خانه » همه » مذهبی » سفری به پاراچنار

سفری به پاراچنار

سفری به پاراچنار

داستان پیش رو بیان و شرح حالی از شیعیان پاکستان در منطقه پاراچنار است. این شیعیان که در محاصره وهابیون قرار دارند با سخت ترین مشکلات دست و پنجه نرم می کنند. حقیر بر آن شدم تا گوشه ای از این مصائب را روی کاغذ

0030661 - سفری به پاراچنار
0030661 - سفری به پاراچنار

 

نویسنده: فرید رشودی

 

چکیده:

داستان پیش رو بیان و شرح حالی از شیعیان پاکستان در منطقه پاراچنار است. این شیعیان که در محاصره وهابیون قرار دارند با سخت ترین مشکلات دست و پنجه نرم می کنند. حقیر بر آن شدم تا گوشه ای از این مصائب را روی کاغذ آورده و بیان نمایم. داستان گویای زندگی طلبه ای است که پس از تولد در پاراچنار و تحصیل علوم حوزوی تصمیم می گیرد برای ادامه تحصیل به شهر مقدس قم هجرت کند، پس از تحصیل علوم حوزوی، ازدواج و فراگیری مهارت های لازم با خانواده خود به سوی پاراچنار حرکت کرده تا وظیفه تبلیغی خود را انجام دهد. در میان راه با گروهی وهابی برخورد کرده که موجبات اذیت و آزار او و خانواده اش را فراهم می کنند، لذا از امر تبلیغ باز می ماند. در همین راستا فرزند خود را از دست می دهد. بعد از بازگشت به ایران با همان سرکرده گروه وهابی ملاقات می کند و او را از بین می برد. این قصه به نیت پنج تن آل عبا علیهم السلام در 5 فصل تنظیم شده است که هرکدام از این فصول اشاره به گوشه ای از زندگی ذوالفقار علی، شخص اصلی داستان دارد. فصل اول به تولد ذوالفقار علی پرداخته و نحوه هجرت، زندگی و ازدواج او را بررسی می کند. فصل دوم راجع به بازگشت او به موطن اصلی اوست، فصل سوم اشاره به سختی هایی دارد که ذوالفقار علی، همسر و فرزندش به خاطر مذهبشان متحمل شده است. سعی شده بیشتر استدلالات در رد وهابیت در این بخش گنجانده شود. فصل چهارم ضمن اشاره به بازگشت این خانواده از سفر تبلیغی، به نحوه از سرگیری دوباره زندگی توسط آنها اشاره کرده و در فصل پنجم جمع بندی مطالب کلی بیان شده در داستان است و به نوعی نتیجه داستان تلقی می شود.

کلید واژه ها:

قرآن، ائمه اطهار (ع)، وهابیت، روایت، پاراچنار، ذکر، مذهب.

مقدمه:

در انتهای قرن هفتم بود که ابن تیمیه با افکار التقاطی خود، تفکری اشتباه را در کالبد جامعه اسلامی تزریق کرد، ابن تیمیه در زمان خود به واسطه افکار اشتباه و کژروی‌ها محاکمه شد و آخر الامر در زندان مرد، اما پس از حدود 400 سال محمد بن عبدالوهاب از روستای عیینه در سرزمین نجد –عربستان- ظهور کرد و داعیه‌دار افکار ابن تیمیه شد. با برخورداری از حمایت حاکم عثمانی توانست قبور بزرگان اهل سنت را خراب کند و بسیاری از ساکنین سرزمین نجد را به زعم این که کافر و مشرک هستند از بین ببرد که در میان آنان دانشمندان بزرگ اهل سنت نیز بودند. افکار محمد بن عبدالوهاب روز به روز گسترش بیشتری پیدا کرد و کم کم بواسطه‌ی ترساندن مردم و کشتن بسیاری از آنها و با زور و تطمیع بسیاری از مردم نجد به وهابیت گرویدند. آیین وهابیت در طول سه قرن سلطه بر عربستان و حرمین شریفین، پرونده سیاهی در قتل و آدم‌کشی و تخریب قبور بزرگان و ائمه «علیه السلام»، برای خود رقم زد؛ قتل عام مردم کربلا، تخریب قبور ائمه بقیع «علیهم السلام»، قتل عام علمای اهل سنت مکه و مدینه از جمله کارهایست که در کارنامه جنایات وهابیت موج می‌زند، برای آن تفکر شیعه و سنی فرقی نمی‌کند هر کس مخالف آنان باشد از سر راه خود بر می‌دارند. (1)
در قرن اخیر و با اکتشاف نفت و سرازیر شدن دلارهای نفتی به جیب پادشاهان سعودی وهابیت جان تازه‌ای گرفت و توانست بوسیله سرمایه‌گذاری کلان فرهنگی و مادی، برای خود در جهان اسلام وجه ای کسب کند، سران بزرگ وهابی که متشکل از شاهزاده‌های سعودی، مفتیان و علمای آنان هستند با کمک یکدیگر و با استفاده از پول‌های باد آورده نفتی، موفق به تأسیس حوزه‌های علمیه، دفتر‌های فرهنگی، مساجد بزرگ در سراسر دنیا شدند، در حال حاضر وهابیون در اکثر نقاط جهان دفتر فرهنگی دائر کرده‌اند اکثر مساجد بزرگ در نقاط مختلف جهان بدست آنان تأسیس و اداره می‌شوند. تأسیس حوزه‌های علمیه در آفریقا و افغانستان و پاکستان و کشورهای اسلامی در رأس برنامه‌های آنان قرار دارد. بسیاری از شبکه‌های ماهواره‌ای و سایت‌های اینترنتی که در زمینه اسلام فعالیت می‌کنند و در تملک این آیین التقاطی قرار دارد، این تفکر آنچنان گسترش پیدا کرده که در آمریکا و اروپا نیز طرفدارانی برای خود مهیا کرده است، علمای وهابی با تکفیر سایر مذاهب اسلامی، خون و جان و مال آنان را مباح می‌دانند. (2)
در این میان مخالفت با شیعه و تفکر شیعی در رأس برنامه‌های آنان قرار دارد، فتوی به مشرک بودن شیعیان و تخریب بارگاه‌های ائمه اطهار «علیهم السلام» از جمله اهداف مهم آنان به حساب می آید.
وهابیون، هر کجا که تعدادی شیعه را یافته‌اند به آنان حمله کرده و در صدد از بین بردن آنان هستند، شیعیان مصر، یمن، لبنان، افغانستان، پاکستان، عراق، بحرین، چچن و خلاصه هر کجا که شیعیانی وجود داشته باشند از خطر آنان در امان نیستند و سرمایه‌گذاری این فرقه برای از بین بردن آنان است. بزرگان وهابیت به راحتی دست در دست آمریکا و صهیونیزم می‌گذارند و با آنان لبخند می‌زنند و می‌رقصند اما به شیعه که می‌رسند حس توحید آنان تحریک شده و آنها را کافر و مشرک معرفی می‌کنند، این تناقض در گفتار و رفتار باعث نفرت جامعه اسلام از این فرقه ضاله شده است و همه مسلمانان، آنان را دست نشانده آمریکا معرفی کنند. شاید بتوان گفت مظلومترین شیعیان در حال حاضر، شیعیان پاراچنار، شهری در شمال غربی پاکستان هستند این شیعیان که در محاصره وهابیون و سپاه صحابه قرار دارند، شدیدترین حملات را از این گروه خشن دریافت کرده‌اند. مدرسه‌های وهابی مستقر در پاکستان با تعلیم طلاب خود آنان را تشویق به از بین بردن شیعیان پاراچنار می‌کنند. در این میان بسیاری از شیعیان در آن منطقه به شهادت رسیده یا مجبور بر مهاجرت شده‌اند. از آنجا که کتاب‌های تألیف شده در راستای رد وهابیت عمدتاً سنگین و مشکل هستند یا اینکه عموم مردم پس از خواندن مقداری از آن خسته می‌شوند، در این نوشته سعی شده علاوه بر بیان استدلالات ساده در ردّ وهابیت و اشاره به قسمتی از جنایات آنان، جذابیت داستان حفظ شده، تا اینکه خواننده علاوه بر فراگیری استدلالات شیعه در ردّ وهابیت با هیجان بتواند کتاب را به اتمام برساند، این نوشتار در 5 فصل به نیت پنج تن آل عبا –علیهم السلام- تهیه شده است. داستان پیش روی شما، زندگی طلبه‌ای به نام ذوالفقار علی، اهل پاراچنار می‌باشد، البته لازم به ذکر است این داستان واقعی نمی باشد.

فصل اول: هجرت

این داستان در مورد یک روحانی شیعه به نام ذوالفقار علی، غندی خیل است، روحانی پنجاه و پنج ساله‌ای که اهل منطقه قبیله‌ای فدرال پاکستان یا همان {وفاقی قبایلی علا قبجات} که یکی از نواحی کشور پاکستان است. لازم به ذکر است که مرکز مناطق قبایلی پاکستان شهر پیشاور است و این منطقه قبایلی یا افغانیه محل سکونت قوم پشتون است، که از اقوام آریایی می‌باشند. زبان اهل این منطقه پشتو است و زبان ملی آنها اردو می‌باشد.، جمعیت قبایلی 3 میلیون و 400 هزار نفر می‌باشد، جامعه پشتون به دو بخش و هفت شاخه عمده و بخش‌های کوچک دیگر تقسیم می‌شود، البته قسمتی از قوم پشتون یا به تعبیر بهتر زادگاه اصلی پشتون ها افغانستان است و نوار مرزی در غرب پاکستان این قوم را به دو نیم تقسیم کرده است، قسمت پاکستانی منطقه از چترال در شمال تا یبهی در جنوب غربی گسترده شده است، البته این منطقه در پاکستان به نام منطقه مرزی شمال غرب – صوبه سر حد شمال غرب – نامیده می‌شود، اما آنچه در بین اهالی مشهوراست نام افغانیه می‌باشد که نشانگر علاقه و رابطه با پشتون‌های افغانستانی است، اکثر پشتون‌ها مسلمان هستند و بیشتر آنها پیرو مذهب، سنی حنفی و اقلیت کوچک شیعه دوازده امامی هستند. (3)
ذوالفقار علی غندی خیل از همین اقلیت شیعه دوازده امامی بوده و اهل پاراچنار می‌باشد، پاراچنار شهری نظامی و شیعه‌نشین در شمال غرب پاکستان می‌باشد که حدود 20 کیلومتری مرز افغانستان قرار گرفته است، راوی این داستان خود ذوالفقار علی است که تمام این ماجراها برای او اتفاق افتاده است. من ذوالفقار علی غندی خیل، اهل پاراچنار شهری در شمال غربی پاکستان هستم، از همان دوران کودکی به علوم دینی و حوزوی علاقه زیادی داشتم. دروس مقدمات را در نزد عموی خود فرا گرفتم، از آنجا که استعداد خوبی داشتم، عمویم مرا تشویق کرد تا به ایران و شهر قم بروم و علوم اهل بیت «علیهم السلام» را در آن سامان فراگیرم، از آنجا که خود نیز خیلی مشتاق مسائل علمی و حوزوی بودم پس از فراگیری مقدمات در نزد عمویم، بسوی قم حرکت کردم. پس از استقرار در قم، در مدرسه‌ای که مخصوص اتباع خارجی بود مشغول تحصیل شدم، از آنجا که درس‌های حوزوی احتیاج به سعی و تلاش مضاعف دارند، با تلاش و کوشش فراوان درس‌های خود را می‌خواندم، البته کنار درس خواندن در ایام تعطیلات با انجام کارهای ساختمانی سعی کردم اندوخته‌ی مالی برای خود فراهم کنم. پس از طی ده سال دروس سطح را تمام کردم و درس خارج فقه و اصول را شروع کردم، دوست داشتم در زمینه فقه و اصول به اجتهاد برسم و می‌دانستم که کار بسیار مشکلی است، اما غیر ممکن نبود، در ابتدای ورود به درس خارج با جوانی آشنا شدم که بسیار خون گرم و صمیمی بود، ما در طول روز با هم در کلاس درس خارج فقه و اصول شرکت می‌کردیم و سپس درس‌ها را مباحثه می‌کردیم، بعد از گذشت دو سال من و محمد دوستان خوبی برای هم شده بودیم. محمد یکی از مردان نیک خطه جنوب بود و جنوبی‌ها در ایران به خون گرمی و مهمان‌نوازی مشهور هستند، انتهای سال تحصیلی که شد به من گفت، بیا با هم به شهرمان برویم، من و محمد تابستان به شهرشان سفر کردیم، در بین راه در مورد ازدواج با هم صحبت کردیم و من به او گفتم که تصمیم به ازدواج دارم او نیز تصمیم به ازدواج گرفته بود. پس از صحبت‌های زیاد، به من گفت که دوست دارم با ما وصلت کنی و من خواهری دارم که مناسب توست و می‌توانید کفو خوبی برای هم باشید، من هم پس از دیدن خواهر محمد و صحبت‌های مقدماتی، قرار محضر را گذاشتیم و با توجه به اینکه هیچکدام از اقوام من در ایران نبودند و نمی‌توانستند در این مراسم شرکت کنند، بعد از ظهر روز 5 شنبه ای، من و خواهر محمد با هم عقد کرده و به هم محرم شدیم، عقد من و خواهر محمد که نرگس نام داشت زیاد طول نکشید پس از گذشت شش ماه، و بعد از اینکه من توانستم منزلی در قم فراهم کنم ما با هم ازدواج کردیم.
نرگس دختر رنج کشیده، زیبا و جذابی از خطه جنوب بود. او دختری خون گرم و با محبت بود که به زندگی عشق و علاقه می‌ورزید، زندگی ما پس از ازدواج پر از مهر و محبت بود؛ هر چند که از لحاظ مادی مشکلات زیادی داشتیم اما مهر و محبتی که نرگس در وجودم قرار داده بود مرا به این زندگی تشویق می‌کرد، زندگی ما به قدری زیبا و قشنگ بود که من وقتی برای درس خواندن به بیرون از منزل می‌رفتم، دلم برای او تنگ می‌شد، یک روز نرگس به من گفت می‌خواهم ادامه تحصیل دهم و وارد دانشگاه الزهرا شوم و من هم موافقت کردم، او پس از انجام مراحل ثبت نام و کنکور، از آنجا که استعداد خوبی داشت توانست در دانشگاه الزهرا قبول شود. پس از سپری کردن چهار سال مدرک لیسانس معارف خود را از دانشگاه الزهرا گرفت، همان سال بود که پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه، نرگس باردار شد و پس از 9 ماه او یک دختر زیبا برایم هدیه آورد و چه هدیه با ارزش و زیبائی؛ در ایرانی که برای من دیار غربت و تنهایی بود وجود نرگس و دختر تازه به دنیا آمده، بزرگترین هدیه برای من بود. به یاد غربت زینب در بلاد شام این دختر را زینب نامیدم، حالا من و نرگس صاحب دختری شده بودیم که زیبایی زندگی را صد چندان می‌کرد. مهر و محبتی که در زندگی موجود بود با آمدن زینب رنگ و بوی بیشتری گرفت، ایام به سرعت می گذشت و من در کنار درس خواندن بزرگ شدن زینب را می دیدم، در خلال بزرگ شدن زینب، من نیز توانستم تدریس در سطح یک حوزه را تجربه کنم و از آنجا که مسلط به ادبیات عرب بودم به زودی توانستم یکی از کرسی‌های تدریس را در همان حوزه‌ای که درس می‌خواندم، بدست آورم. اکنون من علاوه بر تحصیل، برای مقدمات اجتهاد می‌توانستم در سطح یک حوزه علمیه تدریس کنم و این می‌توانست جایگاهم را از لحاظ علمی و پژوهشی ارتقا دهد.
یک روز بعداز ظهر پس از مطالعه خیلی دل تنگ بلاد و دیار خود شدم، دوست داشتم سری به پاراچنار بزنم و از وضعیت اقوام و آشنایان خود از نزدیک اطلاع پیدا کنم. در همین اثناء بود که نرگس با استکان چای و عصرانه وارد اتاق مطالعه من شد و ما همین طور که عصرانه می‌خوردیم، من این احساس را برای او بازگو کردم، و به او گفتم دوست دارم همراه خانواده سری به زادگاه مادری بزنم و اقوام خود را ببینم و نرگس نیز با این سفر موافقت کرد. قرار شد من و نرگس و دخترمان زینب که حالا 6 سال داشت برای دیدن اقوام و آشنایان و یک سفر تبلیغی به پاراچنار برویم. ماه ذی الحجه بود و ایام محرم نزدیک بود، و من تصمیم گرفتم برای تهیه بلیط به یکی از دفاتر فروش بلیط بروم، از آنجا که بلیط پاکستان و اسلام آباد موجود نبود مجبور شدیم که بلیطی برای کابل تهیه کنیم، قرار شد ابتدا با هواپیما به کابل برویم سپس از کابل با وسایل نقلیه به سمت مرز رفته و از آنجا وارد پاکستان شده و به پاراچنار برویم، من به خاطر بروز مسائل امنیتی مجبور بودم لباس‌های روحانیت را در چمدان بگذارم و با لباس‌های معمولی سفر کنم.

فصل دوم: رجعت

روز موعود قرار رسید، عید غدیر خم تمام شده و روز بیستم ذی الحجه، ساعت دو بعد از ظهر قرار بود پرواز کنیم، ما از ابتدای صبح از قم به سمت تهران و فرودگاه مهرآباد حرکت کردیم. ساعت 12 به فرودگاه رسیدیم. پس از اقامه نماز و خوردن نهار و انجام کارهای مقدماتی، در سالن انتظار نشستیم تا ساعت 2 شد و آن هنگام بود که ما سوار هواپیما شدیم. پس از تعیین صندلی‌ها و توضیحات مهماندار، قرآنم را از جیب خارج کرده و شروع به قرآن خواندن کردم. زینب با دختر صندلی کناری مشغول صحبت و بازی شد در همین اثناء نرگس به خواب رفت و پس از گذشت حدود 5 دقیقه سراسیمه از خواب بیدار شد. اضطراب او به حدی بود که عرق تمام سر و روی او را فرا گرفته بود و خیلی ناراحت و پریشان بود، من با دیدن این صحنه از مهماندار یک لیوان آب خنک تقاضا کردم. نرگس پس از نوشیدن لیوان آب قدری آرام شد، محکم دست او را گرفتم و به او گفتم آیه الکرسی را تلاوت کن. هر دو با هم آیه الکرسی را تلاوت کردیم، بعد از اینکه کاملاً آرام شد، از او ماجرا را پرسیدم، او به من گفت خواب بدی دیدم، به او گفتم خوابت را برای من تعریف کن. او گفت: خواب دیدم که من، تو و زینب در یک باغ بسیار زیبا و بزرگ در حال قدم زدن هستیم و همین طور که از منظره‌های بسیار زیبا و قشنگ باغ لذت می‌بردیم، زینب از ما عقب افتاد، همین طور فاصله او از ما بیشتر و بیشتر می‌شد در حالی که ما او را فراموش کرده بودیم، کَفتارهای زشت و بزرگ او را احاطه کرده و زوزه‌های بلندی می‌کشیدند، هر لحظه که می‌گذشت کفتارها به زینب نزدیکتر می‌شدند و زوزه‌های آنها بلندتر می‌شد. در همین زمان بود که تو درون یک گودال بزرگ افتادی و گرفتار شدی، اینجا بود که من تنها ماندم، همین طور که تو در قعر گودال بودی یک افعی بزرگ وارد گودال شد، فریاد‌ها و جیغ‌های زینب لحظه به لحظه بلندتر می‌شد. اما من و تو نمی‌توانستیم برای او کاری انجام دهیم، کفتار‌ها به دست زینب حمله کردند و او را خونی کردند و او فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست، اما کسی نبود که به او کمک کند، قسمتی از پای او را نیز خوردند. ولی زینب هنوز زنده بود و فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست، اما یاوری نبود و من هر چه می‌خواستم به سمت او بروم، قدرت حرکت نداشتم، زینب جلوی چشمان من توسط کفتار‌های زشت و بزرگ و بد بو قطعه قطعه شد. هر کدام از اعضاء و جوارح او را یکی از کفتار‌ها برد و خون او به آسمان‌ رفت، در حالی که کفتارها به مانند انسان‌ها می‌خندیدند و خوشحال بودند، رئیس کفتارها پیش من آمد و گفت: شما درکام مرگ گرفتار شدید و سریع فرار کرد، من دوان دوان به سوی گودال حرکت کردم و دیدم که شما افعی را کشته‌ای و از گودال خارج شده‌ای. اما دیگر توانی در بدن نداری. من دست تو را گرفتم و به سختی به راه خود ادامه دادیم، در همین موقع بود که دیدم شما یک پا در بدن نداری و یک پای شما قطع شده است، اینجا بود که من از خواب بیدار شدم، ذوالفقار علی این بود خواب من. نرگس هنوز مضطرب و پریشان بود به من گفت تعبیر خوابم چیست؟ به او گفتم خداوند ما را از شر دشمنان دین در امان بدارد، و دوباره شروع به خواندن قرآن کردم، اما هر دو نگران و مضطرب بودیم، احساسم به من می‌گفت که این سفر با بقیه سفر‌ها فرق می‌کند، قرآن خواندنم که تمام شد به سوی سرویس بهداشتی حرکت کردم تا وضوئی تازه کنم در هنگام برگشت با جوانی مضطرب و پریشان مواجه شدم، این جوان ناگهان دست مرا گرفت و گفت: از چهره نورانیت معلوم است به خداوند اعتقاد داری، دیدم که چگونه از ابتدای سفر مشغول خواندن قرآن هستی. یک سؤال و مشکلی دارم، آیا می‌توانی آن را برای من حل کنی، جواب دادم بفرمایید عزیزم، اگر بتوانم خوشحال می‌شوم.
جوان گفت: من پس از سوار شدن به هواپیما یک حالت اضطراب و نگرانی عجیبی پیدا کردیم و این نگرانی به حدی است که دست و پایم شروع به لرزیدن کرده است، به مهماندار که گفتم یک قرص آرام‌بخش به من داد اما من با خوردن این قرص هم آرام نشدم، هر آن احساس می‌کنم که هواپیما در حال سقوط است و ما به سوی مرگ رهسپاریم، من دست خود را روی قلب این جوان گذاشتم و 10 مرتبه این آیه را تلاوت کرد: «فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ» (4). جوان قدری آرام گرفت و در سینه خود احساس فراخی کرد، بسیار خوشحال شد و به من گفت حاج آقا چکار کردی و چه وردی خوندی؟ گفتم: عزیزم کار بزرگی انجام ندادم بلکه یک آیه شریفه را 10 مرتبه بر قبلت تلاوت کردم خداوند می‌فرمایند: «و نُنَزِّلُ مِنَ القُرانِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحمَةٌ لِلمومِنینَ»(5) همانا که ما شفا و رحمت را بواسطه‌ی قرآن نازل کردیم. این خاصیت قرآن و ذکر خداست که به انسان آرامش می‌دهد، پرسید آیا این قدر تأثیر دارد، گفتم اگر تأثیر نداشت که شما اینقدر آرام نمی‌شدی، جوان گفت: به راستی که چه هدیه‌های گران بهایی داریم اما از آن غافلیم و به آن توجه نمی‌کنیم، حاج آقا من خیلی به این مسائل معنوی اعتقاد ندارم، اما نمی دانم چطور شد که حالا این مسئله توجهم را جلب کرد و به آن علاقه مند شدم؟ گفتم عزیزم خیلی ساده است، مردم در شرایط عادی و معمولی توجهی به مسائل ماوراء الطبیعه و معنوی ندارند اما هنگام گرفتاری و مشکلات متوجه و متذکر می‌شوند، و جالب اینجاست که خداوند مهربان با این همه بی توجهی باز رحمت خود را بر ما نازل می‌کند: خداوند در قرآن می‌فرمایند: «فَإِذَا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِکُون»(6) انسان‌ها هنگام سوار شدن بر کشتی و هنگام طوفان خداوند را از روی اخلاص می‌خوانند و خداوند به آنها کمک می‌کند، اما به محض اینکه از کشتی پیاده می‌شوند فراموش می‌کنند در این آیه کشتی و طوفان کنایه‌ای از مشکلات است، مردم در هنگام مشکلات به سوی خداوند می‌آیند ولی وقتی که مشکلات بر طرف شد فراموش می‌کنند.
جوان که صحبت‌هایم به قلب او نشسته بود گفت: حاج آقا آیا دستور دیگری هست که آرامش کامل برای من حاصل شود، چون هنوز قدری احساس ترس و نگرانی دارم؟ گفتم: بله عزیزم، امام صادق «علیه السلام» فرمودند هر کس 70 مرتبه «ماشاءالله لا حول و لا قوه الا بالله» بگویید خداوند 70 نوع بلا را از او دور می‌کند، که راحت ترین آنها تنگی نفس است.(7)
پس از سپری شدن مدتی، حال جوان را پرسیدم، جوان گفت خیلی بهتر شدم، دیگر هیچگونه حالت نگرانی و استرس ندارم، این مسئله باعث شده بود تا جوان محبت زیادی نسبت ما پیدا کند، پس از چند دقیقه جوان مرا دعوت کرد تا در کنار او که یک صندلی خالی بود بنشینم، من هم دعوت او را قبول کردم و در کنار او نشستم، جوان خود را معرفی کرد و گفت: اسم من دوست محمد است، افغانی هستم و از اقوام تاجیک می‌باشم، مذهب من حنفی است اما اطلاعات کافی نسبت به مسائل اسلامی، دین و مذهب خود ندارم و یک مشکل روحی عجیبی دارم که مرا آزار می‌دهد، آیا می‌توانید مرا کمک کنید تا از این مشکل رهایی یابم، گفتم بفرمایید بیان کنید سعی می‌کنم تا آنجا که بتوانم درست تصمیم بگیریم. در هنگام خواب تپش قلب پیدا کرده و خواب راحتی ندارم در طول روز مضطرب و نگران هستم و این مسئله خیلی روحم را آزار می‌دهد، نزد دکتر‌های زیادی هم رفتم اما فایده‌ای نداشت آیا راه حل عملی برای این بیماری و روانی من هست یا خیر؟
از دوست محمد سوال کردم، عزیزم آیا نماز می‌خوانی، دوست محمد گفت: خیر. رابطه خوبی با نماز ندارم. مشغله کاری اجازه نمی‌دهد که نماز بخوانم. گفتم به نظر من تمام مشکلات شما از بی نمازی است، هر آنچه که راحتی و آرامش قلب بخواهی در نماز با حضور قلب وجود دارد و ذکر خدا باعث آرامش دل‌ها شده، یکی از بالاترین مصادیق ذکر، نماز است، پس عزیزم نماز را سرلوحه کار خود قرار بده، اگر نمازت صحیح باشد همه کارها به دنبال آن صحیح می‌شود و الا فلا. البته نمازی که انسان را به انسان کامل و امام زمان رهنمون سازد؛ پس از گفتگوی مختصری به کنار خانواده خود برگشتم، زینب خیلی دلتنگی می‌کرد. او را با مهربانی در آغوش گرفتم و نوازش کردم و او کم کم در آغوشم خوابید، پس از حدود یک ساعت خلبان اعلام کرد که بالای آسمان کابل قرار گرفته و هواپیما آماده نشستن است. بعد از مدت زمان کوتاهی هواپیما در کابل به زمین نشست و مسافران یکی یکی از هواپیما پیاده شدند. من و نرگس به دنبال مکانی بودیم تا پس از کمی استراحت بسوی شهر پیشاور در پاکستان حرکت کنیم. ساعت پنج بعد از ظهر، از هواپیما پیاده شدیم ما که آثار خستگی در چهره‌هایمان مشهود بود وارد فرودگاه شدیم پس از تحویل گرفتن ساک‌ها به سمت درب خروج حرکت کردیم، در بین راه دوست محمد را ملاقات کردیم. دوست محمد گفت که من اهل کابل نیستم اما می‌توانم مکانی را برای استراحت شما معرفی کنم که مکان امن و راحت و تمیزی است. با راهنمایی دوست محمد مکان را پیدا کرده و قرار شد شب را در آنجا به سر ببریم و فردا بسوی پیشاور حرکت کنیم، بعد از کمی استراحت تصمیم گرفتیم تا در کابل گشتی بزنیم و تفرجی انجام دهیم.
وقتی از مهمانسرا خارج شدیم مشاهده کردیم که مردم افغان با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می‌کنند. آنچه در ایران به یک امر ساده تبدیل شده، اینجا توجهی به آن نمی شد. امکاناتی مانند آب آشامیدنی و برق و… به راحتی بدست نمی‌آمد. پای صحبت پیرمرد افغانی نشستیم او برای ما از حکومت طالبان و ظلم‌هایی که در حق مردم روا داشتند تعریف کرد، تمام زنان از محل کار خود اخراج شدند، هیچ زنی در آموزش و پرورش و بیمارستان کار نمی‌کرد، تمام سالن‌های سینما و تاتر بسته یا به آتش کشیده شده بود، افراد برای نداشتن ریش بلند حد و تازیانه می‌خوردند. شرکت در نماز جمعه و جماعات اجباری بود و اگر کسی شرکت نمی‌کرد شدیداً تنبیه می‌شد، آثار تاریخی با خاک یکسان شده بود و…. ضمن اینکه پس از رفتن طالبان نیز مردم افغانستان حال و روز خوبی نداشتند. قتل و آدم کشی، فقر و کمبود امکانات پزشکی و رفاهی بی داد می‌کرد، پس از صحبت‌های پیرمرد به سوی مهمانسرا برگشته و شب را در مهمانسرا به صبح رساندیم تا اینکه فردا ماشینی برای سفر به پاکستان و پیشاور پیدا کنیم، راه پیشاور راه بسیار صعب العبور و طولانی بود که احتیاج به صبر و تحمل بسیار داشت، به همین دلیل، من خانواده خود را از لحاظ روحی و روانی آماده کرده بودم این راه علاوه بر اینکه سنگلاخ و در بعضی از قسمت‌ها خاکی بود، به دلیل وجود گروه‌های سپاه صحابه، طالبان و گروه‌های تندرو وهابی خطرناک بود و اگر این افراد می‌فهمیدند که ما شیعه هستیم، مورد اذیت و آزاد قرار می‌گرفتیم به همین دلیل همه ما لباس مردم آنجا را پوشیده و احتیاط‌های لازم را به عمل آوردیم.

فصل سوم : مرارت

پس از ورود به ترمینال و جستجو برای پیدا کردن وسیله نقلیه با یک استیشن (ون) برخورد کردیم که به پیشاور می‌رفت اما ماشین مستهلکی بود که چند نفر پشتون و دو خانواده در آن نشسته بودند با رسیدن ما و آمدن دو نفر دیگر ظرفیت تکمیل شد و پس از تهیه آب و یخ و مایحتاج اولیه سفر، ماشین به سمت پیشاور حرکت کرد. در جمع ما یک شخص بلند قامت با ریش و محاسنی بلند و یک عمامه بزرگ و لباس سنتی بود که نشان می‌داد از علمای سنی آن منطقه می‌باشد در کنار او دو نفر ملازم نشسته بودند که به نظر می‌آمد از محافظین او باشند، حرکات و صحبت او نشان می‌داد که از بزرگان قبائل می‌باشد. در ابتدای مسیر یکی از ملازمان او، سوال کرد حضرت آقا نظر شما در مورد برگزاری جشن تولد چیست؟ آقا در جواب گفت: جشن تولد چون از سنت‌های پیامبر به حساب نمی‌آید و از جانب شرع دستوری راجع بر آن نیامده و نیز از کارهای کفار و نشانه‌های آنها است پس انجام دادن آن بدعت و حرام است، دو ملازم او خیلی از این فتوی خوشحال شدند، و از او تعریف و تمجید کردند، اکرام و کرنش دو فردی که همراه او بودند نشان می‌داد که از مریدان بسیار نزدیک او بوده و ارادت زیادی نسبت به او دارند. ماشین به آرامی حرکت کرد و از کابل خارج شد، هوا بسیار خوب و مطبوع بود. اواخر شهریور بود و هوا رو به سردی می‌گرائید، دیدن مزارع و باغ‌های اطراف کابل بسیار زیبا و چشم نواز بود، در بین راه زینب برای عوض کردن جای خود از صندلی بلند شد، در همین هنگام ماشین ترمز گرفت و زینب روی کف خودرو افتاد، من دست او را گرفتم و بلند کردم و به اوگفتم یا علی بلند شو، ناگهان دیدم همه نگاه‌ها متوجه من شدند، نگاه‌هایی که پر از کینه و نفرت بود، عالم سنی و دو ملازم او نیز خیلی عصبانی و خشمگین شدند، من با نگاه به آنان در چشمانشان خشم و عصبانیت زیادی را دیدم که هیچ چیز نمی‌توانست جای آن را بگیرد، آن عالم به ملازمان خود گفت این مشرکان وکفار اینجا چکار دارند، و چه کسی آنها را در این خودرو جای داده اینها نجس هستند و همه جا را متنجس می‌کنند، من که احساس کردم اوضاع خیلی وخیم است تصمیم گرفتم تا زینب و نرگس را کنار پنجره بگذارم تا بتوانم در صورت بروز اتفاق به خوبی از آنها مراقبت کنم.
زینب را که بلند کردم یکی از ملازمین مرا هول داد و من همراه بچه محکم به درب ماشین خوردیم و روی کف ماشین افتادیم. ابروی من خراشیده شد و خون آمد اما زینب را از آسیب دیدن در امان نگه داشتم، وقتی که من زمین خوردم دو ملازم خندیدند و خوشحال شدند، مولوی و بزرگ آنان دستور داد تا ما را از هم جدا کنند و گفت این مشرکین خونشان مباح است. تصرف در اموالشان جایز است، زنان و دخترانشان نیز بر ما حلال هستند، اینجا بود که کم کم چهره کریه طالبان و وهابیت به ما رخ نشان داد، آن دو نیز ما را از هم جدا کردند. زینب و نرگس را جلوی خودرو بردند و مرا در انتهای خودرو کف ماشین نشاندند، یکی از ملازمین گفت: مولوی مالک اگر دستور دهید، آنها را از ماشین پیاده کنیم و زمین را از لوث این کفار و مشرکین پاک کنیم؟! مولوی مالک در جواب گفت: خیر حالا وقت مناسبی نیست و این کار را به وقت دیگری موکول می‌کنیم.
این حالت نگرانی و اضطراب در ما بود تا اینکه من توسلی به حضرت حجت کردم، در همین هنگام مولوی خالد رو به من کرد و گفت من یکی از علما و معتمدین مناطق قبایلی هستم مذهب ما حنبلی است و من یکی از بزرگان سپاه صحابه هستم. من کتب شما شیعه را مطالعه کرده‌ام و به مبانی شما، آگاهی کامل دارم و خودم چند سالی را در قم به دروس حوزوی شما مشغول بودم. حالا بیا پیش من بنشین و به چند سوال من جواب بده، گویا مولوی خالد از در صلح و دوستی در آمده بود، اما این لحن گفتار او با من بیشتر حالت محاکمه داشت تا یک سوال و جواب، یکی دو ساعتی که ما در استیشن بودیم من دقیقاً و حرکات او را زیر نظر داشتم احساس کردم او از شخصیتی ثابت برخوردار نیست چون رفتار او بسیار متغیر و غیر قابل پیش بینی بود گاهی با همراهان و ملازمان خود به تندی بر خورد می‌کرد و گاهی مواقع خیلی خیلی مهربان می‌شد.
مولوی خالد مرا در کنار خود نشاند و با لحنی مهربان گفت: اسمت چیست؟ گفتم ذوالفقار علی. گفت ذوالفقار علی شیعه یک گروه بدعت گذار و خارج از دین هستند؛ آنها علی را خدا می‌دانند، آنها علی را نازل منزله حق بلکه عین حق می‌دانند، شیعه توسط عبدالله بن سبا تشکیل شده و او اعتقاد داشت که علی، خداست. طبیعتاً کسانی که چنین اعتقادی داشته باشند مشرک و کافر هستند و کشتن آنها واجب. من در جواب او گفتم، در میان صحبت‌های شما دو گونه ادعا بود اول اینکه شیعیان علی را خدا می‌دانند و دوم اینکه مؤسس شیعه عبدالله بن سبا است که علی را خدا می‌دانست. عبدالله بن سبا کسی بود که در زمان علی «علیه السلام» ادعای الوهیت برای علی «علیه السلام» کرد و افرادی را بر گرد خود جمع کرد، امیرالمومنین «علیه السلام» او را به زندان انداخت و به او دستور داد تا توبه کند، اما او از توبه سرباز زد، امیرالمومنین هم پس از گذشت سه روز او را به هلاکت رساند و بدرک واصل شد، همچنین تابعین او نیز از این مجازات در امان نبودند، این افراد غلو کنندگان نامیده شده و از افراد منفور در تاریخ تشیع به حساب می‌آیند، اگر به کتاب‌های شیعه مراجعه کنید، که حتماً مراجعه کرده‌اید مشاهده می‌کنید این فرد حتی یک بار هم مورد تقدیر و تشویق قرار نگرفته بلکه همیشه مورد لعن و نفرین ائمه قرار گرفته است. امام صادق «علیه السلام» در این مورد می‌فرمایند: لعن الله عبدالله بن سبا انه اولی الربوبیه فی امیرالمومین و کان -والله- امیرالمومنین عبدالله؛ خداوند لعنت کن عبدالله بن سبا را که ادعای خداوندی برای علی «علیه السلام» کرد، در حالی که علی «علیه السلام» بنده‌ای از بندگان خدا بود. (8) همچنی در روایت دیگری از زراره بن اعین نقل است که می‌گوید: خدمت امام صادق «علیه السلام» عرض کردم مردی از اولاد عبدالله بن سبا قائل به تفویض است. فرمودند: تفویض چیست؟ عرض کردم می‌گوید: ان الله عزّوجل خلق محمداً و علیاً ثم فوض الامر الیهما فخلقا و رزقا و احیا و اماتا قال صادق «علیه السلام» : کذب عدو الله (9) فرزند عبدالله بن سبا می‌گوید: خداوند محمد و علی را خلق کرد و تمام کارها را به آنها سپرده است پس آنها رزق و روزی می‌دهند و زنده می‌کنند و می‌میرانند. حضرت فرمودند: دروغ گفت دشمن خدا.
مولوی خالد، شما که آشنایی کامل با متون روایی و حدیثی شیعه دارید می‌توانید به راحتی بفهمید که عبدالله بن سبا از منفورترین افراد نزد ائمه و شیعیان می‌باشد. اما راجع به اینکه شیعیان علی را خدا می‌دانند، خودتان که در حوزه‌های علیمه شیعه درس خوانده‌اید می‌دانید این مسئله را هیچ یک از علما و مراجع تقلید ما نه به زبان و نه به قلم مطرح نکرده اند که اگر بود حتماً حضرتعالی آن را مشاهده می‌کردید، به نظر ما شیعه، هرکس چنین اعتقادی داشته باشد مشرک و کافر بوده و علی کسی جز بنده خوب خدا نیست، اما بنده‌ای که راه کمال را به درستی طی کرده و بندگی خدا را به حد اعلی رسانده است، در تمام روایات ما، غلوکنندگان ملعون شمرده شده و مورد سرزنش ائمه و علماء قرار گرفته اند. همانطور که مولی امیرالمومنین فرمودند: هلک فی رجلان: محب غال و مبغض قال(10) علی علیه السلام فرمودند: دو تن بخاطر من به هلاکت رسیدند: دوست افراط کننده، و دشمن افراط کننده. امام صادق «علیه السلام» فرمدند: ما نحن الا عبید الذی خلقناو اصطفانا، والله ما لنا علی الله من حجه ولا معنا من الله برائه و انا لمیتون و موقوفون و مسئولون، من احب الغلاه فقد ابغضنا و من ابغضهم فقد احبنا، الغلاه کفار، لعن الله الغلاه. (11) ما جز بندگانی که خداوند آنها را آفریده نیستیم، حالا مولوی مالک با دید انصاف نگاه کنید، زشت نیست که به اسم تواتر و شهرت و از روی تعصب و عادت و تبعیت از گذشتگان خود بگویید، مؤسس شیعه عبدالله بن سبا معلون است که به امر امیرالمومنین به درک واصل شد. اگر مؤسس شیعه عبدالله بن سبا ملعون بوده و شیعیان پیرو آن بوده‌اند، لااقل بایستی در یکی از کتب شیعه تمجیدی از او می‌شد، اما اگر شما یک کتاب از علماء شیعه امامیه نشان دادید که تمجیدی از عبدالله بن سبا ملعون نموده باشد، من تمام گفتارهای شما را می‌پذیریم {البته می‌دانید که نمی‌توانید نشان دهید} پس از روز حساب بترسید و شیعیان موحد پاک را پیروان عبدالله بن سبا ملعون نخوانید و کار را بدست افراد بی خبر و نا اهل مسپارید.
مولوی خالد حرفی برای جواب دادن نداشت، اما عصبانیت در صورتش معلوم بود. من به او گفتم اگر اجازه بدهید به نزد خانواده خود بردم و چند دقیقه‌ای نزد آنها باشم. تا به حال فکر می‌کردم که حرف‌های من در او اثر کرده و حرفهایم را قبول کرده است، ناگهان دیدم خشم و عصبانیت در صورتش دو چندان شد. آن دو نفر ملازم خود را صدا کرده و آهسته به آنها چیزی را انشاء کرد، آنان دست‌های مرا گرفته و کشان کشان روبه روی درب خودرو برده و درب خودرو را باز کردند، آنها تصمیم داشتند مرا در حال حرکت از خودرو به بیرون پرتاب کنند، در همین حال نرگس و زینب شروع به فریاد کشیدن کردند، اما یکی از آنها محکم با سیلی به صورت نرگس ضربه‌ای زد، در همین اثناء زینب خود را به درب رساند تا دستانم را بگیرد اما ملازم دیگر با ضربه پا محکم به پهلوی او زد، زینب که کودکی 6 ساله بود جیغ بلندی زد و به گوشه صندلی خزید، آنها با ضربات مشت و لگد سعی داشتند تا مرا از خودرو در حال حرکت به بیرون پرتاب کنند، ناگهان من به مولوی خالد نگاهی انداختم او پوزخند عجیبی بر لب داشت که حاکی از رضایت و خوشحالی او بود، در همین حال مشتی محکم به صورتم اصابت کرد و به بیرون از خودرو پرتاب شدم. پس از چند بار غلط خوردن با حالتی بی رمق روی زمین افتادم، اما ‌دیدم که آن دو نفر به سراغ زینب و نرگس رفتند. به محض اینکه این حالت را دیدم بلند شدم و بی اختیار شروع به دویدن کردم، اما رمقی در بدن نداشتم، پس از چند دقیقه ماشین ایستاد و من خود را به سختی به آن رساندم، با حالتی خواهش گونه و التماس کنان از آنان خواستم که مزاحم زن و بچه‌ام نشوند، مولوی خالد از عقب ماشین بلند شد و به جلوی خودرو آمد و به آنها گفت کنار بروند، من دوباره سوار ماشین شدم و کنار نرگس و زینب نشستم و با نگاهی به صورت نیلی و کبود نرگس اشک در چشمانم حلقه زد و به یاد مظلومیت حضرت زهرا افتادم اما نمی‌توانستم اسم حضرت زهرا را بر زبان بیاوردم، رنگ رخسار دخترم زینب به مانند گچ سفید شده بود و از ترس به خود می‌لرزید او را در بغل گرفتم، و احساس کردم که پهلوی او دچار شکستگی شده است. از اینکه در این شرایط نمی‌توانستم برای خانواده خود کاری انجام دهم و آنان را در چنین حالتی می‌دیدم، بسیار ناراحت و دل شکسته بودم، در عین حال توسلی به حضرت حجت کردم و خود را جمع کردم، همسرم نرگس رو به من کرد و گفت: اگر در دفاع از حریم اهل بیت «علیهم السلام» چیزی فروگذاری کنی ترا حلال نمی‌کنم، مبادا برای ملاحظه حال ما، نتوانی از شیعه و اهل بیت «علیهم السلام» دفاع کنی، گفتم جانمان در خطر است و این افراد به دنبال دلیل و استدلال نیستند، نرگس گفت، نمی‌دانم باید هر چه می‌توانی از شیعه دفاع کنی.
پس از چند دقیقه مولوی خالد دوباره مرا صدا کرد و به نزد خود فرا خواند و به من گفت: به من نگو که کجا درس خوانده‌ام، و چه کار باید بکنم اینگونه تو را ادب کردم تا دیگر به این صورت با من صحبت نکنی، حال من سؤال می‌کنم و تو جواب بده. شما شیعیان مشرک به عایشه، ‌ام‌المومنین، نسبت کارهای زشت و قذف می‌دهید به او فحش و ناسزا می‌گویید تمام اینها در حالیست که عایشه رضی الله عنها افتخار همراهی با پیامبر را دارد و در کنار پیامبر خوابیده و شرف فراش و همراهی با او را دارد. علاوه بر آن محبوبه حضرت بوده و ملاحظه نمی‌کنید که نسبت خبث و قذف به عایشه رضی الله عنها به خود پیامبر بر می‌گردد چون قرآن می‌فرمایند: الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ (12) جواب بده ببینم ‌ای مشرک!
من در جواب گفتم: اگر کتب تمام شیعه را ورق بزنی کسی را نخواهی یافت که نسبت خبث و کار ناشایست به ام المومنین بدهد و هرکس چنین ادعایی کرده کذب محض است، شما تفاسیر و اخبار را مطالعه کنید و ببینید در قضیه افک (13) که بعضی به عایشه تهمت عمل ناشایست زدند، علما شیعه همه از عایشه دفاع کرده‌اند در صورتی که اگر شیعیان چنین عقایدی داشتند برای نسبت دادن کار ناشایست و خبث به ام المومنین موضوع افک بهترین مکان برای این کار است. اعتقاد ما شیعه این است که هرکس نسبت خبث و قذف به هریک از زنان رسول الله ولو عایشه و حفصه باشد، بدهد ملحد و کافر است و خون و مالش حلال است زیرا چنین نسبتی اهانت بزرگ به مقام مقدس آن حضرت است، مضاف بر اینکه نسبت ناشایست به هر مسلمانی حرام است چه رسد به زنان پیامبر صلی الله علیه و آله و لو عایشه و حفصه باشند. مطلب دیگر اینکه آیه شریفه‌ای که تلاوت فرمودید آن طور نیست که تصور نموده‌اید، که زوجین در مدح و ذم از تمام جهات مثل هم باشند، چنانچه اگر یکی از زوج‌ها اهل بهشت شود دیگر هم باید حتماَ بهشتی شود و برعکس. آنچه مسلم است اینکه این قضیه به صورت موجبه کلیه نیست، بلکه بصورت موجبه جزئیه می‌باشد یعنی این قضیه در بعضی موارد صادق نیست، اگر چنین قاعده‌ای به صورت موجبه کلیه باشد، یعنی در تمام موارد صادق باشد پس همسران حضرت نوح و حضرت لوط نیز باید اهل بهشت باشند، در حالی که قضیه دقیقاً بر عکس است، زن نوح پیامبر که از پیامبران الوالعزم بودند به فلاح و رستگاری نرسید. ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِّلَّذِینَ کَفَرُوا اِمْرَأَةَ نُوحٍ وَاِمْرَأَةَ لُوطٍ کَانَتَا تَحْتَ عَبْدَیْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَیْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ یُغْنِیَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَیْئًا وَقِیلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِینَ(14) خداوند برای کافران زن نوح و زن لوط را مثال آورده که تحت فرمان دو بنده‌ی صالح ما بودند و به آنها خیانت کردند و آن دو شخص نتوانستند آنان را از قهر خدا برهانند و حکم شد که آن دو زن را با دوزخیان به آتش در افکنید.
دقیقاً در جانب عکس زن فرعون، آسیه هر چند که در بارگاه فرعون با آن همه مظاهر فساد زندگی می‌کند اما اهل فلاح و رستگار می‌گردد. قرآن می‌فرمایند: وَ ضَرَبَ اللّه ُ مَثَلاً لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَةَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَکَ بَیْتَا فِی الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِی مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ(15) و باز خداوند برای مومنان -آسیه- زن فرعون را مثل آورد هنگامیکه از شوهر بیزاری جست، عرض کرد خداوند! من از قصر فرعون و عزت دنیوی گذشتم تو خانه‌ای برای من در بهشت بنا کن و مرا از شر فرعون وکردارش و از قوم ستمکارش نجات بخش.
زن نوح شیخ الانبیا و زن لوط بواسطه خیانتی که به شوهرهایشان نمودند هر دو کافر مردند و به جهنم خواهند رفت، پس نتیجه اینکه زوجیت و همسری که شما سبب شرافت می‌دانستید در تمام موارد صادق نیست، البته زوجیت وقتی مؤثر است که هر دو نفر از تمام جهات روحاً و خلقاً و سیرهً مماثل هم باشند. نکته مهم اینجاست که شما از جایگاه علی اطلاع دارید و روایات بسیاری در فضیلت علی «علیه السلام» در کتب شما نقل شده است از جمله روایات به این موارد اشاره می‌کنم:
در روایتی از عمر بن خطاب نقل شده است که از رسول اکرم صلی الله علیه و آله می‌فرمایند: یا علی کَذَبَ مَن زَعَمَ أَنّهَُ یُحِبّنِی و هو مغبضک یا علی من أَحَبَّکَ فقد أَحَبّنی ومَنْ أحَبّنی فقد أحَبَّ الله و من احبه الله ادخله الجنه ومَنْ أَبْغَضَکَ فقد أَبغضنی ومَنْ أبغضنی فقد فقد أبغض الله و ادخله النار (16) علی جان هر که ترا دوست بدارد همانا که مرا دوست دارد و هرکس مرا دوست دارد خداوند او را دوست دارد و هرکس که خداوند او را دوست بدارد او را وارد بهشت می‌کند، و هرکس ترا دشمن بدارد نسبت به من دشمنی کرده و هرکس نسبت به من دشمنی کند نسبت به خداوند دشمنی کرده و خداوند او را وارد جهنم می‌کند.
همچنین از ابی سعید خدری نقل شده از رسول خدا صلی الله علیه و آله که به علی فرمودند: حبک ایمان و بغضک نفاق و اول من یدخل الجنة محبک و اول من یدخل النار مبغضک (17) علی جان محبت به تو عین ایمان است وکینه نسبت به تو عین کفر است، اول کسی که وارد بهشت میشود دوستدار توست، و اول کسی که وارد دوزخ می شود دشمن توست.
و همچنین از وجود نازنین پیامبر نقل شده که فرمودند: لا یحب علیا الا مومن و لا یبغضه الا کافر(18) دوست نمی‌دارد علی را مگر مومن ودشمن نمی دارد تو را مگر کافر، اینجا بود که مولوی خالد به ذوالفقار علی گفت بس است دیگر!!! این روایات را به خوبی می‌شناسم، خیلی بهتر و برتر از این روایات در کتب ما فراوان یافت می‌شود. در کتاب صحیح مسلم در فضیلت علی رضی الله عنه موجود است که پیامبر اعظم در روز خیبر فرمودند: علی (ر)، خدا و رسولش را دوست دارد، همان طوری که خدا و رسولش او را دست دارند(19) حال منظور تو از بیان این روایات چیست؟ ذوالفقار علی گفت: منظورم این است که وقتی علی ملاک تشخیص حق و باطل است نتیجه اینکه دشمن او قطعاً کافر و از دین خارج است حال عایشه با وجود آیه قرآن که می‌فرماید: وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَى(20) ای زنان پیامبر در خانه‌های خود بنشینید و آرام بگیرید. حال مولوی خالد سوالی دارم، عایشه رضی الله عنها آیا از خانه خارج شد و با علی «علیه السلام» جنگیده یا خیر؟ چه کسی بود که در جنگ جمل باعث کشتار صد هزار نفر شد در حالی که دستور قرآن این است که ‌ای زنان پیامبر در خانه بمانید و از آن خارج نشوید. پس عایشه هم با دستور قرآن مخالفت کرد، و هم با علی «علیه السلام» و اولاد او دشمنی کرده است و شخصی به دستور او 7 نفر از خزانه‌دارهای بی سلاح و حافظ بیت المال بصره را کشت. آیا تمام این ظلم‌ها به نظر شما اشکالی ندارد، علاوه بر اینکه ما شیعه چرا با بقیه زنان پیامبر اینگونه نیستیم و به آنها احترام کامل می‌گذاریم، زیرا علی ملاک برای تشخیص حق و باطل است، حال مولوی خالد به من بگو چرا با این همه استدلال‌ ما از عایشه ناراحت نباشیم؟
مولوی خالد گفت: البته عایشه معصوم نبوده و خطایی از او سر زده علاوه بر اینکه فریب دو نفر از بزرگان صحابه را خورده است ولی بعداً توبه نموده و خداوند هم توبه او را قبول فرمود.
من در جواب گفتم اگر واقعاً توبه کره بود چرا ام المومنین عایشه بعدها در مقابل جنازه سبط رسول خدا صلی الله علیه و آله فساد بپا کرد و آن عملیات را انجام داد که هر شنونده‌ای را متأثر می‌کند.
مولوی خالد از صحبت‌های من خیلی عصبانی شد اما چون حرفهایم مستدل بود حرفی برای گفتن نداشت. من می‌توانستم کینه او را نسبت به خودم و خانواده‌ام احساس کنم. بعد از گذشت نیم ساعت ما به جلال آباد رسیدیم. جلال آباد شهر کوچکی بود و ما می‌توانستیم در آنجا استراحت بکنیم، ماشین برای استراحت ایستاد و ما پیاده شدیم اما همه افراد خانواده از کینه‌های این عالم وهابی و ملازمان او به سطوح آمده بودیم، هنگامی که به دختر و همسرم نگاه می‌کردم گویا تمام غم‌های دنیا در وجودم جمع میشد، ما در جایی گیر افتاده بودیم که خروج از آن بسیار مشکل مینمود، خودم نیز هنگام بیرون افتادن از ماشین دستم آسیب دیده بود، نرگس مقداری وسائل کمک‌های اولیه به همراه داشت با آن دستم را پانسمان کرد و پهلوی زینب را مداوا کرد، دو ملازم مولوی در هنگام استراحت با زبان پشتون درباره زیبائی‌های همسرم صبحت می‌کردند من که این حرف‌ها را شنیدیم به طرف آنها رفتم، و سیلی محکمی به صورت یکی از آنها نواختم، و گفتم شما که ادعا می‌کنید صحابه پیامبر هستید و سلفی هستید، فکر نمی کنم صحابه پیامبر اینگونه نسبت به ناموس دیگران صحبت می‌کردند، او در جواب گفت شما شیعیان کافر و مشرک هستید شخص کافر هم کشتنش واجب است، اموال او مباح است و زنان کفار نیز برای ما حلال هستند. قرآن می‌فرماید: أَیُّهَا النَّبِیُّ جَاهِدِ الْکُفَّارَ وَالْمُنَافِقِینَ وَاغْلُظْ عَلَیْهِمْ (21) ‌ای پیامبر با کفار و منافقین جهاد کن و بر آنها سخت بگیر. فَلَا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَجَاهِدْهُم بِهِ جِهَادًا کَبِیرًا(22) ‌ای پیامبر از کافرین اطاعت نکن و با آنها پیکار و جهادی بزرگ انجام بده.
شما شیعیان به خاک و قبر مردگان تبرک می‌کنید و برای امامان خود بارگاه درست کرده، آنها را زیارت کرده و بارگاه را می‌بوسید. همچنین محراب و منبر پیامبر را می‌بوسید تمام اینها از مصادیق شرک است و شما مشرک هستید. من در جواب گفتم از قرآن برای شما دلیل می‌آورم ‌ای برادران مسلمان، قرآن درباره‌ی پیراهن یوسف می‌فرمایند: اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیرًا(23) یوسف می‌گوید: پیراهن مرا ببرید و بر دیدگان پدرم بیفکنید، تا او بینایی خود را بازیابد. یعقوب نیز این کار را انجام می‌دهد و پیراهن را روی چشمان خود قرار داده، بینائی به اذن خداوند بر چشمامش باز می‌گردد و چنانچه قرآن می‌فرماید: فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا(24) هنگامی که فرستاده حضرت یوسف با پیراهن یوسف آمد، حضرت یعقوب پیراهن را بر چشمانش گذاشت و بینائی او بازگشت.
حال سؤال می‌کنم اگر حضرت یعقوب با پیراهن مولوی خالد چنین می‌کرد و از باب تبرک او را بر دیدگان خود می‌گذاشت باز به پیامبر معصوم و مصون از گناه، مشرک می‌گفتید. (25) حال اگر مسلمانی خاک و ضریح و مرقد خاتم پیامبران را بر چشم گذارده و ضریح آن را ببوسد و تبرک بجوید و معتقد باشد که خداوند این اثر را در تربت آنان قرار داده و به یعقوب پیامبر تأسی کند مشرک و کافر است و مال و ناموس او در معرض همه مسلمانان است، شما اگر صحیح بخاری را قبول داشته باشید، همان بخاری در صلح حدیبیه می‌نویسد: هرگاه پیامبر وضو می‌گرفت، یاران او برای گرفتن قطره‌های آب وضوی پیامبر بر یکدیگر سبقت می‌گرفتند. (26)
همچنین در صحیح مسلم نقل شده که ابن می‌گوید: پیامبر سر خود را می‌تراشید و یاران او در اطراف او بودند و هر تاری از موی او در دست یکی از آنان بود. اگر شما و امثال محمد بن عبد الوهاب در میان صحابه پیامبر بودید همه را مشرک قلمداد کرده و گردن می‌زدید، این چه آیین خشک و متعصبی است که شما سلفیون دارید، شما حتی در این مورد به علمای اهل سنت نیز رحم نکردید و بسیاری از علمای اهل سنت در سرزمین نجد و عربستان را از بین بردید، با همین حربه دیگران را کافر و مشرک می‌دانید و مال و ناموس مردم را غارت کرده و از بین می‌برید، ترس و خوف را میان مسلمانان گسترش داده‌اید و همه را غیر از خود مشرک می‌دانید، خونریزی بی سابقه در بین مسلمانان به راه انداخته در حالی که از کفار واقعی غافل هستید و بدانها اهمیتی نمی‌دهید، تفرقه و اختلاف را در بین مذاهب چهارگانه اهل سنت و شیعه به راه انداختید قبل از روی کار آمدن محمد بن عبد الوهاب و سلفیون در سرزمین نجد، همه مذاهب اسلامی با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کردند اما بعد از روی کار آمدن محمد بن عبد الوهاب، خونریزی، اختلاف، رعب، وحشت در جامعه اسلامی طنین انداز شده و همه امت اسلامی را فرا گرفته است شما در عین حال که دم از توحید می‌زنید، دست در گردن کفار و یهودیان می‌اندازید ولی حکم قتل شیعیان و سایر مسلمانان را به بهانه مشرک و کافر بودن صادر می‌کنید، هنگامی که باید از اسلام دفاع کنید بزرگترین ضربات را به اسلام وارد کرده اید، مفتیان شما امثال عبدالله بن جبرین، فتوی به تخریب حرم‌های ائمه اطهار «علیهم السلام» می‌دهند و کشتن شیعیان را مباح می‌دانند، این فساد را شما وهابیون و سلفوین در جامعه اسلامی رواج دادید، قتل عام مردم کربلا، علماء نجد و عربستان چه شیعه و چه سنی در کارنامه سلفیون بسیار با ارزش و درخشنده است، تخریب، کشتار و غارت برای شما یک امر عادی و ساده قلمداد می‌شود. شما شیعیان پاراچنار را درکمال مظلومیت قتل عام کرده و می‌کنید، قتل و غارت جز لاینفک سلفیون و وهابیون است.
اینجا بود که حرف‌هایم را قطع کردم و دیگر سخنی نگفتم، مولوی خالد و دو نفر همراه او که حرف‌های مرا شنیده بودند، جوابی برای من نداشتند اما از عصبانیت چشمانشان سرخ شده و رگ‌های گردنشان بیرون زده بود، اما در شهر جلال آباد نمی‌توانستند کاری انجام دهند، اینجا بود که اسلحه‌های خود را بیرون آورده و همه سرنشینان خودرو و حتی راننده را با زور سوار ماشین کردند، مولوی خالد دستور حرکت را صادر کرد و به مکان نامعلومی حرکت کردیم. این جا بود که سفر ما وارد مرحله جدید شد، به خارج از جلال آباد که رسیدیم همه ما را پیاده کرده، دست و پاهای ما را بستند، در بین ما دو خانواده افغانی حنبلی و دو جوان هندی شافعی و یک راننده وجود داشتند.
من همینطور که دستانم و پاهایم بسته شده بود، می‌شنیدم که مولوی خالد به آن دو نفر می‌گوید دو نفر جوان هندی را نزد من بیاورید، مولوی خالد به آنان گفت: اسم شما چیست؟ یکی از آنان علی نام داشت ودیگر عبدالجبار، پس از تفتیش عقاید آنان مولوی خالد فهمید که این دو جوان هندی از دوستداران اهل بیت هستند و برای زیارت امام رضا به ایران رفته بودند. اینجا بود که بر آشفت و به آن دو نفر زیر لب چیزی گفت. آن دو نفر نیز دو جوان هندی را پشت تپه‌ای که ما جلوی آن قرار داشتیم بردند، بعد از آن صدای شلیک گلوله‌های تفنگ به گوش می‌رسید.
پس از بازگشت دو همراه مولوی خالد متوجه شدیم که آن دو نفر جوان هندی به شهادت رسیدند. مولوی خالد به بهانه اینکه احتمال دارد این دو خانواده آنها را نزد نیروهای افغان لو دهند دستور قتل عام آنها را نیز صادر کرد همه زنان و کودکان گریه می‌کردند، دو خانواده التماس می‌کردند که به آنها رحم شود و کاری با آنها نداشته باشند اما در عین ناباوری، مولوی خالد به همراهان خود گفت نمی‌توانیم آنها را با خود ببریم و آزاد کردن آنها خطرناک است، پس دستور داد بلائی که بر سر آن دو جوان هندی آوردند به سر این دو خانواده نیز بیاورند، افراد این خانواده هنگامی که بوی مرگ را فهمیدند، گریه و زاری عجیبی راه انداختند و التماس زنان و کودکان دل مرا به لرزه در آورد. همه ما در حومه شهر جلال آباد گیر افتاده بودیم و حسب الظاهر هیچ راهی وجود نداشت من به نرگس گفتم بیا به امام زمان (عج) متوسل شویم. هر دو با هم دعای فرج امام زمان (عج) را زمزمه می‌کردیم و اشک می‌ریختیم نه برای خودمان برای اصرار این دو خانواده افغانی که برای حفظ جان خود التماس می کردند. در این اثنا یکی از فرزندان خانواده‌ها برای حفظ جان دست به فرار زد. مولوی خالد کلت کمری خود را خارج کرده و تیری به پای او زد این جوان که بسیار آه و ناله می‌کرد، اصرار کرد که مولوی خالد کاری با او ندشته باشد. اما مولوی خالد که بسیار عصبانی بود کلت خود را روی شقیقه جوان گذاشت و با گفتن الله اکبر او را کشت. پدر و مادر این جوان نمی‌دانستند چکار کنند، فقط جیغ و فریاد می‌زند و خود را روی خاک می‌غلطاندند جوانشان جلوی چشمانشان پرپر شده بود، در حالی که نمی‌توانستند برای اوکاری کنند، کینه و نفرت از سر و روی مولوی خالد می‌بارید و با عصبانیت عجیبی به ما نگاه می‌کرد. ما که دست و پا بسته همه این صحنه‌ها را نظاره گر بودیم پی به عمق کینه و دشمنی وهابیت با مسلمانان بردیم، برای آنان شیعه، حنبلی، شافعی و مالکی حنفی فرقی نمی‌کرد آنان کسی غیر از خود را قبول نداشتند و برای رسیدن به مقاصد خود حاضر به هر کاری می‌شدند و به زعم خود برای موحد کردن مردم جهاد می‌کردند. مولوی خالد به دو همراه خود گفت دو خانواده و یک راننده را به پشت تپه ببرند، همراهان مولوی خالد دو خانواده را کشان کشان به پشت تپه بردند در حالی که آنها فریاد می‌زند و کمک می‌طلبیدند اما ما نمی توانستیم برای آنها کاری انجام دهیم، گریه و زاری و التماس نفعی به حال آنان نداشت. مولوی خالد تصمیم داشت همه آنها را سلاخی کند، مولوی خالد به همراهان خود دستور داد راننده را با این خانواده شیعه اینجا بگذارید. با آنها کار دارم و بقیه را برای اینکه کسی از محل ما اطلاعی پیدا نکند بکشید و دو خانواده پشت تپه بودند و فریاد کمک طلبی آنها به هوا بلند بود گریه و التماس می‌کردند اما فایده‌ای نداشت، دو همراه مولوی خالد، به پشت تپه رفتند و هر چه ما التماس کردیم فایده‌ای نداشت و مولوی خالد گفت نوبت به شما هم می‌رسد عجله نکنید. من به نرگس و زینب گفتم شهادتین خود را بخوانید و آماده مرگ شوید، هرچه از قرآن حفظ هستید بر زبان جاری کنید و اسم‌های ائمه اطهار «علیهم السلام» را یکی یکی به زبان بیاورید که لحظه وداع نزدیک است. پس از چند دقیقه صدای شلیک تیر به هوا بلند شد و دیگر صدایی از آن دو خانواده نشنیدیم. من با صدای بلند گفتم: إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ.(27) خود را آمده شهادت کنید. آنچه سال‌ها انتظار آن را می‌کشیدیم حالا در این نقطه در اطراف شهر جلال آباد افغانستان به سراغ من آمده بود، آرزو می‌کردم که روزی اینطور کشته شوم، در این حال بود که به یاد حرف‌های عموی خود که روحانی بود افتادم، روزی که می‌خواستم دروس حوزوی را شروع کنم به من گفت عزیزم ذوالفقار علی این راه راه بسیار سخت و دشواری است از اهل بیت «علیه السلام» استمداد بگیر که مرگ تو را شهادت در راه خداوند قرار دهد. در همین افکار بودم که مولوی خالد و دو همراه او بالای سر ما حاضر شدند، مولوی خالد دستور داد تا راننده را بیاورند، در ابتدا او را دست و پای بسته کتک زدند و مولوی خالد دستور داد از او بازجوئی کنند.
گویا راننده یکی از جاسوس‌های افغانی بود که برای دولت افغانستان و آمریکا جاسوسی می‌کرد. و اصلاً سفر مولوی خالد و دو همراه در این ماشین برای این بود تا این راننده را بگیرند و بازجوئی کنند، بعد از حدود یک ساعت شکنجه، راننده لب به سخن گشود و اسرار خود را فاش کرد. معلوم شد که خبر واصله درست بوده و راننده یکی از جاسوس‌های آمریکا است؛ اینجا بود که مولوی خالد سراغ ساک خود رفت و یک دشنه را از آن خارج کرد و به من گفت می‌خواهی ببینی ما با جاسوس‌ها چکار می‌کنیم؟
ما را روبروی راننده قرار دادند تا این صحنه را مشاهده کنیم، من در ابتدا نمی‌دانستم که می‌خواهند چکار کنند، اما اضطراب وجودم را فرا گرفت. مرتب ذکر خدا می‌گفتم و به خدا پناه می‌بردم. دیدم در کمال ناباوری دو همراه مولوی خالد این راننده را روی شکم خواباندند، خیلی متعجب بودم که می‌خواهند چکار کنند!!! به زن و فرزندم گفتم چشم‌هایشان را ببندند، ذکر بگویند و به هیچ وجه به این صحنه نگاه نکنند. نرگس و زینب روی خود را برگرداندند، اما من به آنها اصرار می‌کردم که او را رها کنند، مولوی خالد در جواب من گفت ما اینجا به جاسوس‌ها امان نمی‌دهیم و آنها را به سزای عمل زشت خود می‌رسانیم تا دیگر کسی خیال جاسوسی را در سر نپروراند، یکی از همراهان دوربین فیلم‌برداری داشت، آن را آماده کرد، یکی دیگر از همراهان مولوی خالد راننده را که روی شکم و دست و پا بسته افتاده بود کنار زد و روی زانوهای او نشست، حالا نوبت این قاتل روانی بود تا کار خود را انجام دهد. مولوی خالد نرگس و زینب را مجبور کرد تا این صحنه دلخراش را ببینند، مولوی خالد با گفتن تکبیر‌های بلند بر روی کمر راننده نشست موهای سر راننده را گرفت و به بالا کشید، راننده خیلی دست و پا می زد و فریاد می‌کشید اما کاری از او بر نمی‌آمد. ما هم دست و پا بسته در کنار آنها بودیم. همراه دیگر مولوی خالد دوربین را روشن کرده و شروع به فیلم گرفتن کرد در حالی که مواظب ما هم بود تا کاری انجام ندهیم، مولوی خالد و کسی که روی زانوهای راننده نشسته بود پارچه‌ای روی صورت خود انداختند تا در فیلم شناخته نشوند. مولوی خالد بلند تکبیر می‌گفت و همراه او پاهای راننده را گرفته بود و تکرار می‌کرد و در همین حال آن صحنه وحشتناک اتفاق افتاد، مولوی خالد دشنه و خنجر را روی گلوی راننده گذاشت و گلوی او را برید. کارد خیلی تیز نبود و صدای التماس راننده هم بلند بود، گلوی او بریده شده بود و صدای عجیبی از گلوی بریده شده خارج می‌شد که ما را به وحشت انداخت.
راننده خیلی تقلا کرد اما نتیجه نداد. مولوی خالد با قصاوت قلب کامل و با خوشحالی گلوی راننده را به زحمت و برای رضای خدا برید. ضمن اینکه دیگر همکارش از این صحنه شنیع فیلم تهیه می‌کرد. من قبلاً کشتار وهابیون و طالبان را در سایت‌های اینترنتی دیده بودم اما گمان نمی کردم که این برنامه را زنده ببینیم. راننده را با بدنی نیمه جان رها کردند در حالی که جان می داد خون را از دشنه خود پاک کرد و به من گفت: شما شیعیان را نیز باید اینگونه کشت. شماها همه کافر و نجس هستید.
این صحنه به قدری وحشتناک بود که زینب از حال رفت و غش کرد، نفس نرگس به شماره افتاده بود، و دست و پای خود را گم کرده بود، با اینکه نرگس از روحیه و اعتماد به نفس بالایی برخوردار بود، به مولوی خالد گفت چه چیز شما را اینقدر خونخوار و جانی کرده اینقدر قصی القلب شده اید که اعمالی را انجام می‌دهید که حیوانات هم انجام نمی‌دهند، مولوی خالد گفت: این کار جهاد بر علیه کفار و مشرکین است، این بزرگترین عبادت هاست که خدا و پیامبر بر آن دستور داده‌اند و علمای ما در عربستان و سرزمین نجد به آن فتوی می‌دهند، ما با این کارها به خداوند نزدیک می‌شویم و از خداوند می‌خواهیم تا درجه ما را در بهشت بالا ببرد، باشد که در کنار پیامبر اعظم صلی الله علیه و سلم باشیم و از نعمت‌های بهشت استفاده کنیم، در این جهاد یا زنده می‌مانیم و با مشرکین می‌جنگیم یا کشته می‌شویم و به ملاقات پیامبر اعظم صلی الله علیه و سلم می‌رویم. اینجا بود که من فهمیدم انحراف دین باعث چه لطماتی به دین می‌شود و استفاده ابزاری و ناصحیح در دین، انسان را یک خونخوار تمام عیار می‌گرداند که برای خدا حاضر است به کثیف ترین کارها دست بزند.
به او گفتم پیامبر گفته اینگونه سر ببرید، پیامبری که رحمت و عطوفت او زبان زد خاص و عام است. وَ ما أَرسَلناکَ إِلاَّ رَحمَةً لِلعالَمین‏ (28) پیامبر رئوف و مهربان به تو چنین اجازه‌ای داده است که این گونه انسان‌ها را از بین ببری، در جواب گفت که اینها باید ادب شوند تا بقیه راه اشتباه نروند و به او گفتم این همان حرف ماکیاولی است که هدف وسیله را توجیه می‌کند. در جواب به من گفت: علمای ما در نجد اینگونه فتوی داده‌اند و ما فتوای آنها را اجرا می‌کنیم. ما سلفی هستیم و هر آنچه که علمای ما دستور دهند همان را انجام می‌دهیم، در ادامه نگاه تند و غضبناکی به من انداخت که مرا از ادامه صحبت باز داشت. بعد از ظهر شده بود، اطراف ماشین را خون فرا گرفته بود تمام همراهان ما قتل عام شده بودند و فقط از میان آنها ما زنده مانده بودیم، بوی خون همه جا را پر کرده بود. مولوی خالد و همراهان وسایل و اسلحه‌های خود را جمع کردند و آماده رفتن می‌شدند. یکی از همراهان گفت: در مورد این‌ها چه دستور می فرمایید؟ بگذارید اینها را هم بکشیم تا از شرشان راحت شویم. مولی جواب داد: خیر با اینها کار دارم، اینها شیعه هستند، برای کشتن اینها برنامه ویژه‌ای دارم، ما را کشان کشان به سمت خودرو بردند و علاوه بر دست و پایمان که بسته شده بود چشمانمان را نیز بستند، شاید بخاطر اینکه می‌خواستند ما راه را یاد نگیریم، دیگر زمان از دستمان خارج شده بود و من فقط به فکر حفظ جان زن و فرزندم بودم، حاضر بودم جان دهم اما زن و فرزندم زنده بمانند، معلوم نبود چه چیزی در سر مولوی خالد و همراهانشان می‌گذرد، ما را در کف ون خواباندیند و سریعاً سوار خودرو شده و به مسیری نامعلوم به حرکت افتادند، فهمیدم که هر آنچه از استدلال برای آنها آورده بودم فایده‌ای نداشت، وقت نماز مغرب که شد ایستادند و نماز خواندند، من از مولوی خالد اجازه گرفتم که اجازه دهید ما هم نماز بخوانیم، این اجازه صادر شد، من به قدری زخمی و خسته بودم که نماز را نشسته خواندم، دخترم زینب توانایی صحبت نداشت و دیگر رمقی برای او در بدن نمانده بود، اما نرگس هنوز مانند ماده شیری محکم و پا بر جا ایستاده بود و از ما حمایت می‌کرد.
بعد از نماز دوباره دست و پا و چشمهایمان را بستند و به سوی مکان نامعلومی حرکت کردیم. بعد از گذشت حدود دو ساعت مثل اینکه وارد محوطه‌ای شدیم که سر و صدای زیادی از آن می‌آمد و به محض توقف ماشین، افراد زیادی اطرافمان را احاطه کردند، مولوی خالد و همراهش از ماشین پیاده شدند و مورد استقبال گرم استقبال کنندگان قرار گرفتند. در این میان ما را از ماشین پیاده کردند و چشمانمان را باز کردند. گویا وارد یک اردوگاه نظامی در خاک پاکستان شده بودیم که متعلق به سپاه صحابه است، من با اینگونه افراد که در این پادگان‌های نظامی آموزش دیده و از طلبه‌های وهابی هستند آشنایی داشتم و آنها را به خوبی می‌شناختم، به نظر می‌رسید این پادگان در اطراف پاراچنار باشد. چون کوه‌ها و درختان برایم آشنا بودند. نزدیک پاییز بود هوا خیلی مطبوع بوده و بوی درختان سیب پاراچنار همه جا را عطر آگین کرده بود، بوی آشنایی و نزدیکی به زادگاهم مرا مسرور کرد اما من و خانواده‌ام در میان کفتار‌ها اسیر شده بودیم. ما را در اتاقکی محبوس کردند، محل تنگ و تاریکی بود و بوی بسیار نامطلوبی داشت، من از اینکه این همه خانواده خود را به زحمت اندخته بودم خجالت می‌کشیدم سرم را جلوی همسرم بلند کنم، دست‌های او را فشردم و از او معذرت‌خواهی کردم، او به من گفت: عزیزم این از مقدرات الهی است و من افتخار می‌کنم شهادتم در راه اهل بیت و مانند ائمه قرار دهد، الگوی من زینب کبری است. این مشکلات در برابر مشکلات زینب کاهی است در برابر کوه و به حساب نمی‌آید، خود را نگران مکن و امور را به خداوند بسپار. پس از گذراندن شب، ما نماز خود را با تیمم خواندیم، من از نارحتی کلیه رنج می‌بردم و کلیه‌هایم عفونت کرده بود، صورت نرگس همسرم کبود شده بود و زینب پهلویش درد می‌کرد و از لحاظ روحی وضعیت مناسبی نداشت. سپیده دم فردی با ریش بلند و صورتی عبوس به نزد ما آمده و من را دست بسته به نزد مولوی خالد برد، به او گفتم احتیاج به سرویس بهداشتی دارم وکلیه‌های من عفونت کرده است، گفت: ابتدا سؤالی از تو دارم، چرا شما شیعیان علی و حسن و حسین را می‌پرستید و ذکر یاعلی یاحسین همیشه بر زبانتان است، قبل از اینکه یا الله بگویید یاعلی می‌گویید، این پرستش و شرک است، خداوند یکتا را بپرستید. مگر قرآن نمی‌فرماید: وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِی کُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اُعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ(29) تمام پیامبران برای یک هدف واحد انتخاب شده‌اند و آن هم تثبیت توحید و مبارزه با شرک است، خداوند در قرآن می‌فرماید، وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِکَ مِن رَّسُولٍ إِلاَّ نُوحِی إِلَیْهِ أَنَّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدُونِ(30) عبادت فقط و فقط از آن خداست، پس چطور است که شما برای خدا شریک قائل می‌شوید.
به او گفتم: توحید در عبادت اصل مسلم استواری است که در بین تمام مسلمانان وجود دارد و هیچ کس با آن مخالفتی ندارد، در عبادت فقط و فقط باید خداوند را پرستید و هیچ فرد مسلمانی نمی‌تواند منکر این اصل مسلم شود اما اختلافی که در میان هست همگی مربوط به مصادیق عبادت است، یعنی گروهی از مسلمین برخی کارها را عبادت می‌انگارند، در حالی که طوایف دیگر آن را بزرگ داشت و تعظیم می‌دانند و به اصطلاح نزاع یک نزاع صغروی است، حال باید عبادت را از نظر لغت و قرآن کاملاً روشن کنیم، بعد از آن مصادیق مورد گفتگو، به راحتی روشن می‌شود. عبادت در عرف عرب یک معنای کاملاً روشن و بدیهی دارد که احتیاجی به تعریف منطقی و طول و تفصیل ندارد. منظور از عبادت عبارتست از، خضوع عملی و یا لفظی و زبانی که از اعتقاد به الوهیت سرچشمه بگیرد به همین دلیل است که قرآن تاکیدات فراوان به این مسئله دارد که: یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَکُمْ (31) ای قوم من خدا را بپرستید برای شما خدائی جز او نیست.
این آیه می‌فهماند که عبادت، آن خضوع و تذللی است که از اعتقاد به الوهیت سرچشمه می‌گیرد و اگر چنین اعتقادی در کار نباشد آن را عبادت نمی‌نامند. اگر کسی در برابر انسان‌هایی خضوع و تواضع کند، در حالی که قائل به مقام الوهیت برای آنها نیست، بلکه آنها را به این دلیل احترام کند چون خداوند آنها را دوست دارد، قطعاً چنین عملی جز تعظیم و تکریم و احترام و فروتنی چیز دیگری نخواهد بود، اگر ما این افراد را، چون خداوند احترام کرده، ما هم احترام کنیم این دیگر عبادت نیست بلکه عین تواضع و فروتنی در برابر اولیاء ودوستان خداست و خداوند می‌فرمایند: عِبادٌ مُکْرَمُونَ لایَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِاَمْرِهِ یَعْمَلُونَ(32) آنان بندگان عزیز خدا هستند، در سخن به او سبقت نمی‌گیرند و به دستور او عمل می‌نمایند.
خداوند به پیامبر خود دستور می‌دهد که بگو: قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ الله (33) ای پیامبر بگو اگر خداوند را دوست دارید، پس از من که پیامبر هستم پیروی کنید یکی از مصادیق پیروی از پیامبر هم عمل به آیه شریفه است که می‌فرمایند: لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى(34) ای پیامبر بگو ما برای تبلیغ و رسالت خود هیچ اجری نمی‌خواهم مگر محبت ومودت به نزدیکانم پس نتیجه اینکه یاعلی یاحسین گفتن با اعتقاد و به اینکه اینها الوهیت ندارند و بندگان خدا هستند نه تنها شرک و عبادت نیست بلکه ابراز مودت و محبتی است که قرآن به آن دستور داده است، شما خود درس حوزوی خوانده اید و می دانید لا و الا ادات حصر است، من سئوال می کنم آیا علی و حسن و حسین و فاطمه نزدیکان پیامبر نیستند؟ آیا اینان ذوی القربی و اهل بیت پیامبر نیستند؟ اگر از نزدیکان پیامبر نبودند، چرا به اتفاق شیعه و سنی پیامبر آنها را برای مباهله به همراه خود برد و فضائل بسیاری که شیعه و سنی برای آنها شمرده است، و چرا شافعی فقیه بزرگ اهل سنت در وصف آنها این شعر را سروده:
یَا آلَ بَیْتِ رسُول الله حُبُّکُم
فرضٌ مِن اللهِ فِی القرآنِ أَنْزَلَهُ
کفاکُم مِنْ عَظیمِ القَدْرِ اَنّکُمُ
مَن لَمْ یُصَلِّ عَلَیکُم لا صَلاةَ لَه(35)
‌ای اهل بیت رسول الله دوستی شما را خداوند در قرآن مجید واجب کرده است، در بزرگی شأن شما همین بس است که هر کسی که بر شما صلوات نفرستد، نماز او قبول نمی‌شود. همه می‌دانند که ما به تبع از آقا رسول الله صلی علیه و آله در موسم حج، حجرالاسود را که یک سنگ سیاه است لمس کرده و می‌بوسیم، دور خانه خدا که یک مشت گل و سنگ است می‌چرخیم و در بین دو کوه صفا و مروه رفت و آمد می‌کنیم، اینها همان کارهائیست که بت پرستان انجام می‌دادند و این کارها هیچ فرقی با کارهای بت پرستان نمی‌کند پس چرا این عمل توسط مسلمانان توحید تلقی شده و عبادت است اما توسط اعراب جاهلیت شرک تلقی شده و کفر است، آنچه فارق بین این دو است همان اعتقاد به الوهیت و عدم اعتقاد است، اگر با اعتقاد به الوهیت حجرالاسود را استلام و تقبیل کنی البته شرک است اما اگر با اعتقاد به اینکه چون پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله استلام و تقبیل کرده من هم اینکار را انجام دهم، عین توحید است بلکه تعظیم پیامبر و احترام به پیامبر است چون این کارها با اعتقاد به الوهیت صورت نمی‌گیرد، در غیر این صورت شرک می شود. عبادت عبارتست از خضوع عملی همراه با اعتقاد به الوهیت، این بحث یک بحث کلیدی در اکثر اختلاف شیعیان با سلفیون است، حال به من بگو چه کسی مشرک است؟ چرا با این مسائل پیش پا افتاده عوام فریبی می‌کنید و با این دید سطحی و ساده به مسائل می‌نگیرد، هر که را دوست دارید مطابق هوای نفس خود موحد و هرکس را دوست ندارید مشرک می انگارید، چطور است که سردمداران شما در سرزمین نجد، آمریکا و اسرائیل را کافر و مشرک نمی‌دانند و به آنها دست دوستی می‌دهند، علماء سوء سلفی فتنه و قتل و غارت را در امت اسلامی به راه انداختند. هرکس غیر از خود را فرقی نمی‌کند شیعه یا سنی می کشند و تمام اینها را به اسم اسلام حقیقی می نویسند.
مولوی خالد مطابق معمول حرفی برای جواب دادن نداشت جز اینکه ساکت شود، معلوم بود که حرفهایم را به خوبی شنیده و حلاجی کرده است، اما در صورتش هنوز کینه و دشمنی را با شیعه و خودم احساس می‌کردم. اگر قرار بود اصلاحی در این شخص صورت گیرد زمانش حالا بود اما گوش شنوایی وجود نداشت، مولوی خالد چون جوابی نداشت ساکت شده بود، ناگهان زبان گشود و گفت شما شیعیان امام خود را قبله قرار داده و آنها را عبادت می‌کنید. ضریح امامان خود را می‌بوسید و مرده پرست هستید، حوائج و خواسته‌های خود را از آنها طلب می‌کنید، قبرها و مرده‌ها را می‌پرستید شما شیعیان مشرک و مرده پرستید و خرافاتی هستید. من گفتم این ادعاهایی که کردید دو مورد بود یکی اینکه ما برای امامان خود بارگاه درست کرده و ضریح آنها را می‌بوسیم، این از مصادیق عبادت است و شرک محسوب می‌شود، جواب اینکه از صحبت‌های قبلی معلوم شد که اینها هیچ کدام عبادت نیست، چون با قصد الوهیت انجام نمی‌گیرد بلکه همه اینها تعظیم و احترام به اولیاء دین و جانشینان پیغمبر خاتم است، اما اینکه گفتی حاجت‌های خود را از مردگان می‌خواهید و خداوند فرموده حاجت را از من بخواهید: ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ(36) جواب اینکه قرآن درباره شهید می‌فرمایند: وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ(37) گمان نکنید، آنان که در راه خداوند کشته شده‌اند بلکه آنان زنده‌اند ودر نزد خداوند روزی می‌گیرند.
وقتی شهید این درجه را داشته باشد چطور فرزند رسول خدا که سیدالشهدا است و پیامبر صلی الله علیه و آله در مورد او فرمودند الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه(38) مرده باشد، همچنین در فضیلت این دو امام همین بس که پیامبر عظیم شان درباره آنها فرمودند: هرکس حسن و حسین و فرزندان آنها را از روی اخلاص دوست بدارد آتش جهنم چهره او را نمی سوزاند، مگر اینکه دارای گناهی باشد که موجب خروج او از ایمان گردد(39)، این بزرگان اصل دین و دلیل زندگی هستند، آیا اینان مرده هستند. اینجا بود که من سکوت اختیار کردم چند دقیقه‌ای هر دو آرام بودیم و صحبتی نمی‌کردیم، مولوی خالد غیر قابل پیش بینی بود، وقتی سکوت می‌کرد معلوم نبود چه چیز در فکرش می‌گذرد، گاهی موارد حرکاتش نشان می‌داد که استدلالات را قبول کرده و سر خود را به عنوان تأیید به زیر می‌اندخت اما در باطن اینطور نبوده و در همین هنگام نقشه خبیثانه خود را طراحی می‌کرد، مدتی گذشت و مولوی خالد دستور داد من به سرویس بهداشتی بروم.
پس از گذشت چند روز در آن اردوگاه، رمقی برای ما نمانده بود. محلی که ما را در آن زندانی کرده بودند بسیار تنگ و تاریک بود، شبها هوا سرد می‌شد و ما زیر انداز و رو انداز نداشتیم ریه‌های زینب به خاطر ضربه‌ای که به او زده بودند عفونت کرده بود. حالت بسیار بدی داشت، تب او بالا رفته و سرفه‌های شدید امانش را گرفته بود، یک روز صبح دو نفر آمدند و زینب را به زور از زندان خارج کردند و به محل نامعلومی بردند.
هرچه ما سر و صدا کردیم فایده‌ای نداشت. نرگس توانایی دیدن این صحنه را نداشت، از این افراد هر عملی که فکر می‌کردیم بر می‌آمد و از برخورد قبلی که داشتیم معلوم بود نظر سوئی نسبت به او دارند. اما از دست ما کاری بر نمی‌آمد جز توسل به امام زمان، بغض عجیبی گلویم را می‌فشرد و حیران و سرگشته شده نمی‌دانستم چکار کنم، معلوم نبود زینب را کجا برده اند، آنان جان و ناموس ما را بر خود حلال می‌دانستند، احتمال دست اندازی به زینب از طرف آنها بعید نبود، زینب بیمار بود و زیبا دختری 6 ساله، نرگس مرتب یا صاحب الزمان می‌گفت، ناگهان دیدم همسرم نرگس غش کرد و روی زمین افتاد. دیگر واقعاً نمی‌دانستم چه کنم. همه ما در معرض نابودی بودیم. صدای فریاد‌های زینب به گوش ما می‌رسید. من در زندان را محکم فشار دادم و با جسم بیمارم محکم به درب می‌کوبیدم اما فایده‌ای نداشت. خنده‌های مولوی خالد و اطرافیان را می‌شنیدم که می‌گفت زنان و دختران شیعه بر ما حلال هستند، وهیچ اشکالی ندارد که به آنها تعرض کنیم یا آنها را بکشیم بلکه کشتن آنها عین عبادت و تقرب به خداست. حدود یک ساعت بعد زینب را به زندان برگرداند. در حالی که رمقی در بدن نداشت و سرفه‌های شدید امانش را گرفته بود، مادرش نرگس چند دقیقه‌ای می‌شد که به هوش آمده بود. هر دو دختر عزیزمان و پاره تنمان را در بغل گرفتیم. اما مشکل بسیار بزرگتر از آن بود که فکر می‌کردیم، بدن زینب به صورت نیمه جان روی دستهایمان بود و هرچه صدا زدیم و کمک خواستیم فایده‌ای نداشت، حال زینب، ساعت به ساعت وخیم تر می‌شد تا اینکه بعد از ظهر از حال رفت، دخترمان در حال پر پر شدن بود ولی نمی‌توانسیتم برای او کاری انجام دهیم، مولوی خالد پشت پنجره زندان آمد و ما را نگاه کرد، یک نگاه معنی دار از روی تحقیر، خنده‌ای زیر لب داشت که حاکی از بلاهای بیشتری برای ما بود، او دستور داد تا شلنگ آب را روی ما باز کنند، کل اتاق زندان را پر از آب کرد، با این کار حال زینب بدتر شد، محیط مرطوب و ریه‌های عفونت کرده، درد تنبیه بدنی و آزار و اذیت تماماً با هم جمع شده و زینب را به مرگ نزدیک می‌کرد. گویا اجل زینب فرا رسیده بود و نفس‌های آخر خود را می‌کشید، معلوم بود مولوی خالد و همراهان او از تنبیهات بدنی فیلم تهیه کرده بودند. نزدیک شب که شد هوا سرد شد من لباس خود را در آورده و روی زمین پهن کردم زمین خیلی سرد و خیس بود. نمی‌دانستیم چگونه زینب را نجات دهیم، هیچگونه وسیله ای برای درمان زینب نبود، من می‌دانستم که مولوی خالد، مقداری دارو در پایگاه دارد و اگر بخواهد می‌تواند آنها را در اختیار ما قرار دهد به نگهبان گفتم او را صدا بزند، نگهبان او را صدا کرد، وقتی در پشت درب قرار گرفت و به او گفتیم دخترم در حال مرگ است می‌دانم که شما مقداری دارو در پایگاه دارید لطفاً دستور بده برای ما دارو تهیه کنند که این دختر تلف نشود. مولوی خالد در جواب گفت این داروها مال مجاهدین و جهادگران در راه خداست و شامل شما مشرکین نمی‌شود، سپس ما را با بی توجهی ترک کرد.
شب از نیمه گذشته بود و نفس زینب به شماره افتاده بود، واقعاً وضعیت بد و غم انگیزی بود من می‌دانستم زینب شب را به صبح نمی‌رساند. شهادتین را در گوش او خواندم و بالای سر او نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم، نرگس به من گفت از زینب ناامید شدی، او خوب می‌شود، به او گفتم حال او بدتر از این است که خوب شود. نفس زینب به شماره افتاد بود و به سختی بالا می‌آمد، نرگس او را بغل کرد و گریه شدیدی کرد اما عمر زینب به دنیا نبود من دوباره شهادتین را و عقاید حقه را به او تلقین کردم و او به آرامی در آغوش مادر از بین ما پر کشید و رفت، زینب از دنیا رفت. ما در فراغ او داغ دار شدیم، آن شب بدترین شب زندگی من بود. به قدری بد و طولانی بود که انگار تمام نمی‌شد، صبح که شد با عزیزمان وداع کردیم، آنها حتی به ما اجازه نداند او را تشیع کنیم، او را در محل نامعلومی دفن کردند، بعد از آن دیگر کسی سراغ ما نمی‌آمد و مولوی خالد کاری با ما نداشت.
مدتی در فراغ زینب مات و مبهوت بودیم. و بغض و کینه‌ای عجیب از مولوی خالد و همراهان او در دل داشتیم. وجودم را نفرت از وهابیت فرا گرفته بود. اما نمی‌توانستم کاری کنم چند روز بعد اردوگاه ساکت شد و دیگر سر و صدایی نمی‌آمد، وقتی از یکی از نگهبانان که انسان منصفی بود و برای ما بعد از حادثه زینب دلسوزی می‌کرد، جریان را پرسیدم، گفت: مولوی خالد و گروه سپاه صحابه برای عملیات بر علیه شیعیان به پاراچنار رفتند، پس از گذشت دو هفته یک روز نزدیک غروب بود که اردوگاه دوباره شلوغ شده و ما فهمیدیم که مولوی خالد و گروه او دوباره برگشته اند، مولوی خالد پس از ورود به سراغ ما آمد و گفت هنوز که زنده هستند و خنده‌ای کرد. وقتی او را با این حالت می‌دیدیم دوست داشتم او را بکشم اما توانایی این کار را نداشتم، درب سلول باز شد و دختری 10-12 ساله را در سلول انداختند، دخترک خیلی خسته و گریان بود، نرگس سریعاً به سراغ او رفت و او را در آغوش گرفت ناگهان داغ زینب تازه شد و گریه شدیدی کرد. دخترک گفت که خانواده مرا تماماً کشتند و فقط مرا زنده گذاشتند، در همین اثنا بود که یکی از نگهبانان به من گفت، مولوی خالد فردا با تو ملاقات می‌کند. خوب که فکر کردم دیدم هرگاه مولوی با من ملاقات کرده و بحثی را مطرح کرده و شکست خورده بلائی و مشکلی بر من نازل شده است، احتمال دادم برنامه بعدی نرگس یا این دخترک باشد، به همسرم گفتم باید هرطور شده همین امشب از این زندان فرار کنیم، دخترک همراه خود یک چاقو مخصوص آورده بود که می‌توانستیم با آن میله‌های پنجره را ببریم. در اواسط شب من به آرامی مشغول کار شدم و شروع به بریدن میله آهنی کردم. حدود دو ساعت بعد میله را بریدم و راه فراری برای ما مهیا شد اما باید کمی صبر می‌کردیم تا نگهبان بخوابد پس از خوابیدن نگهبان، به آرامی از سلول خود خارج شدیم اما نمی‌دانستیم باید به کدام سمت حرکت کنیم، دخترک بهتر از ما منطقه را می‌شناخت و راهنمای ما شد. ما به سرعت از اردوگاه فرار کردیم، بدنهایمان نحیف وخسته شده بود و رمقی برای دویدن نداشتیم، به سختی خود را به خارج از اردوگاه رساندیم، دخترک گفت باید به سمت شرق برویم من از روی ستاره‌ها جهت شرق را پیدا کردم و به آن سمت حرکت کردیم، من و نرگس با حسرت و ناراحتی و بغض و کینه به آن اردوگاه نگاه می‌کردیم، حسرت و ناراحتی به خاطر جا گذاشتن دخترمان و جگر گوشه‌مان در این اردوگاه و بغض و کینه‌ای که نسبت به مولوی خالد داشتیم در همین هنگام بود که آزیر خطر اردوگاه به صدا در آمد و همه جمع شدند، آنها متوجه شده بودند که ما فرار کردیم. و به دنبال ما آمدند، به هر جان کندنی بود از راه‌های صعب العبور و سنگلاخ به راه خودمان به سوی شرق ادامه دادیم، از یک طرف خسته و از یک طرف ناراحت و از طرف دیگر ترسان که مبادا مولوی خالد و افرادش به ما برسند.
حدوداً یک روز و دو شب در راه بودیم، از ترس رسیدن افراد مولوی خالد هرچند خیلی خسته بودیم اما خواب به چشمانمان نمی‌آمد. چون می‌دانستیم اگر ما را بگیرند همانجا ما را سلاخی خواهند کرد، همین طور که به راه خود ادامه می‌دادیم، به دلیل دید کم در شب من به گودالی سقوط کردم، پایم زخمی شده بود و نمی‌توانستم به سرعت راه بروم. فردای آن روز پایم ورم کرد و عفونت بالا آمد، تا شب نشده پایم سیاه شد و عفونت در حال پیشرفت به سمت بالا بود، دخترک که مقداری از پزشکی و پرستاری اطلاع داشت گفت اگر پایت را قطع نکنیم، عفونت به همه جا سرایت کرده و می‌میری، مجبوریم پایت را قطع کنیم، در نیمه‌های آن شب بود که با چاقوی که داشت مجبور به بریدن پایم شدند. خیلی دردناک و زجرآور بود. اما پایم را از مچ قطع کردند. پای چپم دیگر از مچ قطع شده بود و توانایی راه رفتن نداشتم. اما خیلی از اردوگاه دور شده بودیم و دیگر دست مولوی خالد و همراهنشان به ما نمی‌رسید. دو روز بعد با زحمت خود را به یک روستا در پاراچنار رسانیدیم اهل این روستا همه شیعه بودند و از ما استقبال کردند، پای مرا مداوا کردند و بعد از سه هفته من بهبودی کامل یافتم.

فصل چهارم: زندگی

روستایی که ما در آن اقامت کرده بودیم بسیار زیبا و قشنگ بود. تپه بلندی مشرف به روستا بود که ما بعد از ظهر‌ها به آنجا می‌رفتیم. همین طور که بالای تپه بودیم ومن دست نرگس را گرفته بودم باد تندی وزیدن گرفت من به این فکر افتادم که در این سفر زینب دختر عزیزم را از دست دادم، همسرم ضربات فراوان دریافت کرد و من یک پای خود را از دست دادم، اما هنوز هر دو مثل کوه استوار ایستاده بودیم، اینجا من خداوند را برای همه نعمت‌ها شکر کردم و با صدای بلند گفتم: الحمدالله، خدایا هر آنچه که تو برایم مقدر کردی خیر است،‌ ای کاش من هم مثل زینب به شهادت می‌رسیدم، فردای آن روز هر چه به دخترک اصرار کردیم که همراه با ما به پاراچنار و ایران بیایید قبول نکرد. به ناچار من و نرگس به سوی پاراچنار حرکت کردیم. وقتی به پاراچنار رسیدیم محرم تمام شده بود، اقوام و آشنایان ما را احاطه کردند و استقبال خوبی از ما به عمل آوردند، عمویم که روحانی بود اولین کسی بود که به دیدار ما آمد، و ما در منزل او اسکان گزیدیم، شرح کل ماجرا را برای عمویم بیان کردم و او نیز از ظلم‌هایی که سلفی‌ها در حق مردم پاراچنار کرده‌ بودند داستان‌ها تعریف کرد. ما به خاطر مسائلی که اتفاق افتاده بود زیاد در پاراچنار نماندیم، پس از گذشت چندین روز به سوی اسلام آباد حرکت کردیم و از آنجا پس از هماهنگی با سفارت ایران در اسلام آباد و تهیه بلیط هواپیما به ایران برگشتیم، پس از بازگشت به ایران چندین سال طول کشید تا ما توانستیم با آن واقعه تلخ کنار بیاییم، در این اثنا نرگس پس از امتحان گزینش وزارت اطلاعات قبول شده و پس از گذراندن دوره‌های لازم یکی از افسران وزارت اطلاعات گردید.
ما پس از چند سال صاحب فرزند پسر شدیم و نام او را امیرمحمد گذاشتیم. من توانستم به کمک نرگس پای بریده شده خود را دوباره پیوند بزنم و پای پیوندی جواب داد و من توانستم سلامتی خود باز بیابم. هرچند که مثل پای طبیعی انسان نمی‌شود اما به هر جهت مانند یک پای طبیعی عمل می کرد و من می‌توانستم علاوه بر انجام دادن کارهای روزمره روی این پا حتی حرکات ورزشی هم انجام دهم. زندگی دوباره به روال عادی خود بازگشته بود و من توانستم دوباره در حوزه علمیه مشغول به تدریس شوم. حالا نرگس یکی از افسران وزارت اطلاعات شده بود، هر چند مدت یکبار، پایم از عفونت شدید درد می‌گرفت و با زحمت‌های نرگس و اطرافیان دوباره بهبود پیدا می کرد. گویا این هدیه الهی بود که از پاراچنار با خود آورده بودم. یک روز بعد از ظهر به هنگام صرف چای نرگس به من گفت چند نفر از گروه طالبان در مرزهای خراسان شمالی گرفتار نیروهای امنیتی ایران شده اند و آنها را برای باز جویی به مرکز انتقال داده اند، من هم باید از آنها بازجویی کنم، و آنها را از لحاظ اطلاعاتی تخلیه کنم، به او گفتم ما از این گروه طالبان صدمات زیادی خوردیم مواظب خودت باش، اینها انسان‌های خطرناکی هستند و به اسم دین انسان می‌کشند، نرگس گفت: اینجا دیگر افغانستان و پاکستان نیست که از این غلط‌ها بکنند، اینجا ایران است، همه مردم شیعه و سنی با هم متحد هستند و جایی برای این اعمال نیست، نرگس دورادور اخبار بازجویی‌های خود را به من می‌گفت و اشاره‌ای به مطالب می‌کرد، اما بسیاری از اخبار را به خاطر مسائل اطلاعاتی کشور در اختیار من نمی‌گذاشت، من هم به خاطر شغل حساس نرگس و امنیتی بودن آن از او در این مورد سوال نمی‌کردم، گذشت تا اینکه نرگس یک روز از سر کار که آمد. نهار آماده شد و ما سر سفره نهار نشستیم. نرگس به من گفت این افراد می گویند از اقوام پشتون هستند، شما به خاطر اینکه به زبان پشتو آشنایی داری و اصالتاً اهل آن منطقه هستی می‌توانی فردا این چند نفر از گروه طالبان را شناسایی کنی؟ من از این پیشنهاد استقبال کردم و آن را با جان و دل قبول کردم. فردا که شد پس از اینکه کلاس‌های درس من در حوزه تمام شد به اداره نرگس رفتم تا افراد مورد نظر را شناسایی کنم، پس از نشستن پشت اتاق بازجویی و شیشه یک طرفه متهم‌ها را وارد کردند. نرگس در کنار من نشسته بود و یک نفر از افسران بلند پایه اطلاعات مشغول بازجوئی از آنها بود. پس از چند دقیقه صحبت اشک در چشمانم حلقه زد. یکی از آنها که قد بلندی داشت و می‌لنگید همان مولوی خالد بود. او خود را بهمن یار محمد معرفی کرده بود، بینی و تن صدای او عوض شده بود اما خباثت چشمانش را خوب به یاد داشتم. این حرکات و شکل چشمان برای من خیلی آشنا بود. سالها منتظر چنین لحظه‌ای بودم که او را ملاقات کنم. حالا دست تقدیر پس از گذشت بیش از یک دهه او را به آغوش من آورده بود، در عجب بودم که چطور نرگس او را نشناخته است. جلوی احساسات خود را گرفتم و به نرگس نگفتم که او را می‌شناسم زیرا اگر می‌فهمید قالب تهی می‌کرد. آن روز من و نرگس با هم از اداره به خانه بازگشتیم. اما تمام خاطرات برای من زنده شده و آن دشمنی‌ها با شیعه و اهل بیت و کشتن دخترم و شکنجه همسرم و بلاهایی که سرما آمده بود جلوی چشمانم نقش بست.
من در شرایطی قرار داشتم که می‌توانستم حکم خداوند را بر روی این فرد کافر و دشمن خدا و اهل بیت «علیهم السلام» جاری کنم، آن شب به مانند مار به خود می‌پیچیدم و گریه می‌کردم اما اجازه ندادم که نرگس از این ماجرا چیزی بفهمد، اخبار بهمن یار محمد یا همان مولوی خالد را از نرگس می‌گرفتم، نرگس به من گفت پس از بازجویی چیزی بدست نیامده و او در حال تبرئه شدن است، پس از مدتی مولوی مالک تبرئه شد و قرار شد از مرز خراسان شمالی به افغانستان بر گردد.

فصل پنجم: عاقبت

من که مترصد فرصت بودم چند روز مرخصی گرفته و برای زیارت امام رضا «علیه السلام» به مشهد رفتم، پس از ورود به مشهد و زیارت امام رضا «علیه السلام» متوسل شده، از خدا خواستم به واسطه امام رضا «علیه السلام» عنایتی به من بشود و من بتوانم این دشمن خدا را به درک واصل کنم، پس از زیارت به سمت یکی از شهرهای مرزی رفتم. مولوی مالک باید حتما از این شهر به افغانستان بر می‌گشت. حدود سه روز در شهر ماندم اما خبری نشد کم کم داشتم ناامید می‌شدم، روز چهارم تصمیم گرفتم که به قم برگردم. برای تهیه بلیط به ترمینال رفته بودم که ناگهان او را ملاقات کردم، او مرا ندید و نشناخت. اما من او را دیدم و در زاویه‌ای قرار گرفتم تا او مرا نبیند، مولوی خالد می‌لنگید و ریش خود را کوتاه کرده بود، صورتش عوض شده بود. گویا جراحی پلاستیک انجام داده باشد اما تنها نشانه‌هایی که از او داشتم قد بلند و طرز راه رفتن او بود و دیگر چشمان او بود که هیچگاه آنان را فراموش نمی‌کردم. او را تعقیب کردم؛ او لنگان لنگان به سوی مهمان سرای شهر رفت، همانجا که من سه روز اقامت داشتم، اتاق گرفت.
آن شهر محل خوبی برای به درک واصل کردن این دشمن خدا نبود. باید صبر می‌کردم و منتظر فرصت مناسبی می‌شدم. اتاق او به صورتی بود که می‌توانستم او را تحت نظر بگیریم. آن شب تا به صبح بیدار بودم و کشیک می‌دادم، تا مبادا از دستم فرار کند، بالاخره صبح زود از مهمانسرا خارج شد، او را تعقیب کردم. قصد داشت به نقطه صفر مرزی برود و از آنجا وارد خاک افغانستان شود، با یک ماشین به سمت نقطه صفر حرکت کرد من نیز به دنبال او رفتم، آفتاب بالا آمده بود و حدود ساعت 9 صبح بود که به نقطه صفر مرزی رسیدیم، او از ماشین پیاده شد و ماشین او برگشت. من نیز ماشین را حدود هزارمتر دورتر نگه داشتم، پول ماشین را حساب کردم و ماشین من نیز برگشت. حال من و او تنها بودیم، مطمئن بودم که او مولوی خالد است، اما یک لحظه در شک و شبهه فرو رفتم، از فاصله 500 متری با صدای بلند فریاد زدم، مولوی خالد، او ناگهان ایستاد و حرکتی نکرد، خشکش زده بود و قدم از قدم بر نمی‌داشت. مطئن شدم که خود اوست. او بسیار خسته به نظر می‌رسید، به درستی نمی‌توانست راه برود و می لنگید، من دوان دوان خود را به او رساندم.
سال‌ها برای این لحظه صبر کرده بودم و آن را بارها در ذهنم مرور کرده بودم، مولوی خالد که ما را مشرک می‌شمرد و با گروه خود بسیاری از شیعیان را به شهادت رسانده بود و به خیلی از نوامیس شیعیان بی احترامی کرده بود. حالا خوار و زبون در دستانم گرفتار شده بود، تمام اذیت و آزارهایی که به ما کرده بود کشتن زینب، بی احترامی به نرگس و بلاهایی که سر ما آورده بود جلوی چشمانم بود، تقدیر رقم خورده بود که این دشمن خدا در این مکان به چنگ من اسیر شود، سریع خود را به او رساندم، می‌خواست فرار کند، اما توان دویدن نداشت، حالا دیگر اسیر من شده بود، به او گفتم مکان خلوت و دنجی است آیا مرا شناختی؟ نگاهی معنادار به من انداخت و گفت خیر: شما چه کسی هستی؟ به او گفتم منم ذوالفقار علی. چطور مرا نشناختی؟ منم دشمن خدا چه زود مرا از یاد بردی. مولوی خالد گفت من بهمن یار محمد هستم. مولوی خالد کیست؟ به او گفتم: تو را خوب می‌شناسم به من نگو چه کسی هستی، اگر مولوی خالد نیستی چرا وقتی صدایت کردم ایستادی و وقتی به سمت تو دویدم فرار کردی؟ مولوی خالد روی دست راست خود زخمی کهنه داشت که بسیار بزرگ بود هرکس یک بار این علامت را می‌دید در ذهن او باقی می‌ماند، من با توجه به دست او، آن شک و شبه اندکی که داشتم نیز تبدیل به یقین شد، او همان مولوی خالد بود.
پس از حصول اطمینان به مولوی خالد حمله کردم. اما با کمال ناباوری دیدم که پای او سالم است و لنگی او بر طرف شد، معلوم بود که این حالت تصنعی است و برای فریب دادن مأمورین اطلاعاتی بود. مولوی خالد مرا زمین زد و دست و پایم را بست. خشم و عصبانیت تمام وجودش را فرا گرفته بود. مرا کشان کشان به سوی کنار جاده برد، کنار جاده یک خرابه بود. مرا به سوی خرابه برد پس از اینکه به خرابه رسیدیم. به من گفت: خوب فرصتی پیدا کردم، خیلی به دنبال این لحظه گشتم، از آن شبی که فرار کردی به دنبالت بودم، خودت را برای مرگ آماده کن. می‌دانی برای چه به ایران آمده بودم، آمده بودم تا مشرکینی که در حرم هستند از بین ببرم، برای بمب گذاری آمده بودم که عملیات با مشکل مواجه شد، حالا بر می‌گردم که آماده شوم. خرابه‌ای در کنار جاده‌ای بود که کمتر کسی از آنجا عبور می‌کرد. داخل این خرابه یک چاه عمیق بود که مولوی خالد از آن چاه آب بیرون آورد و خورد، همین طور که مولوی خالد در حال بیرون آوردن آب از چاه بود من با چاقوی که در جیب پنهان کرده بودم بندهای دست و پایم را باز کردم و منتظر یک فرصت مناسب بودم. همین که آب خوردن مولوی خالد تمام شد به او حمله کردم و درگیری ما شروع شد. من چند ضربه محکم به او زدم و او نیز در جواب ضربات محکمی به من زد، آخرالامر هر دو کمر یکدیگر را گرفتیم و همین طور که مشغول زور آزمایی بودیم، من ضربه‌ای به او زدم. او به سمت کیف خود رفت که دشنه‌ای که همراه داشت از کیف خارج کند، دشنه را خارج کرده و به سمت من دوید اما پایش لیز خورده و در دهانه چاه گیر کرد، میله کناره چاه را گرفته بود. از من کمک می‌خواست، دلم برای او سوخت ولی در یک لحظه تمام جنایت‌هایی که در حق من و خانواده و شیعیان کرده بود به یادم آمد، با تمام این احوال دست او را گرفتم که بالا بکشم، اما سنگین تر از آن بود که بتوان او را بالا کشید، التماس و گریه می‌کرد که او را نجات دهم. گفت: در کیف ده هزار دلار آمریکایی دارم اگر مرا نجات دهی، همه آنها را به تو می‌دهم، بدنش از شدت ترس می‌لرزید و قیافه او سرخ شده بود، میله فلزی تحمل بدن سنگین او را نداشت، من هم نمی‌توانستم او را بالا بکشم، هر چند من برای کشتن او آمده بودم اما نمی‌خواستم اینگونه بمیرد، خیلی التماس می‌کرد من هرچه توان داشتم جمع کردم که او را بالا بکشم، با دست دیگر بازوی او را گرفتم و خواستم بالا بکشم که ناگهان از دست من رها شد. سرش محکم به دیوار چاه اصابت کرد، صدای برخورد اعضا و جوارحش با دیوار چاه به گوش می‌رسید، ناگهان صدای بلندی آمد و او به قعر چاه افتاد، صدای ناله و کمک او را از قعر چاه می‌شنیدم اما صدای او خیلی ضعیف و خسته بود آرام آرام…
وارد چاه شدم. صدای او لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شد وقتی به نزدیکی انتهای چاه رسیدم خودم را آماده حمله او کردم، چون اگر زخمی شده بود و توانی داشت از دست او در امان نبودم. به انتهای چاه که رسیدم با صحنه هولناکی مواجه شدم. مولوی خالد در چاه افتاده بود و دشنه‌ای که در دست داشت، شکم او را دریده بود. تمام اعماء و احشاء او بیرون افتاده بود، سر او شکاف برداشته بود و رمقی در بدن نداشت، آب چاه از خون او قرمز رنگ شده بود و او لحظات آخر عمر خود را سپری می‌کرد. مولوی خالد مرا صدا کرد، من کنار او نشستم پس از چند لحظه گفت: من تمام این کارها را برای این انجام دادم تا آخر عمر خود بتوانم زندگی راحتی داشته باشم و با دلارهایی که از سرزمین نجد می‌آمد زندگی خوبی را سپری کنم. این سفر آخر من بود اگر بر می‌گشتم تصمیم داشتم با این دلارها به کشور کانادا بروم و آنجا یک زندگی خوب و مجلل درست کنم اما حیف که نشد. ذوالفقار علی تو از زندگی من درس بگیر، خیلی آه و ناله می‌کرد، به او گفتم شهادتین را بر زبان جاری کن تا لااقل با اسلام بمیری، گفت هر کاری می‌کنم بر زبانم جاری نمی‌شود، در آخر صحبتش گفت: من کتاب‌های تشیع را خوانده بودم و برای من مسلم شده بود که شیعه بر حق است. برای من مسلم شده بود که علی بر حق است اما هر چه می‌کردم نمی‌تونستم محبت علی را در قلبم قرار دهم، در این لحظه من به یاد کلام امیر مومنان در نهج البلاغه افتادم که فرمودند: لَوْ ضَرَبْتُ خَیْشُومَ الْمُؤْمِنِ بِسَیْفِی هذَا عَلَى أَنْ یُبْغِضَنِی مَاأَبْغَضَنِی، وَلَوْ صَبَبْتُ الدُّنْیَا بِجَمَّاتِهَا عَلَى الْمُنَافِقِ عَلَى أَنْ یُحِبَّنِی مَا أَحَبَّنِی: وَذلِکَ أَنَّهُ قُضِیَ فَانْقَضَى عَلَى لِسَانِ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّمِ أَنَّهُ قَالَ: یَا عَلِیُّ، لاَ یُبْغِضُکَ مُؤْمِنٌ، وَلاَ یُحِبُّکَ مُنَافِقٌ(40) از علی «علیه السلام»: اگر با شمشیرم بر بینی مؤمن بزنم که دشمن من شود، با من دشمنی نخواهد کرد، و اگر تمام دنیا را به منافق ببخشم تا مرا دوست بدارد، دوست من نخواهد شد و این بدان جهت است که قضای الهی جاری شد بر زبان پیامبر عظیم الشان اسلام که فرمودند: ‌ای علی، مومن تو را دشمن نگیرد و منافق تو را دوست نخواهد داشت.
مولوی خالد در قعر چاه با بدنی خون آلود با درد و رنج فراوان و حالت پشیمانی از کردار و عمل خود از دنیا رفت، و هر آنچه اندوخته بود، هیچ فایده‌ای برای او نداشت، من از چاه خارج شدم، احساس خستگی شدید می‌کردم، به بالای پشت بام خرابه رفتم تا ببینم آیا رهگذری از جاده عبور می‌کند یا خیر؟ بر روی پشت بام خرابه که بودم، باد شدیدی وزیدن گرفت و مرا به یاد جنایت‌های مولوی خالد انداخت همین طور که به فکر فرو رفتم به این فکر افتادم که هیچ چیز بهتر از عمل صالح و تقوا نیست و آنچه انسان برای خود باقی می‌گذارد عمل صالح و تقوا و نام نیک است، زندگی مولوی خالد درس‌های بزرگی به من آموخت که بزرگترین آنها این است که: محبت اهل بیت «علیه السلام» دُرّ گران بهایی است که خداوند به هر بی
سرو پایی هدیه نمی‌دهد.

نتیجه:

نتیجه کلی که بر این داستان مترتب می شود این است که: هر چند آیین ضاله وهابیت تلاش های زیادی در از بین بردن مذهب حقه و فرقه ناجیه تشیع می کند، اما هیچ کدام از این تلاش ها به ثمر ننشسته و ملاحظه می کنیم که تشیع مانند درخت تنومندی روز به روز استوارتر شده و به بالندگی بیشتری می رسد، یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ (41) دلارهای نفتی که از خلیج فارس برای تربیت طلبه های وهابی در پاکستان و افغانستان خرج می شود تلاشی بیهوده و محکوم به شکست است، وهابیت چون بر بنیانی سست و ناپایدار بنا شده هرچند هم در ظاهر فعالیت ها مذهبی زیادی انجام دهد اما اخرالامر به دلیل ضعف در پایه و بنیان، فرو خواهد ریخت و از بین خواهد رفت. همان گونه که فرو ریختن این پایه ها در حال حاضر قابل مشاهده است. بنیان تشیع که مبنی بر تفکرات ژرف اهل بیت علیهم السلام، آینده را تسخیر کرده و روز به روز بر شکوفایی و بالندگیش افزوده می شود، اصْلُهَا ثَابِتٌ وفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ(42)
بر ماست به این ریسمان بزرگ الهی چنگ زده و از این عروه الوثقی به بهترین وجه محافظت کنیم تا در رهگذر این بادها دچار آسیب نشود، همه علما، بزرگان و اندیشمندان شیعه وظیفه دارند در برابر این فتنه بزرگ با قلم و بیان امت شیعه را در امان نگاه دارند و از آسیب های احتمالی جلوگیری کنند. باشد تا با رؤیت آن جمال نازنین و دلربا شاهد غلبه مذهب حقه بر تمام مکاتب دروغین بوده و پرچم پیروزی مهدی آل محمد –عَجَل الله تَعالی فَرَجه الشریف- در کل جهان به اهتزاز در آید.

پی‌نوشت‌ها:

1- برگرفته ازکتاب وهابیان، ص9 الی 50
2- برگرفته از سایت تبیان استان اردبیل
3- برگرفته از سایت ویکی پدیا
4- یوسف/ 64
5- اسرا/ 82
6- عنکبوت/ 65
7- محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج 6، ص 166
8- سلطان الواعظین شیرازی، محمد، شبهای پیشاور، ص 174
9- همان، ص 175
10- نهج البلاغه، حکمت 117، ص650
11- سلطان الواعظین شیرازی، محمد، شبهای پیشاور، ص 174
12- نور/ 26
13- داستان افک: افک به معنای تهمت ناموسی است. پیامبر عظیم الشأن در سال پنجم هجرت برای جنگ با قبیله بنی المصطلق خارج شدند، از آنجا که پیامبر اکرم برای جنگ‌ها معمولاً یکی از زنان خود را به همراه می بردند، قرعه به نام عایشه افتاد و چون بعد از نزول آیه حجاب بود، عایشه را در هودجی قرار دادند و بر شتر سوار کردند. پس از اتمام جنگ، در مسیر بازگشت، عایشه شب هنگام برای انجام حاجتی از لشکرگاه خارج می شود و در هنگام بازگشت متوجه میشود که گردنبند ایشان که از مهره های یمانی بود پاره شده برای یافتن او که باز می گردد لشکر به گمان اینکه عایشه در هودج است آن را بر روی شتر قرار داده و حرکت می کنند، عایشه در هنگام بازگشت متوجه می‌شود که لشکر حرکت کرده است در همین هنگام صفوان هم که از لشکر عقب افتاده بود عایشه را ملاقات می کند، سخنی نمی گوید جز انا لله و انا الیه راجعون، و شتر را می خواباند. عایشه بر شتر سوار می‌شود و به لشکر می رسند. هنگامی که منافقین آنها را به این هیئت می بینند شروع به شایعه پراکنی کرده و عبدا… بن سلول، منافق معروف، بیشتر از همه به این تهمت ها دامن می زند. آتش فتنه در مدینه بالا می گیرد و دو طایفه اوس و خزرج در شرف جنگ با یکدیگر قرار می گیرند، در این هنگام آیات 11 الی 16 سوره نور بر قلب شریف پیامبر نازل می شود، پس از نزول قرآن، پیامبر آنهایی که چنین تهمتی زده بودند احضار نموده و حد قذف (حد نسبت به زن با عفت که 80 تازیانه است) را بر آنها اجراء نمودند. برگرفته از، تفسیر نمونه ج 14 ص 389 الی 390.
14- تحریم آیه/ 10
15- تحریم/ 11
16- سلطان الواعظین شیرازی، محمد، شبهای پیشاور، ص 727
17- همان، ص 728
18- همان، ص728
19- المنذری، حافظ زکی الدین عبدالعظیم، مختصر صحیح مسلم، ص 532
20- احزاب/ 33
21- توبه/ 73
22- فرقان/ 52
23- یوسف/ 93
24- یوسف/ 96
25- الطبسی، نجم الدین، روافد الایمان، ص37
26- فقیهی، علی اصغر، آیین وهابیت، ص 186
27- بقره/ 156
28- انبیاء/ 107
29- نحل/ آیه 36
30- انبیاء/ 25
31- اعراف/ 59
32- انبیاء/ 26
33- آل عمران/ 31
34- شوری/ 23
35- سلطان الواعظین شیرازی، محمد، شبهای پیشاور، ص 182
36- غافر/ 60
37- آل عمران/ 169
38- سلطان الواعظین شیرازی، محمد، شبهای پیشاور، ص 358
39- مستنبط، سید احمد، قطره ای از دریای فضائل اهل بیت (ع)، ج 2، ص 440
40- نهج البلاغه، حکمت 45، ص634
41- صف/ 8
42- ابراهیم/ 24
منابع و مآخذ:
1- قرآن کریم.
2- امیرالمومنین، علی بن ابی طالب «علیه السلام»، نهج البلاغه، ترجمه محمد دشتی، چاپ هفتم، قم، مؤسسه چاپ الهادی، 1379ش
3- المنذری، حافظ زکی الدین عبدالعظیم، مختصر صحیح مسلم، تحقیق هانی الحاج، بی چا، القاهره (مصر)، المکتبه التوفیقیه، بی تا
4- الطبسی، نجم الدین، روافد الایمان الی عقائد الاسلام، طبعه التاسعه، قم، نگارش، 1426 ق
5- سبحانی، جعفر، آیین وهابیت، بی چا، قم، دفتر انتشارات، 1364ش
6- سلطان الواعظین شیرازی، محمد، شب‌های پیشاور، چاپ چهل و سوم، تهران، دارالکتب الاسلامیه، 1385 ش
7- سایت ویکی پدیا
8- سایت تبیان استان اردبیل
9- فقیهی، علی اصغر، وهابیان، بی چا، تهران، شرکت سهامی طبع کتاب، 1352 ش
10- کلینی، محمد بن یعقوب، اصول کافی، محمد باقر کمره ای، چاپ سوم، تهران، اسوه، 1375 ق
11- مکارم شیرازی، ناصر، تفسیر نمونه، چاپ بیست و یکم، تهران، دار الکتب السلامیه، 1378 ش
12- مستنبط، سید احمد، قطره ای از دریای فضائل اهل بیت (ع)، ترجمه محمد حسین رحیمیان، چاپ چهارم، قم، اسوه، 1384 ش

منبع مقاله:

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد