در مورد نظریهی افلاطون در باب معرفت، چند نکته را باید مد نظر داشت:
- شرایط تحقق معرفت: در نظر افلاطون معرفت با دو شرط محقق میشود:
اوّل؛ خطاناپذیری و مطابقت با متعلق؛ لذا اگر کسی به گمان خود چیزی را بداند، ولی در عین حال، چنین علمی با معلوم، مطابق نباشد، نمیتوان گفت وی «عالم» است.
دوّم؛ آنکه معرفت باید درباره «آنچه هست» باشد؛ یعنی معرفت به «نیست» و به «آنچه در حال شدن است» تعلق نمیگیرد؛ چون عدم که وجود ندارد و چیز در حال شدن هم واقعیت موهوم است. پس هر حالتی از ذهن که نتواند واجد این هر دو خصیصه باشد، نمیتواند معرفت حقیقی باشد.[1]
افلاطون با در دست داشتن دو شرط مذکور میگوید: نه ادراک حسی را میتوان معرفت حقیقی دانست و نه عقیده درست را؛ چون متعلق ادراک حسی، محسوسات است که دائماً در حال شدن و صیرورتاند و عقیده درست هم که همان حکم حقیقی و صحیح است، ممکن است تحقق داشته باشد بدون آنکه کسی که آن حکم را میکند به حقیقت آن معرفت داشته باشد.[2]
2. نکتهی دیگر اینکه در نگاه افلاطون دو عالم وجود دارد: عالم محسوس و عالم معقول.
عالم محسوس، خود بر دو قسم است: خود اشیاء محسوس و عکس و تصویر و سایه آنها.
عالم معقول نیز دو قسم است: معقول اعلی یا صور علوی و مبادی اوّلیه؛ و معقول ادنی یا وجودهای ریاضی.
حالت ذهنی انسان اگر به تصاویر و سایهها تعلق گیرد در حالت پندار و خیال است، و اگر به خود اشیاء محسوس تعلق گیرد، در حالت عقیده یا ظن صادق است و هیچکدام معرفت نیستند، بلکه دو مرحله از گمان و ظناند.
امّا اگر به ریاضیات تعلق گیرد، در حالت تعقل و استدلال عقلی است، چنانکه اگر به مثل و مبادی تعلق گیرد در حالت علم است. این دو حالت اگر چه غیر از هم هستند، امّا دو مرحلهی معرفت به شمار میآیند.[3] پس در عالم ذهن چهار ساحت وجود دارد که چهار حالت معرفت شناختیاند.
علم به مثل و صور کلی بالفطره در عقل یا ذهن انسان به حال کمون موجود است؛ یعنی روح انسان پیش از حلول در بدن و ورود به دنیای مجازی، در عالم مجردات و معقولات بود و مُثُل یعنی حقایق را درک نمود؛ چون به عالم کون و فساد آمد، آن حقایق را فراموش کرد، امّا به کلّی محو و نابود نگردید؛ لذا چون انسان سایه و اشباح را میبیند به اندک توجهی حقایق را به یاد میآورد.
پس کسب علم و معرفت در واقع تذکر و یادآوری است، و اگر انسان یکسره نادان بود و مایهی علم در او موجود نبود، البته حصول علم برای او میسر نمیشد.
گفتنی است که مُثُل هم دارای مراتباند. در رأس همهی آنها حقیقت نیکویی و زیبایی است که همه حقایق دیگر تحت آن واقعاند و علم و معرفت انسان به آن، به اشراق است که مرتبهی کمال علم است و انسان وقتی به آن میرسد که به حق واصل و به مشاهدهی جمال او نایل شود.[4]
آنچه در قرآن کریم در مورد ذخایر و اندوختههای علم و دانش انسان در هنگام تولد آمده است، ظاهر آن مخالف با نظریهی افلاطون است؛ زیرا میفرماید: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً …»؛[5] و خداوند شما را از شکم مادرانتان خارج نمود، در حالیکه هیچ چیز نمیدانستید و براى شما، گوش و چشم و عقل قرار داد، تا شکر نعمت او را به جا آورید.
ولی همانگونه که برخی از محققان بیان کردهاند، این آیه منافات با نظریهی افلاطون ندارد؛ زیرا مقصود از نفی علوم در هنگام تولد که در آیه آمده است، علوم حصولی است و نیز مقصود نفی فعلیت علوم بدیهى و ضرورى و فطرى است.[6]
[1]. راسل، تاریخ فلسفه غرب، ج1، ص 191؛ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ترجمه، مجتبوی، سید جلال الدین، ج 1، ص 178، تهران، سروش، چاپ اول، 1362ش؛ ر. ک: رضایی، حسن، نظریه افلاطون در باب معرفت، مجله کلام اسلامی، شماره 52، سال 1383.
[2]. تاریخ فلسفه امیل بریه، ج1، ص 164- 166.
[3]. افلاطون و الاکادیمیة، ص 64.
[4]. فروغی، محمد علی، سیر حکمت در اروپا، ص 25؛ ر. ک: رضایی، حسن، نظریه افلاطون در باب معرفت، مجله کلام اسلامی، شماره 52، سال 1383.