نكته دان عشق
نكته دان عشق
خاطراتي از زبان خواهر ، همسر و دختر شهيد بهشتي
نظم و فروتني
پدربزرگم، مرحوم آقاي خاتونآبادي هنگامي كه از دنيا ميرفتند، برادرم يك سال و نيم بيشتر نداشت. ايشان به مادرمان گفته بودند كه از اين پسر، خوب مراقبت كن، زيرا كسي خواهد شد كه اسلام و دنيا به او افتخار خواهند كرد.
* * *
مادرم ميگفتند هر وقت با خواهر و برادرت از خانه بيرون ميرفتيم، هيچ وقت نديدم كه برادرت حتي يك قدم جلوتر از خواهرش برود، چون خواهرم دو سال از او بزرگتر بود. اين رفتار را محمد از پدرمان ياد گرفته بود.
* * *
يك روز شنيدم كه محمد به مادرمان گفت خواهش ميكنم دعا كنيد كه خداوند، شهادت در راه خدا را نصيب من كند كه از مرگ در بستر بيزارم. برادرم عاشق شهادت بود و عاشقانه، شهادت را انتظار ميكشيد و پيوسته آماده شهادت بود.
* * *
برادرم در جلسات فاميلي، از تك تك اعضاي فاميل در مورد وضعيتشان سئوال ميكرد. در فروردين سال 60 به اصفهان آمد، به من گفت برنامهاي بگذاريد كه همه فاميل بيايند و من آنها را ببينم. غافل از اين بودم كه اين آخرين باري است كه برادرم را ميبينم! در هر حال برنامهاي تنظيم و همه فاميل را براي صبحانه دعوت كرديم. بعد كه صحبت برادرم با آقايان تمام شد، نزد خانمها آمد و با تك تك احوالپرسي كرد و از اوضاع زندگيشان پرسيد. وقتي جلسه تمام شد، يكي از اعضاي فاميل كه دير رسيده بود، وسط كوچه ديد كه برادرم با ماشين ميرود. محمدآقا به راننده گفته بود كه ماشين را نگه دارد. محافظين گفته بودند كه از نظر امنيتي نميتوانيم، چون حالا همه ميدانند كه شما ساعتهاست اينجا هستيد و خانه را نشان كردهاند. برادرم ميگويد، «اين چه حرفي است كه ميزنيد؟ خويشاوند من به ديدنم آمده است.» و آنها را مجبور ميكند ماشين را نگه دارند. سپس پياده ميشود و آن فرد را در آغوش ميگيرد و احوالپرسي ميكند و عذر ميخواهد كه بايد برود، چون جلسهاي دارد كه نبايد به آن دير برسد.
* * *
با اينكه محمدآقا از نظر سياسي و اجتماعي خيلي مشغله داشت، ولي هيچ وقت از رسيدگي به خانواده و فاميل غافل نميشد و هرگز مسئوليتهايش را در قبال آنها از ياد نميبرد. در ميان همه گرفتاريها بود كه من براي ديدنش از اصفهان به تهران آمدم. به خانه كه آمد، لباسش را در نياورد. گفتم:« اگر از قبل برنامهاي داري، مزاحمت نميشوم.» گفت: «نه، خواهرجان! امشب برنامهام بازديد از اتاق عليرضاست.» او واجب ميدانست كه در مقاطع خاصي، از جمله ايام عيد، با لباس رسمي، در اتاق تك تك فرزندانش از آنها بازديد عيد كند، درست مثل افرادي كه از بيرون به منزل آنها ميآمدند.
* * *
يك روز در تهران منزل برادرم مهمان بودم كه ديدم مثل ماه رمضان، قبل از اذان صبحانه خورد و بعد از نماز صبح از خانه بيرون رفت و تا نيمه شب، بيرون بود. بعد هم كه به خانه برگشت، گفت: «حالا بايد ديد اوضاع در گوشه و كنار مملكت از چه قرار است.» و به افرادي كه در نظر داشت، تلفن زد. من در اين گونه موارد فقط نگاهش ميكردم و از خود ميپرسيدم: «اين همه تلاش بيرون از خانه كافي نيست كه در خانه هم كار ميكند؟» يك بار همين سئوال را از خودش پرسيدم. جواب داد، «خواهرجان! الان وضعيت مملكت طوري است كه حتي چهار ساعت خواب هم براي مسئولان، زياد است.»
يكي از توصيههاي مهمي كه برادرم به ما ميكرد و خيلي به درد مسئولان ميخورد اين بود كه ميگفت: «هر وقت كسي به شما مراجعه ميكند، نگوييد من مسئولم، بلكه خود را جاي او قرار بدهيد و ببينيد كه اگر شما به جاي او آن طرف ميز ايستاده بوديد و درخواستي داشتيد، دلتان ميخواست با شما چگونه رفتار كنند. اين كار را كه بكنيد، حال و روز او را ميفهميد و كارش را بهتر انجام ميدهيد.»
* * *
ماه رمضان بود و برادرم همراه با جمعي براي بازديد به اصفهان آمدند. خواهر بزرگم به خاطر اين كه آنها مسافر بودند، ناهاري تهيه كرد و چون هوا هم گرم بود، برايشان آب هندوانه گرفت. محمدآقا وقتي بوي غذا را شنيد، پرسيد، «چرا غذا درست كردهايد؟» خواهرم گفت: «چون شما مسافر هستيد.» برادرم گفت: «مسافر بودن به معناي شكستن حرمت ماه رمضان نيست.» سپس خود و همراهانش كمي آب هندوانه خوردند و خانه را ترك كردند.
* * *
قبل از انقلاب سفري به عراق رفتيم. هنگامي كه به حرم حضرت علي(ع) رسيديم، برادرم همان جا دم در ايوان ايستاد و شروع كرد بياختيار گريه كردن. همراهان تصور كردند آنجا ايستاده و اذن دخول ميخواهد و خود را به ضريح ميرساند، اما او برگشت. بعد به شوهرم گفته بود، «من زيارت كردم، برويم.» او هرگز زيارت را در و ديوار و ضريح بوسيدن نميدانست و آن را ارتباط روحي با ائمه ميدانست.
* * *
امكان نداشت محمدآقا هيچ وقت بدون وضو از خانه خارج شود. او هميشه با وضو بود.
توصيه مهم برادرم به من و خواهر بزرگترم كه در منزل كلاسهاي فرهنگي به راه ميانداختيم و فعاليتهاي اجتماعي داشتيم اين بود كه فعاليتهايتان را گستردهتر كنيد و سعي داشته باشيد نيروهاي جوان را متشكل كنيد. او نسبت به تشكل افراد و گروهها در امر مبارزه حساسيت و تاكيد زيادي داشت.
* * *
برادرم با اينكه سالها بود كه در تهران اقامت داشت، ولي هر وقت به اصفهان ميآمد، نمازش را هم تمام و هم شكسته ميخواند و ميگفت در اين زمينه احتياط ميكنم. هنگامي كه تكبيرهالاحرام ميگفت، رگهاي گردنش متورم ميشد، سپس چشمهايش را ميبست و تمركز عجيبي پيدا ميكرد. معلوم بود كه همه اعضا و جوارحش را متوجه حضور در محضر حقتعالي ميكند، تكيه كلامش اين بود كه در موقع نماز، بايد قلب انسان پيشنماز باشد و بقيه جوارح و اعضاي انسان به قلب او اقتدا كنند.
* * *
آقاي اژهاي تعريف ميكردند كه در تابستان سال 56 بود كه به اتفاق برادرم و خانوادهاش به مشهد مشرف شده بودند. صبح يكي از روزها قرار بود با خانواده به پارك بروند. آن روزها هم چندان رسم نبود كه روحانيون با زن و فرزند به پارك بروند ايشان زودتر آماده ميشود و در حياط قدم ميزند كه زنگ در به صدا در ميآيد. در را كه باز ميكند و ميبيند شهيد باهنر هستند و سراغ برادرم را ميگيرند. برادرم هم آماده شده بود تا با خانواده از منزل بيرون بروند و بعد از چند لحظه دم در رسيد. آقاي باهنر بعد از سلام و احوالپرسي به او ميگويند، «دور هم نشسته بوديم و در مورد مسائل نهضت صحبت ميكرديم كه گفتند شما هم در مشهد هستيد. دوستان گفتند همين الان برويد و آقاي بهشتي را هم بياوريد تا بحث در حضور او ادامه پيدا كند و حالا من آمدهام و عرض ميكنم كه عجله كنيد، چون دوستان منتظر شما هستند.»
برادرم تقويمش را درميآورد و با خونسردي به آقاي باهنر ميگويد، «فردا ساعت 10 صبح خوب است؟» آقاي باهنر ناراحت ميشود و ميگويد، «يعني چه كه ساعت 10 فردا صبح؟ دوستان الان منتظر شما هستند.» برادرم ميگويد، «آخر من با شما قرار قبلي نداشتهام. من در اين ساعت به خانم و بچهها قول دادهام كه آنها را براي گردش به پارك ببرم.» آقاي باهنر فوراً ميگويند، «خوب آقاي اژهاي هست و ميبرد.» برادرم ميگويد، «خير! من به بچهها قول دادهام كه خودم آنها را ببرم.»
آقاي باهنر معمولاً خيلي صبور و با حوصله بودند و من درطول سالهاي آشنايي برادرم با ايشان، هرگز نديده بودم كه عصباني بشوند، ولي آن روز كمي عصباني مي شوند و ميگويند، «من به شما ميگويم دوستان نشستهاند و در مورد مسائل انقلاب حرف ميزنند و شما را هم دعوت كردهاند، آن وقت شما از گردش و پارك حرف ميزنيد؟» برادرم با نهايت خونسردي ميگويند، «آقاي باهنر! من كه مشكل يا مسئلهاي با كسي ندارم. دوستان هم نهايت لطف را داشتهاند كه مرا دعوت كردهاند. شما از قول من به آنها بفرماييد جلسهشان را ادامه بدهند، فردا جلسه ديگري خواهيم داشت و من خدمتشان خواهم بود.» آقاي باهنر هم با ناراحتي رفتند.
* * *
موقعي كه برادرم به اصفهان ميآمد، تك تك اعضاي فاميل ميدانستند كه او انسان بسيار دقيق و منظمي است و به همين دليل از تهران مشخص كرده است كه چه روزي با چه كسي ديدار كند و از من ميپرسيدند، «ببينيد براي ما در چه روز و چه ساعتي وقت گذاشتهاند كه همان موقع بياييم.» من چنين نظم عجيبي را در هيچ كس، اعم از روحاني و غيرروحاني نديدهام. در زندگي او، همه چيز و همه كس سرجاي خودش بود و وقتي را كه به خانواده و فاميل اختصاص داده بود، حتي به دوستانش هم نميداد. اگر در ساعتي با كسي قرار داشت، به فردي كه حضور داشت با نهايت ادب و صراحت ميگفت كه از فلان ساعت به بعد بايد با فرد ديگري ملاقات كند و وقت او تمام است.
* * *
يكي از دوستان برادرم در سفري كه به اصفهان آمدند، در جلسهاي درباره نقش شهيد بهشتي در تدوين قانون اساسي كشور صحبت كردند و گفتند شاهدش هم تلاشهاي او براي تدوين قانون اسسي است كه اينك كشور براساس آن اداره ميشود. هنگامي هم كه امام در نجف بودند، نوار سخنرانيها، صحبتها، نظرات و پيشنهادات شهيد بهشتي، به طور مخفيانه به امام ميرسيد و ايشان در فاصله بين نماز شب و نماز صبح گوش ميكردند و ميشود گفت كه آقاي بهشتي، چشم و گوش امام بودند.
* * *
يك شب من خانه برادرم بودم و سخنراني بنيصدر از تلويزيون پخش ميشد كه در آن عليه برادرم حرف ميزد. من خيلي ناراحت شدم و گفتم، «برادر من! آخر شما چرا با اين همه تهمتي كه به شما زده ميشود، ساكت نشستهايد و حرفي نميزنيد؟» برادرم جواب داد، «خواهر جان! اينها دنبال بازار آشفتهاي ميگردند و الان زمان آن نيست كه ما جوابشان را بدهيم. اگر من جوابشان را بدهم، دقيقاً همان كاري را كردهام كه آنها ميخواهند. من بايد كار خودم را بكنم. اينها ميخواهند با اين حرفها، مرا از صحنه خارج و فكرم را با اين شايعات مشغول كنند كه نتوانم راه خود را ادامه بدهم.» آن وقت به صورت من نگاهي انداخت و وقتي ديد خيلي ناراحت هستم، لبخندي زد و با مهرباني گفت، «خواهرجان! بنا نبود ناراحت بشويد. من چه باشم چه نباشم، مردم قضاوت خواهند كرد. مهم اين است كه خداوند درباره ما چه قضاوتي ميكند، و گرنه قضاوت ديگران درباره انسان، اهميتي ندارد.»
راوی : زينبالسادات بهشتي (خواهر)
ز كوي يار
او بسيار مهربان بود. با من كه همسرش بودم مثل يك پدر رفتار ميكرد. از بس كه مهربان بود و خوش اخلاق، هميشه احساس ميكردم با پدرم روبهرو هستم. در مدت 29 سال زندگي مشترك حتي يك بار كاري نكرد كه من از او دلخور شوم. با بچههايش هم همين طور. با همه رفيق بود. يكبار نشد سر بچهها داد بزند. همنشيني با او واقعاً لذتبخش بود. هميشه وقتي دور هم جمع مي شديم، درباره خدا و پيامبر و ائمه صحبت ميكرد. هيچوقت نشد كه از دست او كوچكترين ناراحتي داشته باشيم.
***
زندگي ما كاملاً طلبگي بود. او 25 ساله و من 14 ساله بودم كه با هم ازدواج كرديم و بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمديم. دوازده سال در قم بوديم و صاحب 3 فرزند شديم. موقعي كه امام را به تركيه تبعيد كردند، ما راهم بدون حقوق و چيزي به تهران تبعيد كردند. يك سال و نيم در تهران بوديم و خيلي رنج كشيديم. در طول 12 سالي كه در قم بوديم، از خودمان خانه نداشتيم و يكي دو اتاق را اجاره ميكرديم و زندگيمان زندگي ساده طلبگي بود و در آن كوچكترين تشريفاتي به چشم نميخورد.
***
درآمدش هرچه كه بود متعلق به خانواده بود. او حتي يك ريال از دادگستري حقوق نگرفت و از آنجا پشيزي به خانه نياورد. ميگفت وقتي اين همه آدم مستضعف داريم، روا نيست كه من از دادگستري حقوق بگيرم. شما بايد بدانيد كه زندگيتان بايد با همين حقوق بازنشستگي من بگذرد.
او ماهي 5500 تومان حقوق ميگرفت كه خرج خانواده، پسرش، خانواده دامادش و خرجهاي ديگر را با همان ميداد. يك شب لامپ خانه سوخته بود و من به مغازههاي اطراف سرزدم و پيدا نكردم. زنگ زدم دادگستري كه «آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخريد و بياوريد.» جواب داد، «هرگز! خدا نكند كه من چنين كاري بكنم. شما عجالتاً شمع روشن كنيد تا ببينم چه ميكنم.» اين قدر احتياط ميكرد. او از دروغ و غيبت و صفات رذيله نفرت داشت. الگوي به تمام معني بود، چه در جامعه و چه در خانواده. ما كوچكترين چيزي از ايشان نديديم كه ناراحتمان كند.
او در بحث خانواده، جز به راحتي من و فرزندانش فكر نميكرد و ميگفت حاضر نيستم به خاطر موقعيت اجتماعي خودم و حرف مردم، از رفاه و آسودگي خانوادهام بزنم. اگر كسي از من توقع دارد گذشت و ايثار كنم، از حق خودم ميگذرم، اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نيست.
***
منزلمان را با سليقه خودش و كمترين هزينه ساخت. او به جاي اينكه از سنگ استفاده كند، به كارگران گفت كه ديوارها را با سيمان قرمز و سفيد و به صورت متناوت به شكل لوزي درست كنند كه از دور بسيار زيباتر از سنگ بود، به همين دليل خيليها ميگفتند كه اينها خانهشان تشريفاتي است، درحالي كه در واقع مصالحي كه به كار برده بوديم سيمان ساده بود، منتها آقاي بهشتي آدمي بسيار با سليقه و با ذوقي بود و توانست با حداقل هزينه، زيباترين نماها را طراحي و اجرا كند. او همين سليقه را در رنگآميزي خانه هم به كار ميبرد.
***
او خيلي رعايت حال مرا ميكرد. اوايل انقلاب يك وقت ميشد كه به خاطر تراكم كارها، مهماناني سرزده به خانه ما مي آمدند. در اين گونه موارد، سر راه براي مهمانها غذاي آماده ميگرفت كه من به زحمت نيفتم.
***
به رغم خستگي زياد، هميشه شاداب و سرحال وارد خانه ميشد، اول با من و بعد با همه بچهها احوالپرسي ميكرد و بعد از من ميپرسيد، «امروز چه كرديد؟ مشكلي پيش نيامد؟ كمكي از دستم برميآيد؟ بچهها در كارهاي خانه كمكتان كردهاند؟» بعد هم ميگفتند، «بچهها كه هستند. بدهيد كارها را تا جايي كه ميتوانند انجام بدهند. شما خودتان را به زحمت نيندازيد.» او دائماً به بچهها توصيه ميكرد كه رعايت حال مرا بكنند و در كارها كمكم كنند كه به زحمت نيفتم. بعد از انقلاب و پس از شروع ترورها، اتاقي را در منزل براي محافظان در نظر گرفته بوديم و تهيه غذاي آنها به عهده ما بود. او بلافاصله كسي را براي انجام آن امور استخدام كرد تا من به زحمت نيفتم. هروقت هم مريض ميشدم، همه كارهايش را خودش انجام ميداد و از من پرستاري ميكرد و حتي گاهي غذا هم ميپخت.
***
او واقعاً انسان آزادمنش و منصفي بود و اصولاً حرف و عملش يكي بود. يك بار من از ارث پدري فرشي خريدم و آقاي بهشتي هيچ حرفي به من نزدند، هرچند اعتقاد داشتند كه زندگيشان نبايد از مرز طلبگي خارج شود، اما اين را براي خود تجويز ميكردند و من كاملاً آزاد بودم مطابق نظر ايشان عمل كنم يا نكنم. در هر حال، بعد از چند ماه از خريد فرش پشيمان شدم و آن را فروختم.
***
هرگز به ياد ندارم حتي يك كلمه تحقيرآميز به من گفته باشد. او هر ماه ده درصد حقوقش را به من ميداد و ميگفت، «خانم! اين غير از مخارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور كه دوست داريد خرج كنيد.»
او ميدانست كه من به بسياري از امور مقيد هستم و ممكن است بعضي از چيزهايي را كه ميخواهم، از خرج خانه نخرم و به همين دليل اين پول را در اختيار شخص من قرار ميداد. هرگز نشد كه قبل از من به سراغ بچهها برود. او هميشه وقتي وارد خانه ميشد، اول احوال مرا ميپرسيد و سپس با ديگران صحبت ميكرد.
***
اصرار عجيبي داشت كه من درس بخوانم و برايم وقت ميگذاشت و در يادگيري درسها كمكم ميكرد تا آماده شركت در امتحانات بشوم. بعد هم به عليرضا گفت كه به من رانندگي ياد بدهد. نوبت به امتحان كتبي رانندگي هم كه رسيد، تستهاي چهار جوابي را با من كار كرد كه قبول بشوم.
***
او به من اختيارات زيادي داده بود و حتي موقعي كه ميديد زياد در خانه مينشينم، ميگفت، «خانم! از جا بلند شويد و از فرصتها استفاده كنيد. از خانه بيرون برويد، گردش كنيد و به دوستان و اقوام سربزنيد. زياد در خانه نشستن، انسان را افسرده ميكند.» صبحهاي جمعه با بچهها به اطراف ولنجك ميرفتيم و پيادهروي ميكرديم و او اصرار داشت كه من حتماً همراهشان بروم.
***
به نشاط من و بچهها خيلي توجه داشت. در آن دوران محيطهاي تفريحي، خيلي براي خانوادههاي مذهبي مناسب نبود. او ما را سوار ماشين ميكرد و به اطراف تهران جاهاي خلوت و خوش آب و هوا ميبرد و يكي دو ساعت قدم ميزديم. براي بچهها شيريني و بستني ميخريد و با آنها بازي ميكرد تا خستگي هفته از تنشان بيرون برود و براي درس هفته بعد آماده باشند.
***
اگر در سفري امكان داشت كه ما را ببرد، هرگز ترديد نميكرد. حتي در سفرهاي كاري هم ما را ميبرد و در آنجا اگر شده نصف روز را با ما صرف كند، اين كار را ميكرد. مثلاً وقتي در مشهد قرار بود با علماي برجسته آنجا ديدار كند، چند روز را هم به خانواده اختصاص ميداد و در آن ساعات، اگر هم دعوتش ميكردند، نميرفت.
***
در خانه صندوق قرضالحسنه درست و بچهها را تشويق كرده بود كه در آن پولي بگذارند و بعد هم روي حساب و كتاب دقيقي وام بدهند. دفترچههاي كوچكي را هم براي پرداخت اقساط درست كرده و به بچهها داده بود. عليرضا هم مسئول دريافت و پرداخت بود. كتابخانه خانه هم حساب و كتاب داشت و كساني كه ميخواستند از آن استفاده كنند كارت عضويت داشتند و كتابهايي هم كه به امانت داده ميشدند، در دفتري ثبت ميشدند.
***
طوري با بچهها رفتار ميكرد كه هميشه احساس ميكردند حرف خيلي مهمي زده يا كار خيلي مهمي كردهاند و به اين ترتيب، اعتماد به نفس بچهها را تقويت ميكرد تا بتوانند مستقل فكر كنند و راحت حرفشان را بزنند و نظر بدهند. يك بار براي اينكه عليرضا را كه هشت ساله بود، تشويق كند، كتابي را به او داد و از او خواست نظرش را درباره كتاب بگويد. كتاب پر از فكاهيات بود. وقتي از عليرضا پرسيد كتاب چطور بود، او با شهامت گفت: «كتاب را خواندم، خيلي چيزهاي بيتربيتي در آن نوشته شده است!» او حتي به بچهها اين شهامت را داده بود كه در مواقعي كه با نويسنده كتابي هم مواجه ميشدند، نظرشان را محكم و مؤدبانه بيان كنند.
***
او هميشه به بچهها توصيه ميكرد كه با اهل فن مشورت كنند. موقعي كه محمدرضا ميخواست به دانشگاه برود با او صحبت كرد و به او توصيه كرد كه با بعضي از دوستان پزشك مشورت كند. هميشه سعي ميكرد بچهها را طوري بار بياورد كه خودشان راهشان را انتخاب كنند.
***
مراكز تفريحي بيرون از خانه معمولاً جو سالمي نداشتند، براي همين، او تا جايي كه امكان داشت وسايل تفريح بچهها را در خانه فراهم ميكرد. مثلاً آپارات نمايش فيلم هشت ميليمتري خريده بود كه بچهها در خانه فيلم تماشا كنند يا براي پسرها وسايل نجاري خريده بود. در زيرزمين خانه هم برايشان ميز پينگپنگ گذاشته بود. نوارهاي متعدد قرآن، ماشينتايپ، دوچرخه و موتورسيكلت و خلاصه هرچه را كه در وسعش بود براي بچهها ميخريد كه خيلي نيازمند رفتن به مراكز تفريحي نباشند. جمعهها را هم كه كلاً به آنها اختصاص ميداد. وقتي هم كه بچهها پاي تلويزيون مينشستند با لحن مهرباني ميگفت، «حيف نيست هواي به اين خوبي و گل و سبزه باغچه را كنار بگذاريد و پاي تلويزيون بنشينيد؟» بعد هم بچهها را تشويق ميكرد كه در باغباني و چيدن علفهاي هرز باغچه كمكش كنند. همه قصد او اين بود كه بچهها با طبيعت مأنوس باشند و به تلويزيون عادت نكنند.
***
كارهاي خانه را بين بچهها تقسيم كرده بود و در اين ميان كار زنانه و مردانه وجود نداشت. پسرها هم درست مثل دخترها به موقعش ظرف ميشستند و خانه را جارو و گردگيري ميكردند، اما خريد بيرون را يا خودش انجام ميداد يا پسرها.
***
اغلب پولهايي را كه صرف كمك به مبارزان كشور و تشكلهاي دانشجويي ميكرد، از درآمد خودش بود، در حالي كه حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، اما هيچ وقت براي چنين اموري، آنها را صرف نميكرد و هرگز براي مصارف شخصي يا خانوادگي، دست به اين پولها نزد.
گاهي اوقات وقتي به خانه ميآمد و ميديد كه من افسرده هستم، به هر نحوي كه بود كاري ميكرد كه من از آن حال دربيايم. مثلاً يادم هست زماني كه براي دخترمان جهيزيه تهيه ميكرديم، پولي به من داد و گفت، «بلند شويد خانم! برويد و جهيزيه تهيه كنيد.» و به اين ترتيب مرا از حالت افسردگي بيرون ميآورد.
***
منزل كه ميآمد هميشه بحثهاي مفيد بود و كتاب و مطالعه. اصلاً حساب اين نبود كه دور هم جمع بشوند و دروغي بگويند و غيبتي بكنند و يا شوخيهاي بيمعني بكنند. حتي حاضر نميشد كوچكترين حرفي را كه پشت سر دشمنش هم زده ميشد، بشنود. به محض اينكه كسي غيبت ميكرد، اخم ميكرد و ميگفت، «حرف ديگري نيست بزنيم؟ اگر حرفي نداريد برويد دنبال كاري يا مطالعه كنيد. من حاضر نيستم در حضورم حرف كسي زده شود. به جاي غيبت از خدا بخواهيد به راه راست هدايتش كند.» با اين كه همه به او دشنام ميدادند و عليه او حرف ميزدند، هرگز قلب و وجدانش قبول نكرد پشت سر آنها حرف بزند.
***
ما مثل دو شريك بوديم. او برادري نداشت و هميشه به من ميگفت، «تو پشتيبان من هستي. هر كاري را كه ميخواستم بكنم، اگر تو نبودي كه كمك كني، نميتوانستم به ثمر برسانم.» هرجا ميرفتيم باهم بوديم. حتي مسافرتها را تنها نميرفت، چه وقتي كه در آلمان بوديم چه در اينجا. هرجا ميرفت ميگفت، «تو هم بايد باشي. تو فقط همسر من نيستي، بلكه دلگرمي من هستي.» من هيچ وقت مانع فعاليتهاي او نشدم. در آلمان گاهي ميشد كه تا ساعت سه بعد از نصف شب برنامه و سمينار داشت، ولي هيچ وقت نشد كه من بگويم، «حق ما چه شد؟» هميشه از اينكه فعاليت ميكند، خوشحال بودم و هر وقت هم ميگفت كه از حق شما گرفته ميشود، ميگفتم از خدا ميخواهم كه در اين راهها برويد. دلم نميخواهد بياييد پيش من بنشينيد و بگو و بخند كنيد و ما را سرگرم كنيد. خود او هم هيچ وقت اهل اين حرفها نبود.
***
تقريباً از سن 23 سالگي كه در قم بود، پاي درس امام ميرفت. البته درسهاي ديگر را هم ميرفت، ولي علاقه خاصي به امام داشت. در عاشورايي كه امام را دستگير و بعد هم تبعيد كردند، موقعي كه ميخواست از خانه بيرون برود، گفت، «شايد شب برنگردم.» گفتم: «چرا؟» گفت، «اگر امام را بگيرند و بدانم كه ديگر اينجا نيستند و نميتوانند كار كنند، نميتوانم تحمل كنم.» آن شب امام را شبانه دستگير كردند. از آن ساعت به بعد حتي يك ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فكر ميكرد. مرتب از تركيه و نجف از طرف امام، به صورت مخفيانه برايش نامه ميآمد. دوبار هم براي ديدن امام به نجف رفت. موقعي هم كه در اروپا بوديم، دائماً به جوانها ميگفت، «ببينيد امام چه ميگويند، همان كار را بكنيد. ما بايد راهي را برويم كه امام ميروند. بايد هميشه پشتيبان ايشان باشيم و يك دقيقه هم از ايشان غفلت نكنيم.»
***
از طرف چهار مرجع تقليد، از آقاي بهشتي دعوت شده بود كه به مركز اسلامي هامبورگ برود و مسجد آنجا را كه بنيانگذارش مرحوم آيتالله بروجردي بود، تحويل بگيرد، چون آقاي محققي كه امام جماعت آنجا هم بود، مسجد را رها كرده و آمده بود. آن روزها منصور ترور شده بود و ساواك خيلي به ما فشار ميآورد ميگفت كه آقاي بهشتي، عامل اصلي ترور منصور است، چون در منزل ما، جلسات زيادي تشكيل ميشدند كه اعضاي آن براي پيشبرد نهضت فعاليت ميكردند و ساواك هم همه اين كارها را از چشم او ميديد. آقاي بهشتي كه به هامبورگ رفتند، ما اينجا مانديم تا او كارها را سر و سامان بدهد و بعد ما راه بيفتيم. ساواك تا چهار ماه اجازه خروج به ما نداد و سرانجام هم آيتالله خوانساري با هزار سختي و مشكل، هر طور بود ما را روانه كردند.
***
در اولين نماز جماعتي كه به امامت آقاي بهشتي در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شركت كردند كه براي همه عجيب بود. اول اسم آنجا مسجد ايرانيان بود كه آقاي بهشتي آن را به «مركز اسلامي هامبورگ» تبديل كرد و از آن پس از همه مليتها به آنجا ميآمدند.
***
بعد از انقلاب دائماً خانه ما جلسه داشتند. آقاي طالقاني، آقاي مطهري، آقاي باهنر، آقاي خامنهاي چندين ساعت جلسه داشتند. قبل از انقلاب معمولاً كارهايشان و جلساتشان مخفي بود. جوانها شبهاي چهارشنبه ميآمدند و با عنوان تفسير قرآن، گاهي جلساتشان تا 2 بعد از نيمه شب طول ميكشيد. در اين جلسات به امام نامه مينوشتند يا نوار پر ميكردند و ميفرستادند. مينشستند و با جوانهاي پرشور و متفكر مشورت ميكردند چه كنند تا انقلاب، بهتر پيش برود. كساني كه در خط امام بودند تا آخر در خط امام ماندند. هميشه باهم بودند و باهم كار ميكردند. اصلاً منزل ما جاي اين جور جلسات بود. جاي چيز ديگري نبود. مهماني نبود كه جمع شوند، بگويند و بخندند و سورچراني كنند. من هيچ وقت نديدم كه آقاي بهشتي با كسي غير از كاري كه براي اسلام باشد، دور هم جمع شوند و من هم هميشه از همه مسائل و برنامههاي او خبر داشتم.
***
آقاي بهشتي از قبل از انقلاب دنبالهروي امام بود. همه هم اين را خوب ميدانستند و او را خوب ميشناختند. چهره شاخصي بود. پنهان نبود، كه بعد پيدا شود، ولي وقتي سيل تهمتهاي ناروا بر سرش ريخت، خيليها باورشان شد. هر وقت هم ميگفتم، «آقا! برويد در راديو و تلويزيون جواب تهمتها را بدهيد.» ميگفت، «چرا بروم خاطر مردم را از راديو و تلويزيون تلخ كنم؟ چه بگويم؟ من درد دلم را با خدا ميكنم. خدا خودش همه كارها را درست ميكند.» بعد از شهادت او، دوست و دشمن گريه كردند. خيليها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب ديدم، حلال بودي بطلبم. من كه او را ميشناسم، ميدانم همه را بخشيده است. او براي تعريف و تكذيب كسي كار نميكرد، براي خدا كار ميكرد و از هيچ كس نه گلايهاي داشت و نه انتظاري.
***
هفتهها ميگذشت و او به خاطر سخنراني و حل و فصل مسائل مردم به نقاط مختلف سفر ميكرد. وقتي به او ميگفتم، «مواظب خودتان باشيد.» ميگفت، «خانم! من كه يك جان بيشتر ندارم و آن هم بايد در راه خدا صرف شود. شما مرا از مرگ ميترسانيد؟» ميگفتم، «نه والله! اين مردم هستند كه دائماً تلفن ميزنند و ميگويند اگر خاري به پاي آقا برود، شما مسئوليد.»
***
هميشه دلش ميخواست بين مردم و با مردم باشد. هيچ وقت نخواست زندگي راحتي داشته باشد. تا زماني كه از دنيا رفت، لحظهاز از فكر بيچارهها و ضعفا غافل نبود. هرچه فكر ميكنم ميبينم چه موجود نمونه و عزيزي را از دست دادم. قدرش را ندانستيم. نه تنها براي من و بچهها حيف شد كه براي مردم هم حيف شد.
***
قبل از شهادت آقاي بهشتي، امام خوابي ديده و به ايشان هشدار داده بودند. نيمه شعبان بود كه ميخواستيم براي ديدن مادر آقا به اصفهان برويم. آن روز او به ديدن حضرت امام رفت. موقعي كه برگشت، ديدم خيلي ناراحت است. علت را پرسيدم، گفت، «امام گفتهاند به اين سفر نرو و بيشتر مراقب خودت باش.» هرچه پرسيدم خواب امام چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او كه خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سؤال كردم. ايشان گفتند امام خواب ديده بودند كه عبايشان سوخته است و به آقاي بهشتي گفته بودند، «شما عباي من هستيد، مراقب خود باشيد.»
***
مهمترين ويژگي آقاي بهشتي اين بود كه از مرگ نميترسيد و هميشه هم به ما ميگفت، «از مرگ نترسيد و مرا هم نترسانيد. من از مرگ نميترسم و اگر شهادت نصيب من شود، با افتخار به زير خاك خواهم رفت.» او هميشه پيشتاز بود. در انقلاب و روزهاي تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست ميگرفت و ما هرچه اصرار ميكرديم كه، «آقا! تير ميزنند.» ميگفت، «بزنند. من نميتوانم ببينم مردم كشته ميشوند و در خانه بنشينم. بايد همراه اين مردم باشم. اگر شهيد شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم.» او از سن 18 سالگي و از زمان آيتالله كاشاني، در همه تظاهرات شركت ميكرد و هرگز هم فكر نكرد كه ميترسم و از خانه بيرون نميروم. او همه جا پيشتاز بود.
راوی : عزتالشريعه مدرس مطلق (همسر)
منبع: روزنامه اطلاعات /س