پارسای پارسی
مروری بر زندگی سلمان
حکایت کرده اند که بازرگانی غلامی را به قیمت گزاف خریده بود؛ به این خاطر که شنید غلام زرخریدش تشنه شناس است. بازرگان محفلی ترتیب داد و دوستانش را دعوت کرد. وقت غذا، سفره ای آوردند با انواع طعام چرب و شیرین؛ سفره ای که بر سر آن آب نبود. قرار بود غلام تشخیص دهد چه کسی تشنه است تا برایش آب بیاورند و بازگانان فخری بفروشد. پس از مدتی یکی از مهمانان آب خواست، غلام نگاهی به او انداخت و گفت این مرد تشنه نیست. زمانی گذشت و دوباره همان مهمان آب خواست و جواب غلام تکرار شد. بار سوم که تشنگی به مرد فشار آورده بود خود در پی آب از سر سفره برخاست. غلام آن بار گفت آن مرد تشنه بود.
حکایت ما آدم ها و عطش و طلبمان در پی مقاصدمان هم همین است. دوری و نزدیکی مان از مطلوب مهم نیست، راه باید افتاد. بگذریم از اینکه بسیاری از ما در دو قدمی مطلوب نشسته ایم و دست هم دراز نمی کنیم. شاید هم هنوز تشنه نیستیم؛ وگرنه مثل طالبان و تشنگان می ایستادیم و به راه می افتادیم. تشنگانی که گاه مطلوبشان بزرگ ترین خواسته عالم بوده و زمان و مکان خبر از فرسنگ ها فاصله با وصال را می داده است. سلمان از این دست بود؛ دور از مقصد. در پس قرن ها و فرسنگ ها فاصله. سلمان اما تشنه بود و اهل همت. طلب کرد و به راه افتاد. هر جا که بویی از خدا می آمد بار افکند و کمر به خدمت بست. دیر و استاد از پی از استاد دید. دست آخر هم رسید به چشمه گوارای معارف محمدی. آن قدر به مطلوب نزدیک شده بود که حبیب خدا او را از اهل بیت (ع) بداند؛ آن قدر نزدیک که اباذر غفاری با آن مقام و مرتبه مأمور به اطاعتش شود؛ آن قدر که بوی کربلا را از پشت دیوار سال ها فاصله بشنود و برای سید جوانان اهل بهشت روضه بخواند. سلمان بوی علی (ع) را به ایران آورده بود و خاطرش برای علی (ع) آن قدر عزیز بود که پسر ابوطالب از مدینه تا مدائن را در لحظه ای طی کند و خود او را به خاک بسپارد.
از تبار بزرگان
خانواده روزبه اهل جی اصفهان بودند و انگار بعدها در کازرون ساکن شدند. اگر اتفاق خاصی نمی افتاد روزبه پا می گذاشت جای پای پدرش « فروخ بن مهیار » و بزرگ قبیله می شد، آن همه خدم و حشم را اداره می کرد و ترس و احترام زیادی از طرف زیردستان نصیبش می شد. ولی اگر کسی از همان اول خوب به روزبه نگاه می کرد نشانه های یک اتفاق را تشخیص می داد و می دید دلش با مرام خاندانشان – آتش پرستی – صاف نیست و پر می زند برای هوای تازه؛ برای حقیقت. شاید این نشانه ها را خانواده اش دیده بودند، شاید هم زیادی نگران دردانه شان بودند؛ هر چه بود تا مدت ها روزبه نوجوان اجازه نداشت زیاد بیرون برود ولی دست تقدیر هم بیکار ننشسته بود. یک روز پدر به فکر افتاد که کم کم پسر را برای آینده آماده کند و روزبه را فرستاد تا به دهقانان سری بزند و از احوال آب و زمین خبری بیاورد.
رفتن هم همان و سر راه از کنار کلیسایی رد شدن همان. صدایی به گوش صاحب دلی بی قرار می رسد. مسیحیانی انگار در کلیسا عبادت می کنند و از وحدانیت خدا می گویند و از عیسی (ع) که پیامبر اوست و نام محمد (ص) هم برده می شود که حبیب خداست؛ اتفاقی که فروخ بن مهیار نگرانش بوده می افتد و روزبه شب را به خانه برنمی گردد و در کلیسا می ماند. وقتی هم که برمی گردد همان اول کار برای اهل خانه از خدا می گوید که هست و حسابی از خجالت آتش و آتش پرستی در می آید. پدر که می بیند ماجرا خیلی بیخ پیدا کرده کار را سفت و سخت می گیرد. روزبه هم که به هیچ وجه اهل کوتاه آمدن نبوده راهی دخمه ای می شود تا مگر به حساب پدر، حبس عقلش را برگرداند.
بال هایی برای پریدن
اهل خانه در فکر انقلاب عجیب و غریب فرزند بودند و فرزند در فکر دنیای تازه ای که تازه کشف کرده بود و قدم هایی که تازه یکی شان را برداشته بود. پرنده آسمان را یک بار تجربه کرده بود و دیگر نمی توانست فراموشش کند. این شد که تا اهالی خانه به خود بیایند پرنده تازه پرواز از حبس فرار کرد و خودش را رساند به کاروانی که راهی شام بود تا به کلیسایی بزرگ که در آنجا بود برسد و بیشتر بداند و گمشده اش را پیدا کند.
روزبه مدتی را در کلیسای شام ماند و با عطش کویری باران ندیده می شنید و می آموخت و جوانه های ایمان را آبیاری می کرد. معلم و استادش در این کلیسا قبل از مرگ نشانی استاد دیگری را در کلیسای انطاکیه به او داد و روزبه به آنجا رفت. همین اتفاق بعدها چندبار تکرار شد و روزبه سر از اسکندریه و موصل و نصیبیین درآورد تا دست آخر رسید به عموریه.
عموریه از شهرهای بزرگ و آباد روم بود و برای روزبه مژده ای بزرگ داشت. در این شهر بود که روزبه در آخرین لحظات حیات استادش، نام پیامبر خاتم را دوباره شنید و دانست که باید به جست و جوی مردی برود که میان دو کتفش علامتی دارد و صدقه بر او حرام است. این طور شد که حجاز مقصد روزبه شد.
خرمای امتحان
کاروان زمانی به حجاز رسید که پیامبر خاتم (ص) به مدینه هجرت کرده بود و انصار گردش را گرفته بودند. در این کاروان دو نفر سخت مشغول فکری بودند؛ یکی روزبه بود که هوا را به هوای گمشده ای بو می کشید و دیگری ساربانی که در فکر بود تا روزبه را به عنوان عرب و در مقام یک برده بفروشد. در وادی القراء در نزدیکی مدینه « شجاع » یهودی اولین کسی بود که روزبه را خرید و بعدتر یهودی دیگری از قبیله « بنی کلب » صاحب او شد.
روزی از میان حرف های صاحب جدید و پسر عمویش شنید که از انصار می گویند و اینکه دور کسی جمع شده اند و او را آخرین پیامبر خدا می دانند. روزبه یاد نشانی هایی افتاد که از آخرین استاد مسیحی اش شنیده بود. تا صبح فردا لحظه ها را شمرد و با طبقی خرما راه افتاد تا مردی را که حرف او بود ببیند؛ مردی که می گفتند نامش محمد (ص) است.
وقتی به جمع حلقه زده دور آن مرد رسید، بی صدا نزدیک شد و سلام کرد. خرماهایش را تعارف کرد و گفت صدقه است که محمد (ص) آنها را به یارانش رد کرد و خود لب به آنها نزد. روزبه مقداری دیگر خرما تعارف کرد و گفت هدیه است و بعد با خوشحالی محمد (ص) را نگاه کرد که این بار خرما را به دهان برد. تا روزبه مهر نبوت و نشانه سوم را ببیند. از انتظار، لحظه ها برایش تمام نشدنی شده بودند و وقتی که دید دیگر سر از پا نمی شناخت. بعد از این انگار که محمد (ص) منتظر این تازه وارد بوده باشد صدایش کرد تا نزدیک تر بنشیند و از او خواست ماجرایش را برای یاران تعریف کند. حالا مردی در میان جمعی تازه مسلمان نشسته بود که دیگر روزبه نبود و به دست پیامبر خدا (ص) مسلمان شده بود تا « سلمان» شود. سلمانی که حالا دوباره متولد شده بود.
از روزبه به سلمان تازه متولد شده یک عمر عاشقی ارث رسیده بود و این عاشقی کم زجر و زحمت به دنبال خودش نیاورده بود که تنها یک قلمش مهر بردگی بود. برای آزادی سلمان، صاحب روزبه نخلستانی خواسته بود و مقداری طلا. محمد (ص) دست به کار شد و با اشاره او عده ای از مسلمانان آستین بالا زدند تا نخلستانی آباد بسازند و طلایی فراهم کنند. از جمله کسانی که برای آزادی سلمان تلاش می کرد علی (ع) بود و سرانجام مقدمات آزادی این تازه مسلمان فراهم شده. نقل کرده اند نخلستان آزادی سلمان که به مرد یهودی تحویل شد همانی است که بعدها از سوی یهودیان به عنوان فی ء به رسول خدا (ص) داده شد و ایشان هم آن را در اختیار حضرت زهرا (س) قرار دادند؛ یعنی همان فدک که بعدها اسمش برای شیعیان نشانه یک بغض و زخم همیشه خون آلود شد.
خاطر عزیز سلمان
از راه نرسیده آن قدر برای رسول خدا (ص) عزیز شده بود که وقتی می خواستند بین مهاجرین و انصار عقد اخوت بخوانند سلمان و ابوذر برادر هم شدند و پبامبر به ابوذر سفارش کرد که روی حرف سلمان حرف نزند. به نظر بعضی ها می رسید که ره صد ساله را یکشبه طی کرده است، کسانی که توجه نداشتند هزار منزل و یک عمر طولانی مجاهدت بهایی بوده که سلمان برای این مقام پرداخته است.
یک بار پیامبر خدا فرموده بود که خداوند سفارش کرده است چهار نفر را دوست داشته باشم، یک از این چهار نفر سلمان بود، فهرست که با علی (ع) شروع می شد و سلمان را هم در خود جا داده بود؛ یعنی که او برای اهل آسمان هم خیلی عزیز است؛ آن قدر عزیز که پیامبر (ص) بگوید بهشت مشتاق چهار نفر است و بعد اسم های چهارتاشان را گفته بود؛ یکی شان هم سلمان بود.
خیلی ها از زبان پیامبر (ص) شنیده بودند که با مهر از سلمان حرف می زد و می گفت: « سلمان منا اهل الیت » با تمام این حرف ها جاهلیت ریشه دار عربی گاه کار دست بعضی مسلمانان می داد و مثلا اعتراض می کردند که این غیرعرب چرا بالای فلان مجلس می نشیند یا طعنه نژاد غیرعربی اش را به او می زنند. یک بار که در حضور محمد (ص) این حرف ها را زدند و کسی سلمان را از خودش دور کرد، پیامبر (ص) آن قدر خشمگین شد که چشمانش سرخ شده و گفته بود: « آیا سلمان را از خویش دور می کنی؟ خداوند و رسولش او را دوست دارند.» بعد هم گفته بودند جبرئیل خیلی وقت ها به سلمان سلام می رساند.
با همه این حرف ها جهل بعضی ها درد بی درمانی بود که گاه خودش را در همین تعصبات نژادی نشان می داد؛ حتی اگر همه دیده باشند که رسول خدا (ص) وقتی دختر تازه عروسش زهرا (س) را به خانه علی (ع) می فرستد کسی که افسار مرکب را در دست گرفته، سلمان است.
زاهد شب، شیر بیشه
روی زمین سلمان به چیزی که بوی خدا نمی داد هیچ دلبسته نبود. زهدش زبانزد مسلمانان بود. با این همه اگر پای مسوولیت اجتماعی به میان می آمد با تمام وجود به میدان می آمد. در جنگ بدر و احد سلمان حاضر نبود؛ چرا که شیوه آزادی اش تدریجی بود و او به عنوان کسی که کاملاً آزاد نشده است، آنها را از دست داد. اولین جنگی که در آن شرکت داشت خندق بود که حسابی هم در آن گل کاشت و ماجرای معروف پیشنهاد حفر خندق از طرف سلمان پیش آمد. رسول خدا (ص) که موافقت کرد و دستور حفر خندق را داد، سلمان هم آستین ها را بالا زد و در کنار دیگران شروع به کار کرد. می گویند سلمان وقتی خاک ها را زیرو رو می کرد، زیر لب این اشعار را زمزمه می کرد: « مالی لسانا، فأقول شعرا / اسأل ربی قوه و نصرا علی عدوی و عدوا الطهرا / محمد المختار، حاز الفخرا حتی اتاک فی الجنان قصرا / مع کل حوراء نخاکی البدراء »
من زبان شعر سرودن ندارم، از پروردگار خویش قوت و یاری می طلبم تا بر دشمن خود و محمد (ص) که مایه افتخار ماست پیروز شوم و در بهشت به قصر شکوهمند راه یافته و با حوریان سیاه چشم بهشتی همنشین باشم.
خندق با پیروزی مسلمانان تمام شد و بعد از آن سلمان همراهی پیامبر را در هیچ جنگی از دست نداد و استفاده از منجنیق در جنگ طائف هم به توصیه او بود.
کردید و نکردید، ندانید چه کردید
کسی که سال ها دنبال حقیقت گشته باشد، قدر آن را هم می داند. سلمان هم پس از رحلت رسول خدا (ص) چنگ زده بود به دامن علی (ع) و در آن غوغای فتنه سقیفه تلاش می کرد حق امام خود را بگیرد؛ حقی که البته غصب شد؛ چرا که جز سلمان تنها سه نفر دیگر پای عهد خود ایستادند و غدیر خم را فراموش نکردند.
روز سومی بود که پیامبر (ص) دیگر در میان مردم نبود و عده ای شروع کرده بودند برای ابوبکر بیعت می گرفتند. سلمان هر جا که جماعتی جمع می شدند برایشان حرف می زد، مگر از خواب بیدار شوند. در یکی از خطابه ها گفته بود: « ای مردم! سنت بنی اسرائیل را در پیش گرفتید و از راه حق به خطا رفتید. البته شما حقیقت را می دانید ولی به آن عمل نکردید. به خدایی که جان سلمان در دست اوست، اگر ولایت علی (ع) را پذیرفته بودید، از نعمت های الهی از بالای سر و پایین – یعنی آسمان و زمین – برخوردار می شدید و اگر پرنده ای را می خواندید در آسمان به شما پاسخ می داد. اگر ماهی های دریا را دعوت می کردید نزد شما می آمدند.
بدانید ولی خدا محتاج نشده است و از هدف خویش در راه اجرای احکام الهی باز نمی گردد. اما افسوس که از ولایت علی (ع) شانه خالی کردید و به پیروی دیگری گردن نهادید. امید به بهبودی را به یأس تبدیل کردید. ما هم همه شما را رها کردیم و پیوند برادری میان ما و شما قطع شد… ای مردم وای به حال شما وای به حال شما. ما را با پسر فلان و فلان چه کار؟ آیا حق را نمی دانید یا خود را به نادانی زده اید؟ آیا اسیر حسادت شده اید؟ به خدا راه کفران را در پیش گرفته اید و زمانی نمی گذرد که برخی گردن دیگر را با شمشیر می زنید… من در برابر پیامبر خویش تسلیم هستم و از مولای خود و مولای هر مرد و زن مؤمنی اطاعت می کنم. مولای ما علی، امیرالمؤمنین، سید الوصیین، پیشوای روسفیدان و امام صادقان و شهیدان و صالحان است ». می گویند سلمان بخشی از خطبه خود را هم به فارسی خوانده بود و گفته بود: « کردید و نکردید، ندانید چه کردید »
میخ آهنین در سنگ نمی رفت. کار بالا گرفته بود و فشار برای بیعت گرفتن برای خلیفه اول زیاد می شد. کار رسیده بود به آتش زدن در خانه دختر پیامبر (ص) و آن واویلای باور نکردنی.
ریسمان زده بودند به دست پسر ابوطالب و داشتند او را به سمت مسجد می بردند. ابوذر حسرت شمشیرهای آخته زمان جنگ را می خورد، زبیر شمشیر کشیده بود و مقداد هم انگار قصد جنگ کرده بود. سلمان تنها گفته بود: « مولای اعلم بما فیه.» راستی که روزهای سختی بود برای شیعه ماندن و از امام جلو نزدن. در مسجد هم سلمان به مردم وعده داده بود که به زودی « طلقاء»، آزادشدگان فتح مکه بر آنها تسلط پیدا می کنند.
بازار بحث و احتجاج در مسجد بالا گرفته بود. اما حرف حق به گوش کسی نمی رفت و هر از گاهی صدای سخن حق با تهدید شمشیر ساکت می شد. در میان آن غوغا دختر پیامبر هم از راه رسیده و به جمعیت گفته بود: « اگر علی (ع) را رها نکنید موی خود را پریشان می کنم و عبای پدرم را به سر می کشم و نفرینتان می کنم . » سلمان درباره آن روز گفته است زهرا (س) که حرف می زد می دیدم که دیوارهای مسجد به لرزه درآمده و نزدیک است که خراب شوند. بعد هم به اشاره علی (ع) رفته بود دنبال فاطمه زهرا (س) تا آرامش کند.
سستی مردم و فشار غاصبان بالاخره کار خودش را کرد و از علی مرتضی (ع) با همان دست بسته بیعت گرفتند هر کاری کردند سلمان حاضر نشد با دست راستش که با آن با علی (ع) بیعت کرده بود با ابوبکر بیعت کند. قیامتی شده بود تا آنکه به همان دست چپ سلمان رضایت دادند!
سلمان که دسته آسیاب خونین خانه زهرا (س) را دیده بود و می دانست بر اثر کار و جراحت، دست دختر پیامبر به این وضع درآمده، قرار بود شاهد غم های بزرگ تری هم باشد. سلمان که وصله های چادر دختر پیامبر را در اوج قدرت اسلام دیده بود قرار بود مظلومیت های بیشتری را هم ببیند. آخر شبی در راه بود، سخت تاریک که تابوتی در دل خود داشت؛ تابوتی که سلمان جزء معدود نمازگزاران بر پیکر خفته در آن بود. زهرا (س) بعد از پدر و ماجرای سقیفه زیاد طاقت ماندن نداشت و سلمان خوب می دانست کدام زخم این تابوت را به غربت این شب تاریک کشانده است.
سلمان در ایران
قرار بود راه محمدی امتداد علوی داشته باشد. قرار بود آسمان دوباره به زمین نزدیک شود و برای آدم (ع) و فرزندانش بهشت جایی نزدیک تر شود. ولی جهل آدم ها و سستی اراده مردمی که حقیقت هم برایشان مثل روز روشن بود با طمع عده ای دیگر دست به دست هم دادند تا همه این آرزوهای قشنگ دور از تحقق شوند و تنها زخمی و داغی از آن بر جا بماند؛ زخمی که امثال سلمان را هزار سال پیرتر کرد. با این همه نمی شد دست روی دست گذاشت. باید سلمان ها دست به کار می شدند و در حد توانشان مرام علی (ع) را به گوش عالم می رساندند تا برای آینده سهمی از نور بماند.
سلمان همراه سپاهی که ایران را فتح کرده بود به ایران آمد با اینکه سپاه در زمان خلیفه دوم ایران را فتح کرده بود و آنها نشانه های اسلام را با خود به ایران آوردند؛ ولی ایرانیان اکثراً به تشیع گرایش پیدا کردند و حتم که حرف های سلمان علوی در این اتفاق بی تأثیر نبود. بعضی ها مثل مردم « بهر سیر » سه روز نشستند پای حرف های سلمان و دست آخر هم حرف حق به گوششان نرفت. بعضی ها هم مثل مردم مدائن حقانیت پیام سلمان را درک کردند و به دست او مسلمان شدند. سلمان در خطابه هایش گفته بود: « اصل و ریشه من هم ایرانی است، من شما را دوست دارم و می خواهم مهربانی کنم، بدین جهت در سه نوبت شما را به آنچه خیر و صلاح شماست دعوت می کنم. اگر مسلمان شدید برادران ما خواهید بود و در حقوق و تکالیف با ما مساوی هستید. اگر در برابر اسلام تسلیم نشدید باید جزیه دادن را بپذیرید. در غیر این صورت ما ناچاریم با شما بجنگیم زیرا خداوند خائنان و آنهایی که فرمان او را انجام نمی دهند هرگز دوست ندارد. »
صدای پای علی (ع) در کوچه های مدائن
مدائن مجموعه هفت شهر بوده و فتح آن در ایران بسیار مهم بود که در سال 16 هجری اتفاق افتاد. اوایل کار خلیفه دوم « حذیفه » را به استانداری مدائن منصوب کرد. ولی زبان تند و تیز حذیفه باعث شد زیاد در آنجا دوام نیاورد. آخر هر جا که می نشست بر زبانش این جمله جاری بود که: « علی مع الحق و الحق مع العلی. » عده ای هم حرف پیش خلیفه می بردند و از او بدگویی می کردند تا سرانجام خلیفه او را بر کنار کرد. بعد از این با جلب موافقت علی (ع) خلیفه سلمان را برای اداره مدائن فرستاد.
سلمان به مدائن رفت، با یک عصا و یک شمشیر و یک عبا. کاخ سفید ساسانیان را گذاشت و در بازار دکانی اجاره کرد و آنجا به رتق و فتق امور پرداخت. زنبیل می بافت و با فروش آن مخارجش را تأمین می کرد. مرام علی (ع) از دکان سلمان در ایران شروع کرده بود به پیچیدن؛ مرامی که در آن سلمان به عنوان حاکم پای درد دل مردم می نشست و به شکایاتشان رسیدگی می کرد. گاهی هم گوشت می پخت و جذامیان را مهمان می کرد.
درباره شب های حکومت سلمان در مدائن نقل های عجیبی هست. خیلی ها هنوز در ذهنشان زرق و برق ساسانیان مانده بود و از کسی که زنبیل بافی می کند و آن قدر ساده می پوشد و می گردد حسابی نمی بردند و این شد که شروع کردند به سرقت و غارت. می گویند سلمان شبی از مسجد خارج شد و به سگی چیزی گفت. بعد هم اعلام کرد که در شهرها بعد از فلان ساعت کسی در شب بیرون نرود که جان او در معرض خطر هجوم سگ هاست. شب های بعد که سگ ها به چند سارق حمله کردند، امنیت دوباره به مدائن برگشت!.
در مدائن نمی شد کسی سلمان را بشناسد و شیفته اش نشود. مرامش دهان به دهان می چرخید. دل خیلی ها را سلمان با رفتارش در مدائن شیفته آل علی (ع) کرد یک بار کسی او را نشناخته و از او خواسته بود بار کاهش را تا خانه حمل کند. سلمان هم بار او را به دوش می گیرد. در راه وقتی مردم به سلمان احترام می کنند مرد تازه می فهمد چه کرده است و می خواهد بار را پس بگیرد ولی سلمان کارش را تا آخر انجام می دهد. راستی هم نمی شد از کار استانداری که فرش و خانه اش تنها یک پوستین گوسفند بود راحت گذشت. یک بار که سیل آمده و سلمان هم با خیال راحت فرشش را برداشته و رفته بود بالای کوه، بعدش گفته بود: « هکذا ینجوا المخفون یوم القیامه »؛ روز قیامت هم سبکباران این گونه نجات پیدا می کنند. »
این رفتار عجیب هم نبود از کسی که چنین نامه ای از علی (ع) دریافت می کرد: « پس از حمد خداوند و صلوات بر رسول خدا (ص)، وضع دنیا مانند مار است که ظاهر آن نرم و زهر آن کشنده است. بنابراین از هر چه تو را می فریبد احتراز داشته باش چون چیز اندکی از آن با تو نخواهد ماند… »
سلمان 20 سال اداره امور مدائن را به عهده داشت و سرانجام در هشتم ماه صفر 35 هجری چشم از جهان فرو بست. نقل است که علی (ع) در اوائل خلافتشان در این روز، پس از اقامه نماز جماعت صبح همراه قنبر خود را از مدینه تا مدائن رساندند تا کار غسل و تدفین سلمان را انجام دهند. بالاخره کفن مردی را در خود پیچید که بهشت بسیار به او مشتاق بود و روی آن نوشته بود:
وفدت علی الکریم بغیر زاد /
من الحسنات و القلب السلیم
و حمل الزاد اقبح کل شی ء
اذا کان الوفود علی الکریم
به پیشگاه کریم، بدون توشه ای از حسنات و قلب سالمی وارد شدم
همراه برداشتن هر توشه ای برای ورود به پیشگاه کریم زشت ترین چیزهاست.
ماجرای دشت ارژن
پیامبر (ص) و علی (ع) در جایی نشسته بودند و مشغول خوردن خرما بودند. سلمان هم آنجا بود. از باب مزاح علی (ع) هسته خرمایی را به سمت سلمان پرتاب کرد و سلمان هم رو کرد به رسول خدا که علی (ع) با اینکه جوان است با من پیرمرد شوخی می کند. علی (ع) هم زود جواب داده بود دشت ارژن را فراموش کرده ای سلمان؟
سلمان سال های بسیار دوری را به یاد آورد که در دشت ارژن گرفتار شیر درنده ای شده بود و سواری از راه رسیده و او را نجات داده بود. سوار نقاب به چهره داشته و سلمان او را نشناخته بود. آن روز از باب تشکر سلمان دسته ای گل از همان دشت چیده و به آن مرد داده بود. سلمان در این فکرها بود که ناگهان همان دسته گل را علی (ع) تر و تازه در مقابلش گرفت! انگار سلمان خیلی پیش تر از اینها نمک گیر آل پیغمبر شده بود.
دلشوره های کربلایی
یکی دیگر از جنگ هایی که سلمان در آن همراه سپاه اسلام بود، « بلنجر » نام داشت. در این جنگ « زهیر بن قین » هم حاضر بود که بعدها از شهدای دشت کربلا شد. زهیر در روزهای آخر قبل از شهادتش به جمعی از یاران ابا عبدالله گفته بود: « پس از فتح در بلنجر سلمان از من پرسید آیا از این پیروزی و غنیمت خوشحالی؟ جواب دادم آری. بعد سلمان گفت خوشحالی واقعی آن وقتی است که سید جوانان آل محمد (ص) را درک و از او حمایت کنید. » زهیر گفته بود که آن وقت سلمان خبر از حادثه کربلا داد.
حساب داغ قیامت
روزی پیامبر (ص) به سلمان و ابوذر مقداری پول هدیه داد. سلمان پول را میان فقرا تقسیم کرد و ابوذر آن را خرج زندگی اش کرد. روز بعد رسول خدا هر دوتایشان را خواست و دستور داد تا سنگی را با آتش داغ کنند و بعد هر کدام بروند بالای سنگ و توضیح دهند پول را چه کرده اند. سلمان روی سنگ رفت و گفت: « انفقت فی سبیل الله. » نوبت که به ابوذر رسید نتوانست موارد مصرف پول را تا آخر بیان کند و داغی سنگ امانش نداد. پیامبر (ص) بعد از آن فرمود کسی که طاقت تحمل این سنگ را ندارد نمی تواند آتش دوزخ را تحمل کند.
با نگاهی به:
استاندار مدائن / احمد صادقی اردستانی
گنجینه روایات نور / مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی
نور السیره /مرکز تحقیقات کامپیوتری
علوم اسلامی
منبع: نشریه همشهری آیه شماره 3