باني 29 بهمن تبريز (2)
باني 29 بهمن تبريز (2)
آيت الله قاضي در مورد ريخته نشدن خون مسلمين بسيار حساس بودند. واکنش ايشان بعد از واقعه 29 بهمن چه بود؟
ما خدمتشان بوديم و بنا شد به خانواده هاي کساني که شهيد يا مجروح يا زنداني شده بودند، رسيدگي بشود و اين کار هم تا حدودي انجام گرفت. ادعا نمي کنم که به همه موارد رسيدگي شد، چون خيلي گسترده بود. آن اندازه که بالاخره اشخاص رفتند و تحقيق کردند و خبر آوردند، رسيدگي هايي شد که تا مدتي هم ادامه داشت. بعد از اين واقعه تهران خيلي تکان خورد و ارتشبد شفقت که آجودان مخصوص شاه بود، با چند نفر از سپهبدها به تبريز آمدند و جلسه مفصلي در اتاق بازرگاني گذاشتند و علماي بزرگ را هم که ده پانزده نفري مي شدند، دعوت کردند. در جلسه اول من هم بودم. مي خواستند ببينند اين جريان از چه قرار است و انگيزه مردم از اين کارها چه بوده! البته آنها آن قدر حسن ظن به دستگاه داشتند که دنبال انگيزه مي گشتند، ولي گشتن نداشت. گفتيم: «مردم ناراحتند. برويد از خودشان بپرسيد که اين چه کاري بود که کرديد.» از بس که خودشان را همه چيز تمام مي دانستند، تعجب مي کردند که جريان از چه قرار است. طبقه مذهبي هم از همان اول با خاندان پهلوي جور در نيامده بود و خصوصا در تبريز هميشه دنبال بهانه بود که عليه اينها يک حرکت بکند. آنجا هم صحبت هاي مفصلي شد. ارتشبد شفقت آدمي بود آرام و چيزفهم و نسبت به دستگاه سلطنتي خيلي دلسوز. بعد از جلسات متعددي که اينها گزارش هائي تهيه کردند و به محمد رضا دادند، شاه، شفقت را استاندار آذربايجان کرد. شفقت هم چون در جلسات خوب رفتار کرده بود، ماهرانه با علما ارتباط داشت.
چگونه؟
مثلا وقتي جرياني اتفاق مي افتاد، به علما از جلمه آقاي قاضي تلفن مي زد که آقا اين جريان از چه قرار است و شما چه مي فرمائيد؟ با بهانه هاي مختصري به علما مراجعه مي کرد. خاطره اي از او دارم که نمي دانم قبلا در جائي نقل کرده ام يا نه. يک روز مرحوم آقاي قاضي را کوک کردند که به عمره بروند. در روزهاي اوج مبارزات بود. پسر ايشان، آسيد محمد تقي که الان پسرش جايش نماز مي خواند، در مدرسه ما طلبه بود . من ديدم اين قضيه هم کار به دست آقا مي دهد هم به دست ما. ايشان مي خواستند عمره بروند و پسرشان آسيد محمد تقي هم در حد سربازي بود. سرلشکر يا سپهبد دولو، رئيس ژاندارمري کل در تهران بود. اينها از او مجوز گرفته بودند که از آسيد محمد تقي ضمانت خاصي گرفته نشود و او هم با آقا برود. من خبردار شدم و رفتم خدمت آقاي قاضي. آن روزهائي بود که مرحوم آقاي نجفي مرعشي براي معالجه چشمشان به لندن رفته بودند و آن هم مسئله اي شده بود، چون همه مي گفتند آقا را تبعيد کرده اند به لندن. من به آقاي قاضي گفتم:«اگر شما برويد، چراغ انقلاب خاموش مي شود. رفتن شما به عمره، پيامدهايي دارد.» ايشان به من خيلي اعتماد داشتند و بي چون و چرا حرفم را قبول مي کردند. اواخر بعضي ها خواستند ميانه ما را به هم بزنند، ولي الحمدلله به هم زده نشد و من تا آخر نسبت به ايشان ارادت داشتم. حالا هم دارم. همن که گفتم، گفتند:«پس چه کار کنيم؟» گفتم:«خب! آقا نرويد.»ايشان گفتند:«دستگاه خيلي زحمت کشيده و اين کارها را درست کرده.» يادم نيست بعد چه گفتند، ولي يادم هست که من گفتم:«آقا! من کارها را درست مي کنم. به شفقت زنگ مي زنم و مي گويم ايشان از شما بخواهد نرويد.» گفتند:«اگر اين طور باشد که خيلي خوب است.» رفتم تلفن زدم و منافقي کردم و به شفقت گفتم:«تيمسار ! مي دانيد موقعيت چنين است که اگر آقاي قاضي از شهر برود، مردم ساکت نمي نشينند و تصور مي کنند حکومت، ايشان را تبعيد کرده است، همان طور که با آقاي نجفي اين کار را کرد.» گفت:«خيلي تشکر مي کنم.» و به اين ترتيب خيلي خوب کلاه سرش گذاشتم. گفتم:«بهتر است به آقا تلفن بزنيد و از ايشان خواهش کنيد که از اين سفر صرف نظر کنند.» آقا هم داشتند اين گفتگو را مي شنيدند. من هنوز از منزل آقا بيرون نرفته بودم که شفقت زنگ زد به ايشان و خواهش کرد آقاي قاضي به عمره نرويد و خيال آقا راحت شد.خاطرات زيادي با مرحوم آقاي قاضي دارم. ايشان در کارها نوعا به من اظهار محبت مي کردند که به نظر شما صلاح است يا نه. بعد مي رفتم منزل و مي ديدم ايشان آنجا هستند. مي گفتم :«آقا ! شما چرا آمديد؟ مي گفتيد من مي آمدم.» يک روز رفتم مدرسه، تلفن زدند که آقاي قاضي با شما کار دارند. زنگ زدم و پرسيدم:«فرمايش تان چيست؟» هميشه با اعتذار و ادب فراوان مي گفتند:«تشريف بياوريد، عرض مي کنم.» با اينکه منزلتشان از اين حرف ها خيلي بالاتر بود و ما کوچک تر از اين حرف ها بوديم، اما اين طور صحبت مي کردند.
من رفتم منزلشان، ديدم به نوکرشان گفته اند که اگر فلاني آمد بگوئيد من بيايم داخل حياط و با ايشان صحبت کنم. نوکرشان جليل نامي بود. من تا رسيدم، دويد جلو. آقاي قاضي آمدند و نشستند روي پله و گفتند:«دو نفر از طرف گمانم آموزگار آمده اند و مي گويند برويد عراق و از امام بخواهيد راجع به سلطنت حرفي نزنند و فقط از قانون اساسي صحبت کنند.» آن موقع امام هنوز در عراق بودند . ايشان ادامه دادند:«من هنوز جوابشان را نداده ام به نظر شما به اينها چه بگويم؟» بالاخره دستگاه هم مخوف بود و يکدفعه نمي شد به آنها گفت که نمي روم. يک مقدار صحبت شد. آن دو نفر هم داخل اتاق بودند. يادم هست يکي از آنها دکتر ماجدي نامي بود در نخست وزيري که اهل تبريز بود. من چيزي به فکرم نرسيد. گفتم :«حالا برويم ببينيم صحبت چطور پيش مي رود و ما چه حرفي مي توانيم بزنيم.»
به اندروني منزل و اتاق آقا رفتيم. آنها هم آمدند. دکتر ماجدي شروع کرد با لحن تهديد آميز هارت و پورت کردن که:«بله، هواپيمائي در اختيار آقا گذاشته مي شود.من هم در خدمت آقا مي روم نجف و به امام مي گويم که شما سلطنت را مطرح نکنيد. از قانون اساسي و احياي آن و عمل به آن صحبت کنيد.» صحبت هايش توأم با تهديد بود. آنجا ناگهان اين فکر به نظر من آمد و گفتم:«من از آقا خيلي معذرت مي خواهم، ولي آقاي دکتر! امام در ايران نمايندگان زيادي دارند که بعضي از آنها منزلتشان پيش امام بالاتر از آقاي قاضي است.» بعد هم آقاي منتظري، آقاي مطهري، آقاي بهشتي و چند نفر ديگر را مثال زدم و گفتم:«شما چرا سراغ آنها نرفته ايد؟ اگر قرار باشد امام حرفي را بشنوند، حرف آنها را بيشتر مي شنوند تا حرف آقاي قاضي را. از ايشان دست برداريد و به سراغ آنها برويد تا بتوانيد بر امام غلبه کنيد. شما اگر آنها را بفرستيد مشکلتان شايد حل مي شود».
به اين ترتيب تيرشان به سنگ خورد و بلند شدند و رفتند. خداوند در آنجا آن جواب را به من القا کرد. البته مطالب ديگر هم گفتم که الان به خاطر ندارم، ولي جان مطلب اين بود که گفتم، بالاتر از آقا زياد هستند که به امام نزديک ترند. دنبال آنها برويد. بعدها فهميديم سراغ بعضي ها رفته بودند، ولي آنها قبول نکرده بودند. بعضي ها را هم وادار کرده بودند که به عراق بروند، ولي امام حرفشان را قبول نکرده بودند. هر کسي از عوامل حکومت که مي خواست با امام ملاقات کند، ايشان مي فرمودند:«اول استعفا بدهد، بعد بيايد.» همان طور که در مورد بختيار هم اين چنين فرمودند. در هر حال عوامل رژيم از خيلي جاها سرخورده شده بودند و مي خواستند اگر بتوانند آقاي قاضي را بفرستند. آن موقع امام در عراق بودند و هنوز به پاريس نرفته بودند. آنهايي هم که پيش امام فرستاده بودند، از اهل علم بودند، ولي امام در مقابل ظلم و حرف زور مي ايستادند و با اين حرف ها از حرف خودشان برنمي گشتند. آقاي شريعتمداري هم که منحصراً بر اجراي قانون اساسي تکيه مي کرد.
نقش آيت الله قاضي بعد از پيروزي انقلاب چه بود؟
انصافاً بعد از پيروزي انقلاب مصيبت ما چند برابر شد. آن روزها مي گفتم، اگر امام زمان (عج) هم بيايند، اين مصيبت ها را بعد از فرجشان خواهند داشت. قبل از انقلاب يک مشکل داشتيم که خلاصه مي شد در دولت و ساواک. وقتي حرف مي زديم منتظر عکس العمل آنها و احضار و دستگيري بوديم. مشکل ما رژيم بود و با مردم مشکلي نداشتيم. بعد از انقلاب مشکلات متعددي داشتيم. توقعات بجا و بي جاي مردم و نبودن انسجام در رده هاي بالا. آن وقت ها هر کسي يک دولت بود و هر دستگاهي يک حاکم بود. خيلي به زحمت افتاديم. حالا هم الحمدلله در زحمت هستيم.
مرحوم آقاي قاضي بعد از انقلاب کم ماندند، چون در سال 58 به شهادت رسيدند و انصافاً در اين مدت از مشکلات، اذيت ها و حسادت ها خيلي خسته شدند. در واقع ايشان رهبر تبريز بودند و به ايشان خميني آذربايجان مي گفتند و رهبريت با ايشان بود. همه چيز دست ايشان بود و اجرا کننده آن دستورات، تقريباً من بودم و ما هم الحمدلله رب العالمين خيلي به زحمت افتاديم. انصافاً آن موقع شخصيتي داشتيم و حالا شخصيتي خيلي پايين تر و کمتر داريم. آن زمان زندگي تا حدودي آرامي داشتيم، در حالي که الان زندگي پر ماجرايي داريم. قبل از انقلاب مشکل ما فقط ساواک بود، اما پس از انقلاب مشکل ما از يک طرف روحانيون بودند، از طرفي مؤمنين عوام بودند، روشنفکران بودند، دانشگاهيان بودند، حالا مسائل خارجي بماند. وجود گروه هاي مختلف مثل فدائيان که يک دسته شان اقليت بودند، يک دسته شان اکثريت، مجاهدين، حزب رنجبر و الي ماشاالله احزاب و گروه هاي ريز و درشت. آن قدر مشکلات داشتيم که الان قادر نيستم يک امضا بکنم. دستم مي لرزد و اعصابم خسته است و با زحمت مي توانم امضا کنم و چيزي نمي توانم بنويسم. آن موقع آدم سالم و شادابي بوديم. همه چيزمان را روي انقلاب گذاشتيم. خدا کند خداوند چيزي به ما بدهد.
با اين اوصاف ما در درجه نازله بوديم و آقاي قاضي در درجه اول بودند. يکي از اذيت هايي که ايشان را مي کردند اين بود که وقتي به ما مي رسيدند، از ايشان سعايت مي کردند و دروغ هايي را به ايشان مي بستند و بالعکس. به حدي گرفتار اين مشکلات کوچک و بزرگ از داخل بوديم که مجال آنکه به بيرون از مملکت نگاهي بيندازيم، نداشتيم. از يک طرف شهر به هم ريخته بود، چون نه استاندار داشت، نه فرماندار، نه لشکري، نه شهرباني و نه اداره خاصي که جوابگوي مردم باشد. واقعاً هيچي نداشت. آن موقع در کاخ جوانان که الان سازمان تبليغات اسلامي شده است، حضور داشتم و مسئوليت ها بر دوشم بود، يعني مي بايست هم کار دادگستري مي کردم، هم شهرباني و حفاظت از شهر و غيره و اينها کارهايي هم بودند که بلد نبودم. آقاي قاضي هم در رأس اين جريان بودند.
آيت الله قاضي چه نوع کارهايي مي کردند؟
مشغوليت هاي روزانه ايشان بعد از انقلاب چه بود؟
کارهاي ايشان بيشتر مراجعات مردم در انواع مختلف با توقعات مختلف و متضاد بود. در واقع همه، همه چيز را از آقاي قاضي مي خواستند. علاوه بر اين امنيت هم مي خواستند. خيال مي کردند بايد يک شبه همه کارها درست شود. يکي طلبکار بود و مي گفت، بايد طلب مرا وصول کنيد. ديگري بدهکار بود و مي گفت، بايد بدهي مرا تأمين کنيد. در واقع کارهاي غير مربوط فراواني هم به ايشان ارجاع مي شد.
با توجه به اينکه انقلاب در سال 57 پيروز شد و ايشان در مرداد سال 58 به امامت جمعه منصوب شدند، در مورد انتصاب ايشان به امامت جمعه نکته خاصي به خاطر داريد؟ امام چرا ايشان را منصوب کردند. از حاشيه هاي اين قضيه خاطره اي به ياد داريد؟
اين موضوع جريان مفصلي دارد. يکي از اينها مربوط به مسئله آقاي مدني مي شود. من به دستور آقاي قاضي، آقاي مدني را از مهاباد به تبريز آوردم. يعني قبل از پيروزي انقلاب، با چند نفر از جمله اخوي، آقاي صلاحي و آقاي حاج محمد باقر صلح زاده و کلاً پنج شش نفر، با دو ماشين به مهاباد رفتيم آقاي مدني را دعوت کرديم. آقاي قاضي نامه هم نوشته بودند. ايشان به من فرمودند نامه را به آقاي انگجي هم بدهيد که آن نامه الان هم هست. در آخر کتابي که عليه من نوشته شده، اين نامه را بدون شرح چاپ کرده اند. آقاي مدني قبول کردند پس از آنکه مدت تبعيدشان تمام شود به تبريز بيايند.
بالاخره آقاي مدني به تبريز آمدند و در منزل آقاي قاضي منزل کردند. بعد متوجه شديم که عده اي شياطين مؤمن نما تلاش کردند بين آقاي مدني و آقاي قاضي مسائلي را ايجاد کنند. اين مسائل گسترش يافت تا موضوع نماز جمعه پيش آمد. آقاي قاضي نماينده ثابت امام در تبريز بودند. با خود آقاي مدني خدمت امام رفتيم و براي ايشان هم نمايندگي گرفتيم. امام آن موقع در قم در منزل آقاي يزدي بودند . آقاي مدني به من گفتند:«به امام بگوييد در آن حکم، نظارت بر ادارات را هم منظور کنند.» من هم به امام عرض کردم و امام فرمودند آن را هم بنويسيد. آمدن آقاي مدني به اين دليل بود که آقاي قاضي در تبريز تنها شده بودند و طرفداران آقاي شريعتمداري از اهل علم زياد بودند، بنابراين امام فرمودند آقاي مدني را بياوريم تا کمک آقاي قاضي شود و اينها هم کمي قدرت پيدا کنند. در واقع هدف اين بود، ولي از اين هدف سوء استفاده شد، به اين ترتيب که عده اي دور آقاي مدني جمع شدند و شيطنت کردند تا رقابتي بين اينها ايجاد شود. اين ماجراها ادامه داشت تا روزي رسيد که بنا شد کسي بيايد و نماز جمعه را بخواند . در نماز جمعه مي ديديم يک عده آقاي قاضي را جلو مي کشند و عده اي هم آقاي مدني را. از يک طرف آقاي قاضي پدر ما بودند و از طرفي خودم آقاي مدني را از مهاباد به تبريز آورده بودم. در مطالبي که راجع به آقاي مدني مي نويسند، ممکن است اين مسئله را نگويند، چون نمي دانند جريان از چه قرار بود. اغلب اين نوشته ها واقعاً غير مستندند. اسناد اينکه چه شد که آقاي مدني را آورديم و بعد از آمدنشان چه اتفاقي افتاد، نزد من است. من ديدم مسئله طور ديگري شد و مطالبي هم از راديو پخش مي شد. در باغ گلستان کميته اي داشتيم. من به آنجا رفتم و از راديو قضايا را دنبال کردم و سعي داشتم دخالت نکنم. اين را بايد بگويم که الان هم آقاي قاضي برايم از آقاي مدني مقدس ترند، چون ايشان هم حقوقي به گردنم دارند و هم حقوقي به گرن شهر تبريز دارند که آقاي مدني رضوان الله تعالي عليه، آن حقوق را ندارند. آقاي مدني مدتي در اينجا بود و بعد ايشان را شهيد کردند. آن روز ديدم که بالاخره آقاي قاضي شروع کردند به نماز خواندن تقريباً هم با اضطراب هم شروع کردند. نماز جمعه اول در ميدان راه آهن برگزار شد. بعد از آقاي قاضي، آقاي مدني رحمه الله عليه امامت مي کردند.
آيا در اين باره نظر امام کسب نشده بود؟
هر دو نماينده امام بودند. يادم نيست امام درباره اين موضوع چيزي گفته باشند. اگر امام براي نماز جمعه مي گفتند اصولاً بايد آقاي قاضي امامت مي کردند، چون ايشان نماينده ثابت، صاحب اختيار، زحمتکش و مروج ايشان در آذربايجان بودند. آقاي مدني در جريان هاي بعد وارد شده بودند. البته ايشان هم زحمت هاي زيادي کشيدند و در جريان خلق مسلمان اذيت هايي هم شدند و تهديد ها و توهين هاي زيادي را تحمل کردند، به طوري که دلشان مي خواست از تبريز فرار کنند. من به وسيله يکي از دوستانشان به ايشان پيام دادم که وقتي اوضاع به چنين شرايطي رسيده است، شهر را تنها نگذارند و نروند. ايشان هم نرفتند و فرداي آن روز کفني پوشيدند و به نماز جمعه آمدند.
شما چند بار به جريان خلق مسلمان يا قبل از انقلاب به جريان افرادي که طرفدار آيت الله شريعتمداري بودند و با آقاي قاضي اختلاف داشتند، اشاره کرديد. ريشه اين اختلافات در چه بود؟
اصل آن همان مؤمنين نماز جماعت خوان متعصب بودند که فکر نکرده حرف مي زدند و عمل مي کردند. واقعيت امر اين بود که آقاي قاضي از ابتدا با آقاي شريعتمداري خوب نبود. ما هم با ايشان خوب نبوديم و نسبت به ايشان بينش خوبي نداشتيم.
چرا؟
به اين خاطر که ايشان را مقداري جاه طلب و علاقمند به رياست مي ديديم.
آيا از ارتباط ايشان با ساواک و دستگاه اطلاعي داشتيد؟
آن موقع نمي دانستيم و بعداً مطلع شديم، ولي قرائن، ابهامات و کارهايي انجام مي شد، اين را نشان مي داد.مسئله دوم اين بود که آقاي قاضي از ايشان تقليد نمي کرد، بلکه از آقاي حکيم تقليد مي کرد. ما هم اين طور بوديم. پدرم هم اين طور بود. آقاي قاضي به خاطر اين قضيه، خيلي اذيت شدند. در مقطعي، هم آقاي قاضي و هم ما با آقاي شريعتمداري خيلي کنار آمديم.
آقاي قاضي علاقمند بودند اتحاد شهر حفظ شود تا به اين ترتيب بهانه به دست بهانه جوها نيفتد. از طرفي هم زياد ايشان را اذيت مي کردند. در مقاطعي علما تصميم گرفتند وقتي ايشان به مجالس و مساجد مي آيند، بلند نشوند و جا ندهند. بعضي ها مي رفتند و با نشستنشان براي ايشان جا مي گرفتند تا آقاي قاضي که مي آيند معطل نشوند. آقاي شريعتمدار خيلي علاقمند بود ايشان را جذب کند. من در مرحله نازله بودم، ولي آقاي شريعتمداري ما را به ناهار دعوت کرد که از تبريز به قم برويم. يکي از افرادشان با بنز آمد و مرا براي ناهار به منزل آقاي شريعتمداري برد. در راه هم تصادف هم کرديم که چيزي نشد. در واقع آقاي شريعتمداري علاقه داشت آنهايي را هم که در مقابلش بودند جذب کند ايشان اخلاق خوبي داشت، جذابيت داشت و اگر بعضي حرکت ها نبود، آقاي شريعتمداري آدم باکمالي بود. با اخلاق بود، فقيه بود، محقق بود. انصافاً آقا بود و مزايائي داشت. اين طور نبود که بگوئيم همه اش منفي بود، ولي اين حالت را داشت که خيلي دلش مي خواست رئيس شود. حالا ممکن است در نزد خودش و خداي خودش توجيهي براي اين کار داشته باشد، اما به اين کار علاقمند بود.
روزي همراه با نه ده نفر از اساتيد دانشگاه و اصناف بازار، براي مشورت درباره ي اصلاح آذربايجان خدمت امام رفتيم و با ايشان حرف زديم. امام فرمودند:«برويد به آقاي شريعتمداري بگوئيد.» ما هم خدمت آقاي شريعتمداري رفتيم. ايشان خيلي از ما عصباني بود. تا آن روز هيچ وقت ايشان را آن طور نديده بودم. آن پسرشان هم که الان در آلمان است، آمد کنار در ايستاد و گفت:«آقاي بنابي بياييد اينجا.» من هم رفتم و او گفت:«آذربايجان لانه ماست. ما نمي گذاريم در آنجا خميني لانه بسازد.» اينها چنين تفکري را داشتند. خلاصه کارهاي زشت و غيراسلامي کردند و متأسفانه آقاي شريعتمداري را هم به اين مسير انداختند . حتي استاندار اول که مقدم مراغه اي بود و نه نماز مي خواند و نه از دين چيزي مي فهميد، از طرف آقاي شريعتمداري منصوب شده بود و در خبرگان قانون اساسي هم با تأييد ايشان رأي آورد. مسائل زياد است و يکي دو تا نيست. خيلي از آنها را مقدم و مؤخر مي گويم و به صورت منظم هم همه آنها در خاطرم نيست.
آيا راجع به شهادت آقاي قاضي نکته ديگري به خاطر داريد؟
نه، چون من آنجا نبودم در حج بودم. در منا بودم که خبر شهادت ايشان را شنيدم. با روحانيون آذري زبان بوديم. عده اي در کاروان متأثر و عده اي هم شاد بودند. البته در تشبيع جنازه ايشان در تبريز، سابقه چنين جمعيتي نبود. يک بار هم که ايشان از بافق يزد به زنجان رفتند، ما هم خدمتشان رفتيم. آن وقت من براي زيارت به نجف مي رفتم. آن روز طوري از ايشان استقبال شد که تمام خيابان امام مملو از جمعيت بود. موقع شهادتشان هم اين گونه بود و همه به سر و سينه مي زدند و از اين واقعه متأثر بودند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج