جوان ستاره شناس
آوردهاند كه: خواجه نصيرالدين طوسي، در راه سفر، دمادم غروب، بين راه به آسيابي رسيد. فصل بهار بود و هوا ملايم. در كنار آسياب، خورجين خود را نهاد و جاجيم گسترد كه بيارامد. در همين حال، آسيابان كه پيري سالخورده بود، با ريش انبوه و ابروي سفيد و آرد آلود، از آسياب بيرون آمد و چون بالا رسيد و خواجه را ديد، پس از سلام و احوالپرسي، رو به او كرد و گفت:
جوان ستاره شناس
نويسنده:محمد علي کريمي نيا
آوردهاند كه: خواجه نصيرالدين طوسي، در راه سفر، دمادم غروب، بين راه به آسيابي رسيد. فصل بهار بود و هوا ملايم. در كنار آسياب، خورجين خود را نهاد و جاجيم گسترد كه بيارامد. در همين حال، آسيابان كه پيري سالخورده بود، با ريش انبوه و ابروي سفيد و آرد آلود، از آسياب بيرون آمد و چون بالا رسيد و خواجه را ديد، پس از سلام و احوالپرسي، رو به او كرد و گفت:
برادر جوان! گمان دارم امشب باران خواهد آمد و باراني شديد خواهد بود. بهتر آن است كه بار و خورجين خود را به داخل آسياب حمل كني و مهمان من باشي، راحتتر خواهي بود.
خواجه با خود گفت: فصل بهار است و هوا خوش و دلكش. خوابيدن در آسياب و تا صبح صداي يكنواخت و دلخراش آسياب را شنيدن و گرد آرد خوردن، موردي ندارد. از پيرمرد سپاسگزاري كرد و گفت: من همين بيرون آسياب خواهم خفت. هوا امروز آفتابي بود و دليلي براي باران آمدن نيست!
پيرمرد آسيابان دوباره گفت: مسافر عزيز! من ميدانم كه امشب باران شديد خواهد آمد و تو نيمه شب مجبور خواهي شد به آسياب پناه ببري، امّا در آن وقت شب، من در خواب هستم و چون گوشم هم سنگين است و علاوه بر آن، صداي آسياب بلند است، هر چه در بزني و فرياد كني، نخواهم شنيد. افزون بر آن، من وقتي شبها ميخوابم، از باب احتياط، يك بار 25 مني گندم را هم پشت در آسياب ميغلتانم كه در، خوب بسته شود. پس بهتر است همين حالا با من به آسياب بيايي و شبي را در آن بيتوته كني! خواجه نصير از نظر احتياط، اصطرلاب را از جيب قباي خويش در آورد و محل و موقع ثوابت و سيارات را ديد و سنجيد و محاسبات نجومي و قرانات را به عمل آورد، ساعت تقويم را نيز محاسبه كرد و ديد كه هيچ كدام دلالت بر اين معنا ندارد كه امشب، باراني خواهد آمد. علاوه بر آن، هواي آن روز هم دلالتي بر بارندگي نميكرد و آنچه از علم نجومي و جغرافيا و رياضي و تجربة خود آموخته بود، هيچ كدام دليلي بر بارندگي نداشت. بنابراين، قاطعانه پيشبيني كرد كه هوا صاف و شفاف خواهد بود. سپس، باز از پيرمرد عذر خواست و پيرمرد هم ديگر اصرار نكرد و به آسياب رفت و در را بست و خوابيد.
پاسي از شب گذشت. خواجه زماني كه خواست سر به بالين استراحت بگذارد، ناگهان متوجه شد انقلابي در هوا ديده ميشود. هنوز در فكر گفتگوهاي عصر با پيرمرد بود، كه دگرگوني هوا شدت كرد و صداي رعد و برق آسمان بلند شد. دو سه تكه ابر بهاري، يكباره به هم رسيدند و برقي زد و پشت سر هم، باراني سيل آسا همراه با تگرگ فرو ريخت.
خواجه، بي درنگ خود را به درِ آسياب رساند و هر چه در كوفت و فرياد كرد، البته پيرمرد متوجه نشد. بار و بساط خواجه در هم ريخت و خيس شد و خواجه آن شب را، پس از قطع بارندگي، در رطوبت و سرما و ناراحتي به صبح رسانيد.
فردا صبح اول وقت، پيرمرد لنگان لنگان، درِ يك لنگة آسياب را گشود و با همان طمأنينه، كمكم بالا آمد و چون به خواجه رسيد و او را در كنار جوي آب، با آن وضع مشاهده كرد، لبخندي زد و گفت:
جوان عزيز! حرف پير را نشنيدي و نتيجه را ديدي!
خواجه گفت: پير عزيز! بايد بگويم كه من، خود طلبه و ستاره شناس هستم و حتي كتابي هم در اين باره نوشتهام. ديشب از آنچه آموخته بودم، هيچ كدام دلالت بر بارندگي نداشت. اما اكنون سؤالي دارم. من ميخواهم بدانم كه تو پيرمرد عامي آسيابان، از كجا دانستي كه بارندگي خواهد شد؟
پيرمرد پاسخ داد: من تجربهاي دارم. ديروز صبح، كنار آسمان كمي سرخگون شد. در چنين مواردي، ما دهاتيها حدس ميزنيم كه احتمالا بارندگي در پيش است. امّا بالاتر از آن، من سگي دارم كه سالهاست در اين آسياب، نگهبان و نديم شب و روز من است. او شبها را معمولاً بيرون آسياب ميخوابد، مگر شبهايي كه احتمال بارندگي برود. در اين صورت خودش، دم غروب داخل آسياب ميشود و در كنار در، سر بر روي دست مينهد و ميخوابد. ديروز عصر چنين كرد و من در چنين مواقعي، بر طبق تجربه يقين قطعي دارم كه شب، بارندگي خواهد شد. من به تشخيص سگ خود اطمينان دارم و به همين جهت، ديشب اصرار داشتم كه شما به داخل آسياب بياييد!
خواجه لختي انديشيد و سري تكان داد. بعد رسالة تازهاي كه دربارة نجوم و هواشناسي نوشته بود، از خورجين بيرون آورد و صفحات آن را ورق زد و سپس، در همان جوي بالاي آسياب، يكايك صفحات آن را به آب شست و اوراقش را به باد داد و گفت:
دانشي كه پس از سالها دود چراغ خوردن، آدمي را به اندازة سگي به حقيقت نزديك نكند، ارزش اين همه دلبستگي ندارد! و به گفتة مؤلف«قصص العلماء» خواجه پس از شنيدن حرف آسيابان فرمود: «افسوس كه عمر بسياري فاني ساختيم و به قدر ادراك و فهم سگي تحصيل نكرديم».[1]
برادر جوان! گمان دارم امشب باران خواهد آمد و باراني شديد خواهد بود. بهتر آن است كه بار و خورجين خود را به داخل آسياب حمل كني و مهمان من باشي، راحتتر خواهي بود.
خواجه با خود گفت: فصل بهار است و هوا خوش و دلكش. خوابيدن در آسياب و تا صبح صداي يكنواخت و دلخراش آسياب را شنيدن و گرد آرد خوردن، موردي ندارد. از پيرمرد سپاسگزاري كرد و گفت: من همين بيرون آسياب خواهم خفت. هوا امروز آفتابي بود و دليلي براي باران آمدن نيست!
پيرمرد آسيابان دوباره گفت: مسافر عزيز! من ميدانم كه امشب باران شديد خواهد آمد و تو نيمه شب مجبور خواهي شد به آسياب پناه ببري، امّا در آن وقت شب، من در خواب هستم و چون گوشم هم سنگين است و علاوه بر آن، صداي آسياب بلند است، هر چه در بزني و فرياد كني، نخواهم شنيد. افزون بر آن، من وقتي شبها ميخوابم، از باب احتياط، يك بار 25 مني گندم را هم پشت در آسياب ميغلتانم كه در، خوب بسته شود. پس بهتر است همين حالا با من به آسياب بيايي و شبي را در آن بيتوته كني! خواجه نصير از نظر احتياط، اصطرلاب را از جيب قباي خويش در آورد و محل و موقع ثوابت و سيارات را ديد و سنجيد و محاسبات نجومي و قرانات را به عمل آورد، ساعت تقويم را نيز محاسبه كرد و ديد كه هيچ كدام دلالت بر اين معنا ندارد كه امشب، باراني خواهد آمد. علاوه بر آن، هواي آن روز هم دلالتي بر بارندگي نميكرد و آنچه از علم نجومي و جغرافيا و رياضي و تجربة خود آموخته بود، هيچ كدام دليلي بر بارندگي نداشت. بنابراين، قاطعانه پيشبيني كرد كه هوا صاف و شفاف خواهد بود. سپس، باز از پيرمرد عذر خواست و پيرمرد هم ديگر اصرار نكرد و به آسياب رفت و در را بست و خوابيد.
پاسي از شب گذشت. خواجه زماني كه خواست سر به بالين استراحت بگذارد، ناگهان متوجه شد انقلابي در هوا ديده ميشود. هنوز در فكر گفتگوهاي عصر با پيرمرد بود، كه دگرگوني هوا شدت كرد و صداي رعد و برق آسمان بلند شد. دو سه تكه ابر بهاري، يكباره به هم رسيدند و برقي زد و پشت سر هم، باراني سيل آسا همراه با تگرگ فرو ريخت.
خواجه، بي درنگ خود را به درِ آسياب رساند و هر چه در كوفت و فرياد كرد، البته پيرمرد متوجه نشد. بار و بساط خواجه در هم ريخت و خيس شد و خواجه آن شب را، پس از قطع بارندگي، در رطوبت و سرما و ناراحتي به صبح رسانيد.
فردا صبح اول وقت، پيرمرد لنگان لنگان، درِ يك لنگة آسياب را گشود و با همان طمأنينه، كمكم بالا آمد و چون به خواجه رسيد و او را در كنار جوي آب، با آن وضع مشاهده كرد، لبخندي زد و گفت:
جوان عزيز! حرف پير را نشنيدي و نتيجه را ديدي!
خواجه گفت: پير عزيز! بايد بگويم كه من، خود طلبه و ستاره شناس هستم و حتي كتابي هم در اين باره نوشتهام. ديشب از آنچه آموخته بودم، هيچ كدام دلالت بر بارندگي نداشت. اما اكنون سؤالي دارم. من ميخواهم بدانم كه تو پيرمرد عامي آسيابان، از كجا دانستي كه بارندگي خواهد شد؟
پيرمرد پاسخ داد: من تجربهاي دارم. ديروز صبح، كنار آسمان كمي سرخگون شد. در چنين مواردي، ما دهاتيها حدس ميزنيم كه احتمالا بارندگي در پيش است. امّا بالاتر از آن، من سگي دارم كه سالهاست در اين آسياب، نگهبان و نديم شب و روز من است. او شبها را معمولاً بيرون آسياب ميخوابد، مگر شبهايي كه احتمال بارندگي برود. در اين صورت خودش، دم غروب داخل آسياب ميشود و در كنار در، سر بر روي دست مينهد و ميخوابد. ديروز عصر چنين كرد و من در چنين مواقعي، بر طبق تجربه يقين قطعي دارم كه شب، بارندگي خواهد شد. من به تشخيص سگ خود اطمينان دارم و به همين جهت، ديشب اصرار داشتم كه شما به داخل آسياب بياييد!
خواجه لختي انديشيد و سري تكان داد. بعد رسالة تازهاي كه دربارة نجوم و هواشناسي نوشته بود، از خورجين بيرون آورد و صفحات آن را ورق زد و سپس، در همان جوي بالاي آسياب، يكايك صفحات آن را به آب شست و اوراقش را به باد داد و گفت:
دانشي كه پس از سالها دود چراغ خوردن، آدمي را به اندازة سگي به حقيقت نزديك نكند، ارزش اين همه دلبستگي ندارد! و به گفتة مؤلف«قصص العلماء» خواجه پس از شنيدن حرف آسيابان فرمود: «افسوس كه عمر بسياري فاني ساختيم و به قدر ادراك و فهم سگي تحصيل نكرديم».[1]
پي نوشت ها:
[1] . «سنگ هفت قلم» باستاني پاريزي، 287.
منبع:داستانهاي جوانان
/خ