طلسمات

خانه » همه » مذهبی » يادي از استاد

يادي از استاد

يادي از استاد

يکي از امتيازهاي ويژه ي حضرت آيه الله العظمي حائري يزدي قدس سره حسن ارتباط و برخورد با شاگردان علمي و عملي خويش بود. و اين نيز يکي از درس هاي تربيتي استاد است. عالمان و فرهيختگان بسياري از محضر علمي و اخلاقي معظم له فيض وافر بردند که نشستن پاي سخنان آنان و ناگفته هايشان از استاد عظمت و سترگي او را بيشتر نمايان مي سازد. آنچه در پيش

9454c72e eee1 4a43 be79 79adf65076e4 - يادي از استاد
2175 - يادي از استاد
يادي از استاد

يکي از امتيازهاي ويژه ي حضرت آيه الله العظمي حائري يزدي قدس سره حسن ارتباط و برخورد با شاگردان علمي و عملي خويش بود. و اين نيز يکي از درس هاي تربيتي استاد است. عالمان و فرهيختگان بسياري از محضر علمي و اخلاقي معظم له فيض وافر بردند که نشستن پاي سخنان آنان و ناگفته هايشان از استاد عظمت و سترگي او را بيشتر نمايان مي سازد. آنچه در پيش رو داريم برگرفته از گفت و گو با حضرت آيه الله العظمي اراکي قدس سره است:
حضرتعالي که از نزديک با مرحوم آية الله العظمي حائري قدس سره آشنايي دانشمند داشتيد، از زندگي ايشان بفرماييد.
حاج شيخ، شش ساله بود که پدرش فوت کرد و در حضانت مادرش تربيت شد. ايشان مي فرمود: « در طفوليت وقتي بعض از کارها که خلاف طبع مادرم بود، انجام مي دادم، مي گفت: “طفلي را که به زور از خدا بگيري ، بهتر از اين نمي شود” (خنده آية الله)» بنابراين، حدوث حاج شيخ از راه اعجاز و کرامت بود.
و اما راجع به بقايش، به سند صحيح شنيدم که آقاي فريد عراقي فرزند حاج آقا مصطفي که در قم مدرس بود و شخص عالمي بود، از قول ميرزا حسن که در دستگاه پدرش شخص اميني بود، نقل کرد که در سفري که مرحوم شيخ عبدالکريم به اراک آمده بودند، در مجلس ناهار حاج آقا مصطفي مطلبي فرموده بودند و حاج شيخ در جواب گفته بودند: براي من هم نظير اين اتفاق افتاد. و آن ماجرا از اين قرار است که فرمود: زماني که در کربلا بودم ، يک شب خواب ديدم کسي به من مي گفت: ده روز بيشتر از عمر شما باقي نيست؛ از آن جا که حاج شيخ بي قيد و بي تکلف بود و به اين چيزها تقيد نداشت و توجه قلبش بيشتر به علم بود، و خيالات ديگر را اعتناي چندان نمي کرد ، حتي اگر خواب مرگ بود، پشت سر مي انداخت، و اسباب گرفتاري خودش قرار نمي داد که مبادا از علم نقصاني پيدا بشود؛ از اين جهت اين فکر را به کلي از قلب خود محو و منسي کرده بود.
رفقاي حاج شيخ يک روز قبل از دهم که پنجشنبه يا جمعه بود، ايشان را به يکي از باغات کربلا دعوت مي کنند. درآنجا هر کس مشغول کاري مي شود. به آقاي حاج شيخ هم کاري واگذار مي شود. کم کم حاج شيخ احساس سرما مي کند. دوستانش عباي ضخيمي را براي ايشان مي آورند، ولي درد شدت پيدا مي کند و از تحمل مي گذرد. ايشان را به اتاق منتقل مي کنند و در بستر مي افتد. حال احتضار به ايشان دست مي دهد. آن وقت يادش مي آيد، که اي واي امروز، روز دهم است و فراموش کرده است. به ياد خواب عجيبي که ديده بود، مي افتد.
در حال احتضار مي بيند که سقف شکافته شد و دو نفر از آن پايين آمدند . متوجه مي شود که آن ها اعوان حضرت ملک الموت هستند ، و براي قبض روح پايين آمدند.آن ها پايين پاي شيخ مي نشينند تا قبض روح کنند. در آن حال توجهي آمده اند. آن ها پايين پاي شيخ مي نشينند تا قبض روح کنند. در آن حال توجهي به حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام پيدا مي کند. اين را هم بگويم که در زمان جواني مرحوم شيخ در عالم خواب حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام را مي بيند که آن حضرت يک مشت نقل به وي مرحمت مي کنند؛ به جهت اين که در جواني نوحه خوان سينه زن هاي اهل علم در سامرا بود؛ زيرا مرحوم آقا ميرزا حسن شيرازي فرموده بودند که دهه عاشورا بايد دسته سينه زن از اهل علم بيرون بيايد. نوحه خوان آن دسته ها مرحوم حاج شيخ، جواني قوي هيکل و جهور الصوت بود.
در آن حال خدمت حضرت اباعبدالله عليه السلام عرض مي کند، که يا اباعبدالله مردن حق است، و البته بايد بميرم، لکن خواهشمندم چون دستم خالي است و ذخيره آخرت تهيه نکرده ام، اگر ممکن است از خدا تمديد بخواهيد. در همان حال دوباره سقف شکافته مي شود و يک نفر مي آيد و به آن دو مي گويد: آقا فرمودند ، تمديدشد، دست برداريد.
بعد از رفتن آن ها قدري حال ايشان بهتر مي شود. پارچه اي را که دوستانش انداخته بودند، کنار مي زدند . عيال ايشان که بالاي سرشان بود و مي گريست، يک مرتبه صدايش بلند مي شود که آقا شيخ زنده شد! زنده شد! ايشان با اشاره آب طلب مي کند . با پارچه لب و دهان ايشان را خيس مي کنند تا کم کم حالشان طبيعي مي شود و احتياجي به طبيب هم نمي شود. بنابراين، بقاي مرحوم شيخ نيز مثل حدوثش به خرق عادت بود.
نقل کرده اند که آقا شيخ محمد تقي بافقي يزدي مقسم شهريه، در زمان مرحوم آقا شيخ عبدالکريم بوده که پهلوي ايشان را گرفت و تبعيد کرد، اول هر ماه خدمت حاج شيخ عبدالکريم مي آمد و پول مي گرفت و بين طلاب تقسيم مي کرد. يک ماه که خدمت حاج شيخ مي رسد، ايشان هيچ پولي نداشت که بدهد. مرحوم بافقي از آن جا به مسجد جمکران مي رود، طولي نمي کشد که شهريه آماده مي شود . در زمان مرحوم شيخ عبدالکريم بارها شهريه ي طلبه ها از اين راه ها تأمين شده بود. توکل مرحوم حاج شيخ عبدالکريم بسيار قوي بود. کسي که آن چيزها را ديد و مکاشفات براي او اتفاق افتاده به حضرت باري تعالي يقين کامل پيدا مي کند.
از ايشان شنيدم که فرمود: « در نماز به مرحوم آقا سيد محمد فشارکي اقتدا کرده بودم. عبايي به دوش داشتم که تا چهار انگشت حاشيه اش زري دوزي بود. خدمت ايشان رفتم و گفتم: آيا اين مقدار از زري عبا اشکال دارد؟ ايشان با خشم فرمود: ” تو هنوز اين مطلب مسلم را نمي داني؟ اين قدر عاري و بري از فقه هستي، که هنوز نفهميدي به اندازه چهار انگشت معاف است. آنچه در نماز مبطل است لباس طلاباف است، و لکن مقدار چهار انگشت، مستثي است . اين را نفهميدي؟!” همين يک غضب باعث شد که کتاب صلاة را بنويسم. اين کتاب “صلاة” اثر آن خشم است».
آية الله العظمي بروجردي قدس سره از اين کتاب بسيار تعريف مي کرد و مي فرمود: « من کتابي به اين پرمغزي و کم لفظي نديدم». ايشان براي بنده نقل کرد، که يک روز در نجف مرحوم آخوند خراساني به منزل بنده تشريف آوردند و نوشته هاي کتاب را در طاقچه ديدند و فرمودند: اين ها چيست؟ گفتم: بحث «صلاة» است. قدري نگاه کردند و تعريف کردند و فرمودند: «به به ! عجب خوش عبارت و خلاصه است». با اين که سبک مرحوم آقاي آخوند نيز اين بود، که خودشان عبارت هاي مختصر و پر مغز داشتند.
مرحوم آقاي نورالدين در مسجدش منبرمي رفت. يک بار از بشر حافي صحبت کرد. بشرحافي ، در زمان حضرت موسي بن جعفر عليه السلام بود. او شخصي متمول بود. يک روز حضرت از در خانه بشر عبور مي کرد ، که صداي آواز و لهو و لعب و تنبور شنيده شد. کنيزکي کنار جوي آب مشغول شستن ظرف بود. حضرت از او سؤال فرمود: اين خانه ي کيست؟ مال بنده است يا آزاد؟ کنيز عرض کرد: «بشر يکي از آن اشخاص بزرگ است، چه طور مي گوييد بنده، خير آزاد است». حضرت فرمود: « بلي آزاد است که اين جور است». بشر توي خانه بود و صداي آن ها را شنيد. از کنيز پرسيد: با چه کسي گفت وگو مي کردي؟ کنيز گفت: يک آقايي از اين جا رد شد و پرسيد: اين خانه مال آزاد است، يا بنده؟ من گفتم: البته آزاد است. او گفت: آزاد است که اينت جور است؟! بشر سؤال کرد: آن شخص کدام طرف رفت. کنيز به او نشان داد. فوراً با پاي برهنه دويد تا به حضرت رسيد و عرض کرد: «آيا توبه من قبول مي شود؟» توبه مي کند و از آن پس نيز مي گويد: چون هنگام تشرفم خدمت امام و و وقت توبه پابرهنه بودم ، هميشه پابرهنه راه مي روم (گريه آية الله) و لهذا بشر حافي شد، بشر حاف؛ يعني پابرهنه. نقل مي کنند که حيوانات در کوچه اي که او مي رفته، فضولات نمي انداختند.
ولي افرادي هم بودند که يک عمر پاي آن مشعل نور بودند. چه معجزات ديدند، و چه شق القمرها ديدند، ولي در دلشان راه نيافت ، اما او با يک مختصر نيشتر منقلب شد و بشر حافي شد. مرحوم آقاي حاج شيخ عبدالکريم هم يک کلمه شنيد. از آن يک کلمه آن طوري شد.
عنايت و توجه حضرت آية الله حائري نسبت به تربيت طلاب چگونه بود؟
حاج شيخ مي فرمودند: بايد طلبه بي تکلف و ساده زيست باشد. اگر مي خواهد ملا بشود، بايد تقيدات را رها کند. عالم طلبگي اين طور نيست که از در و ديوار ملايمات پيدا شود و زندگاني و امرار معاشش به خوشي تأمين گردد ، بلکه بعضي وقت ها زندگي سخت و تنگ مي شود و او بايد بر سختي ها مقاومت کند و تقيدات را از بين ببرد. خود ايشان نيز همين طور بود، و به تقيدات اعتنا نمي کرد، ولي اواخر خوفش گرفته بود از اين تضييقاتي که رضاخان به طلبه ها مي کرد. آقا سيد احمد خوانساري را به نظميه جلب کردند، که بايد التزام بدهي که عمامه است را برداري . اين قدر سخت گيري مي کرد. مي فرمود: من در مخليه ام خطور نمي کند، که روحاني از اين طرف خيابان برود و زن مکشفه از آن طرف خيابان، پس حتما اين هيأت اهل علم مبغوض خدا شده است. خوف اين را داشت که اهل علم مبغوض خدا شده باشد، و اين خوف در دلش بود. روزي که از اراک آمده بود پوست و استخوان بود و هر روز هم تب مي کرد.
حاج شيخ در فقه هم يک نظري داشت و مي فرمود: «چون فقه پنجاه باب است، از اول باب طهارت تا حدود و ديات اول کسي که فقه را به اين طريق مبوب کرد، مرحوم محقق بود، که شرائع را نوشت. پيش از او شيخ طوسي در «مبسوط» ش ترتيبي داد، ولي به اين ترتيب نبود. محقق بود که فقه را به پنجاه باب مبوب کرد و مسايل هم باب را جدا کرد، و هر کدام را در باب خودش گنجاند. اعجوبه اي بود. پس از او هر که آمد، از او تبعيت کرد. علامه ، محقق ثاني ، شهيد اول ، شهيد ثاني، شيخ انصاري و هر که آمد از او تبعيت کرد. او چه محققي بود که اين همه محققان آمدند، ولي رويه او را تغيير ندادند؟ با وجود اين حاج شيخ مي فرمود: هر بابي از اين ابواب، يک متخصص لازم دارد. چون ابواب فقه لازم دارد. چون ابواب فقه خيلي متشت است و اقوال و ادله عقليه و نقليه و اجماعاتش تتبع زياد مي خواهد و افراد سريع الذهن لازم دارد . و اين عمر انساني کفايت نمي دهد که پنجاه باب را به طور شايسته، و آن طور که بايد و شايد تحقيق کند، پس خوب است براي هر باب يک شخصي متخصص بشود. مثل اين که در طب متخصص وجود دارد؟ يکي متخصص گوش است يکي متخصص اعصاب، يکي متخصص چشم ،يکي متخصص اسافل اعضا و يکي متخصص سر و … هر کسي يک تخصص دارد.
من خودم از حاج ميرزا جواد آقا ملکي تبريزي شنيدم که فرمود: براي يک چشم، صدها نوع بيماري وجود دارد و براي هر دردش داروهايي هست. ايشان در طب وارد بود. ببينيد چه قدر علم مي خواهد که به تمام اين ها برسد، و بفهمد هر دردي چه منشأيي دارد و چه دوايي مي خواهد. عمر يک نفر کفاف نمي دهد که به همه ي مرض ها برسد. حاج شيخ مي فرمود: خوب است در فقه هم متخصص داشته باشيم، يکي متخصص صلاة باشد، يکي متخصص طهارت باشد، يکي متخصص خمس باشد، و …، آن وقت هر سؤال و استفتايي که مي آيد به متخصص آن ارجاع مي شود تا او جواب بدهد.
به نظر حضرتعالي فکر تأسيس حوزه ي علميه قم چگونه به ذهن مرحوم آية الله حاج شيخ عبدالکريم حائري رسيد؟
همان گونه که گفته شد؛ آقاي حاج شيخ عبدالکريم شخصيتي است که هم حدودثش به خرق عادت شده و هم بقايش. و خواست خدا بود که حوزه ي علميه قم به دست ايشان تأسيس بشود. حاج شيخ از خدا خواسته بود که دستم خالي است. مي خواهيم چيزي را به دست مي آورم و بعداً بميرم. آن چيزي که دستش آمد، همان تأسيس حوزه ي علميه قم بود. به همين خاطر بنيان حوزه ي علميه قم به نظر و توجه اباعبدالله الحسين عليه السلام گذاشته شد و چيزي که امام حسين عليه السلام تأسيس و بنيان نهاده باشد، آمريکا و روس و بالاتر ازآن هم نمي توانند از بين ببرند. ان شاء الله.
از ورود حضرت آيه الله حاج شيخ عبدالکريم حائري به قم و تأسيس حوزه علميه بفرماييد.
مرحوم آية الله حائري ساکن کربلا بود و به هيچ وجه در ذهن و خاطرش نمي گذشت که وارد ايران بشود. لازم مي دانست که در کربلا بماند، تا اين که مطلب مهمي پيش آمد و زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام را نذر کرد و به دنبال وسيله اي بود تا به نذر خويش عمل نمايد و حاج آقا اسماعيل فرزند حاج آقا محسن عراقي از اين نذر مطلع شد و به ايشان عرض کرد که بياييد با من تا اراک برويم و بقيه اش هم با خداست؛ بدين ترتيب نيمي از راه را با حاج شيخ اسماعيل آمد، البته ايشان بسيار مايل بود که مرحوم آقاي حاج شيخ در اراک بماند؛ به همين جهت مسافرت به مشهد را تأخير انداخت تا اين که مردم شهرهاي اطراف مطلع شدند و براي ديدار آقاي حاج شيخ به اراک آمدند و ايشان مجبور به اقامت شد و مرحوم آقاي حاج شيخ در مدرسه آقا ضياء مشغول تدريس شد و در مسجد جنب مدرسه، اقامه ي جماعت مي کرد. پس از اقامه ي نماز طلاب گرد ايشان حلقه مي زدند و تقاضاي بحث علمي مي کردند. با شروع درس جمعيت زيادي در درسشان حاضر شدند. يک روز حاج شيخ فرمود: «من حوزه اراک را کمتر از حوزه نجف نمي بينم». حاج آقا اسماعيل که از اقامت آقاي حاج شيخ در اراک مطمئن شد، به ايشان عرض کرد: «آقا حالا ديگر به مشهد برويم». پس از تشرف به مشهد، حاج شيخ فکر بازگشت به عتبات را از سر خود بيرون کردند و در اراک مقيم شدند. تا اين که در شب عيد نوروزي که مصادف با نيمه شعبان بود، جمعيتي از اهل قم از جمله سيد حسن برقعي ، سيد محمد صدرالعلماء، سيد محمود روحاني ، به سوي اراک حرکت کردند و شب عيد از مرحوم آقاي حاج شيخ خواستند در ايام تعطيل نيمه شعبان براي زيارت به قم تشريف ببرند. آن ها حاج شيخ را با خود به قم آوردند و از آقاي شيخ محمد سلطان الواعظين خواستند که در ميان جمعيت فراواني که از شهرهاي مختلف به قم آمده بودند، سخنراني کند. ايشان در همان منبر خطاب به مردم گفت: «أيها الناس! اين شخص را ميرزاي شيرازي تنصيص به اجتهاد و عدالت کرده است، قدرش را بدانيد و از او نگه داري کنيد و نگذازيد به اراک برگردد». مردم به ويژه تجار و بازاريان، ايشان را در قم نگه داشتند. پي در پي از اراک نامه و تلگراف مي شد و مرحوم آقاي حاج شيخ جواب مي دادند که بازگشت قبل از عيد فطر ممتنع و محال است، و مي خواهم ماه رمضان را در قم بمانم. بالاخره در قم ماندند و درس را شروع کردند و به طلاب هم شهريه مي دادند. کم کم حوزه اراک را به قم منتقل نمودند و بدين وسيله حوزه علميه قم بر اثر ورود ايشان منعقد شد.
از خصوصيات روحي و اخلاقي آية الله حائري قدس سره بفرماييد.
با اين که در مباحثه ها به ايشان هجوم مي آوردند؛ از يک طرف مرحوم آقا ميرسيد علي يثربي، از سوي ديگر آقا سيد محمدتقي خوانساري و از يک سو آقا سيد احمد خوانساري و آقاي سيد صدرالدين صدر اشکال مي کردند، ولي يک دفعه نشد که ايشان ناراحت بشوند و حتي گاهي پايش را روي پاي ديگرش مي گذاشت و مي خنديد. آقاي يثربي گفته بود که الآن خداوند نجف را به قم منتقل کرده است و اين درسي که حاج شيخ مي گويد، درس نجف است.
حمايت شخصيت هاي بزرگي؛ همچون: آية الله ارباب، آية الله فيض و آية الله حاج شيخ ابوالقاسم قمي قدس سره – که در آن زمان مقيم شهر قم بودند و خود حوزه درس و بحث داشتند – از آية الله العظمي حائري حاکي از شخصيت علمي ايشان است. در اين باره توضيح بفرماييد.
آقاي حاج ميرزا محمد ارباب زير بار هيچ کس نمي رفت و خودش را مجتهد مسلم مي دانست، البته همين طور هم بود. در حديث، اولويت داشت و اجتهادش خيلي مسلم بود. وقتي به ايشان مي گويند، که از مرحوم آقاي حاج شيخ دعوت کنيد که در قم اقامت نمايد، مي فرمايد: «بايد ببينيم که مي توانيم زير بارش برويم، يا نه؟!» به منزل حاج شيخ مي آيند و فرعي را مطرح مي کنند و حاج شيخ وقتي پيرامون آن فرع صحبت مي کند، حاج سيد محمد تقي خوانساري هم که در مجلس حاضر بوده و حاشيه مي زده است. وقتي از مجلس بيرون مي آيند، آقاي حاج ميرزا محمد ارباب به آقا ميرزا محمدتقي اشراقي مي گويد: «خود ايشان تهمتن علم است و آن سيد هم خيلي خوش فهم است» ؛ به همين جهت مي پذيرد و به حاج شيخ مي گويد: « شما نماز جمعه اقامه کنيد، من تا دو فرسخ براي شما جمعيت حاضر مي کنم». و حاج شيخ مي فرمايد: «الآن بحث ما در فقه به نماز جمعه نرسيده ، صبر کنيد به بحث نماز جمعه برسد، اگر در بحث نتيجه گرفتم که نماز جمعه کافي از نماز ظهر است ، مي خوانيم و اگرکافي نبود، نمي خوانيم. وقتي به آن بحث مي رسد، آقاي حاج ميرزا محمد ارباب فوت مي کند و رضاخان هم بر مملکت مسلط مي شود و نماز جمعه ممنوع مي گردد، لذا مرحوم آقاي حاج شيخ نمازهاي جمعه و عيد را تعطيل مي کند و مي فرمايد: «اگر حاج شيخ ابوالقاسم زاهد قمي در مسجد امام اقامه نماز جمعه کند، من مأموماً حاضر مي شوم».
به نظر حضرتعالي رمز موفقيت آية الله العظمي حائري قدس سره در تربيت شاگرداني چون حضرت امام خميني قدس سره چه بود؟
رمز موفقيت مرحوم حاج شيخ اين بود که وقتي از استادش کلمه اي شنيد [سيد محمد فشارکي به او تغيري کرد که چرا فلان مسأله نماز را نمي داني] مثل نيشتري بود و ايشان را به تأليف کتاب صلاة وادار کرد. که دو نفر از شخصيت هاي بزرگ آن کتاب را مورد تمجيد و تعريف قرار دادند.
آقاي حاج شيخ مي فرمود: «مي خواستم که تا آخر فقه را به همين رويه ادامه دهم، پيش خود گفتم که در خانه را به روي همه مي بندم و خود را براي اين کار فارغ البال مي کنم . بعد ديدم يک چيزي اهم از آن است، اين که اگر بتوانم شبهه ي يک نفر را در دين برطرف کنم، اهميتش بيشتر است».
منبع: مجله نامه ي جامعه شماره 44 – 43

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد