اسوه اخلاق
اسوه اخلاق
*درآمد
مردان حق بيش از آنكه با سخنان خود بر ديگران تأثير بگذارند، با رفتار و اخلاق خوش، منشاء تحول در آنان ميشوند. شهيد مدني همچون جد بزرگوارش علي(ع) با بينوايان همراه و با دشمنان حق همواره در ستيزبود. اخوان حجازي از ياران و معاشرين قديمي شهيد، خاطرات شيريني از وي به ياد دارند كه در اين گفتگو به گوشه هائي از آنها اشاره شده است.
شما از ياران صديق شهيد مدني هستيد چگونه با ايشان آشنا شديد؟
سال 1333 يا 34 بود كه اطلاع پيدا كرديم يك آقاي روحاني از نجف به همدان ميآيد و سه چهار ماه كمتر يا بيشتر در اينجا هست از دوستان و برادراني كه در آن موقع با آنها ارتباط داشتيم و اكثرشان به رحمت ايزدي رفتهاند. اطلاع پيدا كرديم و براي اولين بار تامرز خسروي به استقبال ايشان رفتيم. ايشان تشريف آوردند و زيارتشان كرديم و اين برنامه چند سالي تكرار شد.
علت آمدن ايشان به همدان چه بود؟
ايشان در نجف ناراحتي ريوي پيدا ميكنند و پزشكان تجويز ميكنند كه شما بايد يكي از شهرهاي ايران را انتخاب كنيد كه آب و هوايش خوب باشد. با اين وضعي كه شما داريد، بايد به يك جاي خوش آب وهوا برويد حالا چه كسي در آنجا همدان و مخصوصاً دره مرادبيگ را پيشنهاد ميكند؟ نمي دانم ولي به هرحال ايشان تشريف ميآورند و در دره مرادبيگ ساكن ميشوند. اولين پزشكاني كه به سراغ آقا ميروند و ايشان را معاينه ميكنند. آقاي دكتر معزو آقاي دكتر مسچي بودند. هر دو ميروند كه با اين سيد بزرگوار ديداري داشته باشند و ضمناً ببينند وضع ايشان چگونه است و متوجه ميشوند حال ايشان تعريفي نيست و ناراحتي ايشان حاد است، بنابراين پيشنهاد ميكنند كه شما بايد استراحت كنيد و فشار كاري نداشته باشيد.
دوستان و آشنايان در دره مرادبيگ به ديدار ايشان ميرفتند از جمله كساني كه با ايشان ارتباط نزديك و طولاني پيدا كرد، اخوي بنده بود كه ميشود گفت مثل دو برادر يا پدر و فرزند بودند. شهيد آيت الله مدني نسبت به اخوي بنده محبت ريادي پيدا كرد، طوري كه دره مردابيگ را تقريباً ترك كرد و بيشتر در منزل اخوي بود. اوايل انقلاب از مسئولين هر كسي ميخواست با ايشان ديدار كند و مطالبي را به عرضشان برساند، به منزل اخوي ميآمد. صبح ها برنامه منزل اخوي اين بود و بنده در آنجا به عنوان يك فرمانبر حضور داشتم بنده در منزل اخوي ساكن بودم و لازمهاش اين بود كه پذيرائي كنم و به همين دليل اگر مهماني خدمت حاج آقا ميآمد، ما پذيرائي ميكرديم.
حاج آقا در همدان ماندند و در اين فواصل به شهرهاي ديگر مثل آذرشهر هم ميرفتند. آذرشهر، شهر خودشان بود. به قزوين هم رفتند و در مسجد جامع جمعيت عجيبي جمع شده بود. شهيد مدني به هر شهري كه ميرفتند، برنامه هائي را در آنجا پياده ميكردند، ولي مردم همدان خيلي به ايشان علاقه داشتند و ايشان هم محبت خاصي نسبت به مردم همدان داشتند و لذا كارها و برنامه هايشان را در اينجا شروع كردند.
اشارهاي به اين برنامه ها داشته باشيد.
اولين برنامه ايشان در همدان راهاندازي دارالايتام بود كه ايشان پيشنهاد داد. ما در مشهد هم مركزي را راه اندازي كرده بوديم كه ميشود گفت بنيانگزارش تقريباً ايشان بود، يعني اگر ايشان در همدان نبود- من آن موقع در مشهد بودم- و آن پشتكار و همت ايشان نبود، فكر نميكنم اين برنامه در همدان پياده ميشد. اثر كلامي كه ايشان داشت، من تا اين سن كه با روحانيون زيادي سروكار داشتهام، در كسي مشاهده نكرده ام كلامش به قدري مؤثر و گيرا بود كه هر حرفي كه ايشان در همدان ابتدا دارالايتام، بعد درمانگاه و صندوق قرض الحسنه مهديه را دائركرد كه ماجراي تك تك آنها شنيدني است. ايشان به همه گفت بيائيد جمع بشويم و هرچه داريم بگذاريم و به كساني كه ندارند قرض بدهيم. در خيابان عباس آباد، در مسجد مهديه اتاق كوچكي را رديف كردند و رفقا ميرفتند و آنچه را كه در بضاعتشان بود ميدادند. اول هم كه صندوقي نبود. يك نفر به اسم مرحوم دادفر ما كه هم انقلابي و هم از هر جهت مورد تأئيد آقا بود. پول ها را در اختيارش ميگذاشتند. ايشان حسابي باز كرده بود و پول ها را در آن واريز ميكرد. اين مقدمه تشكيل صندوق قرض الحسنه شد كه الان بعد از چندين سال اگر بخواهيم فهرستي از خدمات اين صندوق به مردم ارائه بدهيم، وقت زيادي ميبرد. تعداد مراجعين به اين صندوق در هر روز حداقل 30 نفر است و من تا 70 نفر را هم شنيده ام شورائي دارند كه درخواست هاي مردم را بررسي ميكنند و به خصوص به مشكل كساني كه سرمايه براي كار ميخواهند، خيلي اهتمام دارند و مضايقه هم ندارند و اگر داشته باشند، براي سرمايه گذاري تا هر ميزان كه بتوانند كمك ميكنند. يا اگر نياز پزشكي داشته باشند، اگر مدرك پزشكي بياورند، جواب نه نميشنوند و اين همه از آثار شهيد مدني است. درمانگاه مهديه انواع كارها را انجام ميدهد، صندوق قرض الحسنه هم همين طور و دارالايتام هم كه الان حدود 35 سال است كه توفيق خدمتگزاري در آن دارم، از خدمات شهيد مدني است كه افتخار اداره آن را در همان موقع به بنده واگذار كردند.
در زمينه امر به معروف و نهي از منكر حساسيت شهيد مدني مثال زدني است. در اين مورد به خاطراتي اشاره كنيد.
در آن زمان در اكثر مغازه ها، به خصوص كافه ها، راديو و موسيقي رواج زيادي داشت. وقتي از خياباني عبور ميكرديم، شايد حداقل از سه چهار مغازه صداي موسيقي ميآمد. ايشان با آن لباس و تشكيلات و وضع وارد مغازه ميشدند، مقداري با صاحب مغازه صحبت ميكردند. اوايل معمولاً گوش نميدادند، ولي آن چهره و لحني كه شهيد مدني داشت، طوري بود كه طرف مقابل بعد از مدتي ديگر نميتوانست صحبتي داشته باشد و ميرفت و راديويش را خاموش ميكرد.
اگر دراين زمينه خلافي را ميديد حساب نميكرد كه من روحاني هستم، شخصيتي هست، سادات هستم و اگر طرف عكس العمل نامناسبي نشان بدهد، برايم خوب نيست. در هر جا برنامه خلاف شرع ميديد، تذكر ميداد خدا را شكر ميكنم كه كساني كه با ايشان صميمي بودند، دارند اين برنامه را اجرا ميكنند و اگر در جائي برنامه خلاف شرعي ببينند، تذكر ميدهند.
از آذرشهر ميآمديم، خدمتشان عرض كردم حاج آقا! شاهنشاه عاري از مهر[آريا مهر]، حزبي به اسم حزب رستاخيز درست كرده. ايشان خيلي خنديد و گفت چي؟ رستاخيز؟ شهيد مدني روزهاي جمعه در دعاي ندبه مسجد مهديه صحبت ميكردند. صبحجمعه تشريف بردند منبر و از بيعت گرفتن معاويه براي يزيد صحبت كردند و فرمودند: هر كس در اين حزب ثبت نام كند، در حزب يزيدي ثبت نام كرده است. در آن شرايط با آن تشكيلات ساواك، ايشان اين طور بالاي منبر و با شهامت اين صحبت ها را كردند. شهيد مدني اوايل در مسجد بهبهاني نماز ميخواندند كه من يك بار به ايشان گفتم: حاج آقا! ما همين يك مسجد را داشتيم، همان را هم شما از ما گرفتيد البته من در آنجا نماز فرادا ميخواندم و با ايشان شوخي كردم. آقا اغلب نمازهايشان را در مدرسه مهديه ميخواندند و آنجا سخنراني كردند.
الحمدالله در خدمت ايشان بوديم و شما هر چيزي كه به عنوان خيريه در همدان ميبينيد از دارالايتام و درمانگاه و اين جورجاها، بنيانگزارش شهيد مدني بودند. ممكن است بعضي ها اين را فراموش كرده باشند، ولي من ميتوانم قسم بخورم هر خيريهاي، اعم از بهداشتي و غير بهداشتي كه در همدان هست، بنيانگزارش ايشان بودهاند.
نظر ايشان درباره انجمن حجتيه چه بود؟
يك روز خدمت ايشان عرض كردم حزبي درست شده به اسم انجمن انصارالحجه
پرسيدند: كارشان چيست؟. گفتم: دور هم جمع ميشوند. از نظر غذا جاي شما خالي، بسيارغذاهاي عالي ميدهند و من هر وقت هوس غذاي عالي ميكنم، در جلسات اين انجمن شركت ميكنم. ميگويند از ارادتمندان امام دوازدهم هستند. شهيد مدني گفتند: ما همگي ارادتمندان امام دوازدهم هستيم، معلوم ميشود اينهائي كه مخصوص دور هم جمع ميشوند ارادتمندان امام سيزدهم هستند. گفتم: حاج آقا! همين طور است، چون ارادتمندان امام دوازدهم بالاخره يك جورهائي هواي خودشان را دارند، ولي اينها ماشاءالله سعي ميكنند در هر جا هستند، شغل هاي بالائي بگيرند. پوشاك و لباس همه شان هم عالي و جلساتشان هم پروپيمان است.
خدارحمت كند مرحوم نقوي را. ايشان روحاني و دبير و اهل تويسركان بود. يك روز به ايشان گفتم: آقا بيائيد برويم در ساختماني در خيابان بوعلي، يك عدهاي جمع شده اند و امشب برنامه دارند. اسم مسئولش را نميآورم، چون ممكن است زنده باشد. قبل از اينكه آقاي نقوي سئوالي بپرسد، من از مسئول جلسه پرسيدم: آقا! ببخشيد! برنامه شما چيست كه ما هم در جريان قرار بگيريم. مسئول جلسه گفت: اولين برنامه ما اين است كه بايد در تمام اوقات، نمازمان را اول وقت بخوانيم. گفتم: بسيار كارخوبي ميكنيد. گفت: دوم اينكه تا ميتوانيم از اجناس داخلي استفاده ميكنيم. من جواب دادم: اولاً الان اين جور كه من ميبينم، كفش شما خارجي است. ثانياً الان نيم ساعت سه ربع از اذان مغرب گذشته و شما همه اينجا تشريف داريد. بماند كه آثاري ازنماز هم نيست، يعني جائي نداريد كه انسان وضو بگيرد و نماز بايستد. مسئول جلسه خيلي برايش سنگين بود كه اين حرف ها را از من كه غير روحاني بودم بشنود و شايد اگر آقاي نقوي ميگفت، اين قدر به او برنميخورد، ولي من سابقه اينها خوب دستم بود و ميدانستم براي خودشان دكاني درست كرده اند. انجمن حجتيهاي ها اغلب به شهيد مدني توهين ميكردند، چون ايشان، آنها را از نجف ميشناختند و ميگفتند: اينها آدم هاي سالمي نيستند و اينها اگر اينجا آمده اند، برنامه دارند و براي خدمت بيامده اند. اينها هم چون ميدانستند كه آقاي مدني به كارشان و رفتارشان و برنامه شان آشنائي دارد و ميداند كه وابسته به جائي هستند، در همدان سعي كردند با ايشان مخالفت كنند تا مردم به ايشان جذب نشوند. خاطرات من از اين بزرگوار به 60،50 سال قبل يعني از سال 33 كه به همدان ميآمدند، برميگردد و گذر زمان خيلي از خاطرات را از ياد ما برده است.
رابطه شهيدمدني با جوانان چگونه بود؟ اصلاً برنامهاش براي جوانان بود، يعني مجلس نبود كه 10، 20 جوان در اطرافش نباشد. با جوانان مثل پدر و فرزند رفتار ميكرد. به قدري خوشرو و مهربان بود كه هر جواني به طرفش ميآمد، جذبش ميشد. اخلاقش، قيافه خندانش، مطالبي كه ميگفت، هر آدمي را جذب ميكرد الان چندين سال از شهادت ايشان گذشته، ولي هنوز وقتي به آن چهره خندان فكر ميكنم، دلم ميلرزد. وقتي ايشان را ميديدم، صحبت نميتوانستم بكنم و فقط نگاهشان ميكردم و لذت ميبردم. اين طور نبود كه بروم با ايشان صحبت و بحث كنم. ديگران سئوال ميكردند و من فقط نگاه ميكردم. تأثير ايشان طوري بود كه يك آدم از نظر سواد دوم ابتدائي كارهائي توانسته بكند و خدماتي انجام داده كه فوق تخصص ها نتوانسته اند. يكه نفر از من پرسيد اين چه حرفي است كه در مصاحبه ها ميزني؟ گفتم من اگر توانسته ام خدمتي بكنم، همه از صدقه سر شهيد مدني است و اگر نبود ايشان، اين مؤسسه دارالايتام چنين توفيقي كه آثارش ان شاءالله تا ظهور امام زمان (عج) خواهد ماند، پيدا نميكرد و از بركت دعاي ايشان خواهد ماند. خدا گواه است در اوقاتي كه بسيار گرفتار ميشوم كافي است خدا را به شهيد مدني قسم بدهم شب ايشان به خوابم ميآيد ومشكلم كاملاً حل ميشود الحمدالله فرزندان من هم از بركت دعاهاي شهيد مدني عاقبت به خير شده اند. ايشان هميشه ميفرمود: من بچه هاي آقا جواد حجازي را روي زانوهاي خودم بزرگ كرده ام. خانه ما زياد ميآمد و وقتي هم كه ميآمد، بچه ها درست مثل اينكه پدرشان آمده، ميرفتند و روي زانو آقا مينشستند.
در آن زمان در همدان آيت الله آخوند ملاعلي و آيت الله بني صدر بودند. چگونه بود كه با وجود آنها، مردم به شهيد آيت الله مدني اقبال بيشتري نشان دادند؟
مرحوم آيت الله آخوند ملاعلي كه خداوند رحمتش كند سياسي نبود و مطلقاً در كار سياست دخالت نميكرد. تحصيلكرده و باسواد و مدرس بود و مدرسه معروف ملا آخوند را بنا نهاد. متأسفانه افرادي كه در منزل ايشان بودند، كاملاً با افراد سياسي مخالف بودند. يك بار از پله هاي آموزشگاه پائين ميآمدم، ديدم شهيد مدني سرش را گذاشته روي ديوار و گريه ميكند. رفتم جلو و پرسيدم: چه شده؟ آن موقع به ما پاسخي نداد. ولي بعداً به من گفت به ديدن آيت الله آخوند رفته بوده، راهش نداده بودند. اطرافيان آقاي مدني ارادت داشت و آقاي مدني هم زياد منزل ايشان ميرفت و در درگيرياي كه آقاي مدني با رژيم پيدا كرد، خيلي كمك كرد، چون نفوذ داشت. مرحوم بني صدر ثروتمند بود و بابرخي از كساني كه حرفشان از طرف رژيم خوانده ميشد، ارتباط داشت. اكثر روحانيوني هم كه به همدان ميآمدند، در منزل ايشان واردمي شدند . ايشان يک بار خودش به من گفت اگر اين افراد را نگه ندارم، ديگر نميتوانم كافي يا ديگران را از چنگشان نجات بدهم با اين ارادت و رابطه صميمي كه بين شهيد مدني و آيت الله بني صدر وجود داشت، ولي ديديم كه بعد از انقلاب، ايشان صراحتا در مقابل بني صدر ايشان، چون در راه حفظ ارزش هاي اسلامي و اجراي احكام دين، هيچ كس برايش مطرح نبود و با كسي
رو دربايستي نداشت. ايشان هر جا كه خلافي را ميديد، طرف در هر مقامي كه بوديقهاش را ميگرفت و اگر آن فرد بر اشتباه و گناه خود اصرار ميورزيد، او را طرد ميكرد و حتي ديگر با او سلام و عليك هم نميكرد.
يك بار در دره مرادبيگ براي ناهار دعوتش كرده بودند، وقتي فهميد ميزبان اهل دادن خمس نيست، نرفت. ميزان نزد شهيد مدني رفت و ايشان فرمود: شما برو حسابت را صاف و مالت راپاك كن، ميآيم. بايد يقين داشته باشم اهل پرداخت وجوه شرعيه هستي و مالت پاك است. هر كسي كه دعوتش ميكرد، ايشان نميرفت و تا تحقيق نميكرد كه او چه جور آدمي است و آيا مالش پاك و لقمهاش حلال هست يا نه، نمي رفت. به همين دليل منزل هر كسي نميرفت.
نقش شهيد مدني در مبارزات همدان چه بود؟
فعاليتي كه ايشان داشت، كسي نداشت. اشاره كردم كه جوانان ارادت خاصي به ايشان داشتند و شهيد مدني هم به آنها ميفرموند كه چه كار كنند و كجا بروند. اگر ايشان در همدان نبود، در اينجا انقلابي روي نميداد. البته مرحوم خالقي هم در مسجد پيامبر (ص) بود كه منبر ميرفت و جوانان را تهييج ميكرد، خودش هم گريه ميكرد و گريه اش هم اثر داشت، ولي چون باطن، رديف نبود و ظاهر بود، روي بچه ها كه در باطن امر نبودند، اثر گذاشت، ولي چون خدا ميداند كه در باطن چيست، اين است كه بنده خدا در به در شد و رفت خارج و در آنجا هم فوت كرد، چون خدا ميدانست ولي مستمعينش نميدانستند و همگي بچه هاي انقلابي شدند.
جريان آمدن آقاي مدني از ملاير چه بود كه جلوي ايشان را گرفته بودند؟
بنده يك ماه در سال 49 و يك بار در سال 57 به كربلا مشرف بودم. ظهرها شهيد مدني در منزل امام نماز ميخواندند. امام شب ها در مسجد ترك ها نماز ميخواندند. هر وقت امام تشريف نميآوردند، آقاي مدني ميخواندند. چنين رابطهاي داشتند. بنده با مرحوم عمويم خدمت امام كه رسيديم، اولين سئوالي كه فرمودند اين بود كه حاج سيد اسدالله حالشان چطور است؟ با چنين لحني از شهيد مدني نام ميبردند.
آقاي مدني در منزل آقاي حسني در همدان بود كه از طرف امام دستور ميآيد كه شما به تبريز برويد. ايشان بلافاصله بلند ميشوند. آقايان ميگويند: آقا! بگذاريد صبح برويد. شهيد مدني ميگويد: شايد تا صبح زنده نباشم. امر، امر امام است و فوراً بايد اطاعت كنم و همان موقع حركت ميكند و ميرود.
از حالات ايشان در دعا و مناجات نكاتي را بيان كنيد.
حالاتش مختص به خودش بود. مسجد مهديه، دعاي ندبه بود و ايشان منبر ميرفت. وقتي كه شروع ميكرد، اشك ميريخت و حال مخصوصي داشت و اثر هم ميگذاشت. الان هم كه دعاي ندبه مسجد مهديه حالي دارد، به بركت وجود آن بزرگوار است.
رفتارو سلوك ايشان چگونه بود؟
ايشان رفتارهاي خاصي داشت. مثلاً اگر از خيابان بوعلي به جائي ميرفتيم، موقع برگشت از مسير قبلي نميرفت و ميگفت از آن طرف برويم. هيچ وقت مسير رفت و برگشت آقا از يك جانبود. بسيار متين بود. راه رفتنش بسيار آهسته بود. اين اواخر كمي سربه سرم ميگذاشت و ميگفت: دست مرا بگير! چرا اين قدر تند راه ميروي؟ بسيار ساكت وموقربود.
ايشان مجتهد هم بودند؟
صددرصد بعضي ها تا دو كلمه درس ميخوانند، ادعا ميكنند كه مجتهدند. ايشان كه تكميل درس خوانده بود.
رابطه شان با آقاي كافي چگونه بود؟
آقاي كافي به ايشان ارادت داشت تا زماني كه آقاي كافي آمد كرمانشاه منزل آقاي بروجردي نامي و صحبت و مختصري از دستگاه تعريف كرد. از آن موقع بود كه شهيد مدني با آقاي كافي قطع ارتباط كرد. من منبركافي زياد ميرفتم، همدان هم كه ميآمد منزلمان دعوتش ميكرديم. تهران هم كه ميرفتم منزلش ميرفتم. نميدانم چه شد كه چنين اشتباهي كرد و آقاي مدني تركش كرد تا وقتي كه بالاخره آمد نزد آقاي مدني و اقرار كرد كه اشتباه كردم و شما به بزرگواري خودتان مرا ببخشيد.
خبر شهادت آيت الله مدني را چگونه شنيديد؟
گمانم ظهر بود و من در خيابان بودم كه يكي ازدوستان به من گفت كه آقا در نماز جمعه به شهادت رسيدند.
چرا ايشان را به همدان نياورديد؟
ايشان انسان والاتي بود و هرجا كه رفت، مردم آنجا نميخواستند از دستش بدهند. آقا به فرمايش خودش به همداني ها بيشتر از تبريزي ها علاقه داشت. ميل داشت بيشتر در همدان باشد، ولي مردم آذرشهر و تبريز ميخواستند نگهشان دارند.
وقتي شهيد مدني در تبريز بود، حزب مسلمان غائلهاي برپا كرده بود. از آن برهه چه اطلاعاتي داريد؟
يكي از روحانيون در آنجا مرامي را گذاشته بود كه امام قبول نداشت. اين بود كه امام دستوردادند شهيد مدني به آنجا بروند.
ايشان نمي ترسيد؟
ترس؟ در تمام مدت چهل سالي كه كنارايشان بودم، اثري از ترس در ايشان نديدم. نه تنها خود ايشان كه اطرافيانش هم نترس بودند، از جمله بنده كه يك بار گفتند يكي از روحانيون در منزل آقاي بني صدر ميخواهد سخنراني كند كه چون زنده است، اسم نميبرم. اخوي به محض اينكه او شروع به صحبت ميكند، ميرود و سيم بلندگو را قطع ميكند و اخوي را به ايرانشهر تبعيد ميكنند. در ايرانشهر ميرود و ميبيند شخصي پپسي به آنجا ميآورد و گران تر هم ميفروشد. پپسي مال بهائي ها بود. اخوي شروع ميكند عليه او مبارزه كردن و ميرود پيش مقام معظم رهبري كه آن موقع در ايرانشهر تبعيد بودند و ماوقع را براي ايشان شرح ميدهد.
من هرگز با اخوي قابل مقايسه نبودم، ولي هر دو حرف هايمان را ميزديم و هيچ ساكت نبوديم و دستگاه هم روي ما خيلي حساسيت داشت. پرونده آقا را كه خوانديم، ديديم نوشته اين دو برادر عناصر خطرناكي هستند و اسامي كساني را هم كه در اطراف ما بودند، نوشته بود. اخوي با اغلب مبارزان از جمله شهيد باهنر، مرحوم كافي و ديگران آشنا بود و هر وقت دستگاه آنها را تعقيب ميكرد، ميآوردشان به منزل و لباس مكلاّئي تنشان ميكرد و آنها را فراري ميداد. اخوي تنها كسي بود كه هر روحانياي كه ممنوع المنبر بود، به خانهاش ميآمد. در اسناد ساواك نوشته بودند كه همه اينها در منزل اخوان حجازي هستند.
آقاي مدني نسبت به دارالايتام، صندوق قرض الحسنه و درمانگاه توجه و اهتمام خاص داشت، ولي هرگز در مديريت ما دخالت نميكرد اگر هم افرادي رسيدگي خاصي ميكرد، پنهاني بود و ما متوجه نميشديم.
تكيه كلام شهيد مدني چه بود؟
خدا و امام و انقلاب فكر و ذكري جز خدا و خدمت به مردم و كمك به پيشبرد انقلاب نداشت.
قبل از انقلاب اعتقاد داشت كه پيروزميشويم؟
صد در صد ايشان فرموده بود كه من ميخواهم در كربلاي ايران شهيد بشوم. قبل از انقلاب كربلاي ايران چه معنائي داشت؟ ميدانست كه روزگاري كار به اينجا ميرسد كه شاه را به درك واصل ميكنيم و انقلاب پيروز ميشود.
موقعي كه شهيد مدني به تبعيد ميرفتند، شما هم ميرفتيد؟
به گنبد كه تبعيد شدند، رفتيم و يكي از رفقا فرشي هم خريده بود. ماشين سوار شديم و رفتيم به جائي كه مثل مصلي بود. طبقه بالا رفتيم كه منزلشان بود و فرش را هم برديم و عرض كرديم آقايان خريده و در اختيار شما گذاشتهاند كه هرجور صلاح ميدانيد صرف كنيد.
در آذرشهر هم كه بودند، چهار نفر بوديم و نصف شب بود كه رسيديم و از جواني پرسيديم: مسجد كجاست؟ جوان جواب داد: شما مسجد نميخواهيد، منزل آقاي مدني را ميخواهيد! و به ما آدرس داد. ما رفتيم و ديديم در بسته است و در نزديم و تصميم گرفتيم برويم و در مسجد بخوابيم. صبح بيدار شديم و رفتيم منزل آقاي مدني. ايشان نگاه كرد و ديد سرتاپاي ما پر از خاك است. گفت: اين چه وضعي است؟ من بيدار ماندم كه شما دربزنيد. گفتيم: حاج آقا! نصف شب بود و رويمان نشد در بزنيم گفت: زود برويد خودتان را تميز كنيد. ايشان هرجا بودند، ما ميرفتيم. خرم آباد رفته بوديم. هشت نفر بوديم اخوي جلو نشسته بود و مأمور آمد و از او پرسيد: اينجا چه كارداريد؟ در خرم آباد منزل آقاي مدني بيشتر از 100 متر با ساواك فاصله نداشت و كاملاً ميديدند چه كساني ميآيند و ميروند. آخوي جواب داد: يك آقائي داريم ما را اين شهر و آن شهر سرگردان كرده هر جا ميرود، دنبالش ميرويم. گناه كردهايم؟مأمور مانده بود جوابش را چه بدهد!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج