طلسمات

خانه » همه » مذهبی » عظمت قرآن (1)

عظمت قرآن (1)

«لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من‏خشية الله و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم يتفکرون.» «اگراين قرآن را بر کوهى فرو مي‏فرستاديم، يقينا آن [کوه] را ازبيم خدا فروتن [و] از هم پاشيده مي‏ديدي. و اين مثل‏ها را براي‏مردم مي‏زنيم باشد که آنان بينديشند.»

اين کريمه که در باره‏ قرآن‏شناسى است در حقيقت ناظر به عظمت و اهميت قرآن است. سراين عظمت هم آن است که هر کلامى به اندازه متکلمش عظيم و بزرگ‏است، لذا دليل حکمى که در اين آيه آمده است هم اجمالا در اين‏آيه ياد شده است هم به تفصيل در سه آيه بعد.

مفهوم متلاشى شدن کوه‏ها

مضمون آيه اين است که اگر اين قرآن بر کوه نازل شود کوه رامتلاشى مي‏بينيد. کلمه «متلاشي‏» از شيئى مشتق نشده يعنى لا شي‏ءمي‏شود وگرنه باب تفاعلى نيست که يک ثلاثى مجرد داشته باشد.«تلاشي، يتلاشي‏» اين چنين نيست اين اصلش «لا يشي‏ء» است. از اين‏کلمه «لا شي‏ء» باب تفاعل ساخته شده متلاشى مي‏شود يعنى لا شي‏ءمي‏شود. «لرايته خاشعا متصدعا» يعنى متلاشى مي‏شود چرا متلاشي‏مي‏شود؟ نفرمود:«من خشيتنا» فرمود: «من خشية الله‏» اين‏التفات از يبت‏به خطاب براى تامين دليل اين حکم است پس اصل‏حکم اين است که «لو انزلنا هذا القرآن على جبال لرايته خاشعا متصدعا» چرا «من خشيتنا» نفرمود، بلکه فرمود: «من‏خشية الله‏»، چون «الله‏» متکلم است هيچ موجودى نمي‏تواند تجلي‏الهى و کلام الهى را تحمل کند و همين معنا را در سه آيه بعد که‏در ميان اسماى حسناى حق است‏بازگو مي‏کند: «هو الله الذى لا اله الا هو» «هو الله الذى لا اله الا هو الملک‏القدوس‏» «هو الله الخالق الباري‏ء» که اين سه آيه پشت‏سر هم‏در بيان توصيف و شرح اسماى حسناى آن متکلم است و اگر متکلم‏عظيم بود قهرا کلام او هم عظيم است و کلام او آن چنان عظيم است‏که کوه توان تحمل آن را ندارد. در اين جا سخن از «خشيت‏» است‏نه خوف، بين خشيت و خوف، تفاوت وجود دارد;

خشيت آن ترسى است‏که با تاثر قلبى همراه باشد ولى خوف اين چنين نيست، لذا موحدان عالم فقط از خدا مي‏ترسند از غير خدا خشيتى ندارند، موحدان هم مانند ديگران از هر چيز گزنده و آسيب‏رسانى خائف‏اند: از مار، عقرب گزندگان و درندگان و يا بي‏احتياطى ماشين‏ها مي‏ترسند اما از هيچ چيز خشيت ندارند. خوف آن ترتيب اثر عملي‏است، ولى خشيت آن چيزى است که انسان آن را مبدا اثر بداند واز او بهراسد. در اين جا هم سخن از خشيت الهى است، خشيت‏ با شعور همراه است و نشانه آن است که کوه‏ها هم شعور دارند.

براي‏اثبات شعور کوه‏ها و مانند آن چند دليل مي‏توان اقامه کرد: دليل‏اول همان شعور عمومى است که خدا براى هر موجودى ثابت مي‏کند که‏«له اسلم من فى السموات‏»، «لله يسجد ما فى السموات‏»، «يسبح لله ما فى السموات‏»، «فقال لها و للارض ائتيا طوعا وکرها» که اين چند دسته از آيات قرآن کريم به خوبى دلالت مي‏کند بر سرايت‏شعور عمومي. درباره کوه‏ها همان آياتى که در سوره مبارکه «ص‏» و مانند آن‏آمده است که خدا به کوه‏ها دستور مي‏دهند که با داود هم نواباشند نشانه آن است که آنها هم درکى و تسبيحى دارند.آيه شانزده به بعد سوره «ص‏» اين است که: «انا سخرنا الجبال‏معه يسبحن بالعشى و الاشراق‏» و هم چنين در بحث‏هاى ديگرمي‏فرمايد: «يا جبال اوبى معه‏» اين که فرمود ما کوه‏ها رامسخر داود کرده‏ايم که صبح و شام همراه او تسبيح مي‏کنند مثل يک‏نماز جماعتى که مامومين به امامشان اقتدا مي‏کنند سلسله جبال‏به داود سلام الله عليه اقتدا مي‏کردند.

و هم چنين «ياجبال اوبى معه‏» اين اوب يعنى رجوع تاويب يعنى آن شدت رجوع وکثرت رجوع است، اگر کسى چندين بار به خداى سبحان رجوع کندمي‏شود «اواب‏»; يعنى کسى که پر رجوع باشد. «آب‏» يعنى «رجع،مآب‏» يعنى مرجع آن کسى که اهل رجوع مکرر است‏به او مي‏گوينداواب: «يا جبال اوبى معه‏» پس نشانه اين است که کوه‏ها اين‏شعور را دارند.

انسان با عظمت‏تر است‏ يا موجودات ديگر؟

قرآن يک تعبيرى در باره عظمت انسان‏ها نسبت‏به موجودات ديگرنظير آسمان‏ها و زمين و سلسله جبال دارد و نيز تعبير ديگرى که‏مقابل اين تعبير است، گاهى به عده‏اى خطاب مي‏کند که شما بزرگ‏تريد يا آسمان؟ خوب آسمان از شما بزرگ‏تر است: «ا انتم اشدخلقا ام السماء بناها» اين دو دسته آيات در قرآن کريم مقابل‏هم هستند.

به عبارت ديگر، يک سلسله آياتى است که مي‏گويد ازانسان کارى برمى آيد که از آسمان‏ها ساخته نيست چه رسد به زمين‏و سلسله جبال:«انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان‏يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» وآياتى مشابه اين. پس اين دسته از آيات دلالت مي‏کند براين که ازانسان کارى ساخته است که از آسمان‏ها و زمين و سلسله جبال‏ساخته نيست و هم انسان بزرگ‏تر از آسمان‏ها و زمين است. دسته‏ديگر آياتى است که مي‏فرمايد آسمان‏ها و زمين و کوه‏ها از شمابزرگ ترند.

اين دو دسته آيات جمعشان چگونه است. در نصايح‏لقمان به فرزندش آمده است که: «انک لن تخرق الارض و لن تبلغ‏الجبال طولا» هر چه گردن‏فرازى بکنى بالاخره قدرت ندارى که‏زمين را بشکافى و به رفعت کوه‏ها برسي. در سوره مبارکه مؤمن(غافر) اين چنين آمده است که:«لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس و لکن اکثر الناس‏لا يعلمون‏» آفرينش آسمان‏ها و زمين از آفرينش مردم بزرگ‏تر است،ولى اکثر مردم نمي‏دانند. خوب اگر آسمان‏ها و زمين بزرگ‏تر ازمردم‏اند و انسان‏ها کوچک‏تر از آسمان‏ها و زمين‏اند، چرا ازآسمان‏ها حمل بار امانت‏برنيامده است؟

هم چنين در سوره مبارکه‏نازعات آيه 27 مي‏فرمايد: «ا انتم اشد خلقا ام السماء بنيها رفع‏سمکها فسويها و اغطش ليلها و اخرج ضحيها» پس اين دسته از آيات‏مي‏فرمايد: آسمان‏ها و زمين از انسان‏ها بزرگ ترند. دسته ديگر ازآيات مي‏فرمايد: از انسان کارى ساخته است که از آسمان‏ها و زمين‏ساخته نيست. راه جمعش اين است انسان اگر منهاى آن روح و دين وعقل حساب بشود; يعنى همين بدن مادى باشد; هم چنان که کافر ومنافق خود را همين بدن مادى مي‏پندارد، و مي‏گويد: «ان هى الاحياتنا الدنيا نموت و نحيي‏» و مي‏گويد:«و ما يهلکنا الا الدهر» با همين بينش محدود مادى در برابروحى مي‏ايستد.

پس اين انسان منهاى عقل است، انسان منهاى عقل‏مي‏شود جرم مادي، قهرا زمين و کوه و آسمان از او بزرگ‏تر است،لذا لقمان در نصيحت‏خويش مي‏فرمايد: «انک لن تخرق الارض و لن‏تبلغ الجبال طولا» اين طور که متبخترانه و مختالانه حرکت مي‏کني‏نمي‏توانى زمين را بشکافى و به گردن فرازى کوه‏ها نمي‏رسي، خداهم مي‏فرمايد: «لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس‏» خدا مي‏ فرمايد: «ا انتم اشد خلقا ام السماء بنيها» و اين انسان است‏که بار امانت‏حمل نمي‏کند، اين همان است که «مثل الذين حملواالقرآن ثم لم يحملوها» «مثل الذين حملوا الانجيل ثم لم‏يحملوها» همان است که «مثل الذين حملوا التوراة ثم لم‏يحملوها» اگر کسى زير بار وحى نرود «مثل او کمثل الحماريحمل اسفارا» حمار و خلقت او هرگز از سلسله جبال و زمين‏بالاتر نيست، اين که وحى بر او نازل شد و «فنبذوه وراءظهورهم‏» اين انسان منهاى عقل، هرگز از آسمان‏ها بالاتر نيست.

اما آن انسانى که وحى را مي‏پذيرد و مي‏فهمد و عمل مي‏کند اين‏يقينا از آسمان‏ها بالاتر است، چون اين آسمان‏ها جرم است و روزي‏بساط آن‏ها برچيده مي‏شود: «و الارض قبضته يوم القيامة و السموات‏مطويات بيمينه‏» و بدن انسان مي‏پوسد و دوباره خدا زنده مي‏کنداما روح که هرگز نمي‏ميرد، روح که هرگز از بين نمي‏رود، آسمان‏هابساطشان برچيده مي‏شود و سلسله جبال بساطشان جمع مي‏شود.

عظمت قرآن در طرح موضوعات

اين که در باره قرآن فرمود: قرآن چيزى است که اگر بر کوه نازل‏شود کوه نمي‏تواند تحمل کند، واقعش همين است، انسان وقتى نزديک‏بعضى از آيات مي‏رود از ترس برمي‏گردد که اين آيه يعنى چه؟ هرچه هم تلاش و کوشش بکند به خودش اجازه ورود نمي‏دهد، يک نمونه‏آن را در اين جا مي‏آوريم: در قرآن در باره کوه‏ها آمده است که:اى پيامبر، از تو سؤال مي‏کنند که وضع کوه‏ها چه خواهد شد:«يسئلونک عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا فيذرها قاعا صفصفالا ترى فيها عوجا و لا امتا» اين آيه را مي‏توان فهميد. يعني‏سؤال مي‏کنند در هنگام قيامت کوه‏ها وضعش چگونه خواهد شد؟

شمادرجواب بگو: «خداوند اين کوه‏ها را درهم مي‏کوبد و همه اين‏دره‏هاى ناصاف با ريزش کوه‏ها صاف مي‏شود و هيچ اعوجاج و امت وکجى در صحنه قيامت نيست.» در دنيا يک انسان ممکن است در اثرخلاف کارى خود را به گونه‏اى پنهان کند و از شهرى به شهرى ديگريا از مجمعى به مجمعى ديگر برود، اما در صحنه قيامت هيچ جايي‏براى استتار نيست نه تپه‏اى نه کوهى نه دامنه‏اى نه تلى و نه‏ديوارى است:«لا ترى فيها عوجا و لا امتا». قاع و صفصف اين آيه را انسان‏مي‏تواند بفهمد. يا اين آيه که: «يوم تکون الجبال کالعهن‏المنفوش‏» اين کوه‏ها که سنگين است ما سنگينى اين‏ها را کم‏ مي‏کنيم مثل پنبه‏هاى ندافى شده مثل عهن و پنبه ندافى شده سبک‏مي‏شوند. يا اين آيه که: روزى فرا مي‏رسد که جبال «کانت الجبال‏کثيبا مهيلا» اين کوه‏ها که خيلى سفت و سخت است مثل يک تلى ازشن مي‏شود که شما يک گوشه‏اش را اگر با انگشت‏برداريد بقيه‏مي‏ريزد، اين را مي‏گويند «کثيب مهيل‏» اين قبيل آيات را هم‏مي‏توان فهميد اما مي‏رسيم به اين قسمت: «و سيرت الجبال فکانت‏سرابا» کوه‏ها مي‏روند و مي‏روند و سراب مي‏شوند. اگر کسى نخواهدتوجيه کند، کوه‏ها سراب مي‏شود يعنى چه؟سراب يعنى هيچ، انسان از دور خيال مي‏کرد کوه است وقتى نزديک‏رفت مي‏بيند کوه نيست.

چه قدر انسان بايد توجيه کند تا اين آيه‏را بفهمد. بعد ازاين که چندين وجه توجيه کرد بهترين وجه اين‏است که اعتراف کند که من نمي‏فهمم. گاهى انسان در برابر بعضي‏از آيات قرار مي‏گيرد و از ترس برمي‏گردد که اين يعنى چه، چقدرما توجيه کنيم سراب يعنى هيچ. نه اين که خرد يا ريز و يا سبک‏مي‏شود بلکه «و سيرت الجبال فکانت‏سرابا» حالا ما «کانت‏» رابه «صارت‏» توجيه کرديم و حال اين که «کانت‏» معناى کانت‏است نه معناى «صارت‏» حالا گيرم توجيه کرديم که آن جا سراب‏مي‏شود، سراب يعنى هيچ، کوه چطور هيچ مي‏شود؟ اين فقط‏«در مورد» کوه است در مورد زمين و آسمان‏ها نيز اين چنين است. اين از آن آياتى است که انسان واقعا حريم مي‏گيرد.

انسان و تحمل امانت الهى

در پايان سوره مبارکه احزاب مسئله عرض «امانت‏» مطرح شده‏است: «انا عرضنا الامانه على السموات و الارض و الجبال فابين ان‏يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا»اين امانتى که عرضه شد مصاديق فراوانى بر او ذکر کرده‏اند که‏در همه اين مصاديق حقيقت قرآن سهم دارد.گفتند منظور از اين امانت ولايت‏يا معرفت‏يا دين و يا قرآن‏است، هر کدام از اين مصاديق ذکر بشود بالاخره حقيقت قرآن سهمي‏دارد، جداى از آنها نيست همان طورى که آنها جداى از اين‏نيستند اگر ولايت‏باشد که «ثقل اصغر» است و قرآن «ثقل اکبر»و اگر دين باشد که به اين ثقل اکبر وابسته است و مانند آن.اين که فرمود: ما اين امانت را بر سماوات، ارض و جبال عرضه‏کرديم، ذکر جبال بعد از ارض ذکر اعظم اجزا است نه ذکر خاص بعداز عام، ذکر اعظم اجزا است‏بعد از ذکر کل.

وقتى جبال نتوانديک بارى را تحمل کند يقينا ساير اجزاى زمين هم نمي‏توانند حمل‏کنند.يک وقت است ذکر خاص بعداز عام است مثل «من کان عدوا لله وملائکته و رسله و جبريل و ميکال‏» که اين ذکر خاص بعد از عام‏است، گاهى ذکر خاص بعد از عام نيست ذکر اعظم اجزاى کل است‏ حالا يا بعد از ذکر کل يا بدون ذکر کل، مثل اين که زکريا -سلام‏الله عليه- عرض کرد: «رب انى و هن العظم منى و اشتعل الراس‏شيبا» به خدا عرض کرد من استخوان بدنم نرم و سست‏شد، استخوان‏چون محکم‏ترين عضو بدن است اگر نرم و سست‏شود چيزى از بدن باقي‏نمي‏ماند گوشت و ساير اعضا و عضلات هم ضعيف خواهد شد و اصولا چيزمهم را که عظيم مي‏گويند براى اين که استخوان‏دار است از همين‏عظم گرفته شده مطلبى که استخوان‏دار باشد يعنى مايه‏دار باشد، شخصى که مايه‏دار باشد، مقامى که مايه‏دار باشد از آن به عظيم‏ياد مي‏کنند مي‏گويند استخوان‏دار و مايه‏دار است.

خوب گاهى ذکرخاص بعد از عام است گاهى ذکر اعظم اجزا بعد از ذکر کل است،گاهى ذکر خود اعظم الاجزاست تا ساير اجزا فهميده شوند. مسئله‏ذکر جبال بعد الارض از باب ذکر اعظم اجزا بعد از ذکر کل است. اين ابا و سرپيچى که براى سماوات و ارض و جبال هست اباي‏استکبارى نيست تا مذموم باشد آن اباى استکبارى را قرآن ذکرکرد و مذموم شمرد که اباى شيطنت است:«ابى و استکبر و کان من الکافرين‏» سرپيچى استکبارى آن است که‏انسان بتواند فرمان خدا را تحمل کند و عمدا ابا کند و تعدي‏نمايد. اباى اشفاقى آن است که ابا کند و نپذيرد چون نمي‏تواند، چون به شفقت مي‏افتد، اين جا شفقت‏به معناى مشقت است: «فابين‏ان يحملنها و اشفقن‏». اين ابا مذموم نيست و خداى سبحان هم ازسماوات و ارض و جبال با مذمت‏ياد نکرده است، هر جا از اين‏هاسخن گفته با اطاعت‏شان توام است و از آن‏ها به نيکى ياد مي‏کند:«فقال لها و للارض ائتيا طوعا او کرها قالتا اتينا طائعين‏»اما اين جا مي‏فرمايد مقدور سماوات و ارض و جبال نبود که اين‏را تحمل کنند لذا اين کلمه اشفاق را بعد از کلمه ابا ذکر کردو فرمود: «فابين ان يحملنها و اشفقن منها» خوب بالاخره حقيقت‏قرآن يکى از مصاديق بارز آن امانت است.

پس در پايان سوره احزاب فرمود:مقدور آسمان و زمين و کوه‏ها نبود که امانت‏خدا را تحمل کنند،چون تکليف ما لا يطاق است. حالا اگر بخواهند تحمل کنند چه‏مي‏شوند؟ ريز ريز مي‏شوند اگر ما مسئله را پافشارى مي‏کرديم ازارض به «انزال‏» تبديل مي‏کرديم «انا عرضنا الامانه‏» را به‏«لو انزلنا هذا القرآن‏» مبدل مي‏کرديم و مي‏گفتيم بايد اين باررا بکشيد اينها ريز ريز مي‏شدند. «لو انزلنا» ما قبلا عرضه‏کرديم، اينها خواهش کردند مقدور ما نيست، اما الان اگر بخواهيم‏بالاتر از عرضه يعنى بر اين‏ها انزال کنيم ريز ريز مي‏شوند: «لوانزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشية الله‏»اين ظاهر آيه است.

تجلى حق سر عدم تحمل کوه‏ها

چرا قرآن طورى است که کوه نمي‏تواند آن را تحمل کند؟ آيامعنايش آن است که يعنى اين الفاظ قرآن بما لها من المفاهيم‏اين علوم حصوليه، درک معناى ظاهري، همين درک معاني‏اى که‏مفسران نوشته‏اند اين قابل حمل کوه‏ها نيست؟ يعنى همين طورى که ما از قرآن بهره مي‏بريم به همين اندازه که‏قواعدى و سلسله علومى هست، اين قواعد را اگر کسى آشنا باشد واز علوم قرآن مدد مي‏گيرد، از تفسير قرآن سهم مي‏برد، همين‏اندازه براى کوه مقدور نيست؟کوه‏ها را ريز ريز مي‏کند يا چيز ديگرى است؟

از اين حقيقت قرآن‏که اگر آن بر کوه نازل بشود کوه توان آن را ندارد؟ اصل قرآن‏را وجود مبارک حضرت امير -سلام الله عليه- به عنوان تجلي‏خواست‏حق ياد مي‏کند، صغرا را در نهج البلاغه مي‏خوانيم کبرى رادر قرآن کريم، اصل قرآن را در نهج البلاغه به عنوان تجلى حق‏ياد مي‏کند: خداى سبحان وجود مبارک رسول اکرم -صلى الله عليه‏و آله و سلم- را بالحق فرستاده است:«ليخرج عباده من عبادة الاوثان الى عبادته و من طاعة الشيطان‏الى طاعته بقرآن قد بينه و احکمه ليعلم العباد بهم اذ جعلوه وليقروا به بعد اذ جحدوه و ليثبتوه بعد اذ انکروه‏» آن گاه‏فرمود: «فتجلى لهم سبحانه فى کتابه من غير ان يکونوا راوه‏بما اراهم من قدرته و خوفهم من سطوته و کيف محق من محق‏بالمثلات و احتصد من احتصد بالنقمات…»(خطبه 147) «خداوند،محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را به حق به پيامبرى مبعوث داشت تا بندگانش را ازپرستش بت‏ها برهاند و به پرستش او وا دارد و از فرمان‏برداري‏شيطان منع کند و به فرمان او آورد. با قرآنى که معانى آن راروشن ساخت و بنيانش را استوار داشت تا مردم پروردگارشان را که‏نمي‏شناختند بشناسند و پس از آن که انکارش مي‏کردند به او اقرارآورند و پس از آن که باورش نداشتند وجودش را معترف شوند.

پس،خداوند سبحان در کتاب خود بى آن که او را ببينند، خود را به‏بندگانش آشکار ساخت‏به آن چه از قدرت خود به آنان نشان داد واز قهر خويش آنان را ترسانيد که چگونه قومى را به عقاب خودنابود کرده و چه سان کشت هستى جماعتى را به داس انتقام دروکرده است‏». در بيانات امام صادق -سلام الله عليه- هم اين حديث‏شريف است‏که فرمود: «ان الله سبحانه و تعالى تجلى لعباده فى کلامه او في‏کتابه من غير ان يکون راوه‏». پس قرآن مي‏شود تجلى حق، اين صغراى مسئله، کبراى مسئله همان‏است که در سوره اعراف آيه 143 آمده است که:«و لما جاء موسى لميقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنى انظر اليک‏ قال لن ترينى و لکن انظر الى الجبل فان استقر مکانه فسوف‏ترينى فلما تجلى ربه للجبل جعله دکا و خر موسى صعقا فلما افاق‏ قال سبحانک تبت اليک و انا اول المؤمنين‏». پس اگر خدا براى کوه تجلى کند کوه توان حمل اين جلى را ندارد.همه اين بحث‏ها در مسئله آخرى از سوره مبارکه حشر ان شاء الله‏روشن خواهد شد که اينها هيچ ارتباطى به مقام ذات اقدس الله‏ندارد چون بارها به عرض رسيد که انبيا در اين جا راه ندارندتا چه رسد به ديگران، صفات ذاتى هم که عين ذات حق است آن جاهم احدى راه ندارد.

تمام اين تجليات و ظهورات و امثال آن درمحور فعل است و تعينات فعلي، آن جا که کار خداست همه بحث‏ها دراين محور است آن جا که ذات خداست اولين موحد و مولاى همه‏موحدان که حضرت امير -سلام الله عليه- است‏به همه اعلان خطرکرد که آن جا منطقه ممنوعه است «لا يدرکه بعد الهمم و لا يناله‏غوص الفتن‏» احدى آن جا راه ندارد انبيا آن جا راه ندارند تاچه رسد به شاگردان آن‏ها. تمام اين بحث‏ها در محور تعينات وظهورات فعلى ذات اقدس الهى است اين فعل اگر چنان چه بر کوه‏بتابد کوه متلاشى مي‏شود.

پس قرآن تجلى حق است و اگر حق براي‏کوه تجلى کند کوه توان آن را ندارد حالا شما نمونه هايش را درروايات پيدا مي‏کنيد: در کتاب «توحيد» صدوق بابى است‏به نام‏«باب الرؤيه‏»، در آن جا زراره ظاهرا از امام صادق -سلام‏الله عليه- سؤال مي‏کند که: «ما تلک الغشيه التى کانت تصيب‏رسول الله -صلى الله عليه و آله-» آن غشيه، آن مدهوش نه‏بيهوشي، آن حالى که به حضرت دست مي‏داد در هنگام وحى چه بود؟حضرت مي‏فرمود: «ذاک اذا تجلى الله سبحانه له من غير ان يکون‏بينه و بين الله احد» مي‏فرمود آن وقتى که خدا بلا واسطه براي‏رسولش -صلى الله عليه و آله و سلم- تجلى مي‏کرد بدون اين که‏بين خداى سبحان و بين رسول خدا فرشته‏اى فاصله و واسطه باشد آن‏گاه آن حال به پيغمبر دست مي‏داد که نمي‏توانست تحمل کند، مدهوش‏ مي‏شد، خوب يک درجه بالايش طورى است که اگر پيامبر (ص) ببيندمدهوش مي‏شود نه بي‏هوش.

درجات ديگرى دارد که مع الواسطه است تا برسد به آن مراحل‏نازله. در ذيل آيه 41 سوره‏نساء: «و جئنا من کل امه بشهيد وجئنا بک على هولاء شهيدا».

آن جا ظاهرا اين حديث هست که ابن‏مسعود مي‏گويد من روزى وارد مسجد شدم رسول خدا -صلى الله عليه‏و آله و سلم- تنها بود به من فرمود قرآن بخوان، قرآن رابازکردم و خواندم تا به اين آيه رسيدم که ما در قيامت از هرکسى يک شهيدى و شاهدى حاضر مي‏کنيم و رسول خدا -صلى الله عليه وآله و سلم- را شهيد شهدا قرار مي‏دهيم، هم شهيد بر انبيا واوليايند هم شهيد بر امت‏ها. اين جا به اين آيه که رسيدم اشک‏در چشمان حضرت ظاهر شد و فرمود: «بس است، من تعجب مي‏کنم کسى قرآن بخواند و پير نشود قرآن آدم‏را پير مي‏کند». آيا همين علوم حصوليه و مفاهيم و همين الفاظبما لها من المعانى الموضوعه است که انسان را پير مي‏کند؟با اين‏ها که ما مرتب سر و کار داريم و حال آن که اثرى در ماندارد، يا اين که چيز ديگرى در قرآن هست. آيه شريفه «لوانزلنا هذا القرآن… » سخنى بالاتر از مسئله تحدى است.

در قرآن‏شناسى از نظر خودقرآن کريم چند مسئله است: يکى اين که قرآن همه نيازهاى بشر راالى يوم القيامه به عنوان خطوط کلى ترسيم کرده است: «تبيان‏کل شي‏ء». مسئله ديگر اين است که احدى نمي‏تواند مثل اين قرآن‏را بياورد، اين اعجاز قرآن است. اعجاز هم چندين فصل دارد: دربخش فصاحت و بلاغت، تبيين مسائل حقوقي، تبيين معارف، بازگويي‏اخبار غيب، تبيين مسائل سياسى و امثال آن، قرآن معجزه است. که‏خود معجزه يک کتابى است داراى فصولى يک بخش در اين است که اگرهمه جن و انس جمع بشوند هم فکرى کنند مثل اين نمي‏توانندبياورند اما يک بخش در اين است که ما اين قرآن را اگر بر کوه‏نازل مي‏کرديم کوه تحمل نمي‏کرد ولى انسان تحمل مي‏کند، اين کدام‏انسان است؟ و کدام قسمت قرآن است که اگر بر کوه نازل مي‏شد اين‏کوه ريز ريز مي‏شد؟

معلوم مي‏شود که براى قرآن يک مرتبه‏اى هست‏که آن مرتبه اگر بر کوه نازل بشود کوه را ريز ريز مي‏کند اماانسانها تحمل آن را دارند اين کدام انسان است که تحمل آن رادارد؟ در نهج البلاغه چند جا سخن از آن است که خداى سبحان برعقول و انديشه‏هاى مردم تجلى کرده است، يکى در خطبه 185 است که‏فرمود: «و تشهد له المرائى لا بمحاضره لم تحط به الاوهام بل‏تجلى لها بها» خداوند براى اين اوهام و عقول به وسيله خودعقول تجلى کرده است؛ يعنى اگر اين درجه نفس، خود را ببيندخدا را مي‏بيند نه اين که از خود پى به خدا مي‏برد اين همان‏برهان «اثر الاقدام يدل على المسير» است اين که معرفت نفس‏نيست.انسان خود را بشناسد بگويد من چون حادث هستم پس محدث مي‏خواهم،يا من چون متحرکم محرک مي‏خواهم، چون ممکنم واجب مي‏خواهم، چون‏فقيرم غنى مي‏خواهم، اين‏ها که راه‏هاى مدرسه است و راه‏هاي‏«اشهدهم على انفسهم‏» نيست، اين‏ها خودشان را مي‏شناسند ومي‏گويند ما که ممکنيم واجب مي‏خواهيم. اما اين بيان حضرت امير(ع) آن است که ذات اقدس اله در آينه اوهام وعقول تابيد.

دربحث‏هاى «اشهدهم على انفسهم‏» گذشت که اگر کسى بتواند سر آينه‏را خم بکند آينه را نشان خود آينه بدهد آن گاه از آينه سؤال‏بکند که چه مي‏بينى نمي‏گويد خودم را مي‏بينم که از آينه صاحب‏صورت سؤال بکند که را مي‏بينى مي‏گويد تورا مي‏بينم، چون در آينه‏جز صاحب صورت چيز ديگرى که نيست. و منظور از آينه آن نيست که‏در بازار آينه فروشان است، بلکه منظور از مرآت همان است که درکتاب‏هاى عقلى مي‏گويند مرآت، آن شيشه و جيوه و قاب را نمي‏گويندمرآت آن مرآت بالقوه است‏به وسيله او صورت ديده مي‏شود که اين‏مرآت نيست و وسيله صورت صاحب صورت ديده مي‏شود چون آن صورت مابه الرويت است‏به وسيله او صاحب صورت ديده مي‏شود آن صورت رامي‏گويند مرآت، نه آن شيشه جيوه، آن صورت هم که هيچ چيز نيست‏اگر از اين صورت سؤال بکنند چيست و کيست؟ مي‏گويد صاحب صورت، همين يک حرف دارد.

آيه «و اشهدهم علي‏انفسهم‏» نيز همين را بيان کرد در آن آيه آمده است که خداي‏سبحان از انسان‏ها سؤال مي‏کند که را مي‏بينيد، نمي‏گويند ماعبديم، تو ربى بلکه فقط مي‏گويند تو، نه اين که به عبوديت‏خودو ربوبيت‏حق اعتراف کنند تا بشود دو چيز. «و اذ اخذ ربک من‏بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم ا لست‏بربکم‏»نه «ا لستم عبيدي‏» و «الستوا بربکم‏» نفرمود که: «مگر نه‏آن است که شما بنده‏ايد و من خدايم‏» سؤال دو چيز نيست و جواب‏هم دو چيز نيست، هم سؤال يک چيز است و هم جواب: «ا لست‏بربکم‏قالوا بلي‏».اگر آن صورت هر آينه مي‏توانست‏حرف بزند صاحب صورت‏از او سؤال مي‏کرد که را نشان مي‏دهي؟ چه خبر است؟ مي‏گفت: تو،نمي‏گفت من و تو. در مسئله تجلى هم اين چنين است نفرمود که‏خداوند به وسيله آيات ديگر براى اين عقول و اوهام تجلى کرده‏است که «تجلى لها بها» يعنى براى همين اوهام و نيروهاي‏ادراکى به وسيله خود نيروى ادراکى تجلى کرده است، همين؛ يعني‏خود عقل مجلاى حق و مرآت حق است.

در خطبه 186 که خطبه توحيداست و مرحوم سيد رضى مي‏فرمايد: و تجمع هذه الخطبه من اصول العلم‏ما لا تجمعه خطبه در آن جا مي‏فرمايد:«و تشيرالآلات الى نظائرهامنعتها منذ القدمة و حمتها قد الازليه و جنبتها لو لا التکمله‏بها تجلى صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العيون لا يجري‏عليه السکون و الحرکه‏» خدا که براى عقل تجلى کرده است ازديده‏ها مستور است‏خوب، پس تجلى خدا براى خود عقول هست منتهامثل آن است‏يک صاحب صورتى مثل اين که «ليس کمثله شي‏ء» امااز باب تشبيه معقول به محسوس، مثل اين که آفتابى در برابرآينه تابيد، اما اين آينه را غبار گرفته است هيچ چيز را نشان‏نمي‏دهد اين غبار گرفتن هم تعبير خود قرآن کريم است فرمود:«کلا بل ران على قلوبهم ما کانوا يکسبون‏» سر اين که نمي‏فهمندبراى آن است که اين غذاهاى مشتبه، اين حرفهاى مشتبه، اين‏رفتارهاى مشتبه «رين‏» است، غبار و چرک است، اين چرک و رين‏صفحه دل را مي‏پوشاند، آينه دل که رين گرفته است چيزى را نشان‏نمي‏دهد: «کلا بل ران على قلوبهم ما کانوا يکسبون‏» رين هم‏همين غبار چرک است.

پس تجلى از اين طرف هست لذا نه کوه متلاشي‏مي‏شود نه انسان‏ها براى آن که چيزى بر انسان نتابيد چهار تاالفاظ است و چهار تا مفهوم است و يادگرفته نه مفهوم آن وجودسنگين دارد نه اين الفاظ، وجود ذهنى که اثر ندارد علم است که‏اثر دارد نه وجود ذهني، تا علم بشود طول مي‏کشد، واز وجود ذهني‏کارى هم ساخته نيست. مفهوم مي‏شود که قرآن حقيقتى دارد که به‏اين آسانى تحمل‏پذير نيست.

تحمل ولايت اهل بيت(علیهم السلام)

ولايت اهل بيت ثقل اصغر است‏يعنى عترت پيامبر -عليهم السلام‏نيز همين گونه است؛ يعنى عترت با حقيقت قرآن يکى است. اگرچنان چه حقيقت ولايت هم در قلب کسى باشد او هم تحمل‏پذير نيست.وقتى به حضرت امير -سلام الله عليه- گزارش رسيد که «سهل بن‏حنيف‏» رحلت کرد فرمود:«لو احبنى جبل لتهافت‏» کوه اگر بخواهد محبت مرا در دل بگيردريز ريز مي‏شود. اين معنا را که معادل و هم‏سنگ و هم‏ترازوي‏همين آيه سوره حشر است که: «لو انزلنا هذا القرآن على جبل‏لرايته خاشعا متصدعا من خشية الله‏».قرآن و اهل بيت عدلانند و هر کدام از ديگرى جدا نخواهد شد.

آن‏بيان «لو احبنى جبل لتهافت‏» همين بيان است، منتها مرحوم سيدرضى -رضوان الله عليه- اين چنين معنا مي‏کند که اگر کسى محب‏من باشد آن قدر مسائل و مشکلات بر او وارد مي‏شود که از پا درمي‏آيد. خوب آن معنا هم فى نفسه حق است اما نه آن معناى لطيفي‏که از اين جمله متوقع است. واقع هم همين طور است‏يعنى اگر کسي‏بخواهد آن حقيقت را تحمل کند از پاى درمي‏آيد چرا يک خبرسنگين باعث‏سکته بعضى مي‏شود؟ چون آن خبر سنگين است. حالا ماروزى در پيش داريم «يوما يجعل الولدان شيبا» و آن حقيقت راقرآن هم بيان کرده است. و الان هم هست.

از بيان امام هشتم-سلام الله عليه- به خوبى برمي‏آيد فرمود: «از ما نيست کسى که‏بگويد بهشت و جهنم الان خلق نشده است‏».اين‏ها را قرآن براى انسان بازگو کرده است، چطور اين خبرهاي‏سنگين هيچ اثرى در انسان ايجاد نمي‏کند. همان بيان رسول الله-صلى الله عليه و آله و سلم- که فرمود: «من تعجب مي‏کنم کسي‏قرآن بخواند و پير نشود». خبر سنگين بعضى را از پا درمي‏آوردو براى برخى هيچ تاثيرى ندارد، سرش هم اين است که «وجودذهني‏» اثر نمي‏گذارد بلکه علم و علاقه اثرگذار است. منزلى آتش‏گرفته دو نفر اين خبر را مي‏شنوند: يکى مامور آتش نشانى وديگرى صاحب خانه، واکنش اين دو نفر در برابر اين خبر، يک سان‏نيست، مامور آتش‏نشانى با خونسردى به وظايف خود عمل مي‏کند تاهر چه زودتر آتش را مهار کند و از ضرر و زيان بيش‏تر جلوگيري ‏نمايد.

اما صاحب خانه آن چنان ملتهب و نگران است که گاهى به‏سکته و مرگ کشيده مي‏شود. چرا؟ علت آن علم و آگاهى نيست، چون‏هر دو مي‏دانند، بلکه علاقه و دل‏بستگى است. مامور آتش‏نشاني‏دلبسته نيست لذا کار خودش را انجام مي‏دهد. آن چه در انسان اثرمي‏گذارد دلبستگى و علاقه شديد است، اگر آن علاقه بود انسان‏مي‏نالد و اگر نبود باکش نيست، اين که فرمود:«لو احبنى جبل‏لتهافت‏» اگر کوه بخواهد محبت مرا تحمل بکند ريز ريز مي‏شودهمين است.

انسان محبوبى به اين زيبايى داشته باشد و او رانبيند او واقع ما را آدم کرده است‏يعنى اين اهل بيت -عليهم‏السلام- ما را آدم کرده‏اند، اين که ما قبر اين بزرگواران و درحرم اينها را مي‏بوسيم و مي‏بوئيم براى اين که اگر آنان نبودندما بايد همه الگوهاى خود را از کافران مي‏گرفتيم، اکنون‏ مي‏بينيد که همه تمدن‏هاى جديد از يک طرف و همه امکانات روز ازطرف ديگر وقتى به مسائل اخلاقى مي‏رسند واقعا «کالانعام بل هم‏اضل‏» هستند. ايران که متاسفانه در مقايسه با غربي‏ها از نظرصنعت پيشرفتى نداشته، يعنى نگذاشته‏اند که داشته باشد، با اين‏که استعداد دارد.نياکان ما هم که قبل از اسلام در اين سرزمين آتش‏ پرست‏ بودند، پس نه سابقه مذهبى درخشانى داشتيم نه اکنون پيشرفت صنعتى وعلمى چشم‏گيرى داريم، بنابر اين اگر على و اولاد على در اين‏سرزمين نبودند ما چه مي‏شديم؟

ما هرچه داريم از برکت قرآن واهل بيت -عليهم السلام- است، آنان به ما حيات دادند. براى انسان‏مسافرتى به کشورهاى غربى و کفرآلود، لازم است تا وضع صنعت وپيشرفت‏هاى علمى آنان را ببيند بعد وضع اخلاقى آن‏ها را هم‏ببيند. انسان گاهى بعضى بولتن‏هايى را که به قرآن کريم اهانت‏شده مي‏خواند کاملا احساس مي‏کند که اين اهانت‏کنندگان از هر سنگى سخت‏ترند:«و ان منها کالحجارة او اشد قسوة‏» يا «کالانعام بل هم اضل‏»هيچ چيزى براى آن‏ها مطرح نيست الا درندگي. اين که مي‏بينيد به‏لطف الهى مردم ايران از نظر اخلاق در مسير سعادت‏اند فقط و فقطبه برکت على و اولاد على است.

خوب انسان اين مسائل را ببيندبعد خواهد فهميد اهل بيت نسبت‏به ما حق حيات دارند چون ما وپدران و اجداد ما را زنده کردند. ما که به آن‏ها دست‏رسي‏ نداشته باشيم اينها را نبينيم نه در خواب ببينيم نه در بيداري‏ ببينيم اين است که انسان در فراق اينها مي‏سوزد: «لو احبني‏جبل لتهافت‏» پس قرآن اگر بر کوه نازل بشود آن را متلاشى مي‏کندچنانچه محبت اهل بيت -عليهم السلام- هم در قلب کسى باشد اورا متلاشى مي‏کند. اين محبت، اختصاص به حضرت امير ندارد، بلکه‏منظور از «لو احبني‏» «ولى خدا» است؛ يعنى معصومين-عليهم السلام- اميدواريم نصيب همه بشود.

نویسنده: آية الله جوادى آملى

منابع: 

منبع :پاسدار اسلام ، مرداد 1378، شماره 212

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد