کارون عترت، زير سايه قران
کارون عترت، زير سايه قران
آمدند کاري کنند که نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان و براي هميشه پژواک رسالت را خاموش کنند. تا خود مدعيان آيين محمدي باشند و در انکار صراط مستقيم آل علي(ع) مفسران دروغين وحي باشند برسبيل نفس. و سخت بود چنين کاري دربرابرعترتي که آينه قرآن بود؛ قرآن و عترتي که دو يادگار گرامي پيامبر(ص) بودند؛ قرآن و عترتي که محمد(ص) امانتشان خوانده بود و گفته بود از هم جدا نمي شوند. داستان کربلا داستان آيه هايي است که عده اي مي خواستند به فراموشي سپرده شوند و اگرهم خوانده شدند، از زبان اميرالمومنيني مانند يزيد تفسير شوند. اما خدا چيز ديگري خواسته بود. از همان لحظه اي که حسين ابن علي(ع) مدينه النبي را ترک مي کند، تاريخ، شهادت مي دهد که انعکاس آيات الهي در زبان و رفتار خاندان پيامبر(ص) برآدميان معلوم تر مي شود و قرآن و عترت، پا به پاي هم صدايشان بيشتر از هميشه در گوش تاريخ زنگ ماندگاري مي گيرد؛ رنگي که روي ني جلا مي گيرد و حتي در زير سم اسب ها هم براي هميشه تاريخ انکار ناپذير است. حتي غل و زنجير هم مانع درخشش و پيدايي اين پيوند ابدي قران و عترت رسول نمي شود. آنچه در پي مي آيد تلاش قلمي شکسته است براي بازخواني گوشه هايي از تاريخ که در آنها صداي همراهي قران محمد(ص) و عترتش در گوش افلاک پيچيده و ماندگار است.
هيهات از اين رجس
وليد- نماينده يزيد- حسين ابن علي(ع) را درمدينه فرا خوانده بود تا براي پسر شراب خوار معاويه بيعت بگيرد. امام(ع) هم عباس و علي(ع) اکبر و عده اي از جوانان هاشمي را همراه خود برده بود. آخر مرام امويان را خوب مي شناخت که اگر لازم باشد به شمشير هم دست مي برند تا به مقصود برسند. در مجلس، مروان هم حاضر بود و محض خوش خدمتي براي يزيد از وليد هم بيشتر اشتياق نشان مي داد تا ازامام(ع) بيعت بگيرند. کار رسيده بود به مجادله اي که در يک طرفش مروان يزيد را امير المومنين خواند و غيظ نشان مي داد تا زودتر بيعت بگيرد. امام(ع) آب پاکي را ريخت روي دستشان و اين آيه را خواند: « انما يريدالله ليذهب عنکم الرجس اهل البيت و يطهر کم تطهيرا» (احزاب/ 33). کار که به اينجا رسيد مروان فرياد زد و جلاد خواست و با صداي امام(ع) هم جوانان هاشمي داخل شدند و امام(ع) به سلامت از مجلس خارج. معلوم بود امويان هنوز طعم ضربت ذوالفقار علي(ع) را به خاطر دارند.
فقط براي اصلاح
نامه از پشت نامه مي رسيد. از باغ هايشان نوشته بودند که سرسبز است و منتظر امام(ع). از دل هايشان که سخت تنگ شده تا در کوچه هاي کوفه دوباره بشنود عطر عدالت علي(ع) را از انتظارشان نوشته بودند. از تکاپوي دل هايشان براي آنکه در رکاب امام(ع) بتازند. کم مانده بود خودشان راهي مدينه شوند و پسر علي(ع) را همراه ببرند امام(ع) مسلم را به عنوان نماينده خود به کوفه فرستاد تا اوضاع را از نزديک ببيند و خودشان به همراه بيشتر هاشميان راهي مکه شدند. تنها محمد(ص) حنفيه در مدينه ماند که آن روزها بيمار بود. شايد هم ماند چون وصيت نامه امام(ع) را بايد آدم صالحي امانت دار مي شد؛ وصيت نامه اي که آخرش اين آيه بود: «ان اريدالا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقي الا بالله علي(ع)ه توکلت و اليه انيب» (هود/88) بالاخره بايد حاضران و آيندگان مي دانستند که اين کاروان کدام بيت الغزل حماسه را و براي کدام هدف مي سرايد.
ظلم فرعوني دوباره/ کوچ موسي نو به نو
مظلوميت پسر پيامبر(ص) به جايي رسيده بود که وقت خروج از مدينه شهر پيامبر(ص)، لب هايش مترنم به اين آيه بود: «فخرج منهاخائفايترقب قال رب نجني من القوم الظالمين»(قصص/21)
موسي از دست قوم ظالم فرعون ازشهرخارج شده بود. به شهري رسيد و زيرلب باخدا نجوامي کرد: «و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل» (قصص/22) زمزمه اي که حسين ابن علي(ع) هم بر لب داشت و وقتي که به مکه وارد مي شد. يعني که ظلم فرعوني دوباره رسولي آسمان را به حرکت درآورده.
انا بريء مما تعملون
30 نفر را فرستاده بودند که کار را در همان مکه تمام کنند و امام(ع) را به شهادت برساند؛ 30 نفر با لباس احرام، 30 نفر با شمشير در زير لباس احرام. جوانان هاشمي اما همراه امام(ع) بودند. هنوز برادري مانند عباس بود، هنوز جواني مانند علي اکبر بود و کدام شمشير مي توانست به امام(ع) نزديک شود؟ کار در مکه بالا گرفته بود و امام(ع) دستور حرکت دادند. کاروان راه افتاد سمت عراق. در راه يحيي، برادر فرماندار مکه با عده اي ديگر سعي کرد که جلوي راه امام(ع) را سد کند. حرف حساب هم به خرجشان نمي رفت. وقيحانه ايشان را به ايجاد شکاف در جامعه مسلمين متهم مي کردند! امام(ع) برايشان اين آيه را تلاوت کرد: «لي عملي و لکم عملکم، انتم بريئون مما اعمل و انا بريء مما تعملون»(يونس/40) زير بار نرفتند که نرفتند و دست آخرآنها تازيانه کشيدند و خواستند که به زور کاروان را برگردانند که علي اکبر پيش ازآن که کسي از جا بجنبد ضرب دست هاشميان را نشانشان داد و جماعت گستاخ فرار کردند.
کذلک نبلوهم بما کانوايفسقون
اين زبير آمده بود خدمت امام(ع). حرف از ماندن بانماندن ايشان در مکه بود و ته دلش مي خواست امام(ع) آنجا نمانند، آخر خودش هم ادعاهايي داشت. وقت رفتن پسر زبير دلشاد بود چون فهميده بود امام(ع) قصد ماندن ندارد. آخراو بهترازهر کسي اين جماعت را مي شناخت. مي دانست اين مردم حرمت خانه خدا را نگه نمي دارند، شايد از آنجا که ديده بود حرمت خانه زهرا را نگه نداشته بودند. حسين(ع) از يهود گفت که به حکم خدا در رابطه با روز شنبه تجاوز کردند و بدعت گذاشتند؛ قليلي اهل اعتراض و قيام و کوچ شدند و عده زيادي هم ساکت ماندند. خدا درباره شان گفته بود: «کذالک تبلوهم بما کانوايفسقون»(اعراف/163) کاش ابن زبير مي فهميد سرنوشت آنان هم که ساکت شدند و راضي به شکستن حرمت خانه خدا، مسخ شدن بود. کاش پسر زبير حرمت خون خدا را مي ديد که مي خواهند بشکنند.
من قضي نحبه
قيس بن مسهر صيداوي را امام(ع) به سمت کوفه فرستادند تا نامه اي ببرد. ماموران ابن زياد هم در ميانه راه دستگيرش کردند و بردند پيش عبيدالله. ترس در قاموس ياران حسين(ع) معني نداشت طوري که وقتي پسر زياد گفت شنيده نامه اي همراه قيس بوده و وقت دستگيري پاره اش کرده از او جواب شنيد: «پاره اش کردم تا تو نداني در آن چه نوشته بود.» عبيدالله روي جواني و شوق به زندگي قيس حساب کرده بود. همين شد که خيلي پاپي نامه نشد و شرط کرد که اگر در حضور مردم برود روي منبر و آل علي(ع) را لعن کند از او بگذرد. قيس رفت روي منبر و در مدح آل علي(ع) هر چه مي توانست گفت و سفيانيان را هم لعن کرد و دست آخر پيغام امام(ع) را براي مردم گفت؛ مردمي که ايستادند و نگاه کردند تا قيس را از بالاي دارالاماره پايين بيندازند و بعد هم سرش را ببرند. خبر شهادت قيس که به امام(ع) رسيد اشک توي چشمانشان حلقه زد و اين آيه را تلاوت کردند: «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر وما بدلواتبديلا»(احزاب/23). رنگ سرخ ماجرا کم کم رخ مي نمود، بعضي مانند قيس به خون خضاب کرده بودند و بقيه ياران هم منتظر.
سرخوشان وصل
مهم نبود دور باشي يا نزديک، آفتاب عشق اگر بر دلت تابيده بود حتم به کاروان حسيني مي رسيدي. اصلا امامت منتظرت مي ماند تا بيايي. درست مثل يزيد پسر شبيط که از بصره همراه دو پسر خودش راه افتاد و حسين(ع) آن قدر منتظرش ماند تا برسد و رسيد. صبح عاشورا هم عاقبت به خير شد. امام(ع) را که ديده بود آن قدر ذوق زده شده بود که اين آيه را تلاوت مي کرد: «قل بفضل الله و برحمته فبذالک فليفرحواهو خير مما يجمعون».(يونس/58)
بدا به حال بد عهدان
حر راه را بر امام(ع) بست. امام(ع) از سر استدلال نامه ها را ريخت جلوي حر تا بداند که کوفيان خود دعوتش کرده اند. ازعهد گفت وعهدشکنان: «ان الذين يبايعونک انما بيايعون الله يدالله فوق ايديهم فمن نکث فانما ينکث علي(ع) نفسه و من اوفي بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجرا عظيما»(فتح/10) «کساني که با تو بيعت مي کنند تنها با خدا بيعت مي نمايند و دست خدا بالاي دست آنهاست پس هر کس پيمان شکني کند، تنها به زيان خود پيمان شکسته است؛ و آن کس نسبت به عهدي که با خدا بسته وفا کند، به زودي پاداش عظيمي به او خواهد داد.» اما گوش حر بدهکار اين حرف ها نبود، فقط خوب شد که ادب داشت و همين هم آخر کار دستش را گرفت. خوب شد يادش ماند مادر حسين(ع)، زهرا است و جسارت نکرد وقتي امام(ع) به او گفت: «مادرت به عزايت بنشيند اي حر.»
فرزند امام(ع)
حر مثل سايه همراه لشکرش دنبال کاروان امام(ع) بود. توي راه امام(ع) روي همان اسبي که خودش شد يک دنيا حکايت و سوز، اندکي به خواب رفتند و پس از بيداري فرمودند: «انالله و انا اليه راجعون»(بقره/156). علي اکبر صداي پدر را شنيد و نزديک آمد و علت استرجاع را پرسيد. امام(ع) از خوابي گفتند که در آن ديده اند سواري مي گويد «مرگ در پي اين کاروان روان است.» پسر پرسيد «مگر نه آنکه ما بر حقيم؟» و پدر جواب داد: «به خداوند سوگند که حق با ماست» پسر گفت: «پس، از مردن چه باک!» و چه ذوقي کرده بود پدر از معرفت پسر.
مطلع سرخ
اسب ها از جايشان تکان نمي خوردند، هفت بار امام(ع) اسب عوض کردند و آخر پياده شدند، مشتي خاک برداشتند و بوييدند. امام(ع) نام سرزمين را پرسيدند، گفتند: «عقر» امام(ع) گفتند نام ديگري هم دارد؟ گفتند: «غاضريه» ايشان سؤالشان را تکرار کردن، کسي گفت: «شاطي الفرات»، امام(ع) دوباره پرسيد و ديگري گفت: «يابن رسول الله! نينوايش هم مي نامند.» چند لحظه سکوت همه جا را گرفت. صدايي از ميان جماعت درآمد که: «کربلا، کربلا هم مي گويند». اشک در چشمان امام(ع) جوشيدن گرفت و شنيدند که مي گويند: «اللهم اني اعوذ من الکرب والبلاء» و بعد از لبان مطهرش شنيدند که مي خواند: «انالله و انا عليه راجعون» کاروان به مقصد رسيده بود و بار گشود.
و آن شب هاي ده گانه
عشق به قران با گوشت و خون خاندان پيامبر(ص) آميخته بود؛ آن قدر زياد که وقتي عبدالرحمن به علي اکبر سوره حمد را ياد داد حسين(ع) دهانش را پر از دور گوهر کرد؛ پس جاي عجب نبود که حسين(ع) قبل جنگي که ديگر حتمي شده بود، براي مناجات، براي تلاوت دوباره قران شبي را مهلت بخواهد؛ شبي آن قدر عزيز که خدا از قبل به آن قسم خورده باشد: «وليال عشر».(فجر/21) علمدار سپاه امام(ع)، علي اکبر، حبيب و زهير راه افتادند به سمت سپاه 4 هزار نفري عمر سعد که آنها هم ديگر رسيده بودند به كربلا و مي خواستند کار را يکسره کند. کار نبرد به فردا موکول شد و زمين مي توانست بار ديگر شاهد ترنم آيات از زبان حسين(ع) باشد؛ زميني که فردا شاهد تاويل آيه ها هم بود.
اهالي وهم
گروهي از لشکريان عمر سعد مراقب کاروان امام(ع) بودند و آنها را زير نظر داشتند حسين(ع) در حال تلاوت اين آيه بود: «ولايحسبن الذين کفرواانما نملي لهم خير لا ننفسهم انما نملي لهم ليزداد وااثما ولهم عذاب مهين ما کان الله ليذر المومنين علي(ع) ما انتم عليه حتي يميزالخبيث من الطيب…»( از آيات178و179آل عمران) «آنها که کافر شدند، تصور نکنند اگر به آنان مهلت مي دهيم، به سودشان است! ما به آنان مهلت مي دهيم فقط براي اين که برگناهان خود بيفزايند و براي آنها، عذاب خوار کننده اي است. چنين نبود که خداوند مومنان را به همان گونه که شما هستيد واگذارد؛ مگر آنکه ناپاک را از پاک جدا سازد…» از لشکريان عمر سعد کسي شنيد و گفت« به خدا قسم که اين طيبين ماييم!»
وارثنوح نامرد ها هيچ چيز يادشان نمي آمد، نه اين را كه حسين(ع) پسر رسول خدا(ص) است، نه اين كه حسين(ع) جگر گوشه فاطمه(س) است؛ آيه ها را هم يكجا فراموش كردند. ككشان هم نگزيد وقتي امام برايشان اين آيه را خواند: «فاجمعوا امركم و شركاء كم ثم لا يكن امركم عليكم غمه ثم اقضوا و لا تنظرون» (يونس71) آخر اين حرف نوح(ع) اين بود به قومش. بعدش توفان شده و خانمان منكران را برانداخته بود.
ياران قران
بالاخره روز آزادي حر رسيد؛ روز دهم محرم؛ روزي که رنگ خضاب، سرخ بود و از آن سوء روزي که مسلمانان نيزه به دست حمله کنند به سمت قران! قراني که يارانش کم بودند اما بهترين بودند. کساني مانند عبدالرحمن که از پيامبر(ص) حديث نقل کرده بود و از علي(ع) قران آموخته، شاهد ماجراي غدير بود و در روز تنهايي حيدر زبانش بر خلاف بسياري لال نشده و در کام چرخيده بود که «اشهد ان علي ولي الله» برير هم آمده بود، معلم قران بود و شاگردش شهيدش کرد. نيزه را از پشت فرو کرده بود توي کمرش خدانشناس. حبيب پسر مظاهر هم بود؛ همان که دلتنگي امانش نداد و خود را در کربلا به امام(ع) رساند. وقتي که غرق در خون به خاک افتاد حسين(ع) سرش را به دامن گرفت و از ختم قران هاي يکشبه اش ياد کرد.
ذبيح الله
تا ياران نفس مي کشيدند خار به پاي هاشميان نرفت و حالا از اهل حق جز هاشمي در صحرا نمانده بود. حالا حسين(ع) اولين ابراهيم کربلا بود و وقت قرباني دادن و ادامه حج ناتمام رسيده بود. وقت ذبح اسماعيل بود و اين بار فرشته اي راه بر تيغ نمي بست. پدر چشم دوخته بود به قامت رعناي پسر، چشمي که از پشت پرده اشکي تار مي ديد. اشکي که مي لغزيد و مي رسيد به لب هايي که در تلاوت اين آيات در جنبش بود: «ان الله اصطفي آدم ونوحا وآل ابراهيم وآل عمران علي العالمين» (آل عمران/133)
لا حول ولاقوه الابالله العلي(ع) العظيم
سر عباس را که کنار علقمه به دامن گرفته بود، علي اکبر را هم به کمک جوانان بني هاشم تا خيمه رسانده بود. ياران و هاشميان يک به يک رفته بودند و حالا امام(ع) مانده بود وفوج فوج سرباز دشمن. پسر حيدر به صف دشمن مي زد و به خاکشان مي انداخت. با صداي «لاحول ولا قوه الابالله العلي(ع) العظيم» امام(ع)، اهل حرم قوت قلبي گرفتند تا آنکه زوزه شوم هلهله اي صحرا را پر کرد و اهل حرم دانستند قران را سر بريدند.
آيه هاي صبر
فصل سوز و صبر رسيده بود در نوبت زينب. وقت پس دادن تمام درس هايي بود که در آغوش مادر آموخته بود، آن وقت که زهرا دختر چهار ساله اش را در آغوش مي گرفت و برايش قران مي خواند. هر موقع به آيه هاي صبر مي رسيد، اشک در چشم مادر مي جوشيد و مي گفت: «اين ها آيه هاي تواند زينبم»
کوچه هاي غريب
جشن و هلهله بود در کوچه هاي کوفه. جشن به مناسبت پيروزي بر خارج شدگان از دين. يادشان رفته بود زينب معلم قران و همين دين بود؛ يادشان رفته بود دختر علي(ع) توي همين کوفه برايشان قران تفسير مي کرد.
صداي آشنا
کوفه که معلوم نبود عمري است به کدام درد و فراموشي دچار شده، کم کم ازميان هلهله هاي کوچه هايش صداي شيون و زاري بلند شد. بعضي خاندان پيامبر(ص) را باز مي شناختند و بعضي همچنان در مستي پيروزي غرق! ناگهان بهت و حيرت کوفه را گرفت، انگار که صدا و خطاب علي(ع) بود که داشت به گوش مي رسيد: «يا اهل الختل والغدير والخذل اتبکون؟! فلا رقات العبره والاهدات الرنه انما مثلکم کمثل التي نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا تئخذون ابمانکم دخلا بينکم.» (نحل/92). «اي مردم کوفه! اي نيرنگ بازان، بي وفايان و پراکندگان! آيا به حال ما گريه مي کنيد، اشکتان خشک مباد و ناله شما فرو ننشيند، مثل شما مثل آن زني است که رشته هاي خود را پس از تابيدن باز مي کرد…» خوب که نگاه کردند ديدند دختر علي(ع) است که دارد با کلام علي(ع) حرف مي زند. صداي خجه حالا در همه کوفه بلند شده بود.
توحيد پسر مرجانه!
عبيدالله زخم خورده از اعجاز کلام دخترعلي(ع) رو کرد به سيدالساجدين و نامش را پرسيد. سجاد فرمود: «مگر خدا پسر حيسن، علي را در کربلا نکشت؟» امام(ع) جواب دادند «آري، هر کس که بميرد، خدا او را مي ميراند؛ چرا که مرگ و زندگي به دست خداست، اما سپاه تو برادرم را کشتند!» «الله يتوفي الانفس حين موتها.(زمر/42). عبيدالله که از قبل زخمي کلام حق زينب هم بود، برآشفت و مي خواست دستور به ريختن خون پسر حسين(ع) بدهد که زينب خود را سپر کرد و صدايش در تالار پيچيد: «اي پسر مرجانه! آيا اين همه خوني که از ما خاندان پيامبر(ص) بر ريگهاي تفتيده نينوا ريخته اي بس نيست و باز هم در پي خونريزي هستي؟! نه! به خدا سوگند او را رها نمي کنم؛ اگر مي خواهي او را بکشِ، بايد مرا هم به همراه او بکشي.» درمانده شده بود عبيدالله، کار را به ريشخند کشيد و دنبال حرفش را نگرفت.
آيه هاي ني
بيچاره ها کينه قران را به دل داشتند که سر قران را بريدند. خيال مي کردند که تمام شد و حالا مي شود کسي مثل يزيد بنشيند و با خيال راحت شعر بخواند که «لعبت هاشم بااالملک…» نمي دانستند که صوت قران شنيدني است، حتي روي ني، حتي از لب هاي يک سر بريده که مي خواند «ام حسبت نا اصحاب الکهف والرقيم کاموا من آياتنا عجبا.» (کهف/9) و سپس لبان مبارک سر بريده حسين(ع) روي ني فرمود: شگفت تر از مثل اصحاب کهف، حکايت کشته شدن و حمل سر من بر نيزه است.
فقط همين يك آجر
نزديك شام پيرمردي خود را به كاروان اسرا رساند آمد نزديك امام سجاد (ع) و گفت: «خدا را شكر كه پدرت را كشت.» حرف هاي زيادي زد از سر زخم زبان. علي بن الحسين(ع) صبر كردند تا حرف هاي پيرمرد تمام شود و از او پرسيدند : «هيچ قراني خوانده اي؟ ». پيرمرد گفت: كه زياد خوانده. امام(ع) پرسيدند اين آيه را ديده اي: «قل اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي» (شورا/23). ما همان هاييم. امام(ع) ادامه دادند: اين آيه را نخوانده اي «و اعلموا انما غنمتم من شي فان الله خمسه للرسول ولذي القربي» (انفال/41) ما همان هاييم. امام دوباره پرسيد: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» (احزاب /33) خوانده اي؟ ما همان هاييم.
پيرمرد داشت گريه مي كرد بعد ها شد كه قاصد كلام حق و زبانش سرخ شد. عاقبت به خيرشد پيرمرد و قسمتش شهادت شد.
كدام اسير
اسرار را وارد بارگاه كرده بودند ويزيد رو به امام سجاد كرد و گفت: «پدرت پيوند خويشي با ما بريد و به جنگ برخاست. خدا هم با او آن کرد که ديدي.» امام(ع) در جواب اين آيه را تلاوت کردند: «ما اصاب من مصيبته في الارض و لا في انفسکم الا في کتاب من قبل ان تبراها ان ذالک علي االله يسير»(حديد/22) «هيچ مصيبتي در زمين و نه در وجود شما روي نمي دهد مگر اينکه همه آنها قبل از آن که زمين را بيافرينيم در لوح محفوظ ثبت است؛ و اين امر براي خدا آسان است» يزيد که خود مدعي سخنوري و فضل بود دستي به ريشش کشيد و از پسرش خالد خواست جوابي به امام(ع) بدهد. وقتي او نتوانست با دندان هايي به هم فشرده گفت اين آيه مناسب تر است براي حال شما، اي فرزندان علي(ع): «و ما اصابکم من مصيبه فبما کسبت ايديکم و يعفو عن کثير».(شوري/30) امام(ع) در جواب فرمودند: «نبوت و امرت پيش از آن که تو به دنيا بيايي در خاندان ما بود.» کم کم نقاب فضل و دانش را کنار گذاشت يزيد، آخر خوب مي دانست که کسي در علم و سخنوري با اين خاندان برابر نمي کند، با غيظ ابرو در هم کشيد و فرياد زد: «الحمدلله الذي قتل اباک» و از سجاد جواب شنيد: «خدا لعنت کند کشنده پدرم را.» بارگاه يزيد به هم ريخته و در مقابل همه ناظران از جواب ناتوان مانده بود.
کينه هاي بدر
خون جاهليت در رگ هاي يزيد جاري بود و سرخوشانه داشت باطنش را به آنان که اميرالمومنينش مي ناميدند نشان مي داد. راستي هم چنان مومناني را چنين اميري سزاوار بود. کينه بدر را از پدرانش به ارث برده بود وحالا داشت با چوب به لب و دندان سر بريده حسين(ع) مي زد و شعر مي خواند: «ليت اشياخي ببدر شهدوا…» کربلا را انتقام کشته گان بدر مي دانست و آرزو مي کرد کاش پدرانش بودند و مي ديدند. چوب در دستان يزيد بي حرکت ماند، صداي علي(ع) بود که در تالار طنين انداخته بود! به اطراف نگاه کرد و زينب را باز شناخت که ايستاده و حمد خدا مي گويد: «الحمدلله رب العالمين وصلي الله علي(ع) رسوله و اله اجمعين، صدق الله سبحانه کذالک يقول: «ثم کان عاقبه الذين اساؤاالسواي آن کذبواباآيات الله و کانوا بها يستهزون»(روم/10.» انگار کلمات پسر ابوطالب دوباره به گوش مي رسيد، زينب پنبه مي کرد بافته هاي آل سفيان را آنگاه که ار وعده عذاب خوار کننده الهي مي گفت بر آنان که براي گناه مهلت داده مي شوند: «و ال يحسبن الذين کفروا انما نملي لهم خير لا نفسهم انما نملي لهم ليزداد وااثما ولهم عذاب مهين»(آل عمران/178) يزيد احساس خفت مي کرد درمقابل اين کلام حق و چشم هايش تيره شد وقتي که حرف هاي زينب کشيد به ماجراي فتح مکه و از آزاد شدن ابوسفيان به دست رسول خدا مي گفت. خواست دهان باز مند و حرفي بزند که از دهان زينب شنيد: «ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عندربهم يرزقون»(آل عمران/169) فرياد دختر علي(ع) بود که کاخ را مي لرزاند يا تن يزيد خود به لرزه افتاده بود؟ مي شنيد که زينب مي گويد: «هر نيرنگي در توانت هست به کار بگير، به خدا سوگند نه از شکوه آل محمد(ص) مي تواني بکاهي نه چراغ وحي را خاموش کني.» از حرف هاي زينب آيه ها مثل نيشتر به قلب يزيد مي خورند و مي دانست جوابي نمي تواند بدهد، خاصه آنجا که لعن خداوند را از زبان دختر علي(ع) مي شنيد: «الا لعنه الله علي الظالمين»(هود/18) بايد کاري مي کرد. حرص از اين سکوت ذليلانه در برابر حرف هاي زينب بيخ گلويش را مي فشرد؛ پس کار را به تمسخر کشيد، مثل هماني که در برابر رسالت و نبوت کرده بود: «يا صيحه تحمد من صوائح ما اهون الموت علي(ع) النوائح.» «شيون و فرياد از زنان داغديده پسنديده است و براي زنان سوگوار و نوحه سرا مرگ چقدر آسان است.»
فانه عزيزذوانتقام
کاروان راهي مدينه بود، به مردم خبر رسيد و رفتند براي استقبال آل پيغمبر. کاروان با سلام و صلوات رفته بود و حالا با شاخ و برگ هاي شکسته و بريده برگشته بود. وقت رفتن عباس، اکبرو قاسم توي کاروان بودند، همراه سيدالساجدين بودند و حالا از همين فاصله اي که تا مدينه مانده بود، بوي غريبي عجيب به مشام مي رسيد؛ بوي تنهايي. جمعيت داشت نزديک مي شد و از چشمان امام(ع) اشک مي جوشيد و بر خاک مي ريخت. جمعيت که نزديک تر آمدند، فغان و خروششان به هوا برخاست با ديدن علي(ع) بن حسين(ع). از مصيبتي گفت امام(ع) که هفت آسمان در آن گريستند و هفت دريا با امواجش و آسمان ها با ارکانش و زمين با اعماقش و درختان با شاخه هايشان و ماهيان در اعماق دريا و فرشتگان مقرب و همه اهل آسمان ها اشک ريخته بودند. امام(ع) مي گفت اگر به جاي سفارش به نيکي، پيامبر(ص) در حق ما سفارش به جنگ مي کرد، اين امت از اين بيشتر و بهتر نمي توانست در حقمان انجام دهد. وعده اي هم امام(ع) داد، وعده انتقام: فعنداللهنحتسب فيما اصابنا وابلغ بنا «فانه عزيز ذوانتقام»(آل عمران/4). انتقامي که خدا بايد بگيرد. انتقامي که تا خدا نگيرد يقين ندبه هاي شيعه ادامه دارد.
اين سليمان است جان ها رام او
بوي خون مي داد اين راه، بوي خون خدا. اين شد كه دلشوره چنگ انداخت به جان زمين و زمان و قرار را از هر كس و هر چيز گرفت. حتي طايفه جنيان كه توي راه مكه آمدند خدمت امام(ع)، اجازه خواستند تا كار دشمن را يكسره كنند. امام برايشان از مرام مرگ گفتند كه سرنوشت حتمي بني آدم است: «اينما تكونوا يدرككم الموت ولو كنتم في بروج المشيده» (نسا/78)
«هر جا باشيد، مرگ شما را درمي يابد؛ هر چندر برج هاي محكم باشيد از كربلا گفتند كه از ازل منتظر امام (ع) است و قرار است تا ابد پناه شيعيان باشد. حتي سخن از روضه راس هم شد. باز هم به معرفت آن طايفه كه امام شناس تراز آدميان كوفه بودند و جواب دادند: «يا حبيب الله و ابن حبيبه، اگر اطاعت از امام واجب نبود، احدي از دشمنانتان را زنده نمي گذاشتيم.»
سليمان نبي اگر خود جنيان را فرا مي خواند، اين طايفه حالا سر از پا نشناخته، خود به استان حسين (ع) رسيده بودند.
مؤمن ال فرعون
بناي امام مهربان به هدايت بود و آنقدردل مي سوزاند كه با همه ظلم آن جماعت، هم خود به وعظ و نصيحت مي پراخت، هم به ياراني همچون زهير اجازه داد تا با لشكر عمر سعد صحبت كنند. زهير از ذريه پيامبر (ص) مي گفت به يادشان آور كه به سر پسر پيامبر (ص) تيغ كشيده اند. از ظلم هاي امويان گفت سر بريده هاني را شاهد آورد. ولي گوشي براي شنيده حرف هاي زهير پيدا نشد كه نشد. دست آخرازطرف امام براي زهير پيغام آورد كه باز گرد. نصيحتشان كردي ، مثل مومن آل فرعون ؛ مومني كه مثل زهير ساكت نماند وقتي قومي آسماني ترين مردانشان را مي خواستند بكشند: «و قال رجل مومن من ال فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجلا ان يقول ربي الي الله»(غافر/28).
«مرد مومني از ال فرعون كه ايمان
خود را پنهان مي داشت گفت : آيا مي خواهيد مردي را بكشيد به خاطره اينكه مي گويد پروردگار من الله است».
وعده انتقام
كاروان اسرا درراه مشق بود و به هرمنزلگاهي كه مي رسيد ، نگهبانان راس بريده را از صندوقچهاي خارج مي كردند و برني درفراز. شبي رسيده بودند به كنار ديري. راهب آنجا بيرون آمد و سر را ديد و ماجرا را پرسيد وقتي كه فهميد سر پسر پيغمبر(ص) اين قوم بريده اند، 10 هزار ديناري را كه اندوخته بود به آنها پيشنهاد داد تا سر را يك شب پيش خود نگه دارد. نگهبان قبول كرد راهب شبي را تا صبح با راس حرف زد. خوشبويش كرده بود و اشك مي ريخت. نزديك صبح هم به يگانگي خدا شهادت داد و رسالت محمد (ص) و به خدمت امام (ع) مشغول شد نگهبانان سر را تحويل گرفتند و روانه شدند. نزديك دمشق كه خواستند مال را قسمت كنند، زرها را ديدند كه در كيسه سفال شده اند و يك طرفشان نوشته بود «و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الطالمون»(ابراهيم/42) و طرف ديگر: «وسيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون»
منابع:
1- نفس المهموم
2- كتاب آه (نفس المهموم)
3- مجموعه قصه كربلا
4- در سوگ امير آزادي- علي كرمي
منبع: آيه شماره دي ماه 89