قطعات ادبی و زیبا درباره مراسم معنوی اعتکاف و ایام البیض
اعتکاف؛ فصل بارش باران رحمت
اعتکاف ؛ میثاقی دوباره
نویسنده: فاطمه شریف زاده
اعتکاف، میثاقی است دوباره، عهدی است صدباره و نگاهی است یکباره به عمق ناپیدای عشق. سه روز خود را برای او مخلص کردن، عشق را در سحر معنا کردن و روزه را آغاز وصال دانستن. اعتکاف، حج کوچکی است در دل، عمره بزرگی است در نفس، قربانگاه زیبائی است در قلب.
در مساجد جامع شهر محرم شدن، سه روز خود را کنار کوه «جبل الرّحمة» دیدن.
در کلاس عرفات، مقدمات را چیدن و ذکر «مَنْ لِی غیرُک» را سرمشق گرفتن و چون مجنون، نام لیلی را گفتن.
سه شب بیداری از سوز عشق و بیزاری از دنیا و خود را در زمزم معرفت شستشو دادن.
بین صفا و مروه راه رفتن، میان از خود گذشتن و به خدا رسیدن و از آتش عشق هروله کردن.
دوباره بر گردنامش طواف کردن، پشت مقام ابراهیم، زمزمه دعا کردن، بر سجاده نیاز، سفره دل گشودن و در روز آخر، تا منی رفتن و عرفات را پشت سر گذاشتن و منیّت را قربانی کردن. در «اعمال امّ داوود» صحبت عاشقانه کردن و در سجده آخر، خوشه استجابت را درو کردن.
گنج خلوت
نویسنده: محمّدحسین قدیری
وقتی که آب دل، از گل و لای گناه، کدر میشود و گوشهای جان، از عفونت معصیت سنگین، زمانی که چشم دل، در دود و دم نافرمانی خدا کم سو میشود و عشق، تنگی نفس میگیرد و گلوی روح میسوزد، هنگامی که دل در غروب حقایق، سخت میگیرد و میگرید و تن عقل، از گزند میکرب هوس در امان نیست و در عصری که گلبولهای موعظه، زیر چکمههای غفلت و تهاجم فرهنگی له میشوند و گنج خلوت از کنج دلها، تاراج برده میشود، طلوعِ خورشید معرفت در سرزمین اعتکاف، شاید بتواند خانه دل و روح را در مقابل بیماریها ضد عفونی کند و با داروی شفا بخش ثقلین (قرآن و عترت)، ما را از درد پوچی نجات دهد. چرا که اعتکاف، سفر چند روزه به سرزمین صفا و صداقت و غوطه ور شدن در زلال معنی است.
اعتکاف، بازدید از معراج قرب الهی با بُراق تیز پرواز خلوص است. گرچه اعتکاف، در کتب اعمال، در قفسه مستحبات جای دارد، اما در «فرهنگ انتظار»، تصفیه ناخالصهای روحی، با آب توبه و آه فراق در پالایشگاه مسجد شرط وصال است. معتکف با ورود به لاله زار مسجد جامع، پاپوش تمنّیات و تعلق را از پای آرزوهایش در میآورد و جلوههای ربّانی را در کوه طور تفکر به تماشا مینشیند؛ (فاخْلَعْ نَعْلَیک فانک بالواد المقدس طوی) او در بزم خلوت نشینان، از جامهای دعا و نماز، سرشار از شور و شعور میشود.
اعتکاف، در آینه لغت، توقف چند روزه در ایستگاه مسجد جامع است؛ با زبان روزه و در قاموس اهل دل، حبس کرکس آمال و هوس و سبک بار و بال نمودن مرغ دل است برای سیر به آفاق و انفس. تا زمانی که کبوتر نفس، گیر دام تعلقهای مادی باشد، پرواز در آسمان کمال برایش مقدور نیست.
و علی علیهالسلام التهاب درون و شوق وصال معبودش را در کمیل شریف چنین میسراید:
ای مهربان خدای! مرغ دل در پنجههای تیز و قوی هوس حبس گشته، وگرنه بالهای ما تشنه پرواز در آسمان قُرب تواند.
واصلان حق، این طبیبان روح، نسخههای خود را در شفا خانه اعتکاف، تقدیم انسانیت نمودهاند؛ چرا که با اکسیر اعتکاف، مس دل به طلای حرم الهی تبدیل میشود و بهشت آرامش به دلهای آسمانی ارزانی میشود.
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
خلوتی برای رسیدن
نویسنده: مهدی میچانی فراهانی
کنج کوچک این مسجد، چه وسعت فراخی در خویش نهفته دارد! اینک منم که تنها نشستهام در گوشهای که جز تو کسی را نمیبینم و جز تو نمیخواهم.
اینک منم! که یک سال عصیان و سرکشی و گناهِ خویش را به آب چشمه عبادتِ تو، از پیکرِ آلوده خویش فرو میریزم.
من نیازمندم، به فرصتی دوباره برای نفس کشیدن و زنده بودن به فرصتی دوباره و به وسعتی بی کرانتر برای پرواز، برای رسیدن و نزدیکتر شدن تمامِ غربت و بی کسی خود را از تک تک کوچهها و خیابانهای ظلم زده وحشی، به دوش گرفتهام، تا کُنجی بیابم و سفره دردهایم را در محضر تو بگشایم. این سنّتِ سالیانه همه آنانی است که چونان من، نیاز و رازِ خویش را جز به درگاه تو نخواهند که آشکار کنند.
باید حضورِ تو را پر رنگتر به خویش بنمایانم. نخواهم گذاشت یادِ تو، در ازدحام این همه غیر تو، در ازدحام این همه ولوله در هم پیچیده که در هیچ کدام، نام تو را نمیتوان شنید، از یاد ببرم. آری! نخواهم گذاشت.
جهان، لبریز از ابلیسهای کوچکی است که هر لحظه، وسوسهای در گوشِ جانم میافکنند، که مباد زمزمههای آسمانی، در بصیرتِ من بنشیند! باید کنجی یافت، خلوت و آرام، خالی از همه ولولهها و ابلیسها، کنجی برای آن که به یاد آورد و تکرار کرد، نامی را که هر لحظه، تمامی کهکشانها فریاد میکنند. باید دانست که در ورای غفلتِ همه مردمانِ در خواب فرو رفته، کسی هست که از روحِ خویش در ما دمیده است، در من و تو، و این، همان چیزی است که هرگز فراموش نباید کرد.
وَه که چه شبهای سرشاری! چه روزهای لبریزی! اینک سه شب است و سه روز که تنها به تو اندیشیدهام. تنها تو را خواندهام حس میکنم که سبکبارتر، بر میخیزم. حس میکنم که رنگِ زلالتری به خویش گرفتهاند، همه دیوارها و پنجرهها، همه آدمها، همه ابرها و پرندگان و آبها، حس میکنم که مهربانتر شدهام، حس میکنم که ابلیسها از من میگریزند و ابلیس زدگان، با شرم از کنارم عبور میکنند. آری! حس میکنم که راضیام…
وَه که چه شبهای روشنی! چه روزهای شفّافی! این خلسه عظیم بگویید چیست که این گونه مرا به خویش در ربوده است؟ این چه سِحری است که این چنین مرا از گوشه کوچک یک مسجد، به اعماقِ وسیعترین افقها میکشاند؟
این چه نیرویی است که هر لحظه در من زاده میشود و تکرار میشود؟ هر لحظه سنگینتر میشوم و امّا این وزن، چه سبکبارم کرده است!
و تا یک سال دیگر، قدرتی در خویش میبینم که یک سال، مرا به پیش خواهد برد. یک سال مرا زنده نگاه خواهد داشت و یک سال، همواره در گوشم زمزمه خواهد شد، همان نامی که همیشه مشتاقِ شنیدنِ آن بودهام.
تمرین حضور
نویسنده: عاطفه خرمی
هوای این روزها چقدر سنگین است!
خواهشهای دلم سر ریز کردهاند.
چقدر بوی خاک گرفتهام. دلم لحظهای حضور میخواهد.
ماه رجب فرا میرسد؛ ایّام البیض ماه رجب، اقراری است که هر سال تکرار میشود.
سجادهام بی تابی میکند. قرآن، مفاتیح، چادر نماز… کوله بار سفر را مهیّا میکنم.
با چشم هایم قرار گذاشتهام آرام ننشینیم. به دست هایم قول دادهام شکوفه خواهند کرد.
«حیّ علی خیر العمل» دو رکعت عشق به جا میآورم؛ قربة الی اللّه اللّه اکبر.
باید حضور را تمرین کنم. جامهام را به رنگ عدم در آورم، واژه هایم را تطهیر میکنم. باید برای خواهشهای دلم حکم تخلیه صادر کنم.
شیطان را به اسارت ارادهام در میآورم و نفس را زیر گامهای استوار یقین، لگدکوب خواهم کرد.
… این جا هیچ کس شبیه هیچ چیز نیست. گرفتاران ناسوت، از بند هوا رها شدهاند. عطر ملکوت، در تمام رکعتها موج میزند.
شیطان، اسیر انسان میشود و انسان، حقیقتی که در خلوت این روزها خودش را مرور میکند.
تعلقات رنگ میبازد و سهم هر کس به اندازه وسعت سجادهاش میشود. مسجد، غرق در بوی خداست…
گلبرگ نیاز
نویسنده: منیره زارعان
تو همیشه با منی، امّا چشم من گرفتار رنگوارنگ دنیا و دلم در بند نیاز و خواهش نفس است. درونم دلتنگ است از دوری تو. دلم سخت بهانه تو را میگیرد. چند روزی میخواهم تنها با تو باشم، تنها تو را حس کنم و تنها تو را بیابم؛ تو را که سرچشمه وجود منی، روزیده من، حافظ من، یار و یاور من، برطرف کننده نیازهایم و برآورنده حاجاتم، تویی که همه امید منی.
کدام اندوه، کدام سختی و کدام گره کور دلم را خواهد آزرد وقتی من در این چند روزه اعتکاف تو را بیابم و دریابم که تو خدای بزرگ و مهربان من همیشه با منی؟
از آن روز که نهال کوچک و ناتوان وجودم را در عالم خاک کاشتی و به مهربانی آبیاری کردی، تا امروز که اندکی پاگرفتهام و جوانهای زدهام، همیشه و هر لحظه تنها تکیه گاهم به تو بوده است.
چه بسیار لحظهها که این تکیهگاه محکم را از یاد بردهام و دلم از سختیهای خاک لرزیده و فرو ریخته است، اما امروز آمدهام تا این تکیهگاه محکم و استوار را بیشتر باور کنم و با نزدیکتر شدن به تو، وجود ضعیف خود را به محور پایدار و استوارِ وجود تو بیش از پیش تکیه دهم، بدان امید که هرگز فرو نیفتم. پس ای عزیز! لحظهای مرا به خود وامگذار.
ریشههای تازه در خاک دواندهام و جوانههای تازهام را رو به خورشید وجودت گرفتهام.
اما دور از تو در خاک بودن سخت است. آفت بسیار است و نهال وجود من نازک و نحیف.
توفانها میوزند و من بیتو، بیتکیهگاهم. محتاج دمی خلوت با تو هستم تا برویم، تا استوارتر شوم، تا پا بگیرم.
میخواهم امروز حصاری بسازم، بین خودم و هر چه غیر توست. بین خودم و همه بادها، توفانها و آفتها. میخواهم که در حصار کوچکم، تو باشی و من، من باشم و تو، تو بتابی و من رشد کنم. من تو را بخوانم و تو نگاهم کنی، تا فردا که گاهِ ثمردادن فرا میرسد، میوه وجودم بوی خوب تو بدهد.
دلِ جوان ِ مرا بنگر. هنوز آنقدر زمان بر من نگذشته که دلم رنگ و بوی دنیا بگیرد. هنوز دلم آبی است و چشمم بوی آسمان میدهد. آه که غبار دنیا چه زود و چه سخت دلها را کدر میکند. ای مهربان پاک من! سه روز مرا به سوی خود بخوان و در خانهات مهمان کن، تا آبشار رحمتت، همان اندک گرد وغبار دنیایی را هم که بر دلِ جوانِ من نشسته است، پاک کند و از بین ببرد. نمیخواهم با گذر جوانی، رنگ آبی دلم خاکستری شود. پس سه روز مرا به سوی خود بخوان و پاکتر و تازهتر از پیشم کن.
جوانی سرشار از شور و نشاطم. شور و شوق سفر به سوی تو زندهترم میدارد. سفری سخت و دشوار، عبور کردن از خود، از نیاز خود، از خواستههای خود، تا خدا، تا هستی محض، تا معبودی بیهمتا.
صبح تا شب لب از خوردن و آشامیدن بستن وشب تا صبح لب به ذکر و نیایش با تو گشودن، همه خواستههای نفس را رها کردن و تنها تو را طلبیدن. رفتن به سفری که هر کس را نشاید و هر دلی آن را نتواند. و من امروز در این سفر سخت به خودم، به فرشتگان تو و به عالم هستی میباورانم که این بنده حقیر تو، بهراستی تو را میطلبد و تو را بندگی میکند، آنچنان باوری که هرگز از میان نرود.
ای معبود مهربان من! مرا دریاب و رهایم مکن.
گفتی مهمان را عزیز بدارید که مهمان، حبیب خداست. امروز من به مهمانی تو آمدهام. ای عزیز! مهمانت را دریاب و سبد احتیاج مرا از لطف و مهربانی پر کن.
دلنشینتر از مهمانی تو چیست که در هر مهمانی، صاحبخانه خود مهمان سفره توست. این یگانه سفرهای است که در آن صاحبخانه، به راستی صاحبخانه است و دستش در عط و بخشش گشوده است. ای مهربان! بر تهیدستیام راضی مشو که به هزاران امید به مهمانی تو آمدهام.
سقف آبی مسجد
نویسنده: محدثه جلیلوند
و زمین، حرم امنِ خدا بود، ولی من بنده خوب خدا نبودم. من که زندگیام سرشار از شادی است، آن را احساس نمیکنم . احساس خسران و پوچی از درونم شعله میکشد. نمیتوانم آنچه را میبینم باور کنم : من گم شدهام یا خدا؟! من فرار میکنم یا دنیا؟!
من ریزترین ماهی و تو آبیترین دریا. من ستارهای در کورسوی کهکشانم و تو آسمان بیکرانی.
گریه، ناله، اشک. . . و ناگهان امید در دلم جوانه زد.
خاکهای لباسم را میتکانم، غمهایم را پشت در مسجد چال میکنم.
من معتکف میشوم. مثل یونس در دل نهنگ. من در دل دنیا معتکف شدهام.
خدایی جز تو نیست و من بنده ستمکار تو هستم.
روز اول سخت و آسان؛ امروز سیزدهم رجب است. امروز روز آشنایی است، مرا به یاد میآوری خدا؟!
نماز میخوانم، توبه میکنم. از فکرهای بد، از کارهای ناشایست. از فراموشی مبهم زندگی . من تو را فراموش نکردهام، ای دوست.
روز دوم فرا رسید؛ نه گرسنهام، نه تشنه. نه بیدارم، نه خواب. میدانم امروز چهاردهم رجب است.
خورشید زیباست، آسمان آبی پیداست؛ اما من اینها را بر سقف آبی مسجد میبینم.
هنوز هم معتکفم.
از بیرون بیخبرم، اما درونم را میبینم، خودم را تماشا میکنم. در صورت مردم، در آیات قرآن.
و آفتاب غروب میکند در روز دوم.
سجادهام را باز کردهام، امروز روز سوم است.
ظهر روز سوم، لقمان، یاسین، انعام، بنیاسرائیل و کهف؛ همه را به شهادت میگیرم.
شما آیات قرآن میدانید که من عاشقانه خدا را دوست دارم. توبه کردهام، پشیمانم.
شاید بدون یاد خدا زنده باشیم، ولی زندگی نمیکنم.
از نعمتهای خدا بهره نمیبرم. من آلودگیها را پاک کردهام.
حالا دیگر پاک پاکم. دیگر میتوانم به شادی سرم را بالا ببرم، من خودم و تو را تصویر میکنم.
و دریایی اشک که گناهانم را پاک کرد.
دعایم برآورده شد، دوستیام پذیرفته شد، من قبول شدهام.
برگرفته از :
– اشارات :: شهریور 1382، شماره 52
– گلبرگ :: تیر و مرداد 1387، شماره 100
منبع : www.hawzah.net
/خ