مباني فكري انساني و اجتماعي در نهج البلاغه (2)
مباني فكري انساني و اجتماعي در نهج البلاغه (2)
بحث سوم: چگونگي بناي اجتماع اسلامي
براي توضيح اين مطلب، اول بايد ببينيم كه بناي آن اجتماعي كه اين پيوند «عبد» و «رب» و انسان و خدا پايه و اساس آن نيست، چيست؟
جوامعي كه بر پايه ي دانشي استوار شده اند كه مبداء آن شك و سئوال بوده و كم كم با تكاپوي تجربي و علمي به تخمين و يقين علمي قابل تغيير رسيده اند، خواه ناخواه همان شكل، قالب و ساختماني را به خود مي گيرند كه انديشه ي علمي آنها دارد؛ يعني همان طوري كه پديده هاي علمي آنان قدم به قدم بر روي هم پايه گذاري مي شود و به صورت علت و معلول زنجيروار، يك خط افقي ممتد را تشكيل مي دهد، همان طور نيز اصل و اساس جامعه اي كه بر مبناي اين طرز انديشه سازمان مي يابد، همين استخوان بندي را پيدا مي كند. به اين معني كه تمام پديده هاي اجتماعي از روابط فردي آن گرفته تا ظواهر حقوقي، اقتصادي، فرهنگي و علمي تماماً چون سلسله ي زنجير از درون به هم پيوسته و از نظر تاريخي يك خط ممتد و يك سطح افقي به هم پيوسته اي را بدست مي دهد.
همان طوري كه گفته شد اين طرز انديشه، بخصوص و بيش از همه جا، در فكر علمي يونان پايه هاي خود را محكم نمود و به مرور، صورت منظم و منسجم پيدا كرد و در طول تاريخ با معتقدات مسيحيت، بخصوص عقيده به نجات انسانها از گناهان به توسط قرباني شدن حضرت مسيح كه چشم انداز زماني آينده و مستقبل را با خود همراه دارد، امتزاج يافته و علاوه بر پايگاه علمي اصلي خود، پايگاه حياتي و اجتماعي و انساني نيز يافت و به نام تاريخ نجات انسان از استغراق وي در گناه به صورت اصل مسلم ديني در آمد. نقطه ي اوج اين پديده ي علمي و ديني در فكر فلسفي «هگل» و صورت تاريخي مادي و اقتصادي آن در انديشه ي «ماركس» و در ربط با حيات موجودات زنده در نظريه ي «داروين» پيدا مي كند.
اصطلاحات «تكامل»، «تطور تاريخي»، «پويايي تاريخ» و غيره كه در قلم و زبان روشنفكران غيرروحاني و روحاني، ايراني و غيرايراني، مسلمان غيرمسلمان به چشم مي خورد و با مسرت و سرور از اين دست به آن دست داده مي شود و حتي در بعضي از اصول قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران نيز از آن سخن به ميان مي آيد، از اينجا نيز ناشي مي شود؛ يعني از سنتي علمي كه از شك شروع مي كند نه از يقين، از سنتي كه در اثر آميزش آن با عقيده ي ويژه به ضرورت وجود حضرت مسيح در نقطه اي از تاريخ هستي، براي تاريخ به عنوان «حركت پيوسته ي حوادث» شخصيت موجودي اصيل قائل مي شود.
اين انديشه ي تاريخي رفته رفته بدين صورت يعني به شكل يك اصل فكري، به صورت يك اصل علمي و اصل وجودي از ويژگي هاي فرهنگ غربي درآمد، بطوري كه شايد بتوان گفت كه نه مسيحيت بدون اتكا به فكر علمي تطوري مذكور مي توانست به چنين اصل ضرورت تاريخي برسد- همچنانكه مسيحيت در شرق به آن نرسيد- و نه علم و فكر غربي، منهاي مسيحيت، قادر مي بود كه چنين مبناي علمي تاريخي را در وسعت فعلي خود بسازد؛ كما اينكه همين علم و فكر غربي يوناني در فرهنگ هاي ديگر، منجمله در فرهنگ اسلامي، منشا چنين اثري نشد.
نتيجه اي را كه بيان اين طرز انديشه و بينش جهان براي روشن شدن موضوع مورد بحث يعني براي نشان دادن جامعه ي اسلامي، به دست مي دهد اين است كه اين نوع بناي اجتماعي براي استحكام و انسجام خود به هيچگونه پيوند و ربطي با عاملي خارج از خود متوسل نشده، بلكه تنها پيوند دروني تمام پديده هاي اصلي و فرعي حيات انساني را ملاك ضرورت و بقاي خود به حساب مي آورد.
در مقابل، ديد و ديدگاه اسالم يعني مبناي ساختمان اجتماع اسلام، به گونه ي ديگر است. اساس علمي و انساني آن همانطور كه گفته شد بر پايه ي پيوند مستقيم انسان متناهي يعني بر پايه ي پيوند مستقيم «روح الهي» به صورت محدود و مخلوق آن كه در انسان منزل يافته، با مبداء لايتناهي، يعني با اراده ي خالق خويش و آفريدگار هستي مي باشد.
با اين ترتيب است كه خالق، مبداء و مرجع تك تك روابط و پيوندهايي است كه از طرف تك تك انسانها با آن مبداء برقرار مي گردد؛ همچون راس و قله ي مخروطي كه ارتباطات بي نهايتي را كه از سوي قاعده ي مخروط به آن سو متوجه است، در يك مركز متمركز مي كند و تازه از اين مركز سرنوشت آن ارتباطات را در سطح و قاعده ي مخروط مشخص مي نمايد.
اين عقيده كه:
«انَّ الطُّرُقَ اِلَي اللهِ بِعَدَدِ انفس الْخَلائِقَ». (1)
تعداد راههاي مخلوقات به سوي خدا به تعداد عدد آنهاست.
بازگوي چگونگي اين ديد و ديدگاه است، يعني بازگوي اينكه پيوند مستقيم افراد با مبداء و مرجعي است كه چون ناظري آگاه، خارج از جمع انسانهايي كه سطح و قاعده ي مخروط را تشكيل مي دهند، پيوند تك تك آنها را از دو جهت مشخص مي كند: يكي از لحاظ بستگي آنها با مبداء واحد و ديگري از نظر ربط و پيوند آنها در سطح اجتماعي و انساني با يكديگر. بنابراين بر خلاف انديشه ي غربي مسيحي شده، روابط انسانها در جامعه اي كه واقعاً بر اساس اعتقاد اسلامي سازمان يافته باشد، تنها معلول سلسله ي علل و معاليل دروني جمع و تنها بصورت پيوند افقي ضروري تاريخي غيرقابل تغيير آنان نبوده، بلكه اين ربط دروني آنها ساخته و پرداخته ارتباط مستقيم تك تك آنها با مركزي خارج از جمع و دور از نقاط همجوار مي باشد.
ويژگي بافت يك جامعه ي اسلامي اصيل در همين است، در ربط با مركز واحد، در ربط پيوند واحد و يكسان آنها با هم و اتكاي اين پيوند جمع بر آن اساس يگانه اي كه ناظر و حافظ فرد و جمع است. جامعه اي كه از توحيد منشا مي گيرد، در لواي توحيد خودسازي مي كند و ملاكهاي هستي و بقاي خود را در اين دو جهت و حِدَّت، نوسازي مي كند.
و اين درست همان بافتي است كه در جوامع غيراسلامي، بخصوص جوامعي با سيستمهاي بلوك معروف به بلوك شرق چپ و بلوك غربِ شهرت يافته ي به بلوك سرمايه داري و راست وجود ندارد.
سرّ به وجود آمدن چنين بافتي در يك جامعه اسلامي، فقط مي تواند در آن نوع انسجام و استحكام پيوند افراد جامعه با يكديگر نهفته باشد كه پايه و اساسش را ارتباط با مبداء واحد كه نظارت و اشراف بر تك تك افراد دارد، تشكيل بدهد. چنين ارتباطي از نظر اسلامي، به اين دليل يا مبداء برقرار مي گردد كه آن مبداء از روح خود به روان تك تك انسانها حيات بخشيده است «وَ نَفَخَتُ فيهِ منْ روُحي» (2)
يعني از اين رو كه وي فطرت پاك الهي را در آنها جايگزين ساخته و بدينگونه از يك جهت پايه ي ميثاق خود را با آنها بنيان نهاده و از طرف ديگر، پيوند آنها را با يكديگر استوار ساخته است.
بدين ترتيب، انسانها در عين ارتباط مستقيم خود با مركز واحد، يعني خدا، و درست به سبب اين ارتباط، همچون نقاط بي نهايت محيط دايره، هستي خود را، هم از لحاظ فردي و هم از لحاظ جمعي، مديون ارتباط با نقطه ي مركزي و مرهون ارتباط با نقطه هاي مجاور مي باشند. هر نقطه اي بر روي محيط دايره (يا سطح و قاعده ي مخروط) در صورتي جوز محيط دايره (و يا سطح مخروط) و تشكيل دهنده ي آنست كه در ارتباط با نقاط مجاور و در ارتباط با مركز باشد. بر اساس اين تشبيه، هر انساني در جامعه ي اسلامي در ارتباط و پيوند با مبداء و بر اساس آن در پيوند با انسان هاي ديگري كه به نوبه ي خود به آن مبداء واحد، پيوسته اند، جزو جمع به حساب مي آيد.
از اين بيان، مي توان چنين استفاده كرد كه:
اولاً، جامعه ي اسلامي را سه عنصر تشكيل مي دهد: فرد، جمع و مبداء، يعني آن مبدئي كه مرجع فرد و جمع است.
ثانياً انسجام چنين جامعه اي از دو راه است: از راه پيوند به مبداء و از راه پيوند با ساير افراد.
به عبارت ديگر، انسجام جامعه ي اسلامي، همچون جامعه هايي كه بر اساس فكر علمي يوناني آميخته با معتقدات مسيحي – جوامع غربي- يا آميخته با ايده ي تاريخي ناشي از اين طرز انديشه مي باشد- جوامع چپ شرقي – نيست. انسجام آن تنها انسجام داخلي، چون خط ممتد و زنجيره وار نيست، انسجام داخلي جوامع اسلامي مرهون پيوند با مبدئي ناظر و مريد و هميشه فعال و هميشه پوياست. پويايي اين جامعه، پويايي به شيوه ي «هگل» و «ماركس»، كه دو مدل براي جوامع غرب و شرقند، نمي باشد؛ پويايي و تكامل آن به شيوه ي «كلُّ يَوْمٍ هُوَ في شَأن»است، يعني به شيوه ي نوآفريني خدايي كه هر روز و هر آن، نوآفرين است.
پويايي جامعه ي اسلامي به شركت مستقيم الهي در امور جمع است، همان طور كه مولا در نجواي بود، خالق متعال را «انتَ الصّاحِب» (3)مي نامد. كلمه ي «صاحب»براي مشخص نمودن فعل و عمل مستقيم الهي در حيات فرد و جمع از نظر اجتماعي بسيار حائز اهميت است: خدا شريك و مصاحب و همراه فرد و جمع مسلمان است. ديگر تكامل و تطور و پويايي، امر جبري و كوركورانه به حساب نمي آيد، بلكه امري ارادي با هدفي مشخص و با مسئوليت مستقيم انسانها خواهد بود.
نتايج مهمي كه مي توان از اين نگرش به جهان و انسان گرفت از جمله اين است كه:
پاسخ اسلام در مقابل اساسي ترين مسئله اي كه پايه جوامع شرقي و غربي را تشكيل مي دهد، يعني اصالف فرد- در غرب- و يا اصالت جمع- در شرق كمونيست- پاسخي است مستقل كه نه از شرق گرفته شده و نه از غرب، و نه از خلط و آميزش آنها.
هستي فرد در پيوند او با مبدئي خارج از دايره ي محدود و در عين حال در پيوند با جمع افرادي است كه از چنين پيوندي با مبداء خارج از جمع برخوردارند.
از طرف ديگر، هستي جمع به وجود فرد و افرادي است كه داراي اين خصوصيت ويژه مي باشند. به عبارت ديگر، هستي هر فردي مبتني بر هستي ديگري و هستي هر دو در ارتباط با مبداء و مرجعي است كه به گفته ي مولا:
«سَبَقَ فِي الْعُلُوِّ فَلا شَيءَ اَعْلي مِنْهُ، وَ قَرُبَ في الدُّنُوِّ فَلاشَيءَ اَقْرَبُ مِنْه.» (4)
چنان بلند پايه كه چيزي برتر از آن نه، چنان نديم و نزديك كه چيزي نزديكتر از آن نيست.
با اين بيان، بسياري از مسائل حاد اجتماعي و سياسي و اقتصادي اسلام، صورت ويژه اي به خود مي گيرد. مثلاً مساله ي برابري و مساوات، به اين معني كه برابري و مساوات در جوامع بشري غيراسلامي در اصل بافت و ساختمان آن جوامع مندرج نيست. به اصطلاح جزو ماهوي آن را تشكيل نمي دهد، بلكه بعكس نظام تكاملي و تطوري ناشي از مبداء شك به شيوه ي شرقي و غربي آن، با لذات و به خودي خود، موجد نابرابري است. در اين نظام ها بايد تازه براي ايجاد برابري نسبي جنگيد، بايد مبارزه كرد، كما اينكه تاريخ اين جوامع چنين امري را نشان مي دهد.
ولي در نظام جامعه ي اسلامي، امر برعكس است. بر اساس قرآن و كلام مولا، برابري جزو ذات و ماهيت و جزء و بافت و استخوانبندي آن نوع نظام جمعي و فردي است كه اسلام مدافع آنست؛ آنچه غير از اين باشد اسلامي نيست. نظام اسلامي بايد بر اساس يك پيوند مساوي و برابر انسان با خدا، و عبد با رب باشد.
نكته ي مهم اينكه اين برابري از ديد اسلام، همان طور كه مولا مي فرمايد، فقط منحصر به مسلمانان و مؤمنان نيست و درباره ي تمام افراد به عنوان يك جامعه ي بشري صادق است.
گواه اين امر توصيه اي است كه مولا به بيان زير درباره ي «رعيت»، يعني مردم، به مالك اشتر مي فرمايد:
«فَاِنَّهُمْ صِنْفان: اِمّا اُخٌ لَكَ فِي الدّينِ اَوْ نَظيرٌ لَكَ في الْخَلْقِ». (5)
ارتباط تمام افراد رعيت (يعني مردمي كه در پناه حمايت مسئولي چون تو اي مالك قرار دارند و از اينرو نام «رعيت» يعني نيازمند به حمايت و رعايت گرفته اند چه برادر تو در دين باشند و چه نباشند، با خالق به گونه و نوعي برقرار است: آنكه مسلمان است ارتباطش با خدا همچون تو در اسلام است و آنكه مسلمان نيست ربط و پيوندش با خدا همچون تو در مخلوق بودن اوست، يعني مخلوق خداي واحد بودنِ «تو» و «او»، ملاك برابري است.
گواه ديگر آن، دستور اعجاب انگيز مولاست مبني بر اينكه:
«لا تَقْتُلُوا الْخَوارِجَ مِنْ بَعْدي فَلَيْسَ مَن طَلَبَ الْحَقَّ فَاَخْطاَهُ كَمَنْ طَلَبَ الْباطِل فَادْرَكَه.» (6)
مولا در رعايت برابري و حفظ شرافت انساني تا آن حد پيش مي رود كه در مورد خوارج، يعني خوارجي كه بر حضرتش شمشير كشيدند و سرانجام او را شهيد كردند، با اين تعبير يعني با چنين امر و دستوري توصيه مي فرمايد كه خون آنها را محترم و محفوظ بشماريد. و در استدلال خود مي فرمايد كه آنان با نيتي خالص در پي حق بوده اند؛ نهايت در هدف به خطا رفته اند.(7) آفرين بر اين مولا، برابر مردي كه فقط حق و تسليم شدن به حق را ملاك تمام گفتار و رفتار و كردارش قرار مي دهد، و خويشتن خويش را در مقابل كسي كه پيوند مستقيم او چون پيوند ديگران، هستي فرد و جمع را تضمين كرده، ناديده مي گيرد.
نتيجه ي عميق و ريشه دارتري كه اختلاف اين فكر اسلامي و فكر غربي مسيحي و دگرگوني در نوع بافت و استخوانبندي جوامع مبتني بر آنها بدست مي دهد، اين واقعيت است كه ارتباط فرد و جمع با نظام حاكم بر آنها در جامعه ي غربي مسيحي، به گونه اي و در جامعه ي اسلامي، به گونه ي ديگري است:
هنگامي كه جامعه اي از اعضايي ساخته شده باشد كه از نقطه ي مركزي ربط عبد و رب و پيوند انسان و خدا حركت مي كند، يعني از نقطه اي كه محتواي هستي فرد را درست مي كند و بافت جمع را مي سازد، ناگزير تمام مسائل علمي، عقيدتي، اقتصادي و حقوقي آن بر حول اين مبداء و محور دور مي زند. مقصود و مخاطب تمام اين پديده ها فرد است كه با مخاطب بودن خود، يعني با ايجاد ارتباطي كه از اين راه بين او و بين مبداء برقرار مي شود، نظام جمعي محكمي را برقرار مي كند.
به عكس در جوامعي كه انسجام و هستي آنها را با پيوند دروني، بدون ارتباط با مبدء و مركز خارجي، تامين و تضمين كند، اولويت با نظام است. تاز آن نظام است كه جا و مكان و موقعيت فرد و جمع را در چهارچوب خود و در قلمرو خود مشخص مي كند.نظام حاكم بر فرد و جمع است و كيفيت و نوع حاكميت نظام بر فرد و بر جمع است كه سرنوشت مساله سابق الذكر، يعني اصالت فرد يا اصالت جمع را مشخص مي كند.
براي روشن تر شدن اين مسأله، مي توان از يك مثال حقوقي استمداد جست:
در نظام حقوقي اسلامي، ملاك و ميزان حل مرافعات و نزاع هاي بين مردم، واقعيت عيني است. شاهد و دليل بر اين قاضي تا آن حد ضرورت و اساساً معني دارند كه بتوانند واقع را به دست بدهند، يعني وسيله و ابزار كشف واقع باشند، بطوري كه قاظي بتواند به چگونگي واقع، علم و يقين پيدا كند، اگر به فرض، قاضي از راه ديگري علم به واقع پيدا كرد، و در عين حال، دليل و شاهد هم برخلاف عملش ادعا نمود، نمي تواند اعتباري براي آنها قائل شود. در چنين صورتي، نظام قضايي نه بر او حكومت مي كند و نه بر دو طرف نزاع، نه بر فرد و نه بر جمع؛ چون فرد و جمع و واقع اصالت دارند، نه نظام.
ولي در جايي كه نظام قضايي حاكم باشد، شاهد و دليل از صورت وسيله بودن خارج شده، موضوعيت پيدا مي كند، يعني جزئي از نظام حاكم را تشكيل مي دهد و اصالت به خود مي گيرد. درست است كه نظام براي حفظ حقوق واقعي است، ولي در چنين صورتي حقوق واقعي، آن حقوقي است كه نظام و اجزاي نظام قضايي بتوانند آن را مشخص كنند نه واقع و نفس الامر. در نتيجه فقط بُرد با كسي خواهد بود كه دليل و شاهد داشته باشد. اگرچه علم دادرس و قاضي بر خلاف آن باشد. علم و يقين فرد دادرس و قاضي به اينكه حق با كسي است كه دليل و شاهدي ندارد كافي نيست، چون قاضي، خود محكوم نظامي است كه آن نظام، به موازات فرد و جمع، يك اصالت و هستي مستقل به خود دارد، اصالتي كه سرنوشت فرد و جمع را مشخص مي كند.
اين بدان معني نيست كه در جامعه ي اسلامي اساساً نظامي وجود ندارد، بلكه نظام آن، نظامي است كه از ربط فرد و جمع و مبداء ساخته شده و نظام، ناشي از اين پيوند و محكوم اين پيوند است كه به چگونگي اين ارتباط، قابليت نرمش، تغيير و تحول خالي از جمود مي بخشد.
اين دوگانگي ها و فرق هاي اساسي بين جامعه ي اسلامي و جوامع ديگر منحصر به مسائل و نظام هاي حقوقي نيست، بلكه در تمام شئون حياتي و اجتماعي جريان داشته و اثرات خود را- تا آنجا كه رعايت شده- به جاي گذاشته و به جاي مي گذارد.
مولا يكي از نمونه هاي نادر آن انسانهايي است كه در ربط عميق خود با مبداء و با افراد جامعه ي خود، وجودش بر نظام هاي ممكن حاكم بود، چون منطق او منطق قرآن بود.
از طرف ديگر منطق قرآن، منطقي است كه رعايت آن و تحقق بخشيدن به آن فقط به دست كساني ميسور است كه بتوانند علي وار مسلمان باشند و علي وار نفي خود و خواسته هاي خود بنمايند.
منطق قرآن، منطقي است كه متأسفانه از نظر تاريخي، قبل از آنكه دقايق آن مكشوف گردد و سنت علمي اسلامي، پايه هاي خود را بر آن استوار كند، با پديده هاي سنت علمي ديگر آميخته شد و بهره اي كه ممكن بود از صفا و پاكي آن برده شود، ميسور نگشت.
در حال حاضر هم بيم آن مي رود كه اين منطق قرآني، قبل از روشن شدنش، به شيوه اي ديگر با عناصر بيگانه آميختگي تازه اي پيدا كند. اين خود مطلبي است كه در عصر ما يعني عصر جنبش نوين اسلام يكي از حياتي ترين مسائل انقلاب فرهنگي جوامع اسلامي، بخصوص ايران را تشكيل مي دهد.
از خداوند متعال براي صيانت و به كار بردن منطق قرآني استمداد مي جوييم.
پي نوشت ها :
1- اين معني كه بصورت اصلي از اصول عرفاني پذيرفته شده، اصالت خرد را در تكامل معنوي و ارتباط او با اهل فطرت ساز، يعني با مبداء حاكم بر تمام عالم هستي نشان مي دهد.
2- از روح خود در آن تن (آدم)، دوان دميدم، قرآن كريم، حجر، 29.
3- اصل كلام مولا، «انتَ الصاحبُ في السَفَر» مي باشد كه در ادعيه ي نبوي هم آمده است، نهج البلاغه، خ 2.
4- همان، خ 49.
5- همان، ن 53.
6- همان، خ 6، نسخه ي صبحي صالح «لا تقاتلوا» آمده است.
7- اين دستورالعمل با موضوع آنحضرت در زمان حيات خود منافات ندارد. در آنموقع خوارج بودند كه بر چند مقام ولايت به مسلمين شمشير كشيدند و مولا مي بايستي به عنوان تنها مرجع مسئول، از امت از مقام ولايت بر امت، دفاع مي كرد. لكن اين توصيه مولا هدف ديگري در بردارد. مولا مي خواهد با اين توصيه از خود سري متعصبان انتقام جو كه به بهانه ي نبرد و تعصب خوارج، باعث پراكندگي و متلاشي شدن است خواهند شد، جلوگيري فرمايد و در عين حال اين حقيقت را تاكيد كند كه حتي اگر اين خوارج سرپيچ عصيانگر، بر روي ايشان شمشير نمي كشيدند، مولا متعرض آنان نمي گشت، چون عمل خطاي آنان را ناشي از نيتي پاك، يعني جستجوي حق، تلقي مي فرموده است.
منبع: سالنماي النهج 1-5