طلسمات

خانه » همه » مذهبی » سفارش مهم

سفارش مهم

سفارش مهم

گريه وزاري از همه جا به گوش مي رسيد.روز غمناکي بود حتي به آفتاب هم که نگاه مي کردي گرفته وبغض کرده بود.باد بردرو ديوار ودرختان مي وزيد.شاخ وبرگ ها زوزه مي کشيدند.انگار شهر مدينه از غم رحلت پسر رسول خدا خاک برسر مي ريخت. چه روز غم انگيزي بودامام صادق عليه السلام گفته بود همه خويشاوندان بيايند.همه آمده بودند کوچک

f58581a2 6057 4830 af12 a8ca1c7f5507 - سفارش مهم

179207 - سفارش مهم
سفارش مهم

 

نويسنده:مجيد محبوبي

 

گريه وزاري از همه جا به گوش مي رسيد.روز غمناکي بود حتي به آفتاب هم که نگاه مي کردي گرفته وبغض کرده بود.باد بردرو ديوار ودرختان مي وزيد.شاخ وبرگ ها زوزه مي کشيدند.انگار شهر مدينه از غم رحلت پسر رسول خدا خاک برسر مي ريخت. چه روز غم انگيزي بودامام صادق عليه السلام گفته بود همه خويشاوندان بيايند.همه آمده بودند کوچک وبزرگ .زن ومرد هرکدام گوشه اي گرفته واشک مي ريختند.حال امام هيچ خوب نبود.گاه به هوش مي آمد؛ اما دوباره از حال ميرفت.همه در بهت و ماتم بودند.حتي مرغ ها بي قراري مي کردند.صداي ناله شتري از طويله مدام به گوش مي رسيد. عموي امام از کنار ديوار بلند شد عبدالله پسرامام ر ا صدا کرد سوالي که درذهنش بود ،کلافه اش کرده بود .عبدالله اشک چشمانش را پاک کرد وگفت:«بله عمو؟»پيرمدر با بفض پرسيد:«پسر برادرم را چه شده است؟ در حيرتم که چراگفته است همه خويشان بربالينش حاضرباشيم؟»عبدالله آهي کشيد و بغضش را فرو خورد.سپس درحالي که اشک بي اختيار از چشمانش جاري مي شد، گفت:«نمي دانم ،…هنوز راجع به اين موضوع چيزي به کسي نگفته است !»عبدالله ،عموي امام را با سوالي که اورا کنجکاو کرده بود، تنها گذاشت واز پله ها بالا رفت .وقتي داخل اتاق رفت، اسماعيل پسرديگر امام درقالب در ظاهر شد.صورتش از اشک خيس بود.کمي صدايش را بلند کرد وبا دست به کساني که بيرون بودند اشاره کرد.سپس آرام گفت:«آقا مي خواهد همه دورش جمع بشوند!»پسرحسن جلوتر از همه پله ها را يکي دوتا بالارفت.از اينکه جزوخويشان امام به حساب مي آمد، به خود مي باليد.تا داخل اتاق شد يکراست بالا سر امام رفت وگريست.سپس در ميان گريه هاي حزن انگيزش گفت:«اي پسر پيامبر ما همه چشم به شفاعت شما اهل بيت دوخته ايم .لطف بفرماييد ما را هم شفاعت کنيد.»همه به گريه افتادند.صداي گريه از پنجره هاي باز اتاق بيرون مي زد وتا دورترها منتشر مي شد امام چشمانش را باز کرد.تلاش کرد بلند شودوبنشيند ؛اما نتوانست .حميده همسر امام مخده را زير شانه هاي امام گذاشت.صداي آرام و بريده بريده امام همه را ساکت کرد.همه دقيق شدند تا ببينند امام چه ميگويد.نگاه امام روي تک تک اقوام مي چرخيد و با آنها سخن مي گفت.چه نگاه هاي مهربان ودوست داشتني داشت امام.عموي امام دوباره هق هق گريست وگفت :«پسربرادرم!درآن دنيا شفاعتت را از ما دريغ نکن!»دوباره همهمه همراه با گريه اتاق را فرا گرفت.امام با دستش به همه اشاره کرد که آرام باشند.وقتي گريه ها فروکش کرد، امام باز لب به سخن گشود.آنها رابه تقوا سفارش کرد.سپس جرعه آبي نوشيد وادامه داد:«شفاعت ما نصيب کسي که نماز را سبک بشمارد، نمي شود.»عموي امام با تعجب چشم به چشمان رنجور وبي رمق امام دوخت.انگار نمي خواست امام اين حرف راگفته باشد.انتظارش چيز ديگري بود؛ اما امام ديگر چيزي نگفت.لحظه اي آرام لب هايش به ذکر شهادتين جنبيد وناگهان روح ملکوتي اش به سوي آسمان ها پرکشيد.
منبع:مجله باران شماره 172

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد