طلسمات

خانه » همه » مذهبی » مرز مدارا و شدت عمل در حكومت علی (ع) (2)

مرز مدارا و شدت عمل در حكومت علی (ع) (2)

مرز مدارا و شدت عمل در حكومت علی (ع) (2)

هنگامى كه عمر به وسيله يكى از موالى به نام ابولؤلؤ مجروح شد، پسرش عبيدالله براى گرفتن انتقام خون پدر تصميم گرفت هر غير عربى را كه در مدينه ديد به قتل برساند، به همين دليل مانند حيوان درنده اى بيرون آمد، و با شمشير خود سه تن از موالى مدينه، (هرمزان، جفينه، و دختر كوچك ابولؤلؤ) را بدون محاكمه و اثبات شدن جرمشان به قتل رسانيد. اين فاجعه هولناك اكثر اصحاب را خشمگين ساخت به طورى كه همگى خواهان مجازات عبيدالله شدند، اما در ميان آنان تنها على عليه السلام بود

1063e1fd 4331 49eb a5ca 8e6e8ca8d725 - مرز مدارا و شدت عمل در حكومت علی (ع) (2)
0000418 - مرز مدارا و شدت عمل در حكومت علی (ع) (2)
مرز مدارا و شدت عمل در حكومت علی (ع) (2)

نويسنده: ‌جواد سليماني

1 – جديت در اجراى حدود الهى

1 – 1) قصاص عبيدالله بن عمر

هنگامى كه عمر به وسيله يكى از موالى به نام ابولؤلؤ مجروح شد، پسرش عبيدالله براى گرفتن انتقام خون پدر تصميم گرفت هر غير عربى را كه در مدينه ديد به قتل برساند، به همين دليل مانند حيوان درنده اى بيرون آمد، و با شمشير خود سه تن از موالى مدينه، (هرمزان، جفينه، و دختر كوچك ابولؤلؤ) را بدون محاكمه و اثبات شدن جرمشان به قتل رسانيد. اين فاجعه هولناك اكثر اصحاب را خشمگين ساخت به طورى كه همگى خواهان مجازات عبيدالله شدند، اما در ميان آنان تنها على عليه السلام بود كه دست از پيگيرى قضيه بر نداشت. تا زمانى كه عبيدالله را در صفين به سزاى عملش نرسانيد آرام ننشست.
عثمان تا زمانى كه عمر زنده بود با عبيدالله به تندى برخورد مى كرد ولى پس از مرگ عمر، وقتى بر مسند خلافت تكيه زد تحت تاثير القائات عمرو بن عاص از اجراى حد قصاص بر عبيدالله طفره مى رفت. (12)
اميرالمؤمنين عليه السلام وى را تحت فشار قرار داده از او خواستند در هر صورتى بايد حد الهى را بر عبيدالله جارى كند، ولى عثمان تعلل مى ورزيد، گاه مى گفت، پدرش تازه كشته شده و در چنين وضعى مصلحت نمى دانيم عبيدالله كشته شود؛ چرا كه اين امر موجب حزن و اندوه مسلمانان مى شود، هم و غم مردم را بيشتر مى كند. ولى على عليه السلام عذرش را نمى پذيرفت و سعى مى كرد به او بفهماند حدود الهى چيزى نيست كه بتوان در آن سستى و تساهل به خرج داد. گاه موضوع راى خويش به عنوان خليفه مسلمانان بر اسقاط حد عبيدالله را مطرح مى كرد. ولى حضرت مى فرمود:
امام حق ندارد از حدى كه متعلق به مخلوقان است گذشت كند، مگر آن كه اوليايش از آن درگذرند. عفو پسر عمر در حيطه اختيار تو نيست. (13)
سرانجام وقتى حضرت ديد عثمان در صدد است از اقامه حد بر عبيدالله شانه خالى كند، او را تهديد كرد، فرمود:
«اما انت فمطالب بدم الهرمزان يوم يعرض الله الخلق للحساب و اما انا فاننى اقسم بالله لئن وقعت عينى على عبيدالله بن عمر لاخذن حق الله منه و ان رغم انف من رغم.»
يعنى: اما تو اى عثمان روزى كه خداوند خلايق را به پاى حساب مى آورد، خون هرمزان از تو مطالبه خواهد شد. و من، قسم به خدا، اگر چشمم به عبيدالله بيفتد حق الهى را از او مى گيرم. هر كس ناراحت شود برايم تفاوتى ندارد.
عثمان مى دانست على عليه السلام مرد شعار نيست، اگر تهديدى كند حتما بدان عمل خواهد كرد. از اين رو فورا عبيدالله بن عمر را شبانه طلبيد، به جاى قصاص، قطعه زمينى از نواحى كوفه را به او بخشيد و زمينه فرارش به كوفه را فراهم آورد. عبيدالله به كوفه گريخت و تا پايان خلافت عثمان در همان نواحى روزگار گذرانيد. (14) ليكن دوازده سال بعد، پس از كشته شدن عثمان، اميرالمؤمنين عليه السلام به محض رسيدن به خلافت، اجراى حد عبيدالله را در دستور كار خويش قرار داد. عبيدالله ناچار از كوفه به شام گريخت، و به معاويه ملحق شد. (15) ولى حضرت همچنان به تعقيب خويش ادامه داد تا اين كه در صفين با او روبرو شد، فرمود:
«انت قاتل هرمزان و قد كان ابوك فرض له الديوان و ادخله فى الاسلام سيجمعنى و اياك الحرب غدا.» (16)
يعنى: تو قاتل هرمزان هستى در حالى كه پدرت براى او در ديوان (بيت المال) سهميه مقرر كرده و او را در اسلام داخل كرده بود. فردا جنگ، من و شما را به هم خواهد رساند.
فرداى آن روز ياران حضرت او را به قتل رساندند. اين ماجرا به خوبى نشان مى دهد اميرمؤمنان عليه السلام در اجراى حدود الهى جدى بوده تساهل و تسامح را مردود مى دانست.

1 – 2) شلاق زدن نجاشى

يكى از بارزترين نمونه هاى جديت و سختگيرى امام عليه السلام نسبت به اجراى حدود، پا فشارى آن حضرت در تازيانه زدن يار سابقه دارش نجاشى بود؛ نجاشى از شعراى سپاه على عليه السلام به شمار مى آمد، كه در صفين خدمات فراوانى به امام على عليه السلام و سپاه كوفه كرد، وى با سرودن اشعار مهيج و حساب شده موجب تقويت روحيه سپاه امام على عليه السلام در ميدان نبرد مى شد، وقتى يكى از ياران حضرت در ميدان جنگ افتخارى مى آفريد وى با اشعار خويش از او مدح مى كرد. وقتى يكى از دوستان حضرت به شهادت مى رسيد نجاشى با سرودن شعرى در رساى آن شهيد به على عليه السلام و دوستانش تسليت مى گفت! (17) به علاوه شكستهاى شاميان را به باد مسخره مى گرفت و با سرودن اشعار هجوآميز آنان را تحقير مى كرد. (18) تحقيرهاى او براى بزرگان سپاه شام بسيار تلخ بود، از اين رو معاويه در اولين ملاقاتش با نجاشى، وى را به خاطر اشعار هجوش در صفين سرزنش كرد. (19) چنين شخصى با آن سوابق درخشان، پس از جنگ صفين، در كوفه، در روز اول ماه مبارك رمضان با يكى از دوستانش شرب خمر كرد؛ چيزى نگذشت كه صداى فرياد مستانه آنها به گوش همسايگان رسيد، يكى از همسايگان موضوع را به امام على عليه السلام اطلاع داد؛ على عليه السلام عده اى را فرستادند، خانه اش را محاصره كرده او را دستگير نمودند. برخى از دوستان نجاشى و اهالى كوفه توقع داشتند حضرت از اجراى حد او صرف نظر كرده و در مجازاتش تسامح به خرج دهد، ولى حضرت، على رغم اين كه در آن ايام به حمايت مردمى احتياج مبرم داشت به توقع بى جاى آنان اعتنايى نكرده نجاشى را تازيانه زد. وى را بدون عبا و قبا، در ملا عام برده صد ضربه شلاق زد و با همان وضع در ميان مردم رها كرد.
ياران يمنى على عليه السلام از اين اقدام حضرت غضبناك شدند. برخى به نشانه همدردى با نجاشى و اعتراض به على عليه السلام جبه هاى خود را از شانه هايشان برداشته روى بدن برهنه نجاشى انداختند. و برخى ديگر نزد على عليه السلام آمده به آن بزرگوار اعتراض كردند، و از ايشان جدا شدند.
طارق بن عبدالله نهدى كه از خواص معترضين به حساب مى آمد، به حضرت گفت:
ما فكر نمى كرديم گناهكاران و فرمانبرداران، اهل تفرقه و جدايى و اتحاد و همراهى، نزد واليان عدالت پيشه و سرچشمه هاى فضل در كيفر مساوى باشند.
حضرت بدون هيچ گونه نرمش و پشيمانى، ابتدا آيه «انها لكبيرة الا على الخاشعين» (20) (آن سخت است مگر براى خاشعان) را تلاوت فرمود، تا به طارق بفهماند اگر در برابر خداوند خاشع و خاضع بود، هرگز اين اعتراض را نمى كرد، سپس فرمود:
«اخابنى نهد، هل هو الا رجل من المسلمين انتهك حرمة من حرم الله فاقمنا عليه حدا كان كفارته، يا اخابنى نهد ان الله تعالى يقول: «و لا يجرمنكم شنئان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى» (21)
يعنى: اى برادر نهدى آيا غير از اين است كه او فردى از مسلمانان بود كه حرمتى از حرمتهاى خداوند را هتك نمود و ما حدى را كه كفاره هتك حرمتش بود بر او جارى كرده ايم؟! (پس چه اعتراضى؟) اى برادر نهدى خداى متعال مى فرمايد: كينه قومى، شما را وادار نكند تا عدالت به خرج ندهيد، عدالت ورزيد كه آن به پرهيزكارى نزديكتر است.
سخن حضرت در طارق كارگر نيفتاد شبانه به اتفاق نجاشى ازكوفه گريختند و به معاويه پيوستند. (22) اما امام عليه السلام همچنان بر عقيده خويش پا برجا ماند و هرگز از تازيانه زدن نجاشى پشيمان نشد.

2 – سخت گيرى در حفظ و حراست بيت المال

يكى از امورى كه حضرت بر آن اصرار و پافشارى مى ورزيد جلوگيرى از بخششهاى نارواى بيت المال و تقسيم مساوى آن بين مسلمانان اعم از عرب، عجم، عبد و مولى بود. چيزى كه بسيارى از اصحاب از آن رويگردان بوده، تاب و تحمل پذيرش آن را نداشتند. به همين جهت يكى بعد از ديگرى به آن حضرت اعتراض نموده و پس از مدتى علم مخالفت و دشمنى و كناره گيرى را برافراشتند.
از زمان عمر، بيت المال بر اساس سوابق و درجات اصحاب تقسيم مى شد، در زمان عثمان نيز همين سياست، با تساهل افزونترى ادامه يافت؛ يعنى نه تنها طبق ديوان عمر اموال بيت المال به طور نامساوى بين اصحاب تقسيم مى شد، بلكه حاتم بخشى هاى بى حساب و كتابى از سوى خليفه صورت مى گرفت. از اين رو ذائقه بسيارى از اصحاب به اخاذى ناروا از بيت المال عادت كرده، مساله تساهل در استفاده غيرعادلانه از بيت المال رواج يافت. وقتى امام على عليه السلام به خلافت رسيد، در همان روزهاى نخست فرمود:
«الا و ان كل قطعة اقطعها عثمان من مال الله مردود على بيت المال المسلمين…» (23) «و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء، لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق.» (24)
يعنى: آگاه باشيد هر قطعه زمينى را كه عثمان از مال خدا به كسى هديه داده به بيت المال مسلمانان عودت داده خواهد شد… قسم به خدا، اگر با آن اموال زنانى كابين بسته و يا كنيزانى خريده باشند آن را باز پس خواهم گرفت؛ زيرا عدالت مايه گشايش و رفاه مى باشد و آن كس كه عدالت بر او گران آيد، تحمل ظلم وستم برايش گرانتر خواهد بود.
سپس براى تمام كارگزارانش بخشنامه صادر فرمود:
«لا تسخروا المسلمين، من سالكم غير الفريضة فقد اعتدى فلا تعطوه.» (25)
يعنى: هر كس بيش از سهم تعيين شده اش را طلبيد، زياده طلبى كرده است، از پرداخت زياده خوددارى كنيد.
تقسيم مساوى بيت المال موجب ناراحتى و اعتراض بسيارى از بيعت كنندگان و دوستان دور و نزديك آن حضرت شد؛ به طورى كه افرادى چون طلحه و زبير و حتى نزديكان آن حضرت چون برادرش عقيل (26) و خواهرش ام هانى (27) بدان اعتراض كردند. يحيى بن عروة بن الزبير مى گويد، وقتى نزد پدرم سخن از على به ميان مى آمد از او بد مى گفت ولى يك بار به من گفت:
پسرم، قسم به خدا، مردم از على جدا نشدند مگر به خاطر دنيا.
اسامة بن زيد پيكى نزد حضرت فرستاده و گفت:
عطاى مرا بفرست شما مى دانى كه اگر در دهان شير بروى با شما مى آيم.
ولى اميرالمؤمنان در پاسخ نوشت:
«ان هذا المال لمن جاهد عليه، و لكن لى مالا بالمدينة فاصب منه ما شئت.» (28)
يعنى: اين مال براى كسى است كه در جهاد شركت كرده باشد. من در مدينه مالى دارم هر چه مى خواهى از آن بگير.
از امام صادق عليه السلام نقل گرديده يكى از دوستان اميرالمؤمنان عليه السلام از ايشان مالى درخواست نمود، حضرت فرمود:
«يخرج عطائى فاقاسمك هو.»؛ يعنى: (آنگاه كه) حقوق من رسيد از آن به تو مى دهم.
ولى او به آن مقدار قانع نشد و گفت، برايم كافى نيست و به معاويه پيوست. (29)
حضرت در اموال كارگزاران به شدت دقت مى كرد؛ اگر كسى به طور غيرمنتظره صاحب ثروت يا خانه و زمينى مى شد فورا منبع درآمد او را جستجو مى كرد، اگر بناحق از بيت المال سهم افزونترى براى خود مى گرفتند با شدت عمل و برخورد تند على عليه السلام مواجه مى شدند، از اين رو زياده خواهان از آن حضرت جدا شده به معاويه مى پيوستند. كما اين كه يزيد بن حجيه فرماندار رى و دشتپى (30) و مصقلة بن هبيرة (31) و نعمان بن عجلان (32) پس از خيانت در بيت المال نزد معاويه گريختند.
شريح، قاضى حضرت در كوفه خانه اى به هشتاد دينار خريد (هر دينار معادل ده درهم بوده و اين مبلغ در آن روزگار براى خريد خانه هاى گلى كوفه مبلغ گزافى به شمار مى آمد) حضرت فورا قنبر را دنبال او فرستاد. و به شدت وى را مورد بازخواست قرار داد. شريح خود ماجرا را چنين نقل مى كند:
وقتى نزد على عليه السلام رفتم گفت: «يا شريح بلغنى انك اشتريت دارا بثمانين دينارا» ؟
به من خبر رسيده خانه اى به هشتاد دينار خريده اى… ؟
گفتم: بلى يا اميرالمؤمنين. فرمود: اى شريح از خدا بترس، همانا بزودى كسى به سراغت مى آيد كه به سند منزلت نمى نگرد و به دلايل و توجيهات تو بر مالكيت اين خانه نگاه نمى كند، تو را از خانه ات بيرون آورده به قبر تسليم مى كند. در حالى كه نه مالى همراه دارى و نه خانه اى. قدرى درنگ كن ببين اين خانه را از غير مالت نخريده باشى و يا از مال غير حلال نپرداخته باشى، كه اگر چنين باشد در دنيا و آخرت خسارت كرده و زيان نموده اى. (33)
سرانجام سختگيريها و پافشاريهاى حضرت در مصرف عادلانه بيت المال، به دليل عادت خواص در دوران خلفاى گذشته به استفاده بى رويه و اخاذى غير عادلانه از آن، به مشكلى بزرگ در حكومت حضرت مبدل گرديد؛ به طورى كه بسيارى از ياران حضرت از او جدا شدند؛ و آن بزرگوار را تنها گذاشتند. ولى حضرت هرگز از سياست خويش دست نكشيد و به بخشش هاى ناروا و تقسيم نابرابر بيت المال رضايت نداد.
حتى عده اى از اصحاب امير مؤمنان پس از جدايى مردم از آن حضرت و فرار عده كثيرى از آنها به سوى معاويه، به آن حضرت پيشنهاد كردند به طور موقت به اشراف عرب و اعضاى قريش سهمى بيش از موالى و غير عرب بپردازد، تا قدرى اوضاع حكومتش سامان يابد و پس از سامان يافتن اوضاع طبق روال سابق عمل نموده و بيت المال را به طور مساوى تقسيم كند، ولى حضرت نپذيرفت و فرمود:
«اتامرونى ان اطلب النصر بالجور فى من وليت عليه و الله لا اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم فى السماء نجما! لو كان المال لى لسويت بينهم فكيف و انما المال مال الله.» (34)
يعنى: آيا به من دستور مى دهيد پيروزى را با ظلم بر كسانى كه به ولايت و حكومت بر آنها برگزيده شده ام به دست آورم؟ و الله، تا عمرم باقى است و شب و روز برقرار و ستارگان آسمان در پى هم طلوع و غروب مى كنند چنين كارى نخواهم كرد. اگر آن مال از آن من هم بود در ميان آنها به طور مساوى تقسيم مى كردم؛ تا چه رسد به اين كه مال، مال خداست.

3 – صلابت در برابر دشمنان در كمين نشسته اسلام

در عصر امامت امير مؤمنان عليه السلام افراد جامعه از حيث تعهد به دين به سه دسته دوست دار، بى تفاوت و دشمن تقسيم مى شدند. دوست داران و ارادتمندان به دين كسانى بودند كه قبل از فتح مكه اسلام آورده، طعم مجاهدتها، مرارتها، سختيها و كمبودهاى صدر اسلام را چشيده و يا به دليل پيوند با قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله روح مكتب را درك كرده و با مذاق دين انس و الفتى خاص داشتند. اين افراد غالبا در ميان مهاجرين و انصار و پس از رحلت نبى اكرم صلى الله عليه و آله در ميان نزديكان اهل بيت عليهم السلام يافت مى شدند.
بى تفاوتها كسانى بودند كه دين، مساله اساسى و معيار حركت فردى و اجتماعى آنان نبود، تا آنجا به دستورات دينى پايبند بودند كه زندگى روزمره شان به راه بود، نه كارى به سياست داشتند و نه ديانت، هم و غمشان معيشت بود. اين دسته كه اكثريت جامعه آن روز را تشكيل مى دادند غالبا مسلمانانى بوده اند كه در مناطق خارج از مكه و مدينه مى زيستند. و پس از فتح مكه به سال نهم هجرى، وقتى كه اقتدار نظام اسلامى مسلم گرديد فوج فوج به اسلام گرويدند، تا تحت حمايت نظام اسلامى، منافع، امنيت و آسايش بيشترى براى خويش فراهم سازند. البته بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله اكثر مسلمانان سرزمينهاى مفتوحه شام، عراق، ايران و مصر جزء همين دسته به حساب مى آمده اند.
اما دشمنان اسلام در زمان امامت امير مؤمنان عليه السلام علاوه بر كفار منافقانى بوده اند كه تحت عنوان حزب طلقا در كنار اصحاب به سر مى بردند. حزب طلقا، همان كفار قريش بوده اند كه تا آخرين نفس براى نابودى اسلام و حكومت اسلامى تلاش كرده و در اين راه خسارتهاى جانى و مالى فراوانى را متحمل گرديدند. اما با مقاومتهاى مجاهدان اسلام نتوانستند اسلام را نابود سازند. به اين دليل به ناچار در سال هشتم هجرى در جريان فتح مكه از ترس شمشير مسلمانان ظاهرا اسلام آوردند، ولى همواره در كمين ضربه زدن و ريشه كن كردن دين و بازگرداندن جامعه به دوران جاهليت بودند؛ چرا كه با پيروزى اسلام زندگى اشرافى، امتيازات ظالمانه و هوسرانى هاى حرامشان از دست رفته بود.
هسته مركزى حزب طلقا را خاندان بنى اميه تشكيل مى دادند و در كانون فتنه گرى، خاندان بنى اميه، ابو سفيان و فرزندانش قرار داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه همواره مواظب اين گروه بوده تا بر عليه مسلمانان فتنه گرى نكنند. هرگز پستهاى كليدى و يا امتيازات حساس را به آنان نمى سپرد و در محافل خصوصى خويش با خواص اصحاب و عناصر خودى، آنان را شركت نمى داد. بنابراين تا روزى كه نبى اكرم صلى الله عليه و آله در قيد حيات بود آنان نتوانستند ضربه اى به اسلام وارد سازند. لكن پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله به دليل ضعف برخى از سران اصحاب، امويان اندك اندك خود را به دستگاه خلافت نزديك نمودند؛ آنها ابتدا امتياز حكمرانى شام را از خليفه دوم گرفته و پس از مدتى فرمانروايى كوفه، بصره و مصر را در دست گرفتند و بر دار الخلافه مسلمانان مسلط گشتند. به طورى كه در زمان عثمان معاويه والى شام، وليد بن عقبه و سعيد بن عاص واليان كوفه و عبدالله بن عامر والى بصره و يعلى بن منيه والى يمن و عبدالله بن سعد بن ابى سرح والى مصر و مروان بن حكم رئيس دفتر عثمان، همگى از حزب طلقا و غير از يعلى بن منيه بقيه از خاندان بنى اميه بوده اند، على بن ابى طالب در تمام دوران امامت خويش هرگز به اين گروه منافق دست دوستى و همكارى نداد. چه در دوران تنهايى و غربت و چه در دوران حكومت هيچ گاه به آنان نزديك نشد. و تساهل و تسامح با آنها را روا ندانست.
پس از سقيفه و تصاحب خلافت توسط ابوبكر، ابو سفيان براى اختلاف افكنى بين سران اصحاب و درگير كردن آنان با يكديگر، به على عليه السلام و بنى هاشم پيشنهاد همكارى و كنار زدن ابوبكر را داد. ولى حضرت در پاسخش فرمود:
«ارجع يا ابا سفيان، فو الله ما تريد الله بما تقول، و ما زلت تكيد الاسلام و اهله.» (35)
يعنى: برگرد ابو سفيان، قسم به خدا، تو براى خدا اين حرف را نمى زنى، تو همواره در پى مكر و خدعه عليه اسلام و مسلمين بوده اى.
حضرت وقتى به حكومت رسيد كليه كارگزاران اموى را از كار بركنار كرد، (36) تنها كسى كه مقاومت مى ورزيد معاويه بود.
از نظر على عليه السلام بنى اميه عناصر منافق و فتنه گرى بودند كه به دروغ ادعاى مسلمانى داشته و در سايه تساهل خلفاى گذشته زيركانه در دستگاه خلافت نفوذ كردند. و پستهاى كليدى جامعه اسلامى را در دست گرفتند. از اين رو به مردم تذكر مى داد كه اساسا آنها مسلمان نيستند، هنوز كفر دوران جاهليت در پشت پرده هاى دلهايشان پنهان است اگر فرصتى پيدا كنند بر عليه اسلام فتنه مى كنند بايد از آنها هراسيد و به آنان دست دوستى، صلح و صفا نداد. قسم ياد مى كرد:
«و الذى فلق الحبة و برء النسمة ما اسلموا و لكن استسلموا و اسروا الكفر.» (37)
يعنى: قسم به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد آنها اسلام نياورده اند لكن به ظاهر تسليم شده اند و كفر خويش را پنهان كرده اند.
و مى فرمود: «الا ان اخوف الفتن عندى عليكم فتنة بنى امية.» (38)
يعنى: هوشيار باشيد مخوفترين فتنه اى كه از آن بر شما خوف دارم فتنه بنى اميه است.
همين بينش امير مؤمنان بود كه موجب سرسختى و صلابتش در برخورد با بنى اميه گرديد. حضرت احساس مى كرد مصالحه و كنار آمدن با معاويه، به معناى پذيرش حاكميت كفر و نفاق بر مسلمانان شام و تكيه زدن منكران دين بر منصب پيامبر خدا مى باشد. به همين جهت مى فرمود: «يئس القوم و الله من خفضنى و منيتى و حاولوا الادهان فى ذات الله و هيهات ذلك منى.» (39)
يعنى: (بنى اميه) از پايين كشيدن و مرگ من، نااميد شده اند! تلاش مى كنند مرا وادار به سستى و كاهلى در برابر دستورات خدا كنند، ولى سستى در اجراى دستورات الهى از من دور است.
ابن عباس مى گويد: من پنج شب بعد از قتل عثمان وارد مدينه شده بودم، خواستم نزد على بروم كه به من گفته شد مغيرة بن شعبه نزد على است؛ ساعتى پشت درب نشستم، تا اين كه مغيره بيرون آمد، به من سلام كرد و گفت، كى آمده اى؟ گفتم همين الان، بعد نزد على عليه السلام رفتم و سلام كردم… گفتم درباره كار مغيره برايم بگو، چرا با شما خلوت كرد؟ على عليه السلام فرمود: دو روز پس از قتل عثمان نزد من آمد و گفت وقت خصوصى مى خواهم من هم شرايط را فراهم كردم، گفت: شما باقى مانده مردان بزرگى و من هم خير خواه شما هستم، از شما مى خواهم كارگزاران عثمان را امسال عزل نكنى، بنويس تا سر پستهايشان بمانند؛ اگر با شما بيعت كردند و حكومتت استوار شد هر كس را كه خواستى عزل و هر كه را خواستى سرجايش مثل گذشته مستقر مى كنى. من گفتم:
«و لا اعطى الريا فى امرى.»؛ يعنى: به خدا قسم، من در دينم مداهنه [مصالحه و معامله] نمى كنم.
او گفت: حال كه از انجام اين كار پرهيز دارى هر كس را كه خواستى بر كنار كن، ولى معاويه را رها نكن او آدم با جراتى هست آرام نمى نشيند، مردم شام هم از او حرف شنوى دارند، به علاوه شما براى ابقاى او حجت دارى؛ زيرا عمر او را والى تمام قلمرو شام قرار داده بود.
من به او گفتم: «لا و الله لا استعمل معاوية يومين ابدا.»؛ يعنى: نه قسم به خدا من حتى دو روز هم معاويه را سر كارش باقى نمى گذارم. ابن عباس پس از نقل اين ماجرا مى گويد [به على عليه السلام] گفتم: من پيشنهاد مى كنم معاويه را ابقا كنى، اگر با شما بيعت كرد، مسؤوليت عزلش با من، من او را از منزلگاهش بيرون مى كشم.
ولى على فرمود: «لا و الله لا اعطيه الا السيف.» (40)
يعنى: نه قسم به خدا جز شمشير چيز ديگرى به او هديه نخواهم كرد.
آرى حضرت تا آخرين لحظه حاضر نشد و لو به طور موقت با بنى اميه مصالحه كند در حالى كه اگر با معاويه صلح مى كرد يقينا حكومتش دوام بيشترى مى يافت. ولى حضرت حاضر نبود حتى يك روز به واسطه معامله با كفار و منافقان بر عمر حكومت خويش بيفزايد. از اين رو در حالى كه تازه بيش از هفت ماه و سيزده روز از جنگ جمل نگذشته و هنوز خستگى و گرد غبار جنگ بصره از تن سپاهيان فرو نريخته بود، بار ديگر براى جنگ با معاويه از كوفه به سوى صفين حركت كرد. يكصد و ده روز در حال جنگ با معاويه بود. در طول اين مدت نود بار بين دو سپاه درگيرى رخ داد و بيست و پنج هزار تن از سپاهيان به شهادت رسيدند. (41) اما هرگز حاضر به نرمش در مقابل سپاه شام نشد. سرانجام سند تحكيم و آتش بس موقت را با اصرار خوارج، و براى حفظ مصالح اسلام و مسلمين پذيرفت، اما پس از پايان ماجراى حكميت و آشكار شدن نيرنگ معاويه، بار ديگر براى جنگ به سوى صفين حركت نمود. كه فتنه جنگ نهروان به وقوع پيوست. سپاهيانش پس از نهروان از اطراف آن حضرت پراكنده شدند، و آن بزرگوار را در اجراى سياستهايش تنها گذاردند.
اين وقايع كاملا نشان مى دهد يكى از مرزهاى ممنوع تساهل در مكتب علوى تساهل با دشمنان اسلام، شياطين، منافقان و به طور خلاصه عناصر غير خودى است، مرزى كه حضرت هرگز آن را در هم نشكست و از آن پا فراتر ننهاد.

نتيجه گيرى

بنابراين در جمع بندى بايد گفت مدارا و شدت عمل در حكومت اسلامى داراى حد و مرز مشخصى است. حاكم اسلامى تا آنجا كه به مصالح اسلام و جامعه اسلامى ضربه اى وارد نشود، مى تواند براى هدايت خواص منحرف يا متحجران سياسى و مذهبى از خود بردبارى نشان دهد. ولى بر سر مسائلى كه تضمين كننده نظم جامعه و اسلاميت يك نظام سياسى مى باشد؛ يعنى مقوله هايى چون اجراى حدود و حفظ بيت المال و برخورد با معاندان و منافقانى كه به دنبال هدم اسلام و نظام اسلامى هستند بايد سختگير و با صلابت باشد و ضعف و سستى به خود راه نداده، مشى مدارا و تسامح را كنار بگذارد.

پى نوشت ها :

12) محمد ابن سعد، پيشين، ج 5، صص 15و16.
13) ر. ك: محمد بن محمد شيخ مفيد، الجمل، تحقيق على مير شريفى، مكتب الاعلام اسلامى، قم، 1413 ق، ص 176.
14) همان.
15) محمد ابن سعد، پيشين، ص 17.
16) منقرى، نصربن مزاحم، پيشين، ص 186.
17) ر. ك: عبدالحميد ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 8، صص 37و 38و 48و 55.
18) همان، ص 40 و 19.
19) ابراهيم ثقفى، الغارات، تحقيق عبدالزهراء الحسينى، دار الاضواء، بيروت، 1407 ق، ص 368.
20) بقره/45.
21) مائده/8.
23) ابراهيم ثقفى، پيشين، صص 370 – 366
23) محمدباقر محمودى، نهج السعادة فى مستدرك نهج البلاغه، دار التعاريف، بيروت، 1396 ق، ج 1، ص 198.
24) نهج البلاغه، خطبه 15.
25) محمد باقر محمودى، پيشين، ج 4، ص 31.
26) همان، ج 1، ص 224.
27) همان، صص 225 – 224.
28) ابن ابى الحديد، پيشين، ج 4، ص 102.
29) محمدباقر محمودى، پيشين، ج 4، صص 146 و 147.
30) ر. ك: ابن ابى الحديد، پيشين، ج 4، صص 83 و 85؛ محمد تقى تسترى، قاموس الرجال، جامعه مدرسين، قم، ج 9، ص 438.
31) محمدتقى تسترى، قاموس الرجال، مركز نشر الكتاب، تهران، ج 9، ص 7.
32) همان، ص 220.
33) محمدباقر محمودى، پيشين، ج 1، ص 602.
34) نهج البلاغه، خطبه 126؛ محمدباقر محمودى، پيشين، ج 2، صص 452 – 450.
35) محمد بن محمد شيخ مفيد، الارشاد، پيشين، ج 1، ص 190.
36) احمد يعقوبى، تاريخ اليعقوبى، شريف الرضى، قم، 1414 ق، ج 2، ص 179.
37) نهج البلاغه، نامه 16؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 4، ص 31.
38) نهج البلاغه، خطبه 93.
39) محمدباقر محمودى، پيشين، ج 2، ص 210 به نقل از علل الشرايع، باب 122، ح 2؛ المناقب، ج 3، ص 15.
40) على بن الحسين مسعودى، مروج الذهب، دار الفكر، بيروت، 1409 ق، 2، صص 364 و 365.
41) على بن الحسين مسعودى، التنبيه و الاشراف، تصحيح عبدالله اسماعيل الصاوى، دارالصاوى، قاهرة، ص 256.

برگرفته از : ماهنامه رواق انديشه – شماره 22
منبع : سایت باشگاه اندیشه

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد