گناه در قرآن کريم (قسمت دوم)
گناه در قرآن کريم (قسمت دوم)
8. شر
شر يعني بد و ضرر. راغب گفته: «شر آن است که همه از آن اعراض مي کنند، چنان که خير آن است که همه به آن مايل مي شوند. »طبرسي فرموده: خير، نفع خوب و شر، ضرر قبيح است. در آيات گاهي به معني ضرر مناسب است، مثل اين آيه: « و عسي أن تحبوا شيئاً و هو شر لکم » [بقره، 216]، و گاهي به معناي قبيح و بد؛ مثل: « و أنتم شر مکاناً»[يوسف، 77]. در أقرب الموارد گويد: شر اسمي است که همه ي رذائل و خطايا را دربرمي گيرد و آن اسم تفضيل است که در اثر کثرت استعمال، همزه ي آن حذف شده است.
«شرير» يعني مضر، مفسد و ظالم جمع آن اشرار است. «شرار النار»، شراره و جرقه ي آتش است که از آن جستن مي کند. راغب مي گويد: علت اين تسميه، اعتقاد شر در اخگر است. «شرر»، مطلق شراره و واحد آن شرره است؛ مثل: «انها ترمي بشرر کالقصر» [مرسلات، 32]: همانا آتش، شراره هايي به بزرگي کاخ يا درخت بزرگ مي افکند.
علامه طباطبائي در الميزان (ج15، ص 49) چنين مي نويسد: اول آن که بايد دانست، تمامي اشيايي که متعلق خلق و ايجاد قرار گيرد، وجود نفسي شان، يعني وجودشان بدون اين که اضافه به چيزي داشته باشد، خير است؛ به طوري که اگر به فرض محال، فرض کنيم شري از شرور متعلق خلقت و ايجاد قرار گرفته و موجود شود، پس از موجود شدنش، حالش، حال ساير موجودات خواهد بود، مگر اين که وجودش اضافه و ارتباط به چيز ديگري داشته باشد، و در اثر اين ارتباط، نظامي از نظام هاي عادلانه ي عالم وجود را، فاسد و مختل سازد، يا باعث شود، عده اي ديگر از موجودات از خير و سعادت خود محروم شوند. اين جاست که شروري در عالم پديد مي آيد.
و اين که گفتيم: «بدون اين که وجودشان اضافه به چيزي داشته باشد»، مقصودمان همين معني بود. بنابراين اگر موجودي از قبيل مار و عقرب ديديم که از نظر اضافه اي که به ما دارد، مضر به حال ماست، بايد بدانيم که به طور مسلم، منافعي دارد، که از ضررش بيش تر است و گرنه حکمت الهيه اقتضاي وجود آن را نمي کرد و در اين صورت، وجود چنين موجودي هم خير خواهد بود.
اين کلمه و مشتقاتش 31 بار در قرآن آمده اند.
9. فاحشه
فاحشه و فحش به معني کار بسيار زشت، و فحش، فاحشه و فحشا به معني بسيار زشت است. در قاموس مي گويد: فاحشه هر گناهي است که قبح آن زياد باشد. مفردات گفته: فحش، فاحشه و فحشا هر قول و فعلي است که قبح آن بزرگ باشد. زمخشري ذيل آيه ي 169 سوره ي بقره، فحشا را قبيح خارج از حد گفته است. اين مطلب را مي شود از آيات نيز استفاده کرد؛ مانند: «ولا تقربواالزنا انه کان فاحشه و ساء سبيلاً»[ اسراء32]. ظهور آيه در آن است که فاحشه به معني بسيار زشت است؛ يعني به زنا نزديک نشويد، آن کار بسيار زشت و راه و رسم بدي است. فحشا و فاحشه در قرآن به زنا و لواط و تزويج با نامادري و هر کار بسيار زشت گفته شده است؛ مثل اين آيه: « والآتي يأتين الفاحشه من نسائکم… «[نساء، 15]که درباره ي زناست و به قول بعضي درباره ي مساحقه است. و مثل: «و لوطاً اذ قال لقومه أتأتون الفاحشه وأنتم تبصرون»[نمل، 54] که درباره ي لواط است، و مثل اين آيه: «ولا تقربوا الفواحش ما ظهر منه و ما بطن »[انعام، 151]که ظهورش در عموم است.
فاحشه از منکر و بغي بدتر است. فاحشه به معني بد دهني و اذيت نيز آمده است؛ مثل اين آيه: «لا تخرجوهن من بيوتهن ولا يخرجن الا أن يأتين بفاحشه مبينه«[طلاق، 1]. طبرسي از امام رضا (ع) ذيل همين آيه نقل کرده است: «فاحشه آن است که اهل شوهرش را اذيت کند ودشنام دهد. «فواحش» جمع فاحشه است.
علامه طباطبائي ذيل آيه ي: «… وينهي عن الفحشاء و المنکر… »چنين مي نگارد: راغب در مفردات گفته است : کلمه ي فحش و فحشا و فاحشه به معناي کردار و گفتار زشتي است که زشتي اش بزرگ باشد. اين بود کلام راغب، و بعيد نيست که اصل در معناي آن، خروج از حد، درکار غير سزاوار باشد. و لذا گفته مي شود: غبن فاحش، يعني بيش از حد تحمل، مغبون شدن [الميزان، ج 24، ص 248].
10. فجور
«فجور » از ماده ي فجر گرفته شده که معني آن شکافتن است، و صبح را از آن جهت فجر گويند که شب را مي شکافد و به قول راغب در مفردات: «گناه را بدان خاطر فجور گفته اند که پرده ي ديانت را پاره مي کند و عامل آن فاجر است. »جمع فاجر در قرآن «فجره»و «فجار»آمده است؛ مثل: «أم نجعل المتقين کالفجار» [ص، 6] و اين آيه: «و اولئک هم الکفره الفجره» [عبس، 42].
اين کلمه و مشتقاتش 6 بار در قرآن آمده اند.
11. فساد
«فساد» يعني تباهي و آن را ضد صلاح گفته اند. راعب آن را خروج چيزي ار حد اعتدال معني مي کند؛ خواه کم باشد يا زياد؛ مثل اين آيه: «لو کان فيهما آلهه ألا الله لفسدتا»[انبياء، 24]: اگر در آسمان و زمين خداياني جز خدا مي بود، آن ها از اعتدال و نظم خارج و تباه مي گشتند.
«إفساد» يعني تباه کردن، مثل: «سعي في الأرض ليفسد فيها» [بقره، 205]: در زمين تلاش مي کند تا در آن تباهي به بار آورد. «مفسد»يعني تباه کننده و ضد مصلح است؛ مثل: «و الله يعلم المفسد من المصلح» [بقره، 22]. علامه طباطبائي (ره )، ذيل آيه ي «والله لا يحب الفساد» چنين مي نگارد: … منظور از فساد در آيه، اين گونه فسادهايي که مربوط به امور تکويني است، نمي باشد. پس ناچار منظور از آن فساد تشريعي است و سبب مبغوضيت آن، روشن است. زيرا، خدا آئيني را که تشريع نموده و قوانيني را که وضع فرموده، براي اين است که اعمال مردم، نيک و شايسته شود و در اثر آن، اخلاق و ملکاتشان نيز پسنديده گردد و بالاخره يک حالت معتدل و روش مطلوبي براي جامعه ي بشري پيدا شود، و آن وقت است که زندگاني دنيوي و اخروي مردم، مقرون به سعادت خواهد بود[همان، ج 3، ص 135].
اين کلمه و مشتقاتش 50 مرتبه در قرآن به کار رفته اند.
12. فسق
«فسق»، بر وزن قشر به معني خروج از حق است. اهل لغت مي گويند: «فسقت الرطبه عن قشرها»: خرما از غلاف خود خارج شد. در مصباح و أقرب گفته اند: به قولي آن به معني خروج چيزي از چيزي به صورت فساد است. پس فسق و فسوق خروج از حق است؛ چنان که درباره ي ابليس فرمود: «کان من الجن ففسق عن أمر ربه»[کهف، 50]: او از جن بود و از دستور خدايش خارج شد و اطاعت نکرد.
کافر، فاسقي است که کاملا ً از شرع خارج شده و گناهکار، فاسقي است که به نسبت گناه، از شرع و حق کنار رفته است: « ولا تأکلوا مما لم يذکر اسم الله عليه و انه لفسق»[انعام، 126]: از آن چه نام خدا در وقت ذبح آن، ذکر نشده است، نخوريد. خوردن آن فسق وخروج از شرع است. «فلا رفث و لا فسوق و لا جدال في الحج» [بقره، 197]: در حج، جماع، خروج از اطاعت خدا و مجادله نيست. در روايات، فسوق به «کذب» و جدال به «لا ولله وبلي والله» تفسير شده است.
در آيه ي «بئس الاسم الفسوق بعد الايمان» نهي شده است از اين که نام مومني با فسق و به بدي برده شود. الميزان، اسم را «ذکر» معني کرده است و مي گويد که فلاني نامش به خوبي يا بدي مشهور است.
علامه طباطبائي(ره)، ذيل اين آيه «أفمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا يستوون»، چنين مي نويسد: ايمان عبارت است از: سکون و آرامش علم خاص در نفس، نسبت به هر چيزي که ايمان به آن تعلق گرفته، و لازمه ي اين ارامش التزام عملي نسبت به آن چيزي است که به آن ايمان دارد. حال اگر کسي اين التزام را نداشته باشد و برخلاف ايمانش عمل کند، چنين کسي را فاسق گويند، چون کلمه ي فسق به معناي بيرون شدن است. وقتي مي گويند: «فسقت التمره»که خرما از پوست خود بيرون شده باشد، که برگشت معنايش به بيرون شدن از زي بندگي است[الميزان، ج 3، ص 106].
اين کلمه و مشتقاتش 54 مرتبه در قرآن کريم آمده اند.
13. لمم
«لمم»از کلمه ي «لم»گرفته شده که به معني جمع کردن و ضميمه کردن است، مثلاً در اين آيه: «تأکلون التراث أکلا لما»[فجر، 19]: ثروت و مال خود و ديگران را بدون توجه به حلال و حرام بودنش مي خوريد. و لمم به معني گناه، گاه گاهي است که انسان به آن عادت نکرده باشد واصرار هم بر انجام آن ندارد و از روي غفلت از انسان سر بزند مثل اين آيه: «ألذين يجتنبون کبائر الأثم و الفواحش الا اللمم»[نجم، 32].
اين کلمه(1) بار در قرآن آمده است.
14. معصيت
معصيت يعني: عصيان، نافرماني و خروج از طاعت.
«عصي» به معني نافرمان و عاصي است؛ مثل اين آيه: «و برا بوالواديه و لم يکن جباراً عصياً» [مريم، 14]و يحيي به پدر و مادرش نيکوکار بود و نافرمان نبود. ويا: «وعصي آدم ربه فغوي»[طه، 121]: آدم از پروردگارش نافرماني کرد و از زندگي در جنت محروم و برکنار شد. مراد از عصيان آدم، مخالفت او در خوردن از درخت و پيروي از وسوسه ي شيطان است.
اينکلمه و مشتقاتش 32 بار در قرآن به کار رفته اند.
15. جناح
راغب، «جناح»را ميل از حق که نزديک با محذور و مسئوليت گناه است، مترادف مي داند؛ مثل اين آيه: « فليس عليکم جناح الا تکتبوها» [بقره، 282]: بر شما محذوري و حرجي نيست که آن را ننويسيد. لازم به ذکر است که اصل آن از جناح به معني بال است؛ شايد به خاطر کجي و انحناي آن باشد. «جنح الطائر»يعني طرف و بالش را شکست. دو طرف چيزي را هم جناحين مي گويند. جناح به معني فروتني و تواضع هم به کار برده شده است؛ مثل اين آيه: «و اخفض لهما جناح الذل من الرحمه«[اسراء، 24]: بال مذلت و تواضع را از مهرباني بر آن دو بخوابان.
نتيجه: شايد بدين خاطر که «جناح» بال پرواز معنوي انسان را مي شکند، از اين جهت گناه ناميده شده است.
کلمه ي جناح 25 بار در قرآن به کار برده شده که همه ي موارد آن به صورت منفي بوده است.
16. منکر
«منکر»، نکر و نکر به معني نشناختن است. گويند: نکر الأمر يعني کار را ندانست، و نکرالرجل يعني او را نشناخت. انکار نيز بدان معني است و انکار به معني عيب گرفتن و نهي کردن نيز آمده است؛ مانند: «فلما رأي أيديهم لاتصل إليه نکرهم و أوجس منهم خيفه» [هود، 70]: چون ابراهيم ديد دست فرشته ها به طعام نمي رسد(ندانست که فرشته اند و طعام نمي خورند)، از آن ها احساس ترس کرد. و يا: «وجاء إخوه يوسف فدخلواعليه فعرفهم وهم له منکرون» [يوسف، 58]: برادران يوسف امده و بر او وارد شدند. يوسف آن ها را شناخت، حال آن که او را نمي شناختند.
«نکر»: کار سختي که غيرمعروف باشد، «… و عذبنا ها عذاباً نکراً»[طلاق، 8]:… و عذابش کرديم؛ عذابي سخت، عذابي که غير معروف بود و به نظر نمي آمد. «نکر» نيز مانند نکر است و نکير به معني انکار کردن است. «منکر»يعني ناشناخته، مقابل معروف. کار منکر و امر منکر آن است که به قول راغب: عقل سليم آن را قبيح و ناپسند مي داند، يا عقل درباره ي آن توقف کرده است و شرع به قبح آن حکم مي کند. منظور از آن در قرآن معصيت است؛ مانند: «ولتکن منکم أمه يدعون الي الخير و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنکر«[آل عمران، 104]: باشد از شما امتي که به خير دعوت، و به امر به معروف و کارهاي پسنديده امر و از معصيت نهي مي کند.
علامه طباطبائي (ره) ذيل اين آيه: «… و ينهي عن المنکر… »، چنين مي نويسد: « معناي منکر آن کاري است که مردم در جامعه آن را نشناسند، يعني در جامعه متروک باشد؛ حال يا به خاطر زشتي اش و يا به خاطر اين که جرم و گناه است، مانند عمل رقاع و يا کشف عورت در انظار مردم، آن هم در جوامع اسلامي [الميزان، ج 24، ص 248].
اين کلمه و زير مجموعه هاي آن 37 بار در قرآن آمده اند.
17. وزر
«وزر»، بر وزن«جسر»، به معني ثقل و سنگين است. طبرسي مي گويد: اشتقاق آن از وزر بر وزن فرس است. راغب مي گويد: وزر به معني سنگيني است، به علت تشبيه به کوه. وزر، در حالت مصدر و اسم، هر دو آمده است(سنگيني- سنگين)و اغلب در گناه به کار رفته که بار سنگيني به گردن گناهکار است. «يزرون» به معني حمل بار سنگين است. «ألم نشرح لک صدرک و وضعنا عنک وزرک الذي أنقض ظهرک»[انشراح، 3-1]. مراد از وزر، ظاهراً سنگيني رسالت و تنگي سينه از آن است؛ در مقابل عدم قبول مردم که آن حضرت سنگيني آن را کاملاً احساس مي کرد و ظاهراً «أنقض ظهرک» اشاره به احساس کاملاً آن است و «وضع وزر»همان شرح صدر وانفاذ دين و توفيق پيشرفت آن است. يعني آيا سينه ات را وسيع نکرديم؟ بار سنگينت را از تو برداشتيم که بر باريکه ي پشتت سنگيني مي کرد.
وزر در آيه ي فوق و هم چنين اين آيه: «ولکنا حملنا إوزاراً من زينه القوم»[طه، 87]، به معني ثقل آمده است نه گناه. مراد زيورآلاتي است که اوزار و اثقال ناميده شده اند. و نيز در اين آيه: «حتي تضع الحرب أوزارها»[محمد، 4]که به معني اسباب جنگ است، گويند سلاح جنگ را از آن رو أوزار گويند که بر حامل آن ثقيل است. «وزير» به معني کمک و يار است که مقداري از وظايف بالادست خويش را حمل مي کند.
اين کلمه و مشتقاتش 36 بار در قرآن آمده اند.
18. ثقل
«ثقل»، بر وزن عنب به معني سنگيني است. «ثقيل» يعني سنگين. اصل آن در اجسام است و در معاني نيز به کار مي رود. «ثقال» و «ثقال»، و جمع آن ثقال است؛ مثل « حتي اذا أقلت سحاباً ثقالا»[اعراف، 57]: تا چون باد ابرهاي سنگين را برداشت. «اثقال»جمع ثقل است و آن چيزي است که حملش سنگين است. بنابراين معناي: «و تحمل اثقالکم… »[نمل، 7]، اين است که چهارپايان بارهاي شما را حمل مي کنند. «مثقال » چيزي است که با آن وزن مي کنند (سنگ) و مثقال نام هر سنگ است.
و اما درباره ي «ثقل» در اين آيه: «يسئلونک عن الساعه أيان مرسيها قل انما علمها عند ربي لا يجليها لوقتها الا هو ثقلت في السموات و الأرض و ما يأتيکم الا بغته »[اعراف، 178](چرا قيامت در آسمان ها و زمين سنگين است؟ )، در الميزان آمده: «مراد آن است که دانستن آن سنگين است و آن يعني سنگيني وجود قيامت است يا مراد سنگيني وضع آن بر اهل آسمان ها و زمين است؛ زيرا در آن شدائد و عقاب و غيره هست! يا اين که وقوع آن بر مردم سنگين است، چون توأم با از بين رفتن نظام کنوني است… و بالاخره ثبوت آن و علم به آن و صفات آن، همه سنگين است. علي هذا بايد گفت: وقوع آن که خود آن است، واقعه اي سنگين و مهم است و اين سنگيني مثل سنگيني اجسام نيست، بلکه سنگيني معنوي است؛ مثل سنگيني مرض و سنگيني آن کس که غرامت بيش تر پرداخته است.
«تثاقل»يعني اظهار سنگيني نفس و به عبارت ديگر، بي ميلي است. «ثقل» بر وزن عمل به معني چيز نفيس و مهم است. « سنفرع لکم أيها الثقلان»[الرحمن، 31]. مراد از ثقلان جن وانس اند، و علت ثقلان خوانده شدن آن ها، اهميت و کرامت آن هاست.
تذکر: آيات قرآن روشن مي کنند که گناهان ثقل وسنگيني دارند و عرض نيستند؛ نظير آيه ي 13 سوره ي عنکبوت و آيه ي: « ومن يعمل مثقال ذره شراً يره»[زلزال، 8]. و هم چنين، حسنات وزن و ثقل دارند. به طور خلاصه بايد دانست که عمل خوب و بد به شکل نيرو از وجود انسان خارج مي شود و نيرويي که از ماده سرچشمه مي گيرد، داراي وزن و سنگيني است و روز قيامت که آدمي عمل مجسم شده ي خود را خواهد ديد، اين حقيقت به وضوح بروي مسلم خواهد شد[قاموس قرآن، ج1].
اين واژه و مشتقاتش 28 مرتبه در قرآن کريم آمده اند.
19. حوب
«حوب» يعني گناه. «ولا تأکلوا أموالهم إلي أموالکم إنه حوباًکبيرا [نساء، 2]: اموال يتيمان را با اموال خود با هم نخوريد که گناه بزرگي است. در نهج البلاغه، خطبه ي 21 آمده است: واستفتح التوبه و أماط الحوبه»: باب توبه را باز کرد و گناه را از خود کنار نمود. حوب به فتح و ضم اول هر دو به معني گناه است [أقرب الموارد]. نقل شده است که ابوايوب خواست زن خود را طلاق دهد. حضرت رسول (ص)فرمودند: « ان طلاق ام أيوب لحوب»: طلاق مادر ايوب گناه است.
ابن اثير گويد: حوب به معني حاجت و نياز آمده است. در دعا هست: «اليک أرفع حوبتي»؛ يعني «حاجتي»، ولي ممکن است اين نيز به معني گناه باشد؛ يعني گناه را به سوي تو مي آورم تا ببخشايي.
اين کلمه فقط يک بار در قرآن آمده است.
منابع:
1. قرآن مجيد.
2. علامه ي طباطبائي. تفسير الميزان.
3. طبرسي. تفسير مجمع البيان.
4. فرهنگ معين.
5. مرحوم قرشي. قاموس قرآن.
6. مرحوم راغب اصفهاني. مفردات راغب.
7. ابن اثير. نمايه.
8. نهج البلاغه.
برگرفته از: مجله ي آموزش قرآن، شماره ي 19 .
/خ