى و سرت به اين سو و آن سو برده مى‏شود و آن، اوّلين سرى است كه در اسلام، گردانيده مى‏شود. واى بر قاتل تو!
بدان كه تو در بين هر قبيله‏اى باشى، تو را تسليم خواهند كرد، مگر اين شاخه از بنى عمرو بن عامر از قبيله ازد كه آنان تو را تسليم نخواهند كرد و تنهايت نخواهند گذاشت».
سوگند به خدا، چندى نگذشت كه عمرو بن حَمِق، در [روزگار] خلافت معاويه، ترسان و فرارى در بنى قبايل عرب مى‏گشت تا آن كه در بين قوم خود (بنى خُزاعه) فرود آمد. آنان وى را تسليم كردند و وى كشته و سرش از عراق به شام نزد معاويه فرستاده شد، و اين، نخستين سرى بود كه در جهان اسلام از شهرى به شهر ديگر برده مى‏شد.
ابراهيم بن ميمون اَزدى، از حَبّه عُرَنى روايت كرده است كه او گفت: جُوَيرية بن مُسهِر عبدى، مردى درستكار بود و دوست على بن ابى طالب‏عليه السلام، و على‏عليه السلام او را دوست مى‏داشت. روزى، على‏عليه السلام به وى ـ كه در حال حركت بود ـ نگريست و گفت: «اى جويريه! نزد ما بيا؛ چون هر وقت تو را مى‏بينم، هواى تو مى‏كنم».
اسماعيل بن اَبان گفت: صبّاح، از مسلم، از حبّه عرنى حديث كرده است كه او گفت: روزى با على‏عليه السلام مى‏رفتيم كه او به پشت سر نگاه كرد و ديد جويريه در پشت سرش است؛ ولى در دور دست.
[على‏عليه السلام] او را صدا زد و گفت: «اى جويريه! پيش ما بيا؛ نمى‏دانى كه من تو را مى‏خواهم و به تو علاقه‏مندم؟».
جويريه به طرف آن حضرت دويد. على‏عليه السلام گفت: «چند موضوع را به تو مى‏گويم؛ خوب به خاطر بسپار». آن گاه دو نفرى شروع به گفت و گوى سرّى كردند.
جويريه به وى گفت: اى امير مؤمنان! من مردى فراموشكار هستم.
على‏عليه السلام گفت: «من سخن را برايت تكرار مى‏كنم تا حفظ كنى» و آن گاه در پايان آنچه به وى گفته بود، افزود: «اى جويريه! دوستمان را دوست بدار تا زمانى كه ما را دوست مى‏دارد و هر گاه ما را دشمن داشت، دشمنش بدار؛ و دشمنمان را را دشمن بدار تا زمانى كه ما را دشمن مى‏دارد و هر گاه دوستمان داشت، دوستش بدار».
گروهى از مردم كه در كار على‏عليه السلام ترديد مى‏ورزيدند، مى‏گفتند: گويى جويريه را وصىّ خود قرار مى‏دهد، آن گونه كه خود مدّعى است وصىّ پيامبر خداست! آنان اين سخنان را به خاطر شدّت خودمانى بودن جويريه با على‏عليه السلام مى‏گفتند [زيرا رابطه وى با على‏عليه السلام] به گونه‏اى بود كه يك روز، او وارد منزل على‏عليه السلام شد، در حالى كه على‏عليه السلام خوابيده بود و يارانش در اطرافش بودند. جويريه على‏عليه السلام را صدا كرد كه: اى خوابيده! بيدار شو. بر سر تو ضربه‏اى خواهند زد كه ريشت از خون آن، رنگين خواهد گشت.
امير مؤمنان لبخندى زد و گفت: «اى جويريه! تو را از جريان كارت خبر دهم؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست، تو را به درختى سخت، خواهند بست و دست و پايت را خواهند بريد و زير درخت كشاورزى به دارت خواهند زد».
سوگند به خدا، از اين بحث، چندى نگذشت كه زياد، جويريه را گرفت و دست و پايش را قطع كرد و او را در كنار درخت خرماى ابن مكعبر – كه درختى بلند بود – بر درختى كوتاه به دار كشيد.
ابراهيم در كتاب الغارات از احمد بن حسن ميثمى روايت كرده است كه او گفت: ميثم تمّار، آزادشده على بن ابى طالب‏عليه السلام، برده‏اى بود از آنِ زنى از بنى اسد. على‏عليه السلام وى را خريد و آزاد ساخت و به وى فرمود: «نامت چيست؟».
گفت: سالم.
على‏عليه السلام فرمود: «پيامبر خدا به من خبر داده است نامى كه پدرت در زبان عجمى بر تو گذاشته “ميثم” است».
گفت: خداوند و پيامبر او راست گفته‏اند و تو – اى امير مؤمنان – راست گفتى. اسم من ميثم است.
على‏عليه السلام فرمود: «به نام اصلى خود برگرد و نام “سالم” را رها كن. ما تو را به “سالم” كنيه مى‏دهيم» و او را “ابو سالم”، كنيه داد.
على‏عليه السلام او را به دانش‏هاى فراوان و رازهاى فراوانى از رازهاى وصيّت، مطّلع ساخت و ميثم، پاره‏اى از آنها را نقل مى‏كرد. گروهى از اهل كوفه درباره نقل‏هاى او ترديد داشتند و على‏عليه السلام را در اين امور به غيبگويى، ابهامگويى و فريبكارى متّهم مى‏كردند. روزى، على‏عليه السلام در جميع كثيرى از يارانش – كه در ميان آنان، هم افراد مخلص و هم افراد دو دل، حضور داشتند، به وى فرمود: «اى ميثم! تو پس از من دستگير و به دار آويخته مى‏شوى. روز دوم، از بينى و دهانت خونْ جارى مى‏شود، به طورى كه ريشت رنگين خواهد گشت و روز سوم با نيزه‏اى به تو ضربه خواهند زد و كشته خواهى شد. منتظر چنين روزى باش.
مكانى كه در آن جا به دار آويخته مى‏شوى، جلوى درِ خانه عمرو بن حُرَيث است. تو دهمين نفر از ده نفرى خواهى بود كه به كوتاه‏ترين چوپ و نزديك‏ترينِ آن به زمين، به دار كشيده مى‏شوند. من درختى را كه بر تنه‏اش به دار آويخته مى‏شوى، به تو نشان خواهم داد».
پس از دو روز، على‏عليه السلام آن درخت را به وى نشان داد.
ميثم، نزد آن درخت مى‏آمد و در آن جا نماز مى‏خواند و مى‏گفت: مبارك باشى، اى بُن خرما، كه من براى تو آفريده شده‏ام و تو براى من روييده‏اى!
او پس از كشته شدن على‏عليه السلام، همواره نزد آن درخت مى‏آمد تا آن كه آن درخت، قطع شد. [از آن پس،] هميشه به تنه درخت، سر مى‏زد و در آن جا رفت و آمد مى‏كرد و مى‏پاييد و عمرو بن حريث را ديده، به وى مى‏گفت: من همسايه تو خواهم شد؛ با من حقّ همسايگى را به نيكى به جا آور. ولى عمرو نمى‏دانست كه وى چه مى‏گويد و از وى مى‏پرسيد: خانه ابن مسعود را مى‏خواهى بخرى يا خانه ابن حكيم را؟
او، در [همان] سالى كه كشته شد، به حج رفت و به خانه اُمّ سلمه – كه خداوند از وى خشنود باد – وارد شد. امّ سلمه گفت: تو كيستى؟
ميثم گفت: عراقى هستم.
[امّ سلمه] از نسب وى پرسيد. وى يادآور گشت كه آزاد شده على بن ابى طالب‏عليه السلام است.
[امّ سلمه] گفت: تو هيثم هستى؟
گفت: نه؛ من ميثم هستم.
[امّ سلمه] گفت: سبحان اللَّه! سوگند به خدا كه گاهى مى‏شنيدم پيامبر خدا در دل شب، سفارش تو را به على‏عليه السلام مى‏كرد.
ميثم، سراغ حسين بن على‏عليهما السلام را از او گرفت.
[امّ سلمه] گفت: در باغ خودش به سر مى‏برد.
[ميثم] گفت: به وى خبر بده كه من دوست دارم به وى سلام كنم. ما همديگر را در نزد پروردگار عالميان – اگر خدا بخواهد – خواهيم ديد. امروز نمى‏توانم او را ببينم؛ بايد برگردم.
امّ سلمه، عطرى خواست و ريش او را معطّر ساخت. ميثم گفت: اين ريش به خون، رنگين خواهد گشت.
[امّ سلمه] پرسيد: چه كسى اين خبر را به تو داده است؟
گفت: سَرورم على‏عليه السلام به من خبر داده است.
امّ سلمه گريست و به وى گفت: او تنها سَرور تو نبود؛ بلكه سَرور من و همه مسلمانان بود.
آن گاه، ميثم از وى خداحافظى كرد و به كوفه رفت و در آن جا بازداشت شد. او را نزد عبيد اللَّه بن زياد بردند و به عبيد اللَّه گفتند: وى از نزديك‏ترينِ مردم به ابو تراب بوده است.
عبيد اللَّه گفت: واى بر شما! اين فرد غير عرب؟!
گفتند: آرى.
[عبيد اللَّه] به وى گفت: پروردگارت كجاست؟
[ميثم] گفت: در كمين [ستمكاران] است.
[عبيد اللَّه] گفت: به من خبر رسيده كه تو از نزديكان ابو تراب هستى؟
[ميثم] گفت: تا حدودى. منظورت چيست؟
[عبيد اللَّه] گفت: مى‏گويند او از آنچه برايت پيش خواهد آمد، به تو خبر داده است؟ گفت: آرى، وى خبرم داده است.
[عبيد اللَّه] پرسيد: او به تو گفته كه من با تو چه كار خواهم كرد؟
گفت: به من خبر داده است كه من دهمين نفرى هستم از ده نفرى كه تو به دار مى‏زنى و دار من از همه كوتاه‏تر و به زمينْ نزديك‏تر خواهد بود.
[عبيد اللَّه] گفت: من با گفته او مخالفت خواهم كرد.
[ميثم] گفت: واى بر تو! چگونه با او مخالفت خواهى كرد؟ او از پيامبر خدا و پيامبر خدا از جبرئيل و جبرئيل از خدا خبر داده است. تو چگونه با اينان مخالفت خواهى كرد؟ بدان كه به خدا سوگند، مى‏دانم مكانى كه در آن به دار آويخته مى‏شوم، در كجاى كوفه است و من، نخستين آفريده خدا هستم كه در ميان مسلمانان چون اسبان، لگام زده مى‏شوم.
عبيد اللَّه او را زندان كرد و مختار بن ابى عُبَيده ثَقَفى را همراه وى زندانى كرد.
ميثم به مختار – كه هر دو در زندان ابن زياد بودند – گفت: تو آزاد مى‏شوى و به خونخواهى حسين‏عليه السلام برمى‏خيزى و اين ستمكارى را كه ما در زندان او هستيم، مى‏كُشى و با اين گام‏هايت صورت و پيشانى او را پايمال خواهى كرد.
عبيد اللَّه بن زياد، مختار را خواست تا او را بكشد كه با ورود نامه‏رسانى مواجه شد كه نامه يزيد بن معاويه را برايش آورده بود كه [در آن، يزيد] به وى فرمان داده بود كه مختار را رها كند. و اين به خاطر آن بود كه خواهر مختار، زن عبد اللَّه بن عمر بن خطّاب بود و او از شوهرش خواسته
بود كه درباره مختار در نزد يزيد، شفاعت كند و او شفاعت كرده بود و شفاعتش پذيرفته گشته بود و به وسيله نامه‏رسان، نامه آزادى وى را فرستاده بود. رسيدن نامه‏رسان، هم‏زمان با خارج ساختن مختار از زندان براى كشته شدن بود كه [موجب] آزاد [شدن وى] گشت.
ميثم پس از مختار، بيرون آورده شد تا به دار آويخته شود. عبيد اللَّه گفت: حكم ابو تراب را درباره وى به كار خواهم گرفت.
مردى وى را ديد و گفت: اى ميثم! [هيچ چيزى] تو را از اين درخت، بى‏نياز نساخت؟ وى لبخندى زد و گفت: من براى آن، آفريده شده‏ام و آن براى من رشد كرده است.
هنگامى كه ميثم بر تنه درختْ بسته شد، مردم در اطراف او جلوى درِ [خانه] عمرو بن حريث گرد آمدند. عمرو گفت: او دائماً به من مى‏گفت كه: من همسايه تو هستم. او هر شب به كنيزش مى‏گفت كه زير اين درخت را جاروب كند و آب بپاشد و در زير آن، اسفند و عود، دود كند.
ميثم، شروع به بيان فضايل بنى هاشم و بدى‏هاى بنى اميّه كرد، در حالى كه بر چوب، به دار كشيده شده بود. به ابن زياد گفته شد: اين برده، شما را رسوا كرد. [ابن زياد] گفت: او را لگام بزنيد. او را لگام زدند و وى اوّلين بنده خدا گشت كه در اسلام به وى لگام زده شد. در روز دوم، از بينى و دهانش خون جارى گشت و در روز سوم با نيزه‏اى به وى ضربه زدند و در گذشت.
كشته شدن ميثم، ده روز پيش از آمدن حسين‏عليه السلام به كوفه بود.
ابراهيم گفت: ابراهيم بن عبّاس نهدى به من گفت كه: مبارك بَجَلى، از ابو بكر بن عيّاشْ روايت كرده است كه او گفت: مُجالد، از شَعبى، از زياد بن نَضْر حارثى نقل كرد كه وى گفت: من پيش زياد بودم كه رُشَيد هَجَرى را آوردند و وى از دوستان خاصّ على‏عليه السلام بود.
زياد به وى گفت: دوست تو، درباره آنچه ما بر سرت مى‏آوريم، به تو چه گفته است؟ [رشيد] گفت: دستان و پاهاى مرا قطع مى‏كنيد و مرا به دار مى‏آويزيد.
زياد گفت: من گفته او را دروغ خواهم ساخت؛ او را رهايش كنيد.
هنگامى كه رشيد مى‏خواست خارج شود، زياد گفت: برش گردانيد. هيچ چيزى را از آنچه دوستت درباره‏ات گفته است، مناسب‏تر نمى‏دانم؛ چون تو هر چه بمانى، به ما بدى مى‏كنى. دست‏ها و پاهايش را ببُريد.
دست و پايش را قطع كردند و او همچنان سخن مى‏گفت. [زياد] گفت: او را به گردن، به دار آويزيد.
رشيد گفت: يك مورد مانده است كه هنوز درباره من انجام نداده‏ايد.
زياد گفت: زبانش را ببُريد.
هنگامى كه مى‏خواستند زبانش را ببرند، گفت: رهايم كنيد تا يك كلمه بگويم. وقتى رهايش كردند، گفت: سوگند به خدا، اين، تصديق خبر اميرمؤمنان است؛ او به من از قطع شدن زبانم خبر داد.
زبان او را قطع كردند و وى را به دار كشيدند.
ابو داوود طيالسى، از سليمان بن رُزَيق، از عبد العزيز بن صُهَيب روايت كرده است كه او گفت: ابو عاليه به من حديث كرد و گفت: مزرع (يار على‏بن ابى طالب‏عليه السلام) به من گفت كه على‏عليه السلام گفت: سپاهى خواهد آمد و هنگامى كه به بَيداء (14) برسد، زمين، آن را در خود فرو مى‏برد.
[ابو عاليه گفت:] به مزرع گفتم: غيب مى‏گويى!
[مزرع] گفت: هر چه را به تو مى‏گويم، به ياد داشته باش. اين را على بن ابى طالب، آن شخصيّت قابل اطمينان به من گفته است.
[ابو عاليه افزود: مزرع] چيزى ديگرى هم به من گفت: مردى بازداشت و كشته خواهد شد و در بين دو طاق از طاق‏هاى مسجد به دار كشيده خواهد گشت.
به وى گفتم: تو از غيب، سخن مى‏گويى!
[مزرع] گفت: هر چه به تو مى‏گويم، به ياد بسپار.
سوگند به خدا، جمعه‏اى بر ما نگذشت كه مزرع، بازداشت و كشته شد و بين دو طاق از طاق‏هاى مسجد به دار آويخته گرديد.
من [ابن ابى الحديد] مى‏گويم: داستان «در زمين فرو رفتن سپاه» را بخارى و مسلم در صحيح خود، از امّ سلمه – كه خداوند از وى خشنود باد – آورده‏اند كه وى گفته است: از پيامبر خدا شنيدم كه مى‏گفت: مردمى به خانه خدا پناه مى‏برند. هنگامى كه به منطقه بيداء مى‏رسند، زمين، آنها را در خود فرو مى‏برد.
گفتم: اى پيامبر خدا! شايد در بين آنان افراد مجبورشده و يا ناخواسته باشد.
فرمود: به زمينْ فرو مى‏روند؛ ولى بر پايه نيّت‏هايشان در روز قيامت، محشور (يا مبعوث) مى‏شوند.
از ابو جعفر (محمّد بن على باقرعليه السلام) پرسيده شد كه: آيا منظور، فرو رفتن زمين در دور دست است؟
فرمود: «هرگز! سوگند به خدا، منظور، منطقه بَيداء در اطراف مدينه است».
محمّد بن موسى عَنَزى آورده است كه: مالك بن ضَمْره رواسى، از ياران على‏عليه السلام و از كسانى بود كه از ناحيه على‏عليه السلام دانش فراوانى به دست آورده بودند. او با ابوذر هم دوست بود و از او دانش آموخته بود.
[مالك] در روزگار بنى اميّه مى‏گفت: خداوندا! مرا گرفتارترينِ سه نفر قرار مده!
به وى گفته شد: سه نفر كيستند؟ گفت: مردى كه از بالاى بلندى بر زمين افكنده خواهد شد، مردى كه دست و پا و زبانش بريده و بر دار خواهد شد، و مردى كه در رختخواب خود خواهد مُرد.
بعضى از مردم، او را مورد تمسخر قرار داده، مى‏گفتند: اين، از دروغ‏هاى ابو تراب است.
آن كه از بالاى بلندى پرتاب شد، هانى بن عُروه بود و آن كه دست و پا و زبانش قطع گشت، رُشَيد هَجَرى بود و مالك، در رختخواب درگذشت. (15)

امام داراي علوم همه پيامبران است
 

و از « بصائر الدرجات ‏» از على بن نعمان عين اين روايت نقل شده است (16)و نيز از «كافى‏» با سند خود از حضرت امام محمد باقر عليه‌السّلام روايت است كه فرمود:
كان جميع الانبياء ماة الف نبى و عشرين الف نبى، منهم خمسة اولوا العزم: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلى الله عليه و عليهم، و ان على بن ابيطالب كان هبة الله لمحمد و ورث علم الاوصياء و علم من كان قبله.اما ان محمدا ورث علم من كان قبله من الانبياء و المرسلين (17)
«تمام پيغمبران يكصد و بيست هزار نفرند كه از آنها پنج نفر اولوا العزم (صاحب شريعت و كتاب آسمانى) هستند: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد – كه درود و صلوات خدا بر محمد و بر آنان باد -.و محمد وارث علوم جميع انبياء و پيغمبران مرسل است و على بن ابيطالب موهبت و بخششى است كه خداوند به محمد عنايت كرده است و او وارث علوم تمام پيغمبران و اوصياى آنان است‏».
و از «كافى‏» و «بصائر الدرجات‏» با اسناد خود از ضريس كنانى روايت كنند كه گويد: «من نزد حضرت صادق عليه‌السّلام بودم و در حضور آن حضرت ابو بصير نيز بود، حضرت فرمودند: داود پيغمبر علوم تمام پيغمبران قبل از خود را ارث برد، و سليمان فرزندش تمام علوم داود را ارث برد، و ما ائمه اهل بيت تمام علوم محمد صلى الله عليه و آله و سلم را ارث برديم، و صحف ابراهيم و الواح حضرت موسى نزد ماست.ابو بصير عرض كرد: منظور از صحف ابراهيم و الواح موسى همين علم است (كه براى مردم بيان مى‏كنيد)؟ حضرت فرمود: اى ابا بصير اين علوم را كه بيان مى‏كنيم در هر شب و روز، روز به روز و ساعت‏به ساعت تازه براى ما پيدا مى‏شود (ليكن آن صحف و الواح حقيقت ديگرى است كه به نحو كليت در وجود ما قرار گرفته و قابل تغيير و حدوث نيست و اين علوم روزانه از آن معدن و منبع سرازير مى‏گردد)».
و از «بصائر الدرجات‏» نظير اين روايت از ايوب بن نوح و محمد بن عيسى از صفوان روايت‏شده است (18)و از «كافى‏» از ابن مسكان از ابو بصير از حضرت صادق عليه‌السّلام روايت است كه آن حضرت فرمود:
اى ابا محمد ان الله عز و جل لم يعط الانبياء شيئا الا و قد اعطاه محمدا جميع ما اعطى الانبياء، و عندنا الصحف التى قال الله عز و جل: صحف ابراهيم و موسى.
قلت: جعلت فداك هى الالواح؟ قال: نعم(19)
حضرت فرمود: «اى ابا محمد خداوند عز و جل هيچ علمى و موهبتى به پيغمبران نداده است مگر آنكه تمام آنها را مجموعا به محمد صلى الله عليه و آله و سلم داده است، و صحفى كه خداوند مى‏فرمايد: «صحف ابراهيم و موسى‏» در نزد ماست.عرض كردم: فدايت ‏شوم آيا آن صحف، الواح است؟ فرمود: بلى‏».
و از «كافى‏» از هارون بن جهم روايت است كه او گفت: از مردى ازاصحاب حضرت صادق عليه‌السّلام كه اسمش در خاطرم نمانده روايت است از حضرت صادق عليه‌السّلام كه فرمود:
ان عيسى ابن مريم اعطى حرفين كان يعمل بهما، و اعطى موسى اربعة احرف، و اعطى ابراهيم ثمانية احرف، و اعطى نوح خمسة عشر حرفا، و اعطى آدم خمسة و عشرين حرفا، و ان الله تبارك و تعالى جمع ذلك كله لمحمد صلى الله عليه و آله و سلم.و ان اسم الله الاعظم ثلاثة و سبعون حرفا اعطى محمدا اثنين و سبعين حرفا و حجب عنه حرف واحد (20)
«به حضرت عيسى بن مريم از اسماء خدا كه تمام دعوت و معجزات خود را (از مرده زنده كردن و كور مادرزاد و مرض پيس را شفا دادن و خبر دادن به مردم از غيب مانند آنچه را كه مى‏خورند يا در خانه‏هاى خود نگاهدارى مى‏كنند) بر اساس آن اسم‏ها قرار داده بود فقط دو حرف داده شده بود، و به حضرت موسى چهار حرف عنايت‏شده بود، و به حضرت ابراهيم هشت‏حرف، و به حضرت نوح پانزده حرف، و به حضرت آدم بيست و پنج‏حرف، و به محمد صلى الله عليه و آله و سلم هفتاد و دو حرف عطا شده است از مجموع اسامى خدا كه هفتاد و سه حرف است، و يك حرف مخزون مكنون، اختصاص به ذات واجب دارد».
و از «بصائر الدرجات‏» با سند خود از ابو حمزه ثمالى از حضرت سجاد على بن الحسين عليهما السلام روايت مى‏كند كه
قال: قلت له: الائمة يحيون الموتى و يبرؤن الاكمه و الابرص و يمشون على الماء؟ قال: ما اعطى الله نبيا شيئا قط الا و قد اعطاه محمدا صلى الله عليه و آله و سلم، و اعطاه ما لم يكن عندهم – الخبر (21)
ابو حمزه گويد: «به حضرت سجاد عليه‌السّلام عرض كردم: آيا ائمه اهل بيت مى‏توانند مردگان را زنده كنند؟ و آيا مى‏توانند كور مادرزاد را بينا نموده و مريض پيس را شفا دهند؟ و آيا مى‏توانند بر روى آب راه بروند؟ حضرت فرمود: خداوند هيچ موهبتى به پيغمبرى از پيغمبران خود نداده است مگر آنكه آن را به محمد صلى الله عليه و آله و سلم عنايت فرموده است و علاوه بر آنها چيزهائى به محمد صلى الله عليه و آله و سلم عطا فرموده است كه به هيچ يك از آنها نداده است‏».
و از «بصائر الدرجات‏» با سند خود از جابر از حضرت امام محمدباقر عليه‌السّلام روايت است كه
قال: اعطى الله محمدا صلى الله عليه و آله و سلم مثل ما اعطى آدم فمن دونه من الاوصياء كلهم، يا جابر هل تعرفون ذلك؟ (22)
حضرت باقر فرمودند: «خداوند به حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم عنايت فرموده است تمام چيزهائى را كه به آدم ابو البشر و تمام اوصياى او تا خاتم النبيين عنايت كرده است، اى جابر آيا اين مطلب را شما ادراك مى‏كنيد؟ (يا آنكه مردم اين حقيقت را درك مى‏كنند؟)».
و از كتاب «اختصاص‏» شيخ مفيد از عبد الله بن بكير هجرى از حضرت باقر عليه‌السّلام روايت است كه فرمود: على بن ابيطالب تحفه و هبه خداست‏به رسول بزرگوارش محمد صلى الله عليه و آله و سلم، ورث علم الاوصياء و علم ما كان قبله، اما ان محمدا ورث علم من كان قبله من الانبياء و المرسلين. (23)
«حضرت اميرالمؤمنين تمام علوم اوصياء و علوم پيغمبران سابق را ارث برد چون وارث پيغمبر بود، و پيغمبر وارث جميع انبياء و مرسلين بودند».

امام وارث جنبه‌هاي روحي و علمي پيامبران است
 

بارى آنچه از مجموع اين احاديث استفاده مى‏گردد آنكه جميع كمالات روحى و علمى كه در انبياء گذشته بوده به حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و از آن حضرت به امير المؤمنين عليه‌السّلام و از او به ائمه اهل بيت عليهم السلام ارث رسيده است، نه تنها در وحى و علوم الهى كه راجع به شرايع آنها بوده است‏بلكه تمام حالات و صفات روحى و كيفيت اتصال آنها به مبدا اعلى از نقطه نظر اسم خاصى كه به آن اختصاص داشته‏اند، و بلكه تمام معجزات و كراماتى كه به اذن خدا از آنها سرمى‏زد همه و همه در وجود مبارك پيغمبر اسلام منطوى و موجود است.چون معجزات انبياء در اثر قدرت روحى و صفاى قلب آنهاست كه امر خدا در آنها تجلى نموده و از دريچه نفوس طاهره آنها اين معجزات به اذن خدا پيدا مى‏شود، و چون نفوس آنها متفاوت بوده لذا اين تجليات نيز مختلف و از هر پيغمبرى يك نوع معجزه خاصى به وجود آمده است.
و نيز علوم الهيه آنها همگى بر يك روش و يك صراط نبوده بلكه از نقطه‏نظر درك مقام عظمت و توحيد خدا هر يك از جنبه خاص و اسم مخصوص به بارگاه الهى بار يافته و از مخلصين شده‏اند.و القاب روح الله، يا كليم الله، يا خليل الله، يا نجى الله، يا صفى الله و امثال آنها القاب تشريفاتى و اعتبارى نيست‏بلكه حكايت از يك نوع خاص از ملكه و كيفيت مخصوص از نفوس آنها مى‏نمايد كه جذبات الهى در هر يك از آنها به يك منوال نبوده بلكه هر يك از طريقى خاص و روشى مخصوص با صفاى باطن خود سير در اسمى از اسماى الهيه نموده و حقيقت آن اسم در آنها ظهور پيدا كرده است، و به واسطه آن اسم معجزات و خارق العادات را انجام مى‏دادند، و علومى ربانى از دريچه همان اسم از عالم علم كلى الهى توسط جبرائيل امين بر قلب آنها سرازير مى‏گرديده است.
اما وجود مقدس خاتم الانبياء و المرسلين كه جامع جميع ظهورات اسماء الهيه هستند داراى نفسى وسيع و قلبى فسيح و داراى اسم اعظم و مقام فناء در اسم احد و ذات مقدس بارى تعالى مى‏باشند.لقب خاتم النبيين بر آن حضرت اعتبار و تشريف نيست‏بلكه سعه روح و استعداد سير در همه اسماء و صفات و تجلى اسم اعظم و تلقى آخرين مراتب توحيد و فناى در ذات احديت و اندكاك و انطواى جميع عوالم در نفس مبارك آن حضرت بلكه انطواء و اندكاك جميع علوم و مواهب انبياى گذشته با كمالات روحى و علمى در آن حضرت حكايت از عنوان خاتم النبيين مى‏كند.همه انبياء مقدمه الجيش آن حضرت بوده و هر يك از زاويه‏اى و دريچه‏اى خاص و راهى مخصوص به خدا راه يافته و صاحب كمال مخصوص شده‏اند، ليكن نفس بزرگ پيغمبر اسلام از همه زوايا و همه دريچه‏ها و از همه راهها به آن مقام منيع بار يافته و همه اسماى الهيه در او تجلى نموده است.بنابراين آن حضرت وارث همه پيغمبرانند و همه زير نگين آن حضرت واقع و به شرف خدمت و تمسك و استشفاع متمسك‏اند.
«آنچه خوبان همه دارند تو به هزاران مرتبه بالاتر و والاتر از آنها دارى‏».
بنابراين وجود مبارك آن سرور كاينات داراى علوم همه انبياء و اوصياء و داراى همه معجزات آنان و بيش از آنها هستند و لواى حمد در روز بازپسين فقط به دست آن حضرت داده خواهد شد، يعنى پيشواى حمدكنندگان خدا به همان طريقى كه سزاوار مقام حمد اوست.
تمام اين مراتب و درجات و كمالات و فضايل و مزايا و علوم و معجزات و اسماء الهيه كليه و اسم اعظم از آن حضرت به خليفه و وصى آن حضرت و آئينه‏تمام نماى آن، وجود مبارك امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه‌السّلام منتقل شد و لواى حمد در روز قيامت از دست آن حضرت به امير المؤمنين مى‏رسد.
اين مقام وارثيت در كتاب تكوين و كتاب تشريع است كه علم ما كان و ما يكون الى يوم القيامة و ما هو كائن در صفحه ذهن آن حضرت مشهود و قدرت و عظمت اسماء الهيه در نفس صافى و ضمير منير آن وصى، متجلى و ظاهر است.ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا.
و بر اين اساس است آيه مباركه قرآن(24)در قضيه مباهله كه على عليه‌السّلام را نفس رسول خدا مى‏داند و روايات بسيارى از طريق شيعه و سنى كه آن حضرت را نفس رسول خدا شمرده است، و لازمه اتحاد نفس اتحاد كمالات و معارف است.و علاوه بر اين روايات بسيارى از شيعه و سنى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت‏شده است كه آن حضرت امير المؤمنين را به حضرت آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و يحيى و يوسف تشبيه نموده و لازمه تشبيه تحقق صفت مشبه به در مشبه است، بلكه در بسيارى از آنها عنوان تشبيه نيست‏بلكه عنوان مثليت و برابرى است.ما در اينجا فقط بعض رواياتى را كه از طريق عامه ذكر شده است نقل مى‏كنيم.
محمد بن طلحه شافعى (25) از بيهقى با سند خود و ابن صباغ مالكى (26) از بيهقى در كتابى كه در فضائل صحابه تصنيف كرده است‏با سند خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده‏اند كه قال: من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه، و الى نوح فى تقواه، و الى ابراهيم فى حلمه، و الى موسى فى هيبته، و الى عيسى فى عبادته فلينظر الى على بن ابيطالب.
حضرت رسول اكرم فرمودند: «هر كس بخواهد به آدم ابو البشر نظر كند در علم او، و به نوح در تقواى او، و به ابراهيم در حلم و شكيبائى او، و به موسى در هيبت و جلال او، و به عيسى در عبادت او، بايد نظر كند به على بن ابيطالب‏».و فخر رازى در تفسير ايه مباهله بعد از آنكه مى‏گويد كه از آن استفاده مى‏شود كه على نفس رسول خدا بوده است و لازمه‏اش آن است كه چون رسول خدا از جميع انبياء افضل و اشرف بوده است على نيز بايد از رسول خدا گذشته از بقيه انبياء افضل و اشرف باشد، مى‏گويد: و اين استدلال به آيه را تاييد مى‏كند حديثى كه موافق و مخالف بر آن اتفاق دارند كه رسول خدا فرمود: من اراد ان يرى آدم فى علمه، و نوحا فى طاعته، و ابراهيم فى خلته، و موسى فى هيبته، و عيسى فى صفوته فلينظر الى على بن ابيطالب.
«هر كس بخواهد آدم را، در علمش و نوح را در طاعتش، و ابراهيم را در خلتش، و موسى را در هيبتش، و عيسى را در برگزيدگى و خلوصش ببيند بايد على بن ابيطالب را ببيند».
و سپس گويد: اين حديث دلالت دارد كه تمام كمالاتى كه در آن پيمبران جدا جدا و متفرق بوده در على بن ابيطالب جمع شده است، و اين دلالت دارد بر آنكه على از تمام پيمبران افضل است.و اما شيعيان از قديم الايام تا اين زمان به آيه مباهله استدلال مى‏كنند كه على از همه اصحاب رسول خدا افضل است، چون آيه دلالت دارد كه على – رضى الله عنه – مثل نفس محمد صلى الله عليه و آله و سلم است مگر در آنچه كه دليل، تخصيص زده است، و نفس محمد از جميع اصحاب افضل بوده است پس واجب است كه على از همه اصحاب افضل باشد(27)
و شيخ‌ سليمان‌ قندوزي‌ حنفي‌ از أبوالحمراء روايت‌ كرده‌ از رسول‌ خدا كه‌: مَنْ ارَادَ أنْ يَنْظُرَ إلي‌ آدَمَ في‌ عِلْمِهِ، وَ إلي‌ نُوحٍ في‌ عَزْمِهِ، وَ إلي‌ إبراهيمَ في‌ حِلْمِهِ، وَ إلي‌ موسي‌ في‌ بَطْشِهِ، و إلي‌ عيسي‌ في‌ زُهدِهِ فَلْيَنظُر إلي‌ عَلِيِّ بن‌ أبي‌طالبٍ. أخرجه‌ أبوالخير الحاكمي‌.(28)
رسول‌ خدا فرمود: «هر كس‌ بخواهد آدم‌ را عملش‌، و نوح‌ را در اراده‌ و عزمش‌، و ابراهيم‌ را در حلم‌ و بردباريش‌، و موسي‌ را در زد و خورد و گرفتن‌ و دادن‌ و قوّتش‌، و عيسي‌ را در زهدش‌ ببيند، بايد عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ را ببيند».
و نيز از ابن‌ عبّاس‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ رسول‌ الله‌ فرمودند: مَنْ أرَادَ أنْ يَنْظُرَ إلي‌ آدَمَ في‌ عِلْمِهِ، وَ إلَي‌ نُوحٍ في‌ حُكْمِهِ، و إلَي‌ إبراهيمَ في‌ حِلْمِهِ، و إلَي‌ مُوسي‌ في‌ هَيبَتِهِ، و إلَي‌ عِيسي‌ في‌ زُهْدِهِ فَلْيَنظُرْ إلي‌ عليِّ بنِ أبيطالبٍ. أخرجه‌ الملاّ في‌ سيرته‌.(29)
«هر كس‌ بخواهد به‌ آدم‌ نظر كند در علم‌ او، و به‌ نوح‌ نظر كند در حكم‌ و فرمان‌ و قضاوت‌ او، و به‌ ابراهيم‌ در حلم‌ او، و به‌ موسي‌ در هيبت‌ او، و به‌ عيسي‌ در زهد او بايد نظر كند به‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌». و اين‌ حديث‌ را ملاّ علي‌ متّقي‌ در «كنز العمّال‌» آورده‌ است‌.
و محبّ الدّين‌ از أبوالحمراء روايت‌ كرده‌ كه‌ قال‌: قالَ رسولُ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌: مَن‌ ارَادَ أن‌ يَنظُرَ إلَي‌ آدَمَ في‌ عِلْمِهِ، و إلَي‌ نُوحٍ في‌ فَهْمِهِ، وَ إلي‌ إبراهيمَ في‌ حِلْمِهِ، وَ إلي‌ يَحْيَي‌ بن‌ زَكريّا في‌ زُهدِهِ، وَ إلي‌ موسي‌ في‌ بَطْشِهِ، فَلْيَنْظُر إلي‌ عليِّ بن‌ أبي‌طالبٍ. أخرجه‌ أبوالخير الحاكمي‌.(30)
رسول‌ خدا فرموده‌ است‌: «هر كس‌ بخواهد به‌ آدم‌ در عملش‌، و به‌ نوح‌ در فهم‌ و ادراكش‌، و به‌ ابراهيم‌ در حلمش‌، و به‌ يحيي‌ بن‌ زكريّا در زهدش‌، و به‌ موسي‌ درگير و دار و همّت‌ و پشتكارش‌ نظر كند بايد به‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ نظر كند». و اين‌ روايت‌ را ابوخير حاكمي‌ با سند خود تخريج‌ كرده‌ است‌.
و در پاورقي‌ از ص‌ 212 از «مناقب‌« ابن‌ مغازلي‌ گويد كه‌: اين‌ حديث‌ را خوارزمي‌ در «مناقب‌« خود ص‌ 49 و ص‌ 245، و محبّ الدين‌ طبري‌ در «الرياض‌ النّضرة‌« ج‌ 2 ص‌ 217، و ابن‌ أبي‌ الحديد در «شرح‌ نهج‌ البلاغه‌« ج‌ 2 ص‌ 229 آورده‌ و گفته‌ است‌ كه‌: احمد حنبل‌ در «مسند» خود، و بيهقي‌ در «صحيح‌» خود اين‌ روايت‌ را آورده‌اند.
و همچنين‌ محبّ طبري‌ از ابن‌ عبّاس‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ قال‌: قالَ رَسُولُ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌: مَنْ أرادَ أن‌ يَنظُرَ إلي‌ ابراهيم‌ في‌ حِلمِهِ، وَ إلي‌ نوحٍ في‌ حُكْمِهِ، و إلي‌ يُوسف‌ في‌ جَمالِهِ فليَنظُر إلي‌ عليِّ بن‌ أبي‌طالب‌. اخرجه‌ الملا في‌ سيرته‌.(31)
ابن‌ عبّاس‌ گويد كه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ فرمودند: «كسي‌ كه‌ بخواهد به‌ ابراهيم‌ در حلم‌ و شكيبائي‌ او، و به‌ نوح‌ درحكم‌ و فرمان‌ و قضاوت‌ او، و به‌ يوسف‌ در جمال‌ او تماشا كند بايد تماشاي‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ را بنمايد». و اين‌ روايت‌ را ملاّ علي‌ متّقي‌ در «كنز العمّال‌« آورد است‌.
و نيز ابن‌ المغازلي‌ با سند خود از انس‌ بن‌ مال‌ روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا فرمود: مَن‌ أرَادَ أن‌ يَنْظُرَ إلي‌ عِلْمِ آدَمَ، وَفِقْهِ نُوحٍ فَلْيَنظُر إلي‌ عَلِيٍ بن‌ أبيطالبٍ.(32)
«هر كس‌ بخواهد به‌ علم‌ و دانش‌ آدم‌ و فقه‌ نوح‌ بنگرد عليّ بن‌ أبيطالب‌ را بنگرد».

دو روايت وارده در كيفيت علم امام
 

رَوَاهُ عَن‌ أَبي‌ ذَرٍّ قالَ كُنْتُ سَآئِرًا فِي‌ أغْرَاضِ أمِيرِالْمُؤمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلام إذْ مَرَرْنَا بوَادٍ وَ نَمْلَةٌ كَالسَّيْلِ سَارٍ فذَهَلْتُ مِمَّا رَأيْتُ، فقُلْتُ: اللَهُ أكْبَرُ جَلَّ مُحْصِيه‌ فقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلامُ: لاَ تَقُلْ ذَلِكَ يَا أَبَاذَرًّ! وَلَكِنْ قُلْ جَلَّ بَارِيهِ! فوَالَّذِي‌ صَوَّرَكَ إنِّي‌ أُحْصِي‌ عَدَدَهُمْ وَ أَعْلَمُ الذَّكَرَ مِنْهُمْ وَ الأُنْثَی بإذْنِ اللَهِ عَزَّوَجَلَّ.(33)
أبوذر غفاري‌ میگوید: من‌ با حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ براي‌ بعضي‌ از مقاصد آن‌ حضرت‌ روانه‌ شديم‌ تا اينكه‌ رسيديم‌ به‌ يك‌ وادي‌ و بيابان‌ وسيعي‌ كه‌ در آن‌ مورچگان‌ مانند سيل‌ روان‌ بودند: از اُبّهت‌ و عظمت‌ اين‌ منظره‌، و اين‌ درياي‌ مورچه‌ را كه‌ ديدم‌ هوش‌ از سرم‌ رفت‌. و گفتم‌ الله‌ أكبر چقدر بزرگ‌ است‌ آن‌ خدائي‌ كه‌ شمارش‌ اين‌ مورچگان‌ را دارد و از عدد آنها مطّلع‌ است‌.
حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ فرمودند: اين‌ سخن‌ را مگو، بلكه‌ بگو: جَلَّ بَارِيهِ، چقدر بزرگ‌ است‌ آن‌ خدائي‌ كه‌ اين‌ مورچگان‌ را آفريده‌ است‌. سوگند به‌ آن‌ خدائي‌ كه‌ تو را آفريده‌ و صورت‌ بندي‌ كرده‌ است‌، من‌ شمارش‌ آنها را ميدانم‌ و نرِ آنها را از مادّه‌ آنها به‌ اذن‌ خداي‌ عزّوجلّ مي‌شناسم‌!»
و نیزدر «تفسير برهان‌» از شيخ‌ از كتاب‌ «مصابيح‌ الانوار» از عمّار بن‌ ياسر روايت‌ ميكند كه‌:
قالَ: كُنْتُ مَع‌ أَمِيرالْمُؤمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلامُ فِي‌ بَعْضِ غزَواتِهِ فمَرَرْنَا بوَادٍ مَمْلُوٍّ نَمْلاً، فقُلْتُ: يَا أَمِيرَالْمُؤمِنِينَ! تَرَی‌ يَكُونُ أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللَهِ يَعْلَمُ كَمْ عَدَدُ هَذَا النَّمْلِ؟!
قالَ: نَعَمْ يَا عَمَّارُ! أَنَا أَعْرِفُ رَجُلاً يَعْلَمُ كَمْ عَدَدهُ وَ كَمْ فِيهِ ذِكْرٌ وَ كَمْ فِيه أُنْثَی‌!
فقُلْتُ: مَنْ ذَلِكَ يَا مَوْلاَيَ الرَّجُلُ؟
فقَالَ: يَا عَمَّارُ! مَا قرَأْتَ سُورَةَ يس‌´ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَـاهُ و فِي‌ إِمَامٍ مُّبِينٍ؟!
فقُلْتُ: بَلَی يَا مَوْلاَيَ!
قالَ: أَنَا ذَلِكَ الإمَامُ الْمُبينُ. (34)
«عمّار ياسر گويد: من‌ با حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در بعضي‌ از جنگ‌هاي‌ آن‌ حضرت‌ بودم‌ تا اينكه‌ از يك‌ وادي‌ عبور كرديم‌ كه‌ آن‌ بيابان‌ مملوّ و سرشار بود از مورچه‌. من‌ عرض‌ كردم‌: آيا كسي‌ از مخلوقات‌ خدا هست‌ كه‌ شمارش‌ اين‌ مورچه‌ها را بداند؟!
حضرت‌ فرمود: آري‌ اي‌ عمّار! من‌ مي‌شناسم‌ مردي‌ را كه‌ عدد آنها را ميداند، و نيز ميداند در ميان‌ آنها چقدر نر و چقدر ماده‌ هستند!
عرض‌ كردم‌: اي‌ أميرالمؤمنين‌! آن‌ مرد كيست‌؟
فرمود: اي‌ عمّار مگر در سوره يس‌نخوانده‌اي‌ كه‌ ما هر چيز را در امام‌ مبين‌ شمارش‌ ميكنيم‌!
عرض‌ كردم‌: آري‌ اي‌ آقاي‌ من‌ و مولاي‌ من‌!
فرمود: من‌ آن‌ امام‌ مبين‌ هستم‌!»
در تفسير « بُرهان‌« در همين‌ موضع‌ كه‌ در تفسير اين‌ آيه‌ است‌: وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَـاهُ فِي‌ إِمَامٍ مُّبينٍ، كه‌ در سوره يس‌ است‌، روايات‌ عديده‌اي‌ را نقل‌ ميكند كه‌ دلالت‌ دارند بر آنكه‌ مراد از امام‌ مبين‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ هستند و در حديث‌ مُفضَّل‌ خمسه‌ طيّبه‌ ذكر شده‌ است‌، و علی‌ كُلّ تقديرٍ مراد جميع‌ أئمّه‌ طيّبين‌ صلوات‌ الله‌ و سلامه‌ عليهم‌ أجمعين‌ هستند.

پی نوشت ها :
 

1ـ باب نادرفيه ، ذكر الغيب ، حديث 2، ص 257، ص 1.
2ـ باب فيه ذكر الصيحفة و الجفر الجامه ، حديث 1، ص 239، ج 1.
3ـ باب انه ليس من الحق الا من خرج من عندالائمه (ع)، حديث 6، ص 400- ج 1.
4ـ باب ان مستقى العلم من بيت آل محمد(ص )، حديث 2، ص 399 – ج 1.
5ـ ر. ك: اهل بيت در قرآن و حديث: جلد يكم / بخش چهارم / فصل سوم: مبادى علوم اهل بيت.
6ـ الكافى: 1/259/4، بحارالأنوار: 42/246/47.
7ـ روايتى كه از حسن بن جهم از امام رضاعليه السلام نقل شد، بنا بر آن كه «لكنّه خير» خوانده شود، مى‏تواند از مؤيّدات اين پاسخ باشد.
8ـ بقره، آيه 195.
9ـ بررسى‏هاى اسلامى ص 167 – 170.
10ـ نهج البلاغة: خطبه 93.
11ـ احجار الزيت، جايى در مدينه است كه در آن، نماز باران مى‏خواندند. (معجم البلدان: 1 / 109)
12ـ شرح نهج البلاغة: 7/47 – 50.
13ـ هود، آيه 17.
14ـ بَيداء، صحرايى ميان مكّه و مدينه است و به مكّه نزديك‏تر است (معجم البلدان: 1 / 523).
15ـ شرح نهج البلاغة: 2/286 – 295.
16ـ بحار الانوار ج 6 ص 226.
17ـ همان مصدر
18ـ بحار الانوار ج 6 ص 226.
19ـ بحار الانوار ج 6 ص 226.
20ـ همان مصدر.
21ـ بحار الانوار ج6 ص 227.
22ـ بحار الانوار ج 6 ص 229.
23ـ بحار الانوار ج 6 ص 229.
24ـ فقال تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا ونساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل.سوره آل عمران: 3- آيه61
25ـ مطالب السئول ص 22.
26ـ الفصول المهمه ص121.
27ـ تفسير فخر رازي آيه مباهله ج 7 ص86.
28ـ ينابيع الموده ص 214.
29ـ «ينابيع‌ المودّة‌« ص‌ 214.
30ـ «ذخائر العقبي‌« ص‌ 93.
31ـ «ذخائر العقبي‌« ص‌ 94.
32ـ «مناقب‌« ابن‌ المغازلي‌ ص‌ 212.
33ـ «تفسير برهان‌« طبع‌ سنگي‌، ج‌ 2، ص‌ 886
34 ـ «تفسير برهان‌« ج‌ 2، ص‌ 886
منابع تحقیق :
قرآن کریم
داستانهاى اصول كافى جلدهاى 1 و 2 تاليف : محمد محمدى اشتهاردى
اصول کافی، ثقه السلام کلینی، دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1365ش
بحارالأنوار، علامه محمد باقر مجلسی، بیروت 1404
مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، الحیدریه، نجف
ينابيع‌ المودّة‌ لذوی القربی، شیخ سلیمان بن ابراهیم ، اسوه 1416ق
ذخائر العقبي‌ ،احمد ابن عبدالله الطبری، مکتبه القدسی، 1365ق
الفصول المهمه فی معرفه احوال الائمه ، ابن صباغ، ندل ، نجف
تفسير الکبیر، فخر رازي، دار الحیاء التراث العربی، بیروت

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد