نصایحی از جناب شیخ جعفر مجتهدی(رحمت الله علیه) (1)
نصایحی از جناب شیخ جعفر مجتهدی(رحمت الله علیه) (1)
الطاف كریمانه حضرت علی ابن موسی الرضا – علیه السلام
آقای صابر نقل كرده اند:
مدتها بود كه به خاطر اختلافی كه با همسر علویهام داشتم، زندگی مجردانهای را پیش گرفته بودم. خانم من در اتاقهای آن طرف برای خود زندگی میكرد، و من هم در اتاقهای این طرف! و ما هیچگونه مراودهای با هم نداشتیم و حتی از صحبت كردن با هم پرهیز میكردیم و اگر چه به ظاهر در یك خانه به سر میبردیم ولی باطناً فرسنگها از هم فاصله داشتیم! و تصور نمیكردم كه هیچ عاملی بتواند این فاصله را از میان بردارد. تا این که یک روز به هنگام غروب حادثهای را كه هرگز تصور آن را نمیكردم اتفاق افتاد.
شنیدم كه كسی آهسته به در میزند. در خانه را گشودم و با مردی رو به رو شدم كه ادب و متانت او بیش از همه چیز جلب توجه میكرد.
سلام كرد، سلام او را جواب گفتم. پرسید:
شما آقای صابر وكیل هستید؟
جواب دادم:
آری! فرمایشی داشتید؟
گفت:
حامل پیغامی هستم!
از ایشان خواستم تا دقایقی را در خدمت شان باشم، و ایشان نیز دعوت مرا پذیرفتند.
من فكر میكردم كه حتماً سفارشی از آشنایی آوردهاند كه به شغل وكالت من ارتباط پیدا میكند، ولی این گونه نبود!
پرسیدند:
شما علویهای در منزل دارید؟!
گفتم:
بله! همسری دارم كه علویه است.
گفتند:
در حال متاركهاید؟!
گفتم:
مدتهاست كه مانند دو بیگانه در یك خانه زندگی میكنیم و كاری به كار هم نداریم!
گفتند:
این علویه دیگر از رفتار شما به تنگ آمده و امروز شكایت شما را به امام عرضه كردهاست. آقای صابر! زندگی شما در حال سوختن و متلاشی شدن است و من آمدهام تا به شما هشدار بدهم!
سخنان این مرد كه با صلابت عجیبی همراه بود، مثل یك آوار مرا در هم كوبید و شیرازه افكار مرا به كلی از هم گسست! هر چند خود را در جدایی از همسرم تا حدی مقصر میشناختم ولی غرور بیش از حد باعث شده بود كه برای آشتی با او قدم به پیش نگذارم.
هنگامی كه ایشان آمرانه به من گفتند:
بروید و علویه را به این اتاق دعوت كنید! بیاراده و بدون چون و چرا از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم و علویه را صدا كردم!
علویه به محض شنیدن صدایم، از اتاق خود بیرون آمد. نگاه نگران و مضطرب او با زبان بی زبانی میخواست از من بپرسد:
شما، مرا صدا كردید؟! با من كاری داشتید؟!
گفتم:
خانم! مهمان عزیزی داریم! منتظر شما هستند!
همسرم، چادر خود را به سر كرد و بیآنكه در میان ما حرفی رد و بدل شود، به اتفاق وارد اتاق شدیم.
ایشان پس از سلام و احوال پرسی، رو به علویه كرده فرمودند:
من حامل پیغامی در مورد شما برای آقای صابر بودم. الطاف كریمانه آقا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) شامل حال شما شده است. آقای صابر اولین قدم را برای آشتی با شما برداشتهاند، شما هم انشاءالله قدم بعدی را برخواهید داشت و زندگی شیرینی را با هم آغاز خواهید كرد!
در سكوت همسر من، رضایت خاطر موج میزد و پید ا بود كه آمادگی خود را برای آشتی اعلام میدارد.
من و همسرم ضمن تشكر از ایشان خواستیم كه به میمنت این آشتی، شام را مهمان ما باشند، فرمودند:
شما باید از حضرت تشكر كنید، من فقط حامل پیغام بودم!…
ظلم در حق کودک معصوم
استاد محمد علی مجاهدی نقل کرده اند :
یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار سالهام عازم مشهد مقدس شده بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا – علیها آلاف التحیه و الثنا – توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردیم.
دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود. آقای مجتهدی رو به من و همسرم كرده، فرمودند:
چرا در حق این كودك معصوم ظلم میكنید؟!
شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی كه داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمیكردیم.
هنگامی كه آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود:
این بچه دارد از بین میرود! طبیعت كودك خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد!
از شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد زیرا به چشم خود میدیدیم كه دخترمان با شادی كودكانه خود سرگرم بازی كردن است و مشكلی ندارد!
دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهرهاش تغییر كرد و نفسش به شماره افتاد! من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازهای دست و پای خود را گم كرده بودیم كه نمیدانستیم چه باید بكنیم؟!
حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی كه ذكری را زمزمه میكردند، بر روی او میدمیدند!
دخترم پس از چند دقیقهای، رفته رفته حالت طبیعی خود را پیدا كرد و باز سرگرم شیطنتهای كودكانه خود شد!
حضرت آقای مجتهدی در حالی كه ما را به صرف میوه دعوت میكردند، رو به همسرم كرده فرمودند:
خانم همشیره! لزومی ندارد كه این لباس زیبا را بر تن این كودك كه خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان كوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب كنید! وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید كه صدقه، رفع بلا میكند!
آن مرد خدا راست میگفت. هنگامی كه به دیدار او میرفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان میدادند و سرگرم تماشای او میشدند و ما از این مطلب غافل بودیم كه به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد میكنیم! ضمناً آن روز فراموش كرده بودیم برای سلامتی او صدقه بدهیم.
رضایت پدر خود را جلب كنید!
مرحوم كاشانی مردی وارسته و راه رفته و كریم النفس بود. منزل ایشان در كوی آب و برق مشهد، خانه امید دوستان آل الله به شمار میرفت و ایشان غالباً میزبان افراد بیشماری در طول هفته بودند و سفره این مرد عارف همیشه گسترده بود.
ایشان نقل می کردند :
جوانی مرتباً به سراغ من میآمد و از بی سروسامانی زندگی خود شكوه داشت ومن آنچه به نظرم میرسید از او دریغ نمیكردم ولی گره از كار او گشوده نمیشد!
شبی از من دعوت شد تا در مراسم میلاد مبارك حضرت علی (علیه السلام) شركت كنم، و من به آن جوان گفتم كه امشب، شب برات است با من همراه باش تا ببینم چه می شود؟!
مجلس بسیار باشكوهی بود و از طبقات مختلف در آن شركت كرده بودند مداحان یكی پس از دیگری مدیحه خوانی میكردند و میرفتند. ساعتی از شروع مجلس گذشته بود كه آقای مجتهدی آمدند و در كنار من نشستند.
آن جوان از احترام من به ایشان دریافت كه او باید مرد صاحب نفسی باشد، لذا مرتباً از من میخواست كه مشكل او را با آقای مجتهدی در میان بگذارم تا بلكه فرجی شود.
آن جوان را به ایشان معرفی كردم و گفتم:
مدتی است كه با گرفتاریها دست و پنجه نرم میكند ولی از پس آنها برنمیآید! امشب، شب عزیزی است اگر در حق او لطفی كنید ممنون خواهم شد.
آقای مجتهدی نگاه نافذ خود را به صورت او دوختند و پس از چند لحظه درنگ به او فرمودند:
شما باید رضایت پدر خود را جلب كنید!
جوان گفت:
پدرم، دو سال است كه مرده است!
گفتند:
و گرفتاری شما هم از دو سال پیش شروع شدهاست! مگر فراموش كردهای كه در آن روز آخر در میان شما چه گذشته است؟! شما در ساعات آخرین عمر پدرتان به سختی او را رنجاندید و پدر خود را در آن ساعات بحرانی به حالت قهر تنها گذاشتید!
جوان در حالی كه عرق شرم بر سر و رویش نشسته بود، رو به من كرده، گفت: آقا درست میگویند! نبایستی او را تنها میگذاشتم! آخر من تنها پسر او بودم! چه اشتباه بزرگی مرتكب شدهام!
آقای كاشانی میگفتند كه آقای مجتهدی دقایقی بعد، دستوری به آن جوان دادند و از ما خداحافظی كردند و رفتند.
آن جوان با به كار بستن دستور ایشان، در عرض یك ماه، زندگیاش سر و سامان خوبی گرفت و هنوز هم با آرامش و در كمال راحتی زندگی میكند و دعا گوی آن مرد خداست.
آقای كاشانی نگفتند كه دستور حضرت آقای مجتهدی برای رفع مشكلی كه آن جوان داشت چه بود ولی گفتند كه آن جوان چند شب بعد از آن ملاقات، پدرش را در خواب میبیند و به او میگوید كه دیگر از تو ناراضی نیستم، تو با این كار خود مشكل بزرگی را از پیش پای من در عالم برزخ برداشتی!
یادی از سید العارفین آیت الله سید علی قاضی
مرحوم مغفور حجهالاسلام سیدمهدی قاضی طباطبایی فرزند استاد العارفین و مرادالسالكین مرحوم آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی _ قدس سرهما _ مردی وارسته و مهذب و عالمی بزرگوار و متقی و در علوم غریبه استادی مسلم بود و خط ثلث و نسخ را با زیبایی و قدرت مینوشت. عمری زاهدانه و مجردانه زیست و سرانجام در شهر قم بدرود حیات گفت، ایشان می فرمودند:
در نجف اشرف ضمن تحصیل علوم حوزوی در فراگیری علوم غریبه سعی بلیغی به خرج میدادم و مرحوم پدرم از این بابت نگران بودند و به من میگفتند كه تو با علوم غریبه به جایی نمیرسی و حالا كه سالهای پایانی عمرم را طی میكنم میبینم كه حق به جانب پدرم بودهاست و از این علوم جز حجاب و ظلمت چیزی نصیب انسان نمیشود.
پدرم مردی عیالوار بود و به خاطر شیوه سلوكی خود اعتنایی به زخارف دنیوی نداشت و لذا زندگی ما به سختی میگذشت و حتی برای امرار معاش روزانه خود غالباً با دشواری مواجه بودیم و غذای معمول ما هنگام ناهار، ترید نان خشك و دوغ بود.
روزی مادرم به من گفت:
برو به حجره آقا و پولی بگیر تا امروز یك ناهار درست و حسابی بخوریم، همه ما داریم از ضعف رنج میبریم.
مرحوم پدرم زیاد سیگار میكشیدند و از پستوی حجره خود برای ریختن آشغالهای سیگار استفاده میكردند. وقتی كه وارد حجره شدم و سلام كردم، از وجنات من فهمیدند كه چه هدفی دارم و به چه منظوری به حجره ایشان رفتهام!
فرمودند:
سیدمهدی! باید آشغالهای این پستو را امروز خالی كنی!
گفتم:
از ضعف نای راه رفتن ندارم و شما از من میخواهید كه این كار شاق را انجام دهم؟!
فرمودند:
در این گونی را كه میتوانی نگهداری!
و بعد خاكاندازی برداشتند و پس از پر كردن آشغالهای سیگار آن را در گونی خالی كردند، یك اشرفی طلا در میان آشغالهابود! فرمودند:
این یك اشرفی!
و دو مرتبه دیگر خاك انداز پر از آشغال سیگار را در گونی خالی كردند و هر بار یك اشرفی به من نشان دادند و فرمودند:
این سه اشرفی را بردار و ببر، و از این به بعد اینقدر غصه شكم را نخورید! خداوند رزاق است.
حل مشكلات با نماز امام زمان ارواحنا فداه
جناب آقای حاج فتحعلی میگفتند:
زمانی به جهت مشاغل كسبی مجبور به مسافرت به كشورهای آلمان، فرانسه، انگلیس و سوریه شدم و برای اینكه از غذاهای آنجا مصرف نكنم مقداری كنسرو با خود برداشتم، در این موقع خدمت آقای مجتهدی رسیده و به ایشان عرض كردم، اجازه میدهید به این كشورها مسافرت كنم؟
فرمودند:
بله آقاجان، اگر شما نروید پس چه كسی برود؟
سپس به ایشان عرض كردم، در این مسافرت چه كنم كه درمانده نشوم و در امان باشم؟
فرمودند:
به هر كشوری كه رسیدید، هر روز دو ركعت نماز توسل به حضرت ولی عصر (علیهالسلام) بخوانید.
وقتی به آلمان، فرانسه و انگلستان رفتم، هر روز نماز توسل را میخواندم و كارهایم خیلی سریع انجام میگرفت، تا اینكه به سوریه آمدم و با خود گفتم: اینجا كشور سوریه است و مسلمان میباشند و احتیاجی به نماز توسل نیست، هنگامی كه میخواستم از سوریه به ایران بیایم، به فرودگاه رفتم، گفتند:
تا یك ماه تمام پروازهای ایران مسدود میباشد، وقتی به هتل برگشتم، بسیار ناراحت بودم كه ناگهان ملهم شدم نماز توسل به حضرت را بخوانم.
فوراً برخاستم و دو ركعت نماز توسل به حضرت را خواندم و مجدداً به فرودگاه رفتم، همینكه به فرودگاه رسیدم گفتند: یك پرواز ویژه برای ایران گذاشته شده است و من متوجه شدم كه این به بركت نماز توسل به حضرت بودهاست.
برطرف شدن مشكلات با رضایت والدین
جناب سید صادق شمس الدینی كه از سادات بزرگوار میباشند نقل كردند:
یك روز كه خدمت آقای مجتهدی بودم به ایشان عرض كردم:
یكی از دوستانم كه مرد بسیار خوب و با تقوایی است، دائماً در زندگی خود مشكل پیدا میكند و كارهایش گره میخورد و هر چه به ذوات مقدس اهل بیت (علیهمالسلام) متوسل میشود، نتیجهای نمیگیرد،
آقای مجتهدی بعد از چند دقیقه فرمودند:
آقای سیدصادق پدر دوست شما كه هم اكنون در قید حیات نمیباشد، از او راضی نیست، و این مشكلاتی كه در زندگی دوست شماست از نارضایتی پدرش میباشد
آقای شمسالدین میگفتند: همانجا با خود نیت كردم كه به نیابت پدر دوستم، عمل خیری انجام دهم، هنوز چند لحظه بیشتر از این تصمیمی كه در درون خود گرفته بودم نگذشته بود كه آقای مجتهدی فرمودند:
دیدم پدر دوستتان لبخندی زده و از پسرش راضی شد
و بعد از آن مشكلات دوستم یكی پس از دیگری برطرف گشت و زندگی او سامان یافت.
رعایت حقوق خانواده
جناب سیدمحمد احمدزاده میگفتند:
زمانی كه آقای مجتهدی در مشهد به سر میبردند، بنده كلیدی از محل سكونت ایشان داشتم و هر شب سری به آقا میزدم و مدتی از شب را در محضر ایشان سپری میكردم، آنگاه به خانه میرفتم،
یك شب مقداری نان تهیه كرده و برای ایشان بردم، اما هنگامی كه می خواستم با كلید خود درب را باز كنم، ملهم شدم كه زنگ بزنم و درب را با كلید باز نكنم، وقتی زنگ را زدم، آقا درب را باز نموده و فرمودند: چه كار دارید، عرض كردم میخوام داخل شوم.
فرمودند: خیر.
عرض كردم برای شما نان تهیه كردهام، فرمودند: ما به نان احتیاجی نداریم.
بنده هم از اینكه آقا از من دلگیر شده بودند، سخت ناراحت شده و به خانه رفتم
وقتی به منزل رسیدم، عیالم گفت: چه عجب امشب زود به خانه آمدهاید؟!
گفتم چطور؟ گفت:
امروز عصر به حرم مطهر حضرت رضا (علیهالسلام) رفتم و شكایت شما را به حضرت نمودم و عرض كردم: آقا جان؛ سیدمحمد این بچهها را نزد من میگذارد و خودش به دنبال تفریحش میرود و دیر وقت به منزل میآید و اصلاً به فكر من نیست.
آقای احمدزاده میگفتند: در این موقع متوجه شدم كه چرا آقای مجتهدی مرا نپذیرفتند.
روز بعد كه خدمت آقای مجتهدی رسیدم فرمودند:
آقا سیدمحمدجان، چرا شما عیالتان را ناراحت كردهاید، ایشان دیروز از شما به حضرت رضا (علیهالسلام) شكایت كرده بودند، سپس مبلغی پول به من داده و فرمودند: كادویی بخرید و برای همسرتان ببرید تا دلگیری ایشان از شما برطرف شود.
سفارش به یك دوبیتی راجع به حضرت ابوالفضل (علیهالسلام)
جناب آقای حسنی تعریف كردند:
روزی همراه بعضی از دوستان جهت زیارت آقای مجتهدی به قزوین رفتیم، محل سكونت ایشان منزل آقای حاج فتحعلی بود.
بعد از اینكه لحظاتی را در خدمتشان سپری كردیم، خطاب به جناب حاج فتحعلی فرمودند:
كاغذ و قلمی تهیه كنید تا یك دو بیتی درباره حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) بگویم
حاج علی آقا یك برگ كاغذ و قلمی به ایشان دادند.
پشت كاغذ مقدار اندكی خط خوردگی داشت، هنگامی كه آقا آنرا گرفته و مشاهده نمودند فرمودند:
اسم حضرت را بر روی كاغذ قلم خورده نمینویسند.
این بیان و اظهار ایشان نشانگر نهایت ادب و احترام نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود.
به هر حال حاج علی آقا فوراً كاغذی كاملاً تمیز مهیا نمودند، آنگاه آقای مجتهدی گفتند:
حضرت ولی عصر (ارواحنافداه) میفرمایند: هر كس با این دو بیت شعر متوسل به عمویم قمر منیر بنی هاشم حضرت عباس (علیهالسلام) بشود حتما حاجتش برآورده خواهد شد،
و سپس شروع به خواندن بیت اول كردند و در فاصله بین بیت اول و دوم حدود نیم ساعت با شدت تمام میگریستند، آنگاه بیت دوم را خواندند و باز حدود نیم ساعت شدیداً گریه كردند، آنگاه دو بیتی را روی كاغذ نوشتیم كه عبارت بود از:
منبع: www.salehin.com
/س