تواضع
نکته تواضع، تسليم بودن است حکم حق را، و بر کرده او اعتراض نا آوردن، و هر چه او کند، پسند کار بودن. و درجمله اين، دوسخن است: بندگي کردن و بنده بود ن. بندگي کردن آن باشد که آن کني که خدا پسندد؛ و بنده بودن آن باشد که هر چه خدا کند آن را پسندکار باشي.(2)
تواضع
تعريف تواضع
نکته: تواضع افتادگي است در برابر حق …تواضعِ حل، جل جلاله سه چيز است:فرمان وي ببري، وزير حکم وي پژمرده باشي، و در ياد کردن وي حاضر باشي.(1)
نکته تواضع، تسليم بودن است حکم حق را، و بر کرده او اعتراض نا آوردن، و هر چه او کند، پسند کار بودن. و درجمله اين، دوسخن است: بندگي کردن و بنده بود ن. بندگي کردن آن باشد که آن کني که خدا پسندد؛ و بنده بودن آن باشد که هر چه خدا کند آن را پسندکار باشي.(2)
اهميت تواضع
نکته: هيچ عبادتي نيست که مقبول و مورد رضايت خداوند باشد مگر آنکه در آن عبادت، تواضع باشد، يعني بايد با تواضع صورت گيرد.(3)
حکمت يوسف بن حسين گفته است: همه نيکويي ها در اطاقي است و کليد آن تواضع و فروتني است و همه بدي ها در اطاقي است و کليد آن خودپسندي و خودبيني.
جمع است خيرها همه در خانه اي و نيست
آن خانه را کليد به غير از فروتني
شرها بدين قياس به يک خانه است جمع
و آن را کليد نيست به جز مايي و مني (4)
هان احتياط کن که نلغزي ز راه خير
خود را به معرض خطر شر نيفکني (5)
جمله نغز تو زمين باش تا خداوند آسمان باشد؛ گاه بارانش بر تو مي بارد و گاه آفتابش بر تو مي بارد؛ گاه ابرش تو را در سايه خود مي پروراند؛ گاه نسيم لطف او بر تو مي وزد تا پخته گردي.(6)
جمله نغز سپر بيفکن(7) تا بنده باشي که چون تو، تو، نباشي، بر خراب خراج نيست.(8)
کيمياي فروتني
توصيه: بارکش باش نه بار نهنده. تحت حُکم باش نه حُکم کننده. سرفرو دار تا به هر دري گريزي، همّت بلند دار تا به هر خسيسي (9) نياميزي، خوش خو باش تا به هر دلي آميزي.(10)
جمله نغز از آسمان کلاه مي بارد بر سرِ آن کس که سر فرو مي آرد. (11)
اي که تو مغرور بخت و دولت فرخنده اي
خواجه صاحب سرير (12) و مفرش افکنده اي (13)
يا که خورشيدي به صورت يا که جمشيدي (14) به حُسن
يا چو زهره(15) چهره داري يا چو مه تابنده اي
يا چو قيصر هست بر سر تاج و افسر مر ترا
يا که چون عيسي مريم تا قيامت زنده اي
يا گرفتن چون سکندر ملکت روي زمين
يا چو قارون صد هزاران مال و گنج آکنده اي
گر جه شدّادي (16) و ليکن نيستي ايمن ز مرگ
هيچ کس گفته است با تو تا ابد پاينده اي؟
آسمان چون ابر نيسان (17) بر تو گريان است زار
آن زمان کز غفلت خود همچو گل در خنده اي
آتش سوداري دل چند از تن (18) و بادِ بُروت (19)
خاکِ بي آبي (20) و آنگه با دماغ گنده اي (21)
گر اميري، هم بميري؛ پير انصاري بدان
خواجگي از تو نزيبد سر بِنه چون بنده اي (22) و(23)
دعوي بي معني نکردن
نکته: يکي به تن در راه حق مي کوشد و يکي به دل شرابِ معرفت مي نُوشد و يکي به دعوي مي خروشد از کم داني پندارد که از اين کار خبر دارد،(24) به قول اينان پندارد حالِ اينان در مي يابد!(25) و يا به فکر و زيرکي پندارد که فهم کند حديث بي خودي! (26)
حقيقت خودپسندي
نکته: بدان، اي رونده راه خداي – عزَّ و جلَّ – که خود پسندي حالتي است که در باطن پيدا آيد اصلِ آن، از شاد بودن است به غيرِ خداي عزَّ و جلَّ و از بزرگ پنداشتن خود و خصلت هاي خود. (27)
اصلِ اين خصلت هاي ناپسنديده، جهل و غفلت است؛ زيرا حقيقتِ بسياري چيزها را نمي توان درک کرد. اگر درک مي کند امّا فکر و انديشه به سببِ غفلت يا شهوت هاي نفساني آشفته شده است، و همين که تصوري سطحي در ذهن ِ وي افتاده است، سببِ غرور وي گشته و وي بدان شادمان مي بُوَد و مي نازد. چنان که مردي برنج پاره ها يافته است و از ناداني زر پنداشته و بدانشادي مي کندو مي نازد(28)
ترک عجب(29) به عبادات
حديث: رسول (ص) روزي از گورستاني گذشت، گفت: اهل اين گورستان بيشتر از چشم زدگي در اين گورها هستند. گفتند: يا رسول الله ، مرد از چشم زدگي در گور شود؟ گفت:آري، چشم بد اشتر را در ديگ کند، و مرد را در گور و هيچ چشم زدگي شوم تر و بدتر از آن نبود که مرد را چشم بر طاعت و عبادات خويش افتد، وبر مردانگي خويش؛ دمار از روزگار او برآيد، و جمله کار او نيست شود؛ زيرا گردنکشي ازطاعت و عبادتِ خويشتن ديدن خيزد…
هزار بار گناه کني، و چشم تو بر گناه تو افتد، بهتر از آن که سال ها طاعت کني، و چشم تو بر طاعت خويش افتد؛ زيرا گناه ديدن، ندامت و توبه بار آرد، و طاعت ديدن، غرور و خيال بار آرد، و اين هر دو مرد را زود هلاک کند. (30)
توصيه مترس از گناهي که از بيم او گريان باشي، و مناز به طاعتي که به ديدن آن خود را در شمار بي نيازان پنداري. هر دلي که او را معرفت زندگي باشد، او به کار ظاهر ننازد.(31)
نيايش الهي، من غلام آن معصيتم که مرا به عُذر خواهي از تو وا دارد و بيزارم از ان طاعت که مرا به خويشتن بيني آرد. (32)
حکايت بِشرِ حافي (33) که سلطان سرو پا برهنگان بود مي گويد: مرا هيچ کس تا زيانه اي سخت تر از دخترکي نزد، و آن دختر حسن بصري بود و آن چنان بود که روزي بر
درِ حسن رفتم و در زدم. دخترکي آواز داد: بر در کيست؟ گفتم :منم بشر حافي گفت: از خواجه هم از اين راه در بازار رو، و کفش بخر و در پاي کن تا ديگر خود را هم بشر حافي نخواني. (34)
توصيه نگر که قدم به کجا مي نهي تا خود را با غرور از دولت خداوندي محروم نکني؛ فرعون بيهوده ادعايي خدايي کرد، بنگر که آن ادعاي بيهوده با او چه کرد!(35)
خود را به حساب نياوردن
نکته: اصل مسلماني اين است که هر که خود را کسي بداند، هلاک شود، همچنان که ابليس. و هر که بر خويشتن اقرار کند که من هيچ کس ني ام دلجويي يابد، همچنان که ادم عليه السلام.(36)
جمله نغز در خود منگر، تا همه در تو نگرند. (37)
جمله نغز هلاک در هر دوجهان، خويشتن را ديدن است و نجات در هر دو جهان، همه چيز اندر خداوند ديدن است.(38)
علاج عُجب
توصيه: بدان که عُجب بيماري اي است که علت آن ناداني است. پس کسي را که شب و روز در عبادت يا کسب علم است، گوييم که عُجب تو از آن است که مي پنداري اين همه کار از تو سر مي زند و انجام آن به سبب توانايي و دانايي توست يا از تو به وجود مي آيد. و اگر گويي: من همي کنم و به قوّت و قدرت من است، هيچ داني تا اين قدرت و قوت و ارادت و اعضا که اين عمل بدان بود از کجا آوردي؟ اگر گويي: به خواست من بود اين عمل، گوييم اين خواست را چه کسي آفريد و چه کسي زنجير اجبار اندر گردن تو افکند و تو را به کار واداشت؟ چرا که، هر که را اراده و خواست بر وي مسلط بکردند، وي را همچون مأموري فرستادند که بر خلاف آن
نتواند کرد، وخواست نه از وي است، بلکه وي رابه اجباربه کار بسته اند. پس همه، نعمتِ خداوند است و عُجب تو به خويشتن از جهل است که هيچ چيز بسته به تو نيست…و همچنان باشد که مَلک تو را اسبي دهد عُجب نياوري، آنگه تو را غلام دهد، عُجب آوري و گويي مرا غلام به سبب آن داد که اسب داشتم و ديگران نداشتند. چون اسب نيز وي داده باشد چه جاي عُجب بود؟ (39)
تمثيل پس اگر خزانه اي باشد محکم و در آن بسته و در آنجا نعمت بسيار باشد و تو از آن عاجز، که کليد تو نداري. خزانه دار کليد به تو دهد، دربگشايي و دست اندازي و آن نعمت برگيري، اين نعمت را از کسي داني که کليد به تو داد، يا داني که از خودت نعمت به دست گرفتي؟ داني که چون کليد فرا داد، به دست گرفتن را بس ارزشي نبود، و ارزش آن را بوَد که کليد به تو داد، ونعمت از جهت وي بود. پس همه اسباب قدرت تو که کليد اعمال است، همه عطاي حق – تعالي – است.
پس هر که توحيد به حقيقت بشناخت هرگز وي را عُجب نبود. (40)
پی نوشت ها :
1ـ صد ميدان، صص 35و36
2ـ شرح التعرف، ج3، صص1259و1260
3ـ چراغ راه دينداري (باز نويسي مصباح الشريعة و مفتاح الحديقة)، ص120.
4ـ مايي و مني: منيّت .
5ـ بازنويسي بهارستان جامي، صص40و41.
6ـ نامه هاي عين القضات همداني، ج1،ص47.
7ـ سپر افکندن: کنايه از تسليم شدن.
8ـ مجموعه آثار فارسي احمد غزالي ( رساله علينيه)، ص198.
9ـ خسيس: پست و فرومايه.
10ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج2، ص436
11ـ همان، ص489
12ـ سرير: تخت
13ـ مفرش افکنده: فرش گسترانيده.
14ـ جمشيد: نام پادشاهي است
15ـ زهره: درخشنده ترين ستاره آسمان.
16ـ شدّاد: حاکمي که براي برابري با خداوند، بهشتي ساخت، امّا همين که خواست در آن وارد شود، اجل امانش را بريد.
17ـ نيسان: ماه دوم بهار.
18ـ تن: در اينجا منظور تنومندي و قدرت تن است.
19ـ باد بروت: باد سبيل؛ باد زير سبيل انداختن کنايه از غرور تکبر است.
20ـ خاک بي آب: گِل خشک، آنچه آدم را از آن آفريدند.
21ـ دماغ گندگي کنايه از غرور و تکبر است.
22ـ بزرگي کردن زيبنده تو نيست همچون بندگان سر اطاعت فرود آور.
23ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج2، ص551.
24ـ از نا آگاهي گمان مي کند که از کار و حال عارفان خبر دارد.
25ـ گمان مي برد که از ظاهرِ گفته هاي عارفان حال درونشان را در مي يابد.
26ـ بي خودي: مستي، بي خبري. مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج1،ص227.
27ـ اين برگ هاي پير(مرتع الصاالحين)، ص157
28ـ همان، ص158
29ـ عُجب: خود پسندي
30ـ روضة المذنبين، ص65
31ـ همان، ص90
32ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج2، ص483
33ـ حافي:پابرهنه: بشر حافي: يکي از عرفا که پابرهنه مي گشت.
34ـ سِلک سلوک، ص86
35ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج1، ص202
36ـ شرح التعرف، ج4، ص1758
37ـ سِلک سلوک، ص29
38ـ شرح التعرف، ج2، ص691
39ـ کيمياي سعادت، ج2، صص278و279
40ـ همان، ص280
منبع:گنجينه ش 81