حسين بن منصور بن محمد حلاج در سال 244 هجري در تور در نزديکي بيضاي فارس به دنيا آمد. نياي او مرد زرتشتي بود. در سال هاي 260 ـ 284ق زير نظر چندين تن از مشايخ و از جمله جنيد به آموختن تصوف پرداخت. سپس از آنها جدا شد و راهي سفر گرديد و به تبليغ و تعليمات صوفيه پرداخت. او به اهواز، نواحي فارس، خراسان، آسياي ميانه و هندوستان سفر کرد و در سال 296ق از راه مکه به بغداد بازگشت و در آنجا شاگرداني دور خود فراهم آورد. به زودي فعاليت او در معرض حملات نمايندگان گروه هاي مختلف قرار گرفت و او را زير حملات قرار دادند، سپس در بند کشيدند او هشت ماه در زندان باقي ماند و در سال 309ق او را به محاکمه کشيدند. محاکمه حلاج هفت ماه ادامه داشت و در پايان او را به مرگ محکوم کردند و در بهار سال 309ق، در آغاز او را به فجيع ترين وضع شلاق زدند و مثله کردند و به دار کشيدند و سر بريدند و خاکسترش را به دجله ريختند.
يونگي ادوارد ويچ برتلس مي گويد: علت اصلي محکوميت حلاج، تعليماتش درباره (وحدت با خدا) بود. حلاج با اذعان بر غير قابل فهم بودن ماهيت الهي، تعليم مي داد که الوهيت داراي روح خدايي است که کسي آن را خلق نکرده و آن روح ناطقه است که مي تواند به روح خلق شده عارف که در جستجوي وصل است بپيوندد و اين پيوستن به شکل حلول تجلي مي کند بدين سان عارف به ولي و شاهد زنده و ناظر هستي واقعي پروردگار (هو، هو) تبديل مي شود. حلاج در لحظه چنين وصلي کلمه مشهورش را بر زبان آورد و گفت: (انا الحق) من خدا هستم. يعني در واقع آن چه که با يزيد بسطامي تلاش داشت بر زبان آورد با کلمات ديگر بيان کرد.[1]از جنيد بغدادي پرسيدند که اين سخن حسين بن منصور حلاج که مي گويد: (انا الحق) من خدايم، تأويلي دارد؟ گفت: بگذاريد بکشندش که امروز تاويل نيست. چون حسين بن منصور حلاج را به سبب همين سخن زنداني کردند، محمد بن خفيف شيرازي پيش او رفت و گفت: از اين سخن که گفته اي بازآي تا خلاصي يابي. گفت: آن که گفته خود عذر خواهد و فرياد کشيد؛ اي دوستان مرا بکشيد زيرا که زندگي من در مردن است.[2]ابن نديم مي گويد: حسين بن منصور حلاج، دعواي الوهيت کرده و خود را مظهر حق مي خواند، به نظر پيروان و طرفداران وي خدا اشکال مختلفي دارد: نخست به صورت آدم به جهان آمد، سپس موسي شد، عيسي شد، محمد، علي شد و بالاخره حلاج شد. به همين جهت حلاج به پيروان و همراهان خود مي گفت که آنها درحقيقت ارواح زنده شده موسي، عيسي و محمدند، اين امر باعث شد که علماي مذهبي بر ضد او اقامه دعوا کنند و به مخالفتش برخيزند.[3]عبدالرفيع حقيقت جريان حلاج را از قول ابوريحان بيروني مي گويد: حلاج مرد شعبده بازي بود و با هر کس که رو به رو مي شد موافق اعتقاد او سخن مي گفت و خود را به لطايف الجمل بدو مي چسبانيد، سپس ادعاي او اين شد که روح القدس در او حلول کرده و خود را خدا دانست و به پيروان و اصحاب خويش نامه هايي که مضمون آنها بدين عنوان بود بنگاشت: از هوهوي ازلي اول، فروغ درخشان لامع و اصل اصيل و حجت تمام حجت ها و رب ارباب و آفريننده سحاب و مشکات نور و رب طور که در هر صورتي منصور مي شود به بنده خود فلان کس. و پيروان او نامه هايي را که به او مي نوشتند چنين افتتاح مي کردند: خداوندا از هر عيبي پاک و منزه هستي، اي ذات هر ذات و منتهاي آخرين لذات يا عظيم يا کبير گواهي مي دهيم که آفريدگار قديم و منيرهستي و در هر زمان و اواني به صورتي جلوه کرده اي و در زمان ما به صورت حسين بن منصور جلوه گر شده اي.[4]داود الهامي مي گويد: حسين بن منصور حلاج از نظر شيعه مطرود و ملعون و ساحر شعبده باز و مرتاضي افسونکار بوده است و با فوت و فن هاي عجيب، مردم ساده لوح را به دام انداخته و سرانجام جان خود را نيز دراين راه باخته است. حلاج ادعاي خدايي کرد و قائل به حلول و اتحاد و وحدت وجود شد و تمام اشياء را نظر به اين که سعه مفهوم وجود به آنها سرايت کرده و همه موجودند خدا مي دانست. روي اين جهت مريدانش او را به عقيده حلول و اتحاد با خدا يکي دانسته و معجزات و کراماتي برايش نقل کرده اند که براي هيچ پيغمبر مرسل و امام معصومي نقل نشده است.[5] بنابراين توحيد حلاج درباره خداوند با معيار هاي دين اسلام سازگار نمي باشد زيرا حلول وجود مجرد و بي نهايت و نامحدود در وجود مادي محدود، غير معقول و ناممکن است و او عقايدي را مطرح نموده که سر از شرک در مي آورد و به علت همين عقايد انحرافي، محکوم به اعدام شد.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1ـ عرفان و تصوف، داود الهامي.
2ـ عارفان بزرگ ايراني، عبد الرفيع حقيقت.
3ـ تاريخ اسلام ج23، شمس الدين ذهبي.
پي نوشت ها:
[1]. حقيقت، عبدالرفيع، عارفان بزرگ ايراني، ص131، مدرسه پژوهشي و انتشارات کرمش، 1383.
[2]. حلبي، علي اصغر، شناخت عرفان وعارفان ايراني، ص291، شرکت قلم به نقل از تذکره الاولياء عطار.
[3]. ابن نديم، محمد بن ابي يعقوب، الفهرست، ص284،. طبع مصر.
[4]. ذهبي، شمس الدين، تاريخ الاسلام، ج23، ص42، دارالکتاب العربي، 1407، به نقل از الآثار الباقيه، ص275، ابوريحان بيروني.
[5]. الهامي، داود، عرفان و تصوف، ص419 ـ 418، انتشارات مکتب اسلام، 1374.