اخلاق و سياست
اخلاق و سياست چه رابطهاى باهم دارند؟ سياست كه متعهد به تدبير امور عمومى و برقرارى و تأمين نظم مدينه و كشور است، شغل عامه مردم نيست، بلكه نخبگان معدودى كه سياست مدار خوانده مىشوند به آن مىپردازند، اما اخلاق و رعايت قواعد آن به گروه خاصى تعلق ندارد و عوام و خواص همه به نحوى تكليف اخلاقى را احساس مىكنند …
اخلاق و سياست
نويسندهرضا داورى اردكانى
اخلاق و سياست چه رابطهاى باهم دارند؟ سياست كه متعهد به تدبير امور عمومى و برقرارى و تأمين نظم مدينه و كشور است، شغل عامه مردم نيست، بلكه نخبگان معدودى كه سياست مدار خوانده مىشوند به آن مىپردازند، اما اخلاق و رعايت قواعد آن به گروه خاصى تعلق ندارد و عوام و خواص همه به نحوى تكليف اخلاقى را احساس مىكنند .
موجودى كه نامش آدمى است، با تمييز خوب از بد و شايست از ناشايست آدمى شده است. اين كه قواعد و دستورهاى زندگى خوب و شايسته از كجا آمده است، مطلب ديگرى است. آدمى از زمانى كه در زمين مقام كرده، همواره ملزم به رعايت قواعد و دستورالعملهايى بوده است و اين دستورالعملها هم از حيث مبدأ و منشأ و هم از حيث ضمانت اجرا متفاوت بودهاند. مردم قوانين و قواعد را وضع نكردهاند، بلكه وقتى به مرحله رشد رسيدهاند دريافتهاند كه بايد رفتار و گفتارشان تابع قواعد و در هر كارى حدودى را رعايت كنند. بعضى از اين قواعد منشأ الهى و فوق بشرى داشته و بعضى ديگر را قانونگذاران و دانايان اقوام تقرير و وضع كردهاند. قواعد و احكام دينى اگر اطاعت و اجرا نشود گناه است و گناهكار در آخرت معاقب خواهد بود.
در كنار اين دستورالعملها قواعد و قوانين ديگرى هست كه اگر طبق آنها عمل نشود شخص سرپيچى كننده و متخلف، مجرم شناخته مىشود و به مجازات مىرسد اينها قوانين حقوقى و حكومتى است.
علاوه بر اين دو نوع قانون، قواعد ديگرى هم وجود دارد كه آدمى خود را مكلّف به رعايت آنها مىداند، اما عدم رعايت آنها جزاى اخروى، مؤاخذه و مجازات ندارد، بلكه رعايت و عدم رعايت اين احكام و دستورالعملها نتايجى از قبيل رضايت و خرسندى خاطر، پشيمانى و اندوه خوردن را در پى دارد. منشأ اين قوانين هم بدرستى معلوم نيست كه كجاست. كانت مىگفت: نيروى تكليف در دل و درون ماست. اگر مقصود اين است كه تكليف اخلاقى يك الزام خارجى نيست، ناگزير بايد سخن را تصديق كرد، اما دل و درونى كه جايگاه نيروى تكليف است، چيست به خصوص كه قواعد اخلاقى در زمره مشهورات است و مردم آنها را جعل نمىكنند. تشخيص خوب و بد ظاهراً هميشه و در همه جا بوده است، ولى يك جامعه شناس ممكن است بگويد تعيين خوبها و بدها را جامعه بر عهده دارد؛ يعنى ما در ميان خوبها و بدها و بايدها و نبايدها به دنيا مىآييم. اين درست است كه اشخاص و افراد تعيين نمىكنند كه چه چيزى خوب و چه چيز بد است، اما بايد پاسخ گويى و مسئوليت اجراى فرمانها يا سرپيچى از آنها را به عهده بگيرند. اگر مسئوليت در برابر خود باشد الزام، الزامى اخلاقى است.
پس از اين مقدمه، اكنون بپرسيم كه اخلاق و سياست چه رابطهاى باهم دارند؟ به اشاره گفته شد كه اختلاف اين دو در چيست. سياست كه متعهد به تدبير امور عمومى و برقرارى و تأمين نظم مدينه و كشور است، شغل عامه مردم نيست، بلكه نخبگان معدودى كه سياست مدار خوانده مىشوند به آن مىپردازند، اما اخلاق و رعايت قواعد آن به گروه خاصى تعلق ندارد و عوام و خواص همه به نحوى تكليف اخلاقى را احساس مىكنند و كسى كه خود را مكلف به فعل اخلاقى مىداند و آن را انجام مىدهد يا نمىدهد، به مصلحت عام و حتى به مصلحت خود كارى ندارد، او بايد كارى را انجام دهد كه خود را به اداى آن مكلّف مىداند. با اين حال، نمىتوان از قرابتى كه ميان احكام اخلاقى و بعضى قواعد سياسى وجود دارد، به آسانى چشم پوشيد و سياست مدار را از پيروى دستورهاى اخلاقى معاف دانست. سياست ناظر به خير عام است و امروزه حتى بدترين حاكمان، داعيه خدمت به كشور و مردم را دارند آيا خدمت به مردم و تأمين امنيت و آسايش آنان عمل خير نيست و اگر خيرى در آن باشد آن خير را نبايد و نمىتوان اخلاقى دانست؟ مىگويند كه سياست جديد به كلى مستقل از اخلاق است و اين درست مىباشد. اگر به قانون اساسى سياست جهان متجدد يعنى اعلاميه حقوق بشر نظرى بيفكنيم، مىبينيم كه برخى مواد اعلاميه حقوق بشر حداقل لحن اخلاقى دارد و مگر حفظ حرمت و رعايت حقوق بشر يك امر اخلاقى نيست و يكى از اصول اخلاقى كانت را به خاطر نمىآورد. اعلاميه حقوق بشر وقتى به تصويب مجمع ملى فرانسه و بعضى ديگر از مجالس سياسى رسيد و در نهايت، سازمان ملل آن را تفصيل داد و اجراى آن را ضمانت كرد صرفاً به يك مجموعه اصول سياسى مبدل شد. بنابراين، يك حكم مىتواند به يك اعتبار اخلاقى، و به اعتبار ديگر سياسى باشد و اگر چنين است چگونه مىتوان ارتباط اخلاق و سياست را انكار كرد. شايد اگر صورتهاى ارتباط اخلاق و سياست را در نظر آوريم تا حدى روشن شود كه اينها با هم چه اختلافى دارند و در كجا به هم مىرسند.
اولين صورت ارتباط اخلاق و سياست، در اعتقاد اكثر مردم ظاهر مىشود كه فكر مىكنند سياستمداران بايد بهترين مردمان باشند و براى خير مردم كار مىكنند و در هر كارى كه انجام مىدهند، وجدان و اخلاق را در نظر بگيرند. مردم حق دارند كه بهترين مردمان را شايسته كار سياست و حكومت بدانند و گاهى اتفاق مىافتد كه اين بهترينها در منصبهاى سياسى قرار مىگيرند و شايد در ميان سياستمداران همواره تعدادى هر چند اندك از اين افراد وجود داشته باشند، اما مردان خوب كه به سياست مىپردازند، ضرورتاً همه كارهاى شان اخلاقى نيست و نمىتوانند ملاكها و ميزانهاى اخلاقى را بر افعال و تصميمهاى خود حاكم كنند. بديهىترين توجيه آن، اين است كه حفظ مصالح عمومى گاهى اقتضا مىكند كه سياستمداران در انتخاب ابزار نيل به مقصود چندان پروا نداشته باشند. اين نسبتى كه ميان اخلاق مقبول و سياست موجود فرض مىشود، رؤيا و آرزويى بيش نيست و كمتر متحقق مىشود. اين نگاه به رابطه سياست و اخلاق، نگاه جامعه شناسان است.
نسبت ديگر را بايد در آثار فيلسوفان سياسى جست و جو كرد كه از جمله مىتوان به افلاطون كه بنيان گذار فلسفه سياست است اشاره كرد، هر چند در اين قبيل مباحث همواره بايد ارسطو را در كنار افلاطون – نه در برابر او – ديد افلاطون و ارسطو اخلاق را از سياست متمايز مىدانستند و مدنى بودن (سياسى بودن) را لازم ذات انسان تلقى مىكردند. به اعتقاد آنان، غايت تعليم و تربيت نيل به فضيلت است و تحقق فضيلت در مدينه ممكن بوده و غايت مدينه، سعادت مىباشد و در تصورشان نمىگنجيد كه سعادتْ بى فضيلت تحقق يابد.
با توجه به اين مطالب ظاهراً سياست و اخلاق توأماند و از هم جدا نمىشوند. آيا به راستى چنين است؟ آرى و نه. اين دو فيلسوف هرگز اغراض سياست و تدابير سياستمداران را مستقل از اخلاق و فارغ از آن ندانستند، اما هيچ يك نمىگفتند كه كار سياست را بايد به اخلاقىترين فرد مدينه سپرد افلاطون وقتى صفات فرد سياسى را ذكر مىكرد، اخلاقى بودن را هم در نظر مىگيرد. اما همين كه اخلاقى بودن يكى از اوصاف دوازدهگانه رئيس مدينه است، دلالت بر اين دارد كه اخلاق و سياست يكى نيستند، نه اين كه در برابر هم يا متباين باشند آيا سياست مدار افلاطونى در هر تصميمى كه مىگيرد و اقدامى كه مىكند بايد اصول اخلاق را در نظر داشته باشد؟
افلاطون و ارسطو به اين پرسش، پاسخ مثبت ندادند و ظاهراً هيچ فيلسوف سياسى ديگرى نيز نگفته كه در جزئىترين امور سياست، دستورالعملهاى اخلاقى را بايد در نظر داشت. افلاطون وجود حاكم ظالم را به شرط اين كه قانونگذارانِ حكيم راهنماى او باشند، مىپذيرد. او گاهى براى صلاح مدينه و تحقق غايت اخلاقى آن، از تدبيرهايى ياد مىكند كه غير اخلاقى به شمار مىروند. افلاطون دروغ مصلحتآميز را با اطمينان خاطر توجيه كرده است. شاعران بايد بگويند كه عدالت با لذت، و بى عدالتى با درد توأم است. اين تعليم حتى اگر متضمن حقيقت نباشد، سودمند است و چون سودمند است بايد تعليم شود؛ يعنى اگر لازم باشد حتى مىتوان مفهوم نادرستى از عدالت را به مردم مدينه القا كرد. اگر مردم در مورد عدالت در اشتباه و گمراهى باشند به نظر افلاطون، ساكنان بدى براى مدينه خوب افلاطونى نيستند. در اين جا سخن اوگوستين را به ياد مىآوريم:
عدالت دقيقاً اصل بنيادى ملك و پادشاهى نيست، بلكه بنياد عدالت، بى عدالتى است. بنياد اخلاق، غير اخلاقى بودن است. بنياد مشروعيت، نا مشروعى يا انقلاب است…(2)
اگر در سلسله گفتارهايى كه در مورد مرز اخلاق و سياست در طى تاريخ گفته شده، نكتهاى هم از متأخران و مثلاً از روسو بياوريم و سه نقطه را به هم وصل كنيم، شايد به درك كمابيش روشنى از نسبت اخلاق و سياست برسيم. افلاطون كه سياستاش عين حكمت و اخلاق بود، سياستمداران را (لااقل در كتاب نواميس) در قول و فعل از قيد اخلاق آزاد مىدانست. صاحب «مدينه خدا» هم بر آن بود كه نظم مدينهها بر اساس عدالت بنياد نشده، بلكه عدالت را با نظم تعريف و توجيه كردهاند، اما روسو هر چند كه مىتوان نطفه سخناش را در آثار افلاطون جست و جو كرد، در حقيقت بنايى تازه گذاشت و گفت كه اخلاق پس از قرار داد يعنى در جامعه سياسى و با سياست پديد مىآيد روسو بعد از ماكياول و اسپينوزا آمده است. اگر ماكياول و اسپينوزا سياست را از اخلاق جدا كردهاند، آيا روسو آمده كه دوباره اين دو را به هم برساند يا به اصل مشترك شان باز گرداند؟
از اين گفتهها نه جدايى سياست از اخلاق را مىتوان نتيجه گرفت و نه مبتنى بودن يكى بر ديگرى را؛ وجه مشترك همه اين اقوال اين است كه پرواى اخلاق همواره با تفكر سياسى ملازم بوده است. شايد بتوان گفت كه افلاطون و سنت اوگوستين دشوارى تحقق سياست اخلاقى را متذكر شدهاند و روسو گفته است كه اخلاق در جامعه مدنى و سياسى پديد مىآيد و قوام مىيابد. اكنون اگر صاحبنظران سياسى از اخلاق سخن بگويند، مراد رعايت اصول سياست مقبول خود آنهاست. اگر چنين نبود به نام اخلاق سوسياليست و كمونيست همه اصول و قواعد مشهور اخلاقى مورد تجاوز قرار نمىگرفت و به همه انواع ظلم و تجاوز، نام عدل و رعايت صلاح مردمان داده نمىشد. روشنفكران ليبرال هم وقتى به اخلاق مىرسند، اخلاق را عين ليبراليسم معرفى مىكنند و مصداق بىاخلاقى را در آرا و آثار نقادان و خردهگيران تجدد مىبينند و حتى چه بسا آنان را به خيانت نيز متهم كنند و گاهى هم اندرز مىدهند كه سياستمداران بايد از آلام و رنجهاى مردمان بكاهند. اين هر دو تلقى از اخلاق، در سايه سياست قرار دارد. آيا طى دو هزار و پانصد سال اخير رشتهاى هست كه افلاطون، سنت اوگوستين، روسو و فلسفه سياسى معاصر را به هم متصل سازد؟
ظاهراً بناى جدايى سياست از اخلاق را متفكرى گذاشته كه خود آموزگار سياست اخلاقى بود. نويسنده «مدينه خدا» هم از مشكل افلاطونى نجات پيدا نكرد تا اين كه سرانجام، اخلاق و سياست در انديشه ماكياول، هابز و اسپينوزا به صراحت از هم جدا شدند. اگر در اين اواخر اخلاق در سايه سياست جايى نيافت، براى اين بود كه در خدمت سياست قرار گيرد. به نظر مىرسد سابقه اين امر را هم بايد در مدينه افلاطون جست. در اين جا فرد و اخلاق او تابع مدينه و سياست حاكمان مدينه است. گفتنى است جهان كنونى از عالم افلاطونى بسيار دور مىباشد. چيزى كه در تفكر افلاطون اتفاقى و عرضى مىنمود، در جهان كنونى به امرى اساسى و بنيادى مبدّل شده است. من نمىخواهم بگويم كه جدا شدن سياست از اخلاق تعليم افلاطونى است، اما چيزى كه در عصر جديد و در تفكر ماكياول، اسپينوزا، هابز، كانت و… محقق شده است، گاهى در تفكر افلاطون و ارسطو سر از روزنى بيرون مىآورده و شايد وقت آن دو فيلسوف را مشوّش مىكرده است.
موجودى كه نامش آدمى است، با تمييز خوب از بد و شايست از ناشايست آدمى شده است. اين كه قواعد و دستورهاى زندگى خوب و شايسته از كجا آمده است، مطلب ديگرى است. آدمى از زمانى كه در زمين مقام كرده، همواره ملزم به رعايت قواعد و دستورالعملهايى بوده است و اين دستورالعملها هم از حيث مبدأ و منشأ و هم از حيث ضمانت اجرا متفاوت بودهاند. مردم قوانين و قواعد را وضع نكردهاند، بلكه وقتى به مرحله رشد رسيدهاند دريافتهاند كه بايد رفتار و گفتارشان تابع قواعد و در هر كارى حدودى را رعايت كنند. بعضى از اين قواعد منشأ الهى و فوق بشرى داشته و بعضى ديگر را قانونگذاران و دانايان اقوام تقرير و وضع كردهاند. قواعد و احكام دينى اگر اطاعت و اجرا نشود گناه است و گناهكار در آخرت معاقب خواهد بود.
در كنار اين دستورالعملها قواعد و قوانين ديگرى هست كه اگر طبق آنها عمل نشود شخص سرپيچى كننده و متخلف، مجرم شناخته مىشود و به مجازات مىرسد اينها قوانين حقوقى و حكومتى است.
علاوه بر اين دو نوع قانون، قواعد ديگرى هم وجود دارد كه آدمى خود را مكلّف به رعايت آنها مىداند، اما عدم رعايت آنها جزاى اخروى، مؤاخذه و مجازات ندارد، بلكه رعايت و عدم رعايت اين احكام و دستورالعملها نتايجى از قبيل رضايت و خرسندى خاطر، پشيمانى و اندوه خوردن را در پى دارد. منشأ اين قوانين هم بدرستى معلوم نيست كه كجاست. كانت مىگفت: نيروى تكليف در دل و درون ماست. اگر مقصود اين است كه تكليف اخلاقى يك الزام خارجى نيست، ناگزير بايد سخن را تصديق كرد، اما دل و درونى كه جايگاه نيروى تكليف است، چيست به خصوص كه قواعد اخلاقى در زمره مشهورات است و مردم آنها را جعل نمىكنند. تشخيص خوب و بد ظاهراً هميشه و در همه جا بوده است، ولى يك جامعه شناس ممكن است بگويد تعيين خوبها و بدها را جامعه بر عهده دارد؛ يعنى ما در ميان خوبها و بدها و بايدها و نبايدها به دنيا مىآييم. اين درست است كه اشخاص و افراد تعيين نمىكنند كه چه چيزى خوب و چه چيز بد است، اما بايد پاسخ گويى و مسئوليت اجراى فرمانها يا سرپيچى از آنها را به عهده بگيرند. اگر مسئوليت در برابر خود باشد الزام، الزامى اخلاقى است.
پس از اين مقدمه، اكنون بپرسيم كه اخلاق و سياست چه رابطهاى باهم دارند؟ به اشاره گفته شد كه اختلاف اين دو در چيست. سياست كه متعهد به تدبير امور عمومى و برقرارى و تأمين نظم مدينه و كشور است، شغل عامه مردم نيست، بلكه نخبگان معدودى كه سياست مدار خوانده مىشوند به آن مىپردازند، اما اخلاق و رعايت قواعد آن به گروه خاصى تعلق ندارد و عوام و خواص همه به نحوى تكليف اخلاقى را احساس مىكنند و كسى كه خود را مكلف به فعل اخلاقى مىداند و آن را انجام مىدهد يا نمىدهد، به مصلحت عام و حتى به مصلحت خود كارى ندارد، او بايد كارى را انجام دهد كه خود را به اداى آن مكلّف مىداند. با اين حال، نمىتوان از قرابتى كه ميان احكام اخلاقى و بعضى قواعد سياسى وجود دارد، به آسانى چشم پوشيد و سياست مدار را از پيروى دستورهاى اخلاقى معاف دانست. سياست ناظر به خير عام است و امروزه حتى بدترين حاكمان، داعيه خدمت به كشور و مردم را دارند آيا خدمت به مردم و تأمين امنيت و آسايش آنان عمل خير نيست و اگر خيرى در آن باشد آن خير را نبايد و نمىتوان اخلاقى دانست؟ مىگويند كه سياست جديد به كلى مستقل از اخلاق است و اين درست مىباشد. اگر به قانون اساسى سياست جهان متجدد يعنى اعلاميه حقوق بشر نظرى بيفكنيم، مىبينيم كه برخى مواد اعلاميه حقوق بشر حداقل لحن اخلاقى دارد و مگر حفظ حرمت و رعايت حقوق بشر يك امر اخلاقى نيست و يكى از اصول اخلاقى كانت را به خاطر نمىآورد. اعلاميه حقوق بشر وقتى به تصويب مجمع ملى فرانسه و بعضى ديگر از مجالس سياسى رسيد و در نهايت، سازمان ملل آن را تفصيل داد و اجراى آن را ضمانت كرد صرفاً به يك مجموعه اصول سياسى مبدل شد. بنابراين، يك حكم مىتواند به يك اعتبار اخلاقى، و به اعتبار ديگر سياسى باشد و اگر چنين است چگونه مىتوان ارتباط اخلاق و سياست را انكار كرد. شايد اگر صورتهاى ارتباط اخلاق و سياست را در نظر آوريم تا حدى روشن شود كه اينها با هم چه اختلافى دارند و در كجا به هم مىرسند.
اولين صورت ارتباط اخلاق و سياست، در اعتقاد اكثر مردم ظاهر مىشود كه فكر مىكنند سياستمداران بايد بهترين مردمان باشند و براى خير مردم كار مىكنند و در هر كارى كه انجام مىدهند، وجدان و اخلاق را در نظر بگيرند. مردم حق دارند كه بهترين مردمان را شايسته كار سياست و حكومت بدانند و گاهى اتفاق مىافتد كه اين بهترينها در منصبهاى سياسى قرار مىگيرند و شايد در ميان سياستمداران همواره تعدادى هر چند اندك از اين افراد وجود داشته باشند، اما مردان خوب كه به سياست مىپردازند، ضرورتاً همه كارهاى شان اخلاقى نيست و نمىتوانند ملاكها و ميزانهاى اخلاقى را بر افعال و تصميمهاى خود حاكم كنند. بديهىترين توجيه آن، اين است كه حفظ مصالح عمومى گاهى اقتضا مىكند كه سياستمداران در انتخاب ابزار نيل به مقصود چندان پروا نداشته باشند. اين نسبتى كه ميان اخلاق مقبول و سياست موجود فرض مىشود، رؤيا و آرزويى بيش نيست و كمتر متحقق مىشود. اين نگاه به رابطه سياست و اخلاق، نگاه جامعه شناسان است.
نسبت ديگر را بايد در آثار فيلسوفان سياسى جست و جو كرد كه از جمله مىتوان به افلاطون كه بنيان گذار فلسفه سياست است اشاره كرد، هر چند در اين قبيل مباحث همواره بايد ارسطو را در كنار افلاطون – نه در برابر او – ديد افلاطون و ارسطو اخلاق را از سياست متمايز مىدانستند و مدنى بودن (سياسى بودن) را لازم ذات انسان تلقى مىكردند. به اعتقاد آنان، غايت تعليم و تربيت نيل به فضيلت است و تحقق فضيلت در مدينه ممكن بوده و غايت مدينه، سعادت مىباشد و در تصورشان نمىگنجيد كه سعادتْ بى فضيلت تحقق يابد.
با توجه به اين مطالب ظاهراً سياست و اخلاق توأماند و از هم جدا نمىشوند. آيا به راستى چنين است؟ آرى و نه. اين دو فيلسوف هرگز اغراض سياست و تدابير سياستمداران را مستقل از اخلاق و فارغ از آن ندانستند، اما هيچ يك نمىگفتند كه كار سياست را بايد به اخلاقىترين فرد مدينه سپرد افلاطون وقتى صفات فرد سياسى را ذكر مىكرد، اخلاقى بودن را هم در نظر مىگيرد. اما همين كه اخلاقى بودن يكى از اوصاف دوازدهگانه رئيس مدينه است، دلالت بر اين دارد كه اخلاق و سياست يكى نيستند، نه اين كه در برابر هم يا متباين باشند آيا سياست مدار افلاطونى در هر تصميمى كه مىگيرد و اقدامى كه مىكند بايد اصول اخلاق را در نظر داشته باشد؟
افلاطون و ارسطو به اين پرسش، پاسخ مثبت ندادند و ظاهراً هيچ فيلسوف سياسى ديگرى نيز نگفته كه در جزئىترين امور سياست، دستورالعملهاى اخلاقى را بايد در نظر داشت. افلاطون وجود حاكم ظالم را به شرط اين كه قانونگذارانِ حكيم راهنماى او باشند، مىپذيرد. او گاهى براى صلاح مدينه و تحقق غايت اخلاقى آن، از تدبيرهايى ياد مىكند كه غير اخلاقى به شمار مىروند. افلاطون دروغ مصلحتآميز را با اطمينان خاطر توجيه كرده است. شاعران بايد بگويند كه عدالت با لذت، و بى عدالتى با درد توأم است. اين تعليم حتى اگر متضمن حقيقت نباشد، سودمند است و چون سودمند است بايد تعليم شود؛ يعنى اگر لازم باشد حتى مىتوان مفهوم نادرستى از عدالت را به مردم مدينه القا كرد. اگر مردم در مورد عدالت در اشتباه و گمراهى باشند به نظر افلاطون، ساكنان بدى براى مدينه خوب افلاطونى نيستند. در اين جا سخن اوگوستين را به ياد مىآوريم:
عدالت دقيقاً اصل بنيادى ملك و پادشاهى نيست، بلكه بنياد عدالت، بى عدالتى است. بنياد اخلاق، غير اخلاقى بودن است. بنياد مشروعيت، نا مشروعى يا انقلاب است…(2)
اگر در سلسله گفتارهايى كه در مورد مرز اخلاق و سياست در طى تاريخ گفته شده، نكتهاى هم از متأخران و مثلاً از روسو بياوريم و سه نقطه را به هم وصل كنيم، شايد به درك كمابيش روشنى از نسبت اخلاق و سياست برسيم. افلاطون كه سياستاش عين حكمت و اخلاق بود، سياستمداران را (لااقل در كتاب نواميس) در قول و فعل از قيد اخلاق آزاد مىدانست. صاحب «مدينه خدا» هم بر آن بود كه نظم مدينهها بر اساس عدالت بنياد نشده، بلكه عدالت را با نظم تعريف و توجيه كردهاند، اما روسو هر چند كه مىتوان نطفه سخناش را در آثار افلاطون جست و جو كرد، در حقيقت بنايى تازه گذاشت و گفت كه اخلاق پس از قرار داد يعنى در جامعه سياسى و با سياست پديد مىآيد روسو بعد از ماكياول و اسپينوزا آمده است. اگر ماكياول و اسپينوزا سياست را از اخلاق جدا كردهاند، آيا روسو آمده كه دوباره اين دو را به هم برساند يا به اصل مشترك شان باز گرداند؟
از اين گفتهها نه جدايى سياست از اخلاق را مىتوان نتيجه گرفت و نه مبتنى بودن يكى بر ديگرى را؛ وجه مشترك همه اين اقوال اين است كه پرواى اخلاق همواره با تفكر سياسى ملازم بوده است. شايد بتوان گفت كه افلاطون و سنت اوگوستين دشوارى تحقق سياست اخلاقى را متذكر شدهاند و روسو گفته است كه اخلاق در جامعه مدنى و سياسى پديد مىآيد و قوام مىيابد. اكنون اگر صاحبنظران سياسى از اخلاق سخن بگويند، مراد رعايت اصول سياست مقبول خود آنهاست. اگر چنين نبود به نام اخلاق سوسياليست و كمونيست همه اصول و قواعد مشهور اخلاقى مورد تجاوز قرار نمىگرفت و به همه انواع ظلم و تجاوز، نام عدل و رعايت صلاح مردمان داده نمىشد. روشنفكران ليبرال هم وقتى به اخلاق مىرسند، اخلاق را عين ليبراليسم معرفى مىكنند و مصداق بىاخلاقى را در آرا و آثار نقادان و خردهگيران تجدد مىبينند و حتى چه بسا آنان را به خيانت نيز متهم كنند و گاهى هم اندرز مىدهند كه سياستمداران بايد از آلام و رنجهاى مردمان بكاهند. اين هر دو تلقى از اخلاق، در سايه سياست قرار دارد. آيا طى دو هزار و پانصد سال اخير رشتهاى هست كه افلاطون، سنت اوگوستين، روسو و فلسفه سياسى معاصر را به هم متصل سازد؟
ظاهراً بناى جدايى سياست از اخلاق را متفكرى گذاشته كه خود آموزگار سياست اخلاقى بود. نويسنده «مدينه خدا» هم از مشكل افلاطونى نجات پيدا نكرد تا اين كه سرانجام، اخلاق و سياست در انديشه ماكياول، هابز و اسپينوزا به صراحت از هم جدا شدند. اگر در اين اواخر اخلاق در سايه سياست جايى نيافت، براى اين بود كه در خدمت سياست قرار گيرد. به نظر مىرسد سابقه اين امر را هم بايد در مدينه افلاطون جست. در اين جا فرد و اخلاق او تابع مدينه و سياست حاكمان مدينه است. گفتنى است جهان كنونى از عالم افلاطونى بسيار دور مىباشد. چيزى كه در تفكر افلاطون اتفاقى و عرضى مىنمود، در جهان كنونى به امرى اساسى و بنيادى مبدّل شده است. من نمىخواهم بگويم كه جدا شدن سياست از اخلاق تعليم افلاطونى است، اما چيزى كه در عصر جديد و در تفكر ماكياول، اسپينوزا، هابز، كانت و… محقق شده است، گاهى در تفكر افلاطون و ارسطو سر از روزنى بيرون مىآورده و شايد وقت آن دو فيلسوف را مشوّش مىكرده است.
پينوشتها:
1) رياست فرهنگستان علوم.
2) لئواشتراوس، فلسفه سياسى چيست؟، ترجمه دكتر فرهنگ رجايى، (انتشارات علمى – فرهنگى) 1373، ص 275.
منبع : خبرگزاري فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت :afshinnazemi
/ج