در بحث «وجود ذهنى» از مطلبى که آن نیز مربوط به تحقیق در اطراف علم و ادراک است بحث میشود و آن مسئله معروف و کهنی است به نام «اتّحاد عاقِلْ و مَعْقول». این مسئله، مورد اختلاف و بیان دیدگاههای متفاوت فلاسفه قرار گرفته است. بخش مهمى از نظریّه معرفت و شناخت بر همین مبنا استوار شده است. اتّحاد عاقل و معقول، نخست در مورد علم خدا به اشیا، سپس علوم مجرّدات -از عقول و نفوس- مورد بحث قرار میگیرد.[1]
توضیح اینکه؛ در مورد هر ادراکى ذهن ما ابتدا سه عامل را تشخیص میدهد. عامل اوّل «مدرِک» یا ادراک کننده، عامل دوم «مدرَک» یا ادراک شده، و عامل سوم خود «ادراک» است. به عنوان نمونه، در ادراک مفهوم «فضا» ابتدا چنین به نظر میرسد که هنگام ادراک سه عامل دخالت دارد: اوّل خود ما که ادراک کننده هستیم، دوم مفهوم فضا که به ادراک ما درآمده است و سوم خود عمل ادراک که حالتى است از احوال ما. این امور سهگانه به حسب اصطلاح و به ترتیب «عاقل»، «معقول» و «عقل» نامیده میشوند.
اما شکی نیست که در مورد هر تعقّل و ادراکى واقعاً سه عامل به معناى سه واحد وجود ندارد؛ زیرا مقصود ما از معقول وجود خارجى آن نیست، بلکه وجود آن در ظرف ذهن است. همچنین ادراک و مُدرَک، علم و معلوم و عقل و معقول در ظرف ذهن دو وجود ندارند، بلکه در ظرف ذهن، علم عین معلوم و عقل عین معقول است؛ و اگر مثلاً به وجود خارجى فضا احیاناً «معقول» و «معلوم» گفته شده است، مقصود معقول و معلوم بالعرض است، نه معقول و معلوم بالذات. بنابر این، عقل و معقول در ظرف ذهن یقیناً دو واحد نیستند.
باقى میماند این مطلب که آیا عاقل با معقول- که عین عقل است- عینیّت دارد یا نه؟ یعنى آیا عاقل و معقول مجموعاً یک واحد را تشکیل میدهند و اختلاف این دو صرفاً اختلاف مفهومى است، یا آنکه دو واحد را تشکیل میدهند و در مفهوم و در مصداق با یکدیگر اختلاف دارند؟ بحث اصلی اتّحاد عاقل و معقول درباره همین مطلب است؛ لذا اختلافى که در باب اتّحاد عاقل و معقول است مربوط به تعقّل انسان به غیر ذات خود میباشد؛ یعنى بحث در این است؛ هنگامى که انسان مثلاً فضا را تعقّل میکند، آیا وجود خودش و وجود این معقول [فضا] یک واحد است یا دو واحد؟ ولى در مورد تعقّل انسان به ذات خود و اینکه در این مورد عاقل و معقول یکى است اختلافى نیست؛ زیرا بدون شک انسان به خودش عالم است؛ به این نحو که خودش پیش خودش حاضر است، و خودش هم عالم است و هم معلوم و این علم از قبیل علم حضورى است، نه علم حصولى؛ یعنى عالم، علم به خودش را به وسیله یک صورت پیدا نکرده است، بلکه خودش را به وسیله ذات خود پیدا کرده است.[2]
با توجه به مطالب بالا، عقل قوّهای نفسانی است و عاقل، همان نفس میباشد و به حکم بساطت نفس، عقل و عاقل یکی بیش نیست. و از آن سو، معقول و مدرَک بالذات، صورت حاصل شده در نفس است که مجرّد و غیر مادی میباشد و موجودات خارجی معلوم بالعرض هستند. در اینجا هم به حکم بساطت نفس، صورت معقوله و نفس یکی است. در نتیجه، اتحاد عقل و عاقل و معقول ثابت میشود. بنابر این، نفس آدمی و قوّه عاقله و معقولاتش یک واحد تجزیه ناپذیر است.[3]، [4]
در مورد نقش مبحث اتحاد عاقل و معقول در زندگی انسان و تأثیر آن در پیشرفت، آنچه به صورت اجمال میتوان بیان کرد؛ این است که مباحث مربوط به روح و روان و انسانشناسی نقش بسزایی در زندگی انسان دارد؛ بویژه بحث اتحاد عاقل و معقول که انسان را متحد با معلومات میداند و بر این اساس حقیقت انسان همان فکر و اندیشه او است. در نتیجه اگر چنین اندیشهای در فرد و جامعه نهادینه شود موجب تغییر در نگرشها، اهداف و به تبع آن تغییر سبک زندگی میگردد؛ و در آن صورت تحولات زیادی رخ میدهد. بسیاری از اموری که الآن هدف درجه اول هستند به اهداف درجه دوم و سوم تنزل پیدا میکنند و بسیاری از اموری که در درجه دوم و سوم از ارزشگذاری قرار دارند، به درجه اول صعود میکنند. به عبارت دیگر، اینکه گفته میشود برای هر گونه پیشرفت و تغییر وضعیت ابتدا باید فرهنگ تغییر کند، بحث اتحاد عاقل و معقول تأمین کننده مبانی و پایههای این ادعا است؛ زیرا فرهنگ را متحد با ذات انسان معرفی میکند که عینیت و اتحاد ذاتی با هم دارند؛ چنانکه در مباحث روبنایی و کاربردی نیز مبحث اتحاد عاقل و معقول نقش اساسی دارد؛ به این بیان که اگر انسان توجه داشته باشد که با تفکر و اندیشه، حقیقت خود را میسازد و به آن سمت و سو میدهد، قهراً فکر و اندیشه خود را به سمت و سوی علوم و اموری سوق میدهد که دارای فایده بیشتر است و توجه خود را معطوف اموری میکند که اثر آن دارای بقا و دوام بیشتری است.
توضیح اینکه؛ در مورد هر ادراکى ذهن ما ابتدا سه عامل را تشخیص میدهد. عامل اوّل «مدرِک» یا ادراک کننده، عامل دوم «مدرَک» یا ادراک شده، و عامل سوم خود «ادراک» است. به عنوان نمونه، در ادراک مفهوم «فضا» ابتدا چنین به نظر میرسد که هنگام ادراک سه عامل دخالت دارد: اوّل خود ما که ادراک کننده هستیم، دوم مفهوم فضا که به ادراک ما درآمده است و سوم خود عمل ادراک که حالتى است از احوال ما. این امور سهگانه به حسب اصطلاح و به ترتیب «عاقل»، «معقول» و «عقل» نامیده میشوند.
اما شکی نیست که در مورد هر تعقّل و ادراکى واقعاً سه عامل به معناى سه واحد وجود ندارد؛ زیرا مقصود ما از معقول وجود خارجى آن نیست، بلکه وجود آن در ظرف ذهن است. همچنین ادراک و مُدرَک، علم و معلوم و عقل و معقول در ظرف ذهن دو وجود ندارند، بلکه در ظرف ذهن، علم عین معلوم و عقل عین معقول است؛ و اگر مثلاً به وجود خارجى فضا احیاناً «معقول» و «معلوم» گفته شده است، مقصود معقول و معلوم بالعرض است، نه معقول و معلوم بالذات. بنابر این، عقل و معقول در ظرف ذهن یقیناً دو واحد نیستند.
باقى میماند این مطلب که آیا عاقل با معقول- که عین عقل است- عینیّت دارد یا نه؟ یعنى آیا عاقل و معقول مجموعاً یک واحد را تشکیل میدهند و اختلاف این دو صرفاً اختلاف مفهومى است، یا آنکه دو واحد را تشکیل میدهند و در مفهوم و در مصداق با یکدیگر اختلاف دارند؟ بحث اصلی اتّحاد عاقل و معقول درباره همین مطلب است؛ لذا اختلافى که در باب اتّحاد عاقل و معقول است مربوط به تعقّل انسان به غیر ذات خود میباشد؛ یعنى بحث در این است؛ هنگامى که انسان مثلاً فضا را تعقّل میکند، آیا وجود خودش و وجود این معقول [فضا] یک واحد است یا دو واحد؟ ولى در مورد تعقّل انسان به ذات خود و اینکه در این مورد عاقل و معقول یکى است اختلافى نیست؛ زیرا بدون شک انسان به خودش عالم است؛ به این نحو که خودش پیش خودش حاضر است، و خودش هم عالم است و هم معلوم و این علم از قبیل علم حضورى است، نه علم حصولى؛ یعنى عالم، علم به خودش را به وسیله یک صورت پیدا نکرده است، بلکه خودش را به وسیله ذات خود پیدا کرده است.[2]
با توجه به مطالب بالا، عقل قوّهای نفسانی است و عاقل، همان نفس میباشد و به حکم بساطت نفس، عقل و عاقل یکی بیش نیست. و از آن سو، معقول و مدرَک بالذات، صورت حاصل شده در نفس است که مجرّد و غیر مادی میباشد و موجودات خارجی معلوم بالعرض هستند. در اینجا هم به حکم بساطت نفس، صورت معقوله و نفس یکی است. در نتیجه، اتحاد عقل و عاقل و معقول ثابت میشود. بنابر این، نفس آدمی و قوّه عاقله و معقولاتش یک واحد تجزیه ناپذیر است.[3]، [4]
در مورد نقش مبحث اتحاد عاقل و معقول در زندگی انسان و تأثیر آن در پیشرفت، آنچه به صورت اجمال میتوان بیان کرد؛ این است که مباحث مربوط به روح و روان و انسانشناسی نقش بسزایی در زندگی انسان دارد؛ بویژه بحث اتحاد عاقل و معقول که انسان را متحد با معلومات میداند و بر این اساس حقیقت انسان همان فکر و اندیشه او است. در نتیجه اگر چنین اندیشهای در فرد و جامعه نهادینه شود موجب تغییر در نگرشها، اهداف و به تبع آن تغییر سبک زندگی میگردد؛ و در آن صورت تحولات زیادی رخ میدهد. بسیاری از اموری که الآن هدف درجه اول هستند به اهداف درجه دوم و سوم تنزل پیدا میکنند و بسیاری از اموری که در درجه دوم و سوم از ارزشگذاری قرار دارند، به درجه اول صعود میکنند. به عبارت دیگر، اینکه گفته میشود برای هر گونه پیشرفت و تغییر وضعیت ابتدا باید فرهنگ تغییر کند، بحث اتحاد عاقل و معقول تأمین کننده مبانی و پایههای این ادعا است؛ زیرا فرهنگ را متحد با ذات انسان معرفی میکند که عینیت و اتحاد ذاتی با هم دارند؛ چنانکه در مباحث روبنایی و کاربردی نیز مبحث اتحاد عاقل و معقول نقش اساسی دارد؛ به این بیان که اگر انسان توجه داشته باشد که با تفکر و اندیشه، حقیقت خود را میسازد و به آن سمت و سو میدهد، قهراً فکر و اندیشه خود را به سمت و سوی علوم و اموری سوق میدهد که دارای فایده بیشتر است و توجه خود را معطوف اموری میکند که اثر آن دارای بقا و دوام بیشتری است.