كلمه تصوّف از «صوف» به معني پشمينه پوشي در اواخر قرن دوم در بين مسلمين پديدار گرديد و قبل از آن گروهي تحت اين عنوان در هيج جاي از جهان شناخته شده نبوده است. و لكن روش و مسلك تصوّف و عرفان سابقه بسيار ديرينه دارد. و در ميان اغلب مذاهب و نحلههاي پيش از اسلام وجود داشته است. تا جايي كه برخي ازمحققين معتقدند كه تصوّف از جوامع ديگر وارد جامعه اسلامي شده است[1] كه خود نياز به بحث و بررسي جداگانه دارد.
به هر حال هر چند نام تصوف در قرن دوم هجري حادث شده ولي رفتار و روش صوفيانه قبل از اسلام نيز وجود داشته كه به طور اختصار ميتوان به گروههاي ذيل اشاره نمود:
1 . تصوف و عرفان در مذاهب بودا:
كتاب «بوذاسف و بلوهر» در حقيقت شرح زندگي بودا و توصيف و تشريع يك روش صوفيانه و فلسفه فقر و فنا بوده است كه به صورت داستان نوشته شده است، اين داستان مبتني بر اين است كه «بوذاسف» (بودا) بيآنكه آموزگار و راهنمايي داشته باشد، تنها به قريحه خدادادي و الطاف و الهام الهي به حقايق پي برد و به معرفت رسيد.[2]يكي از طريقههاي بودا اشراق از راه رياضت ميباشد كه برگرفته از عقايد قديمي و مشهور هند ميباشد. و همه كس كم و بيش از رياضتهاي بدني هندوان اطلاع دارند.
از كتاب «اپنشد» كه از كتب مذهبي هنود ميباشد نقل شده است كه طريقة استغراق و در بحر فكر غوطه خوردن چنين است كه انسان كنج عزلتي اختيار كند و بر زانو و پا به هر نحوي كه مايل باشد بنشيند و نُه روزنه بدن خود را محكم ببندد و نفس را به آهستگي بكشد و مشعل را در فانوس بدن خود از صدمة هر باد متحرك بدين طريق محفوظ دارد. تا فانوس به تمام نور گردد.[3]و همچنين در طريقة بودا هشت مقام است به اين معني كه راه سير و سلوك عبارتست از هشت منزل.[4]عقيده وحدت و وحدت وجود كه در رأس عقايد صوفيه قرار دارد در حقيقت ريشه در مذهب بودا دارد. در كتاب مذهبي «ويد» نقل شده كه «برهمه» يعني خدا در موقع خلقت فرموده است: «من واحدم و ليكن بسيار خواهم شد» و درجاي ديگر از همان كتاب مذكور است كه: «همان يك خداست كه گاهي به شكل زارع درآمده در زمين زراعت ميكند و آب شده زمين را سيراب ميسازد. و «غلّه گشته همان مخلوق را سير مينمايد»[5].
تصوف و عرفان در مسيحيّت و يهود:
مدتها قبل از اسلام افكار عرفاني در ديانت مسيح و يهود وجود داشته است، فيلون حكيم يهودي در سالهاي اول قرن اول ميلادي با تورات همان تأويلات و تفسيرات عارفانه را كرد كه بعدها صوفيه با قرآن كردند و افكار «فلوطين» كه در اصطلاح شيخ يوناني ناميده ميشود نيز همانند افكار فيلون بود و فلسفه نو افلاطوني در مسيحيت رسوخ بسيار داشت، جماعتي از مسيحيان به نام مرتاضين و توابّين و تاركين دنيا در همه جا ميگشتند و افكار رهبانيت و رياضتكشي را به نام دين ترويج ميدادند.
نيكلسون معتقد است كه اصطلاح هفتاد هزار حجاب را كه متأخرين صوفيه در كلام خود آوردهاند مأخوذ از عرفاي مسيحي است كه گويند: هفتاد هزار حجاب بين ماده و حقيقت مطلق حائل است. عقايد اين گروه آميخته با فلسفههاي شرقي ميباشد.[6]
طريقه حكماء اشراقي يونان:
افلاطون درك حقيقت و معرفت را با اشراق ميداند و بيعشق طي مراحل سلوك را محال ميشناسد.[7]بعد از افلاطون افكار و انديشههاي او توسط «نو افلاطونيان» دنبال ميگردد، اين گروه آخرين سلسلة معتبر حكماء يونان به شمار ميروند، مؤسس سلسه مزبور «آمونيوس ساكاس» از اهل مصر بود و بعد از درگذشت او «فلوطين» به تنظيم و ترتيب مذهب او قيام كرد. از عقايد آنها عقيدة وحدت وجود و قوس نزول و صعود و عشق ميباشد. فلوطين دربارة وحدت وجود ميگويد: حقيقت واحد است و احديّت اصل و منشأ كلّ ميباشد. موجودات جميعاً تراوش و فيضاني از مبدأ اول و مصدر كلّ است و غايت وجود هر موجودي بازگشت به سوي همان مبدأ ميباشد كه در قوس نزول عوالم روحاني و جسماني را ادراك ميكند و در قوس صعود بحسّ و تعقّل و اشراق و كشف و شهود نائل ميشود.[8]بنابراين روش تصوف و عرفان سابقهاي بس طولاني دارد و ميتوان گفت كه در بسياري از اديان و مذاهب قبل از اسلام با عناوين مختلف ظهور و بروز داشته است و در عين حال عقايد و باورها و روش عملي آنها شبيه هم ميباشد.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1 . فضايح صوفيّه، علامه آقامحمد جعفر بن آقامحمد علي آل آقا.
2 . تشيّع و تصوف، دكتر كامل مصطفي شيبي.
3 . نفحاتالانس، جامي، عبدالرحمن.
پي نوشت ها:
[1] . مطهري، مرتضي، آشنايي با علوم اسلامي، ج 2، ص 98، تهران، صدرا، بيست دوم، 1378 ه.
[2] . كيائي نژاد، زين الدين، سير عرفان در اسلام، ص 45، تهران، اشراقي، اول، 1366 ه.
[3] . سميعي، كيوان، مقدمه مفاتيحالاعجاز، ص 34، تهران، سعدي، پنجم، 1371 ه.
[4] . غني، قاسم، تاريخ تصوف، ص 155، تهران، زوار، دوم، 1340 ه.
[5] . سميعي، كيوان، مقدمه مفاتيح الاعجاز، ص 37، تهران، سعدي، پنجم 1371 ه.
[6] . تهراني، جواد، عارف و صوفي چه ميگويد، ص 12، كتابخانه بزرگ اسلامي، ششم، 1363 ه.
[7] . مفاتيحالاعجاز، ص 49.
[8] . همان.