اصول و جلوه هاي زيبايي شناسي در قرآن کريم (7)
اصول و جلوه هاي زيبايي شناسي در قرآن کريم (7)
زيبايي در سرشت همه ي آفرينش
خداوند فرمايد:
الَّذي أَحسَنَ کُلَّ شَيءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلقَ الإِنسَانِ مِن طِينٍ.(1)
آن که هر چه را آفريد به نيکوترين وجه آفريد و خلقت انسان را از گل آغاز کرد.
در اين آيه مي بينيم که زيبايي با همه ي هستي در آميخته و در سرشت آن تنيده شده است. معناي اين سخن آن است که هر چيز در عالم وجود يافت گردد، از ريزترين و کوچک ترين و به ظاهر کم بهاترين تا بزرگ ترين و با اهميت ترين، با خلق زيباي خداوند آفريده شده اند. خلق حَسَن حکايت از آن دارد که حتي ظاهر و شکل بيروني همه ي آفريده ها نيز از حيث تناسب و تلائم و سازگاري دروني، در نوع خود بهترين و زيباترين است. اين درسي است در زيبايي شناسي که به ما مي آموزد بايد نگاه جمالي خود را اصلاح کنيم. اگر گاه مي پنداريم انساني يا حيواني و يا گياهي زشت است، در حقيقت در داوري جمالي دچار خطا شده ايم.
اين آيه درسي بس عميق دارد:در سمفوني بزرگ و باشکوه هستي، هر نوايي که از هر سازي برآمده، در جاي خود و براي خود بجا و بهنگام و موزون و رسا است و ارتباطي که با ديگر نواها و نغمه ها دارد، آن گونه سنجيده و دقيق است که در مجموع، از اين سمفوني، هارموني و نظم و زيبايي و لذت و هيجان روحي فراهم آيد. درس جمال شناسانه ي اين آيه آن است که نبايد هر نغمه را به تنهايي شنيد و ارزيابي کرد؛ بلکه بايد ان را در مجموع اين ارگانيسم ديد و سنجيد.
اگر اين ارتباط و هماهنگي را در وجود خود انسان دنبال کنيم، بايد نگاهي به ترکيب ژن ها بيفکنيم.
ژن ها که انتقال دهنده ي ويژگي هاي آفرينشي به هر فرد انسان هستند، عناصر مستقل ريزي نيستند که به تنهايي و در حوزه ي اقتدار شخصي عمل کنند؛ بلکه هر ژن با ژن مجاور و آن نيز با مجموعه ي ژن هاي ديگر به هم پيوسته و تحت تأثير يکديگر قرار دارند. دانشمنداني چون«مندل» به بررسي تأثير هر ژن پرداختند و سرانجام به همان نتيجه ي موسقايي رسيدند که هر ژن همچون سازي در مجموعه ي يک ارکستر سمفوني بزرگ عمل مي کند. درست است که آن چه در مجموع از اين ارکستر شنيده مي شود، با آن چه تکاتک از اين سازها به گوش مي رسد، تفاوت دارد؛ اما در حقيقت اين ترکيب هماهنگ آميخته ي همه ي آن ها است و مي توان با تجزيه ي اين مجموعه، يکايک آن ها را يافت. پس اين اثر هم يکي است و هم يکايک آن ها است. ويژگي هاي کلي هر انسان نيز مجموعه اي از عملکرد يکايک اين ژن ها است که با يکديگر تلائم و سازگاري يافته و در مجموع آهنگي يگانه پديد آورده اند.(2)
زوج بودن همه ي آفريدگان
خداوند فرموده است:
وَ مِن کُلِّ شَيءٍ خَلَقنَا زَوجَينِ لَعَلَّم تَذَکَّرونَ(3)
و از هر چيز جفتي بيافريده ايم، باشد که عبرت گيريد.
در اين آيه، اساس زيبايي شناسي همه ي خلقت را مي توان مشاهده کرد. اين پايه، همانا زوجيت حيات است. اين زوجيت را خداوند در همه ي آفريدگان، از انسان و حيوان و گياه و ستاره و …قرار داده است. اين سخن را هنگامي مي توان دريافت و به تعبير خود آيه، از آن متذکر شد که بدانيم ترکيب زوجي، اساس خلقت اين جهان بوده است. دانشوران زيست شناس در پژوهش هاي خود به اين دستاورد علمي اقرار کرده اند که پس از آزاد شدن آن انرژي اوليه که برخاسته از پرتو ماوراي بنفش يا جز آن بوده، ميليون ها سال طول کشيده تا مواد مختلف شناور در آن اقيانوس مواد با يکديگر مجاورت يابند تا آن گاه که شبکه اي از دو نوار نيوکليک آن قدر به يکديگر جذبه و پيوستگي يابند که در هم تنيده شده، قدرت تناسخ اوليه را بيابند.(4)
همين جذبه و عشق است که اساس خلقت را رقم زده و از آن گاه تا هستي باقي است، مايه ي قوام حيات خواهد بود. اين ارتباط عاشقانه ميان هر دو پاره ي يک زوج، زندگي را معنا مي دهد و همان گونه که جسم را رقم زده، روح را قوام مي بخشد. اگر اين عشق نبود، زندگي وجود نمي يافت تا معنا يابد. از همين رو است که در ادب و هنر، همواره همين رابطه ي عاشقانه دستمايه ي پيشينه ي آفرينش ها است. اتفاقي نيست که هر شاعر و اديب و هنرمندي که سري در معنا دارد، به گونه اي از عشق دم مي زند. البته گاه اين دم زدن، راه به بيراهه برده و دلبستگي هاي جزئي حقير بر آن عشق حقيقي غلبه کرده، امّا مهم آن است که اصل اين پيوند و جذبه ريشه در پيدايش نخست خلقت دارد و رشته ي حيات همه ي موجودات است. عشق ميان دو پاره ي يک زوج، چيزي نيست که گاه باشد و گاه نباشد، تا بتوانيم بود و نبودش را خودمان رقم زنيم. عشق همه جا جاري است؛ زيرا گوهر و جوهر اين خلقت است. وقتي از روز نخست همه چيز با يک جذبه ي شديد و فراهم آمده از پي دوراني بس طولاني پديد آمده، چگونه مي توان هستي را بدون اين جذبه تصور کرد؟از همين رو است که ديده مي شود مهم ترين تجربه هاي هنري و ادبي و ذوقي جهان در طول تاريخ مبتني بر همين جذبه ي شديد معنوي بوده اند. اکنون که سخن بدين جا رسيده، اندکي درباره ي عشق مجازي و عشق حقيقي که مبحثي درازدامن را به خو د ويژه کرده، در پرتو همين آيه بايد سخن گفت. در اين آيه، اساس هستي بر زوجيت نهاده شده؛ يعني اگر اين رابطه ي عاشقانه و پيوند نزديک دو همسر، از هر نوع، نباشد، آفرينش بي معنا است. با اين فلسفه، مي توان در باب تقسيم بندي عشق به مجازي و حقيقي تأمل و ترديد جدي کرد. بدين سان، شايد ديگر معنا نداشته باشد که اصل عشق را اين گونه تقسيم کنيم. عشق، خود، مايه ي قوام حقيقت هستي است؛ پس چگونه مي تواند مجازي باشد؟ آن که مجازي است، ديگر عشق نيست. اگر مقصود از اين تقسيم، جدا کردن عشق هاي دروغين و ناعشق از عشق هاي راستين است؛ پس بايد مقسم را گونه ي ديگر قرار داد. عشق از آن جا که مايه ي حيات است، لاجرم حقيقي است؛ خواه ميان دو همسر انساني باشد و خواه ميان دو همسر از هر نوع ديگر. عشق همان جذبه ي شديد است که در روز نخست، ميان اجزاي هستي الفت و انس و نسبت و ارتباط برقرار کرده است. اين جذبه منها پذير نيست. البته پروردگار جهان همه ي اين کثرت ها را روي به وحدت و يگانگي خواسته تا روزي به اصل خويش بازگردند؛ امّا جذبه ي ميان همين کثرات است که مقدمه ي آن وحدت را پديد مي آورد. پس چگونه مي توان با نفي عشق مجازي-به تعبير مصطلح که البته در آن مناقشه کرديم- به عشق حقيقي دلخوش بود؟ آن چه گاه بحث را غبارآلود مي کند، اين است که ميان قصدهاي پاک و ناپاک خلط مي شود. اگر علاقه و پيوندي پاک و ناب و صاف و باصفا نباشد، اصلا عشق تحقق نمي يابد. از اين روي، عارفان تأکيد کرده اند که چنين عشقي اصلا عشق نيست.
عشق هايي کز پي رنگي بود
«عشق نبود»عاقبت ننگي بود
«عاقبت»يعني سرانجام و با تأمل معلوم مي شود که اين اصلا عشق نيست و ما به غلط بر آن نام عشق نهاده ايم. چگونه ممکن است جذبه ي عاشقانه ميان دو رشته ي يک وجود که به حيات آنان انجاميده، ناپاک و ناراست باشد؟ اگر چنين بود، اصلا وجود که سراسر نورانيت و مبارکي است، اتفاق مي افتاد؟پس ارتباط آن جذبه که در عالم خاکي ما به گونه هاي مختلف رخ مي نمايد، خود، عين حقيقت و مبارکي است. امّا از آن جا که مجموعه حيات رو به عالم بالا دارد، عشق نيز نبايد در اين جا مدفون شود و با خاک گره بخورد و در آن افسرده و حبس گردد بلکه بايد روي به عالم بالا نهد و به وحدت حقيقي بگرايد. اين سخن کجا و آن قول مشهور کجا که عشق زميني را مجازي بدانيم و سالک را از آن حذر دهيم؟
اگر با اين ديدگاه به سراغ آثار بزرگ عارفان و شاهکارهاي هنر و ادب جهان رويم، مي بينيم که داوري هاي رايج تا چه اندازه جاي مناقشه دارد. اين دعواي چندين قرني درباره عشق در آثار بزرگاني همچون مولانا و عطار و حافظ، ريشه در همين خلط دارد. با اين نظر گاه ديگر نبايد در فلان بيت حافظ رد پاي عشق زميني را يافت و در بهمان بيت، قرينه هاي عشق آسماني را دنبال کرد. عشق با معنايي که تقرير شد در آثار حکيمان عارف با نمودها و جلوه هاي گوناگونش، يک حقيقت بيش نيست و مجاز در آن راه ندارد. آن چه مجازي است، عشق نيست و آن چه عشق است، سراسر حقيقت است؛ حتي اگر جلوه ي زميني آن جذبه والا باشد.
بد نيست با اين ديد يک بار ديگر در ارزيابي هاي خود از رمان ها، اشعار، نمايشنامه ها، و ديگر فراهم آمده هاي ذوق و احساس انسان در طول تاريخ ادب و هنر بازنگري کنيم. بر اين مبنا، آن چه ابتذال در آن راه دارد و بافته ي دروغ و شهوت و شکم و زيرشکم است، اصلا جايي براي تقسيم و تحليل ندارد. و بايد يکسره از قلمرو بحث درباره ي عشق بيرون رود. امّا هر چه برآمده از عواطف و احساس و ذوق و دريافت زيبايي شناسانه ي هنرمند است، حتي اگر به ظاهر در حوزه روابط زميني باشد، در دايره عشق حقيقي جاي دارد و با درجات و مراتبش بايد ارزش گذاري شود. نبايد بخشي عظيم از گنجينه ي ادب و هنر و ذوق و فرهنگ انساني را بدين اتهام که به عشق زميني پرداخته، با نام مجازي بودن آلود و در زمره ي نامجازها قرار داد. اين، محروم کردن انسان از ميراث انساني خويش است و همه ي کساني که اين گونه -که گاه به غلط آن را برخورد مکتبي با هنر تفسير کرده اند-به سراغ نقد ادبي رفته اند، در قدم هاي آغازين به افراط افتاده و در گام هاي پسين به تفريط لغزيده اند.
براي آن که جلوه هاي اين جذبه را در سراسر هستي ببينيم، کافي است نظري به آشيان سازي پرنده اي به نام بوير برد (Boweer Bird)داشته باشيم. اين پرونده آشياني مخصوص براي جفت خود مي سازد و آن را با شاخه هاي درختان مي پوشاند و با خاشاک فرش مي کند و سپس سنگريزه هايي سپيد از نزديک ترين رودخانه ي آن محل مي يابد و با خود آورده، به گونه اي هنرمندانه در دو سوي اين آشيان مي چيند و ديوارهاي اين لانه را با پرهاي رنگي و توت سرخ و هر چيز جالب ديگر که بيابد، مي آرايد. سرانجام راه درآمدن به لانه و بيرون شدن از آن را با سنگ هاي درخشان زينت مي دهد. اين است کاخي که بوير برد براي جفت ماده ي خود مي سازد.(5)
کافي است به همين نمونه بنگريم تا دريابيم که چه لذت حقيقي و نابي در زوجيت نهفته که يک پرنده براي جفت ماده ي خود چنين آشيان زيبايي مي آرايد. حقيقت اين است که اگر تنها در همين جلوه ي جمالي عالم دقت کنيم، درمي يابيم که عشق و جذبه ي دو همسر چه کششش هاي والايي مي آفريند و چه مايه شور و تکاپو در هستي مي پراکند و چه اندازه شوق حيات در همه ي کائنات جاري مي سازد. به راستي که بايد در برابر خلقتي چنين جميل و باشکوه سر تعظيم فرود آورد و خداوند را چنين ستود:بديع السماوات و الارض(6)
پديده هاي انساني
پيشتر اشاره شد که خداوند انسان را آفريد تا خليفه ي او در زمين باشد. بديهي است که اين خليفه بايد از نور خداوند برخوردار باشد. خدا نيز هنگام نشان دادن انسان به فرشتگانش، از همين جلوه سخن گفت که روح خود را در اين موجود دميده؛ و فرمود:
فَإِذَا سَوَّيتُهُ وَ نَفَختُ فِيهِ مِن رُّوحِي فقَعُوا لَهُ سَاجِدينَ(7)
چون آفرينشش را به پايان بردم و از روح خود در آن دميدم، در برابر او به سجده بيفتيد.
تسويه بدين معنا است که خداوند همه ي اسباب تناسب و استواري را در خلق مادّي انسان فراهم آورده و سپس از روح خويش در او دميده؛ يعني مزيتي به او بخشيده که به هيچ جاندار يا موجود ديگري عطا نکرده است. اين جمال روحاني ويژه ي انسان است که پاره اي از روح خدا در آن دميده شده و اين همان بارقه ي نور پروردگار است.
همين دو گونه جمال، جمال جسمي و روحي که در وجود او نهاده شده، سبب مي گردد که خداوند خلقت او را زيباترين و نيکوترين بداند:
لَقَد خَلَقنَا الإِنسَانَ فِي أَحسنِ تَقويمٍ(8)
براستي آدمي را در نيکوتر اعتدالي بيافريديم.
نيز مجموعه ي اين پيکربندي و دميدن روح الاهي، همان است که تصوير نيکو و زيبا خوانده شده و در دو جاي قرآن کريم آمده است:
خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضَ بِالحقِّ وَ صَوَّرکُم فَأَحسَنَ صُوَرکُم و إِلَيهِ المَصير(9)
آسمانها و زمين را به حق بيافريد و شما را تصوير کرد و نيکو تصوير کرد و سرانجام همه به سوي اوست.
و نيز:
اللهُ الَّذِي جَعَلَ لَکُمُ الأَرضَ قَراراً وَ السَّماءَ بِنَاءً وَ صَوَّرَکم فَأَحسَنَ صُوَرکُم وَ رَزَقَکُم مِنَ الطَّيِّبَاتِ ذلِکُمُ اللهُ رَبُّکُم فَتَبَارَکَ اللهُ رَبُّ العَالمينَ(10)
و شما را صورت بخشيد، و صورتهايتان را نيکو ساخت و از چيزهاي پاکيزه و خوش روزيتان داد. اين است خداي يکتا پروردگار شما. برتر و بزرگوار است خدا آن پروردگار جهانيان.
اين بدان معنا است که حس زيبايي، خواه مادي و خواه روحي، در کيان و فطرت انسان نهاده شده و انسان بي آلودگي، نگاه و ذهن و انديشه اي جمال شناس و زيبايي بين دارد. اگر اين احساس واقع بينانه نباشد، آن گاه آن دميدن روح الاهي در جسم وي معنا پيدا نمي کند. از همين رو است که همه ي موجودهاي روي زمين نيز زينت شده اند تا زمين را براي اين خليفه ي خدا بيارايند و از اين رهگذر زمينه ي آزمون را براي وي فراهم سازند:
إِنَّا جَعَلنَا مَا عَلَي الأرضِ زِينَةً لَّهَا لِنَبلُوَهُم أَيُّهُم أَحسَنُ عَمَلاً(11)
ما هر چه در روي زمين است زينت آن قرار داديم، تا امتحانشان کنيم که کدامشان به عمل بهترند.
قرآن کريم ميان اين دو جمال پيوند مي زند؛ از يک سو، انسان مظهر جمال حق است و از ديگر سوي، زمين سرشار از زينت است و براي اين موجود جمالي آفريده شده تا مايه ي آزمونش باشد. اين تناسب و سازگاري ميان انسان و عرصه ي حياتش، حکايت از آن دارد که همه ي عالم در بستري از جمال و زيبايي مهيا گشته تا کمال اين موجود رقم خورد. يعني اگر انسان با خويشتن خود و با جهان پيرامونش سازگاري و تلائم و سازواري يابد و جان و جهان خود را زيبا شناسد و زيبا بپايد، به مسير کمالي خود پاي مي نهد و پيش مي رود. لکن اگر اين ارتباط خدشه يابد، يعني اگر نگاه جمال بين آدمي دچار اعوجاج شود، کمال او نافرجام مي ماند و راه به بيراهه مي برد. اين جا است که ادّعا مي توان کرد زيبايي و هنر عهده دار تهذيب جان آدمي براي سير کمالي او است.
اکنون جلوه هاي جمالي انسان و محيط او را از منظر قرآن کريم به تماشا مي نشينيم.
1.انسان
قرآن کريم در تصوير کردن ارتباط انسان با خويشتن، تنها به ويژگي هاي زيست شناختي و صفات نفساني خاص وي عنايت نمي کند؛ بلکه به مرتبه اي فراتر مي رود، يعني بيان هوشمندي دروني و ذاتي انسان براي درک ارتباط و پيوندش با مجموعه ي جهان آفرينش؛ ارتباطي که با ايمان به خداوند يگانه تعريف مي شود.
خداوند فرمايد:
وَ لَقَد خَلَقنَا الإِنسَانَ مِن سُلاَلَه مِن طِينٍ«12»ثُمَّ جَعَلنَاهُ نُطفَةً فِي قَرارٍ مَّکينٍ«13»ثمَّ خَلَقنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقنَا العَلَقَةَ مُضغَةً فَخَلَقنَا المُضغَةَ عِظاماً فَکَسَونَا العِظامَ لَحماً ثُمَّ أَنشَأناهُ خَلقاً آخَرَ فَتَبَارکَ اللهُ أَحسَنُ الخَالِقيِنَ(12)
هر آينه ما انسان را از گل خالص آفريديم. سپس او را نطفه اي در جايگاهي استوار قرار داديم. آن گاه از آن نطفه، لخته خوني آفريديم و از آن لخته خون، پاره گوشتي و از آن پاره گوشت، استخوانها آفريديم و استخوانها را به گوشت پوشانيديم. بار ديگر او را آفرينشي ديگر داديم. در خور تعظيم است خداوند، آن بهترين آفرينندگان.
اين آيات ديد انسان به کيان خويش را هم در ساحت جسمي و هم روحي تصوير و تبيين مي کند. اين تصوير با بيان نخستين صحنه آفرينش حيات انسان آغاز مي شود: ولقد خلقنا الانسان من سلاله من طين.
در اين جا، ذهن آدمي از وراي مليون ها سال عبور مي کند و به نخستين لحظه ي آفرينش بشر راه مي يابد. بدين سان، تاريخي دل انگيز و جذاب را پيش روي آدمي مي گشايد که شگفتي هاي آفرينش را به او نشان مي دهد. آن گاه، با بياني سخت زيبا و موجز و جمالي، قرار گاه نطفه را تصوير مي کند که برآمده از ارتباط جفت انساني است:ثم جعلناه نطفه في قرار مکين.
تذکر يک نکته در اين جا روا است:تصوير کردن حالت هاي دروني روابط بشر، به ويژه آن جا که با خلوت و محرميت و پرده نشيني همراه است، ظرافتي خاص مي طلبد. مثلا همين بيان چگونگي ارتباط دو آدمي که زاينده ي بشري تازه است، مي تواند عادي و معمولي صورت پذيرد؛ يا علمي؛ يا عاطفي و برانگيزاننده ي احساس؛ يا … هر گاه بنا باشد اين بيان با طراوت و زيبايي همراه گردد و در عين حال، انگيزاننده ي ميل متناسب با خود نباشد، هم نيازمند هنرمندي است و هم طهارت و ظرافت مي خواهد. اکنون قرآن کريم مي خواهد آن لحظه را تصوير کند امّا نه با شيوه اي که خاص بشر است. زبان قرآن در اين جا نيز ظرافت و طراوت و طهارت ويژه ي خود را دارد. نوعي تصوير استعاري به دست مي دهد که هم زيبايي هنري را با خود داشته باشد و هم به مختصات ظريف آن عنصر اشاره کند.«قرار مکين»در اين آيه، چنين نقشي را بر عهده دارد؛ يعني هم با فخامت ادا شده تا عواطف را به سوي شهوت نگرداند و هم ظريف است و عناصر لطيف اين مضمون را انتقال مي دهد تا از يک بيان عادي ممتاز گردد.
آن گاه، به مراحلي مي پردازد که اين نطفه راه مي سپرد تا به هيأت بشري درآيد:فخلقنا المضعه عظاما فکسونا العظام لحما. شاعرانگي(13)اين بيان در عين ايجاز عالي و نيز آهنگ ملايم و موزون آن، سبب شده که تصويري بليغ از اين سير تکوين پديدار گردد. سپس از مرحله نهايي ياد مي شود: ثم أنشأناه خلقا آخر.همين بيان برانگيزاننده است؛ زيرا اجمال و ايهامي در آن است که ذهن را براي کاويدن و فهميدن تحريک مي کند. کاوش در اين که «خلق ديگر»چگونه است و تناسب و سازگاري اجزاي اين آفريده چه پايه و مايه اي دارد. سپس براي آن که اين جمال پديدار از دل تناسب و سازگاري، به نهايت تصوير خود رسد، هاله اي از عظمت قدسي خويش بر گرد آن مي کشد تا حس زيبايي شناسي عميقي از آن بتراود:فتبارک الله أحسن الخالقين.
پينوشتها:
1.سجده، آيه ي7.
2.ايزاک آسيموف:ينابيع الحياه، ترجمه ي ثابت جرجس، ص171.
3.ذاريات، آيه ي49.
4.همان،ص272.
5.ويل دورانت، مباهج الفلسفه، ترجمه ي احمد فؤاد، ص287.
6.بقره، آيه ي117.
7.حجر، آيه ي74.
8.تين، آيه ي4.
9.تغابن، آيه ي3.
10.غافر، آيه ي64.
11.کهف، آيه ي7.
12.مؤمنون، ايه ي12-14.
13.عنايت شود که شاعرانگي چيزي سواي شعر است قرآن شعر نيست. اما سرشار از شاعرانگي است. شاعرانگي فضايي است که سخن را از رديف سخن عادي برمي کشد و به آن تشخص و هويت جمالي مي بخشد کلام با صفت شاعرانگي اگر در قالب خاصي ريخته شود شعر نام مي گيرد؛ و همين جا است که برخي تفاوت ها را بايد بازشناخت بسا کلام که شعر است و شاعرانگي ندارد؛ و بسا سخن که شاعرانگي دارد و شعر نيست.
منبع:نشريه پيام زن، شماره 219.
/ج