در سوگ زهراي اطهر
در سوگ زهراي اطهر
قصيده فانوس
مصطفي پورنجاتي
رمز سحر
روشنايي است
در ژرفناي شب
و فانوس
اشارتي است به خورشيد
که از راه مي رسد.
فاطمه
نام کوچک فانوس هاي شب است
که تا الهه صبح
مژده روشني مي دمد
از ملکوت بهشت
تا قلب زمينيان
تا کوير مدينه
آبشاري روان شده است، نامش: کوثر
که در عطش و تاريکي
آب و آفتاب
مي دمد
و به رؤياي سيب ها
نقش حقيقت مي زند
خطابه مي خواند
بيدار مي کند
بالا مي برد و فرا مي خواند
فاطمه
نام کوچک سيب هاي خداست
کودکي، سراسر خاک
مي دود
گريه مي کند و سراغ مادر مي گيرد
فرصت ميلاد را حتي، دريغش کرده اند
که پيش از آنکه به شهر غاصبان سفر کند
با خاطره آتش و دود
بدرود گفته است
فاطمه
نام مادر کودکي است که از ياد رفته است.
توفان
محبوبه زارع
و حالا – من که نه – يک ماهي سرگرم با توفان
به اسم شعر مي جويد تو را در قرن ها توفان
براي اين سفر، از دشنه ها تا ساحل زخمت
تمام پلک ها کشتي شدند و ناخدا، توفان!
درست است آبروي آسمان، مديون بالت بود
حرامم کرده اما بعد تو پرواز را، توفان
ولي تا چادرت هفت آسمان، کفشت زمين باشد
چگونه مي تواند خم کند با در، تو را توفان
جنون با لهجه اي ساکت هياهو را صدا مي زد
و دستاس و در و ديوار مي گفتند: يا توفان!
اگرچه خرد شد دل، شب که پهلويت شکست اي خوب!
تحمل مي کنم اين زخم را تا صبح، تا توفان
همين فردا که سمت تربت آيينه مي آيد
به من مي گويد اين شعرت چه فرقي داشت با توفان؟!
هيچ کس با علي عليه السلام صميمي نيست
عباس محمدي
بوي آواز يا کريمي نيست
خانه آن خانه قديمي نيست
بين اين کوچه هاي دلتنگي
هيچ کس با علي عليه السلام صميمي نيست
آفتاب دلش دو نيم شده است
نيمه اي ابري است و نيمي نيست
بعد زهرا عليها السلام به جز غم غربت
در دل کوچه ها، نسيمي نيست
روز آغاز مي شود، اما
خبري جز شب يتيمي نيست
تو، سيب سرخ بهشتي
رزيتا نعمتي
فرشته ها همه در خانه ات قدم زده بودند
شبي که ياس سپيد تو را رقم زده بودند
نه آن که مريم و هاجر نه آن که دختر عمران
هزار شربت شيرين تو را به هم زده بودند
ببار بانوي باران، ببار ابر محمد صلي الله عليه و آله!
چقدر پنجره ها از تو حرف کم زده بودند!
تو سيب، سرخ بهشتي براي لحظه چيدن
به سيب هاي بهشتي به جز تو سم زده بودند
خدا محاسبه کرد و پس از خلاصه قرآن
نوشت سوره کوثر تو را قلم زده بودند
قامتي که تا برداشت
سودابه مهيجي
تبر درست به بال و پر کبوتر خورد
تبر به ريشه پروانه هاي بي پر خورد
درست پشت در خانه خدا، خورشيد
شکست و ماند و به اصرار ميخ ها بر خورد
تبر… بهار جوان… قامتي که تا برداشت…
نمازهاي هميشه که مهر بستر خورد…
پرندگان يتيمي که سرخ باليدند
تبر… که باز به پروانه هاي ديگر خورد…
تبر… نه!… خون قلم بيش از اين مهيا نيست
که نسل سبز بهاران چقدر خنجر خورد
مني که خسته ترين جان به دوش بي مادر
مني که در پي او قرن ها به شب برخورد؛
دوباره، ابرترين، محض شکر باريدم
که هفت پشت غزلخواني ام به کوثر خورد
خدا قبول کند واژه ها پر از بغض اند
اگرچه شاعر شيدا به سطر آخر خورد
تشنه ام؛ تشنه
رزيتا نعمتي
در باز خواهد شد، تو صاحب خانه گر باشي
کافي است تا نيت نمايم، در نظر باشي
مي خواهم از آيينه هم آيينه تر باشم
مي خواهم امشب هم نشينم تا سحر باشي
بگذار با تکرار تسبيح سر انگشتم
تا صبح در انگشت هايم شعله ور باشي
هر لحظه مي پيوندمت اي مادر بابا!
من با تو هستم با تو، تو با من اگر باشي
گفتم که يک دريا کويرم تشنه ام، تشنه
گفتي که – اعطيناک کوثر – خوش خبر باشي!
من از صداي ناله چرخيدن درها
شک دارم اي بانو هنوزم پشت در باشي
چند دو بيتي
رقيه نديري
شب و بغض در و ديوار، نقطه
و بهت ممتد مسمار، نقطه
تو غرق جمله ي آيا شما هم؟!
از آن سو: بگذر و بگذار؛ نقطه
کلامي، ناله اي، بغضي، نگاهي
من از تو دلخوشم حق به آهي
نمي گويي غريب شهر بي تو
چه خواهد کرد در دنياي واهي؟
گذشتم از هواي ديشب تو
پرم از گريه هاي ديشب تو
فقط اي کاش مي شد من بخوانم
فرازي از دعاي ديشب تو!
در هواي کوچه
زينب مسرور
امشب، مدينه در دلش درد است، بانو!
حال و هواي کوچه ها سرد است، بانو!
پشت دري، ياس سپيدي، سخت پژمرد
ياس عزيز من، چرا زرد است، بانو؟!
آيينه ها، حتي حضورت را نديدند!
سنگي به دستي ناجوان مرد است، بانو!
امشب، دلم پرواز را از باد، برده ست
«پهلو به پهلو در دلم، درد است، بانو!»
ديشب، غروب غربتت، مولا عليه السلام چه مي گفت؟
انگار او هم با تو همدرد است، بانو!…
امشب مدينه در دلش درد است، بانو!
حال و هواي کوچه ها سرد است، بانو!
منبع: کتاب اشارات – شماره 97 /س