خاتمیت و رابطه آن با امامت (2)
انواع نظریه ها درباره ی خاتمیت
نظریه پردازی درباره ی خاتمیت یکی از علاقه مندی های مشترک روشنفکران دینی معاصر (به طور نمونه مرحوم اقبال لاهوری و دکتر عبدالکریم سروش) و عالمان نواندیش مسلمان (به طور نمونه شهید مطهری) بوده است.
تلقی رایج از خاتمیت این است که چون اسلام دینی کامل و تمام است و جامعیت دارد، نیازی به تجدید نبوت و وحی جدید نیست.
اما در راستای ارائه ی نظام معرفتی و شبکه ی اعتقادی منسجم برگرد مسأله ی خاتمیت و این تلقی عام، هم نظریه پردازی هایی صورت گرفته و هم انتقاداتی مطرح گشته است.
یکی از نظریه پردازان این عرصه مرحوم اقبال لاهوری است.
نظریه ی مرحوم اقبال درباره ی خاتمیت، متکی به مفهوم عقل استقرائی و تقسیم تاریخ به دو دوره ی کودکی و بلوغ است.
اقبال خود در این زمینه چنین توضیح می دهد:
باید گفت که چنان می نماید که پیامبر صلی الله علیه و آله میان جهان قدیم و جدید ایستاده است، تا آنجا که به منبع الهام وی مربوط می شود به جهان قدیم تعلق دارد و آنجا که پای روح الهام وی به میان می آید متعلق به جهان جدید است… ولادت اسلام ولادت عقل استقرائی است. رسالت با ظهور اسلام در نتیجه اکشاف ضرورت پایان یافتن خود رسالت به حد کمال می رسد و این خود مستلزم این امر است که زندگی نمی تواند پیوسته در مرحله ی کودکی و رهبری شدن از خارج بماند. الغای کاهنی و سلطنت میراثی در اسلام، توجه به عقل و تجربه در قرآن و اهمیتی که این کتاب مبین به طبیعت و تاریخ به عنوان معرفت بشری می دهد همه سیماهای مختلف اندیشه ی واحد ختم دوره ی رسالت است، ولی این اندیشه به آن معنا نیست که تجربه ی باطنی، که از لحاظ کیفیت تفاوتی با تجربه پیامبرانه ندارد، اکنون دیگر از آن که واقعیتی حیاتی باشد منقطع شده است.
اندیشه ی خاتمیت را نباید به این معنا دانست که سرنوشت زندگی جانشین شدن کامل عقل به جدی عاطفه است. چنین چیزی نه ممکن است و نه مطلوب. ارزش عقلانی این اندیشه در آن است که در برابر تجربه ی باطنی وضع مستقل و نقادانه ایجاد می کند و این امر با تولد این اعتقاد حاصل می شود که حجیت و اعتبار ادعای اشخاص به پیوستگی با فوق طبیعت داشتن در تاریخ بشری به پایان رسیده است. این نوع اعتقاد نیرویی روان شناختی است که رشد و نمود چنین شخصیت هایی را متوقف می سازد. کار این اندیشه آن است که در برابر ما چشم انداز تازه ای از معرفت در میدان تجربه ی درونی می گشاید (اقبال، ص 145-147).
دکتر عبدالکریم سروش، دیگر نظریه پردازی است که درباره ی خاتمیت و رابطه ی آن با امامت بحث نموده است. او پرسشی بنیادین در می افکند و آن این که «چگونه ی شود که پس از پیامبر خاتم کسانی درآیند به اتکای وحی و شهود سخنانی بگویند که نشانی از آنها در قرآن و سنت نبوی نباشد و در عین حال تعلیم و تشریع و ایجاب و تحریمشان در رتبه ی وحی نبوی بنشیند و عصمت و حجیت سخنان پیامبر را پیدا کند و باز هم در خاتمیت خللی نیفتد و چنان خاتمیت رقیقی که همه ی شؤون نبوت را برای دیگران میسور و ممکن می سازد، نبودش چه تفاوتی دارد؟» (سروش، 1384).
دکتر سروش ادعا می کند که پرسشی در انداخته است که در تاریخ کلام شیعه پرسشی جدید نیست و متکلمان شیعه به خوبی می دانسته اند که راز آن را تنها با توسل به الفاظی همچون پاسداری از علم پیامبر و شارح بودن امامان نمی توان گشود.
او درباره ی پرسش خود توضیح می دهد که:
در این پرسش، که از صمیم ایمان دینی و اعتقاد به ختمیت مرتبت نبوی برمی خیزد، نه ظلمی بر آل می رود نه خسارتی بر فضایل آنان و اگر جشنی برپا می شود، جشن اعلاء خاتمیت و برائت از غلو است، و گرنه با مفوضه هم صدا شدن و مجلس سور و سرور برپا کردن و اختیار ارزاق و آجال ساکنان کره ی زمین و وضع احکام دین را به پیشوایان شیعه دادن و رشته ی خاتمیت را به مقراض امامت بریدن راهی است که غالیان شیعه قرن ها رفته اند و در آن فخری نیست و چه فرق عظیمی است میان شیعه ای که علی را می گیرد تا محمد را نبازد و شیعه ای که از علی محمد دیگری ی سازد (همان).
سروش از کلام به سیاست پل می زند و از نظریه ی خاتمیت نقبی انتقادی به ولایت مطلقه ی فقیه ایجاد می کند و می گوید:
همین اعتقاد بود که به آیت الله خمینی جرأت می داد تا اختیارات و امتیازات پیامبر و ائمه را برای فقیهان هم ثابت و جاری بداند و دست نیابت از آستین امامت بدرآورد و نظریه ی ولایت مطلقه ی فقیه را با قدرت سیاسی درآمیزد و تکیه بر جای امامان بزند و حکومتی اتوکراتیک و غیردموکراتیک بنا کند و از جایگاهی قدسی و الهی به تشریع و تقنین بپردازد و مردم را ملزم به اطاعت از خود و گماشتگان خود بداند (همان).
نظریه ی خاتمیت دکتر سروش، اما ریشه در دو نظریه ی پیشین او دارد:
1) نظریه ی تحول و تکامل فهم دینی (قبض و بسط تئوریک شریعت)؛
2) نظریه ی ذاتی و عرضی در ادیان.
تا آنجا که به نظریه ی قبض و بسط تئوریک شریعت مربوط می شود، سروش که با یک تیر سه نشان را هدف می گیرد (یکی پیوند خاتمیت با نظریه ی قبض و بسط، دوم دفاع از نظریه ی اقبال و سوم نقد نظریه ی خاتمیت شهید مطهری) معقتد است رها سازی عقل انسانی و به خود وانهادگی آدمیان از برکات خاتمیت است و معنای آن این است که پس از درگذشت خاتم رسولان، آدمیان در همه چیز، بالاخص در فهم دین به خود وانهاده شده اند و دیگر هیچ دست آسمانی آنان را پا به پا نمی برد تا شیوه ی راه رفتن بیاموزند و هیچ ندای آسمانی تفسیر درست و نهایی دین را در گوش آنان نمی خواند تا از بدفهمی مصون بمانند. این جاست که سروش پیوند عمیق و وثیق میان نظریه ی تحول و تکامل فهم دینی اش با نظریه ی خاتمیت ایجاد نموده و اظهار می دارد که راه دین داری پس از درگذشت نبی مکرم اسلام همچون راه زندگی از میان زد و خوردها می گذرد و در تکامل خود را نه از دخالت های گاه و بی گاه ماورائی، بلکه از تنازع و تعاون خردهای زمین می گیرد که در نقد و فهم و تحلیل بی پروا و از تقلید رسته اند.
سروش در پیوند مبحث ذاتی و عرضی در ادیان با نظریه ی خاتمیت، رأی خویش را درباره ی امامت با عرضی دانستن آن اظهار داشته و نظریه ی خویش در خصوص اعتقاد به مهدویت را نیز روشن می نماید. وی معتقد است که آنچه کانونی و ذاتی دین است شخص پیامبر و تعالیمات گوهری اوست و باقی هرچه صبغه ی تاریخی و غیرگوهری دارد قشری و عرضی است، یعنی حکمی با واقعه ای است ممکن که می توانست به گونه ای دیگر باشد و اسلام اسلام بماند، لذا این امور قشری و عرضی در دایره ی ایمانیات نمی گنجد.
وی برخی از این عرضی ها را این چنین نام می برد:
– نزاع بر سر غیبتی که در شرایط تاریخی دیگر می توانست رخ دهد؛
– پیشوایی که می توانست غیبت نکند؛
– امام غایبی که می توانست به اجل طبیعی درگذرد و حتی امام دیگری پس از او درآید.
دکتر سروش امور فوق را، که شکل دهنده ی نظریه ی مهدویت و انتظار در تفکر شیعی هستند، را اموری می داند که اعتقاد یا عدم اعتقاد به آنها حاصل چندانی برای دینداری ندارد و بر ضعف و قوت ایمان کسی نمی افزاید و مسلمان بودن یا نبودن کسی را رقم نمی زند، چرا که اموری است عرضی.
در نهایت، نظریه ی دکتر سروش این عقیده را برای او رقم می زند که «شیعیان با طرح نظریه ی غیبت، خاتمیت را دو قرن و نیم به تأخیر انداختند و گرنه همان آثاری که بر غیبت مترتب است، بر خاتمیت هم مترتب است، با این تفاوت که برای خاتمیت ذاتی رسول تبین خردپسندتری می توان عرضه کرد تا برای غیبت عرضی و ناگهانی و نامنتظر امام منتظر» (همان).
یکی از اشکالات اساسی نظریه ی خاتمیت دکتر سروش این پیش فرض ناصواب است که خاتمیت و امامت دو مقوله ی تفکیک پذیرند که بتوان یکی را ذاتی و دیگری را عرضی دین محسوب نمود. در نقد سخن ایشان باید به این مهم توجه داشت که بدون امامت، خاتمیتی محقق نمی شد؛ چرا که آنچه باعث شد خاتمیت معنا پیدا کند، اتمام و اکمال دین بود و اتمام و اکمال دین در پی ابلاغ جانشینی و اصل امامت از سوی پیامبر صلی الله علیه و آله تحقق یافت.(نمودار 1)
نمودار (1)
استاد جوادی آملی در تبیین خاتمیت به پیوند میان کمال و تمامیت دین اسلام و اصل خاتمیت اشاره می نمایند و معتقدند: «خاتمیت و کمال، دو امر متلازمند، یعنی ممکن نیست که دین و آیین، خود را خاتم ادیان بداند و داعیه ی کمال نداشته باشد. از سوی دیگر، اگر دینی داعیه ی کمال نهایی داشت، بی شک خود رابه عنوان دین خاتم معرفی واهد کرد؛ البته مقصود از کمال در این جا، کمال نفسی و مطلق است که مبرای از تمام نقائص می باشد» (جوادی آملی، ولایت فقیه ولایت فقاهت و عدالت).
بر این اساس و در این چارچوب و منظومه ی فکری، نه تنها امامت متعارض با خاتمیت نیست بلکه بدون امامت خاتمیت معنا ندارد.
«قرآن کریم برای تفهیم تلازم میان خاتمیت و کمال مطلق، گاه از کامل بودن دین اسلام خبر می دهد و گاه خاتمیت آن را اعلام می دارد. درباره ی کامل بودن دین اسلام می فرماید: اَلْیَومُ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَیْکُم نِعْمَتی وَ رَضیتُ لَکُمُ الاِسلامَ دِیناً (مائده، 3)؛ امروز دین را به حد کمال رساندم و نعمت را به حد آخر تمام کردم، امروز است که دیگر اسلام را برای شما به عنوان دین پسندیدم؛ و در مورد خاتمیت اسلام می فرماید: ما کانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رَجالِکُمْ وَ لکِنْ رَسُولَ اللهِ وَ خاتَمَ النَّبیینَ (احزاب، 40)؛ محمد صلی الله علیه و آله هرگز پدر هیچ یک از مردان شما نیست، بلکه پیامبر خدا و خاتم پیامبران است (همان).
در منظومه ی فکری شیعه میان خاتمیت و امامت پیوندی ناگسستنی است و این دو اصل تفکیک پذیر نیستند؛ چرا که ادعای کمال دین اسلام در قرآن، دقیقاً زمانی بیان می شود که امامت رقم می خورد و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله پیامی را از جانب خدا می رساند که به فرموده ی قرآن اگر کوتاهی کند رسالتش (یعنی ابلاغ دین خاتم) را به پایان نرسانده است و پس از این که پیامبر صلی الله علیه و آله آن پیام مهم را ابلاغ نماید، این سخن وحی معنی پیدا می کند که: اَلْیَومُ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَیْکُم نِعْمَتی وَ رَضیتُ لَکُمُ الاِسلامَ دِیناً.
اصل خاتمیت بدون تمامیت و کمال بی معنی است و تمامیت و کمال دین با ابلاغ جانشینی نبی مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله) و آغاز امامت معنی پیدا می کند.
حتی در مشهورترین روایت مربوط به خاتمیت حضور اصل امامت و مصداق راستین آن مشهود است؛ «انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی»؛ ای علی! مقام تو در مقایسه با من، مانند مقام وزارت هارون برای موسی است؛ جز این که پس از من پیامبر و دین جدیدی نخواهد آمد.
در قسمت بعد به نظریه ی خاتمیت استاد مطهری قدس سره می پردازیم و پس از شرح و بسط آن سعی در ارائه ی تبیین خردپسندی در قالب نظمی منطقی، همراه بانمودارهای مربوطه از آن می نماییم.
منبع: اندیشه حوزه شماره 84
/ج