ماجراهایی از یکی از فرزندان حضرت داوود(ع) به نام «ابشالوم»[1] وجود دارد که بیشتر آنها به صورت مفصل در «عهد قدیم» ذکر شده است. البته برخی منابع تاریخی اسلامی نیز به زندگی ابشالوم(یا ابیشالوم) و وقایع مرتبط با او، اشاره کردهاند،[2] اما به نظر میرسد که این نقلها از اسرائیلیات بوده و با واسطه، یا بدون واسطه از منابعی چون «عهد قدیم» استخراج شده باشد.
اما با این وجود؛ کلیات آنچه در متن «عهد قدیم» آمده، با آموزههای اسلامی منافات ندارد، اگرچه برخی جزئیات آنرا به سادگی نمیتوان پذیرفت. اکنون به چکیدهای از آنچه در «عهد قدیم» آمده، اشاره میکنیم:
ابشالوم خواهر زیبایی داشت که یکی از پسران داوود(ع) به نام «امنون» که از مادر دیگری بود، عاشق این خواهر گشت و با نیرنگ در خلوت به او دست یافته و به وی تجاوز کرد. ابشالوم پس از اطلاع از این ماجرا، کینه برادر ناتنی را به دل گرفته و پس از گذشت دو سال به انتقام آن ماجرا برادرش را کشت. این برادرکُشی، قابل چشمپوشی نبود و خود ابشالوم نیز بر این امر واقف بود؛ لذا به جهت فرار از غضب داود(ع)، به سرزمین دیگری رفت و چندین سال در آنجا ماند تا اینکه خشم داود(ع) فروکش کرده و در نهایت، به زادگاهش بازگشت.[3]
این ابتدای سرگذشت ابشالوم بود، ولی مهمترین اتفاق در زندگی او ماجرای دیگری است. بنابر نقل «عهد قدیم»، ابشالوم فتنههایی به وجود آورد و در پی آن بود که پدرش داود(ع) را به کناری زده و خود زمام امور را به دست گیرد.
او در ابتدا تلاش کرد تا دل مردم را به دست آورده و آنها را نسبت به پدرش دلسرد کند:
«بعد از آن، ابشالوم عرابهای با چند اسب برای خود تهیه کرد و پنجاه نفر را استخدام کرد تا گارد محافظ او باشند. او هر روز صبح زود بلند میشد، کنار دروازه شهر میرفت و در آنجا میایستاد. هر وقت کسی را میدید که برای رسیدگی به شکایتش میخواهد پیش پادشاه برود، او را صدا زده، میپرسید: که از کدام شهر است و چه مشکلی دارد. بعد به او میگفت: بلی، شکایت تو بجا است؛ ولی افسوس که پادشاه کسی را ندارد تا به این شکایات رسیدگی کند. اگر من قاضی بودم نمیگذاشتم این وضع پیش بیاید و حق را به حقدار میدادم. هر وقت کسی پیش او تعظیم میکرد، فوری دستش را دراز کرده، او را بلند میکرد و میبوسید. ابشالوم با تمام اسرائیلیهایی که میخواستند برای رسیدگی به شکایتشان نزد پادشاه بروند، چنین رفتار میکرد. به این طریق او به نیرنگ، دل مردم اسرائیل را به دست آورد».[4]
«چهار سال گذشت. ابشالوم به حبرون رفت. زمانی که به آنجا رسید جاسوسانی به سراسر کشور فرستاد تا مردم را علیه پادشاه بشورانند و به آنها بگویند که ابشالوم در حبرون پادشاه شده است. شورش بالا گرفت و سپاهیان بسیاری به او پیوستند».[5]
این قیام به اندازهای بزرگ و خطرناک بود که داوود مجبور شد به همراه خانواده و سپاهیانش، شهر اورشلیم را ترک کرده و به بیابانها بگریزد. ابشالوم وارد شهر اورشلیم و کاخ پدرش شد و حتی با برخی از کنیزان پدرش که باقی مانده بودند، همبستر گردید.
در نهایت جنگ سختی میان دو سپاه به وجود آمد: «داوود به فرماندهان خود دستور داد: بخاطر من به ابشالوم جوان صدمهای نزنید. سفارش پادشاه را همه سربازان شنیدند. افراد داود با سربازان ابشالوم در جنگل افرایم وارد جنگ شدند. نیروهای داود، سربازان ابشالوم را شکست دادند. در آن روز، کشتار بزرگی رخ داد و بیست هزار نفر جان خود را از دست دادند. در حین جنگ، ابشالوم ناگهان با عدهای از افراد داود روبرو شد و در حالی که سوار بر قاطر بود، زیر شاخههای یک درخت بلوط بزرگ رفت و موهای سرش به شاخهها پیچید. قاطر از زیرش گریخت و ابشالوم در هوا آویزان شد. یکی از سربازان داوود او را دید و به یوآب(فرمانده ارشد داود) خبر داد. یوآب گفت: تو ابشالوم را دیدی و او را نکشتی؟ اگر او را میکشتی ده مثقال نقره و یک کمربند به تو میدادم. آن مرد پاسخ داد: اگر هزار مثقال نقره هم به من میدادی این کار را نمیکردم؛ چون ما همه شنیدیم که پادشاه به شما فرماندهان گفت: بخاطر من به ابشالوم جوان صدمهای نزنید. اگر از فرمان پادشاه سرپیچی میکردم و پسرش را میکشتم، سرانجام پادشاه میفهمید. آنگاه تو خود نیز مرا طرد میکردی. در نهایت یوآب، سه تیر گرفت و در قلب ابشالوم فرو کرد. سپس ده نفر از سربازان یوآب دور ابشالوم را گرفتند و او را کشتند».[6]
در همین راستا باید گفت، اگر آنچه در عهد قدیم در مورد این ماجرا نقل شده را نیز بپذیریم؛ حضرت داوود(ع) دستور کشتن پسرش را نداده بود و حتی اگر چنین دستوری را صادر میکرد، سزاوار نکوهش نبود؛ زیرا پسرش در جامعهای که پیامبری الهی رهبری آنرا بر عهده داشت، نظم عمومی را مختل کرده و موجب کشتار بسیاری از انسانها شد و هر فردی که چنین رفتاری داشته باشد، شایسته قتل است حتی اگر فرزند پیامبر خدا باشد.
با این وجود، برخی جزئیات مانند آنچه به عنوان توصیه داوود(ع)، جهت برخورد نکردن با فرزندش مطرح شده، به دشواری قابل پذیرش است، مگر آنکه هدف داوود نبی(ع) چیز دیگری غیر از علائق شخصی بوده که ما از آن بیخبریم.
اما با این وجود؛ کلیات آنچه در متن «عهد قدیم» آمده، با آموزههای اسلامی منافات ندارد، اگرچه برخی جزئیات آنرا به سادگی نمیتوان پذیرفت. اکنون به چکیدهای از آنچه در «عهد قدیم» آمده، اشاره میکنیم:
ابشالوم خواهر زیبایی داشت که یکی از پسران داوود(ع) به نام «امنون» که از مادر دیگری بود، عاشق این خواهر گشت و با نیرنگ در خلوت به او دست یافته و به وی تجاوز کرد. ابشالوم پس از اطلاع از این ماجرا، کینه برادر ناتنی را به دل گرفته و پس از گذشت دو سال به انتقام آن ماجرا برادرش را کشت. این برادرکُشی، قابل چشمپوشی نبود و خود ابشالوم نیز بر این امر واقف بود؛ لذا به جهت فرار از غضب داود(ع)، به سرزمین دیگری رفت و چندین سال در آنجا ماند تا اینکه خشم داود(ع) فروکش کرده و در نهایت، به زادگاهش بازگشت.[3]
این ابتدای سرگذشت ابشالوم بود، ولی مهمترین اتفاق در زندگی او ماجرای دیگری است. بنابر نقل «عهد قدیم»، ابشالوم فتنههایی به وجود آورد و در پی آن بود که پدرش داود(ع) را به کناری زده و خود زمام امور را به دست گیرد.
او در ابتدا تلاش کرد تا دل مردم را به دست آورده و آنها را نسبت به پدرش دلسرد کند:
«بعد از آن، ابشالوم عرابهای با چند اسب برای خود تهیه کرد و پنجاه نفر را استخدام کرد تا گارد محافظ او باشند. او هر روز صبح زود بلند میشد، کنار دروازه شهر میرفت و در آنجا میایستاد. هر وقت کسی را میدید که برای رسیدگی به شکایتش میخواهد پیش پادشاه برود، او را صدا زده، میپرسید: که از کدام شهر است و چه مشکلی دارد. بعد به او میگفت: بلی، شکایت تو بجا است؛ ولی افسوس که پادشاه کسی را ندارد تا به این شکایات رسیدگی کند. اگر من قاضی بودم نمیگذاشتم این وضع پیش بیاید و حق را به حقدار میدادم. هر وقت کسی پیش او تعظیم میکرد، فوری دستش را دراز کرده، او را بلند میکرد و میبوسید. ابشالوم با تمام اسرائیلیهایی که میخواستند برای رسیدگی به شکایتشان نزد پادشاه بروند، چنین رفتار میکرد. به این طریق او به نیرنگ، دل مردم اسرائیل را به دست آورد».[4]
«چهار سال گذشت. ابشالوم به حبرون رفت. زمانی که به آنجا رسید جاسوسانی به سراسر کشور فرستاد تا مردم را علیه پادشاه بشورانند و به آنها بگویند که ابشالوم در حبرون پادشاه شده است. شورش بالا گرفت و سپاهیان بسیاری به او پیوستند».[5]
این قیام به اندازهای بزرگ و خطرناک بود که داوود مجبور شد به همراه خانواده و سپاهیانش، شهر اورشلیم را ترک کرده و به بیابانها بگریزد. ابشالوم وارد شهر اورشلیم و کاخ پدرش شد و حتی با برخی از کنیزان پدرش که باقی مانده بودند، همبستر گردید.
در نهایت جنگ سختی میان دو سپاه به وجود آمد: «داوود به فرماندهان خود دستور داد: بخاطر من به ابشالوم جوان صدمهای نزنید. سفارش پادشاه را همه سربازان شنیدند. افراد داود با سربازان ابشالوم در جنگل افرایم وارد جنگ شدند. نیروهای داود، سربازان ابشالوم را شکست دادند. در آن روز، کشتار بزرگی رخ داد و بیست هزار نفر جان خود را از دست دادند. در حین جنگ، ابشالوم ناگهان با عدهای از افراد داود روبرو شد و در حالی که سوار بر قاطر بود، زیر شاخههای یک درخت بلوط بزرگ رفت و موهای سرش به شاخهها پیچید. قاطر از زیرش گریخت و ابشالوم در هوا آویزان شد. یکی از سربازان داوود او را دید و به یوآب(فرمانده ارشد داود) خبر داد. یوآب گفت: تو ابشالوم را دیدی و او را نکشتی؟ اگر او را میکشتی ده مثقال نقره و یک کمربند به تو میدادم. آن مرد پاسخ داد: اگر هزار مثقال نقره هم به من میدادی این کار را نمیکردم؛ چون ما همه شنیدیم که پادشاه به شما فرماندهان گفت: بخاطر من به ابشالوم جوان صدمهای نزنید. اگر از فرمان پادشاه سرپیچی میکردم و پسرش را میکشتم، سرانجام پادشاه میفهمید. آنگاه تو خود نیز مرا طرد میکردی. در نهایت یوآب، سه تیر گرفت و در قلب ابشالوم فرو کرد. سپس ده نفر از سربازان یوآب دور ابشالوم را گرفتند و او را کشتند».[6]
در همین راستا باید گفت، اگر آنچه در عهد قدیم در مورد این ماجرا نقل شده را نیز بپذیریم؛ حضرت داوود(ع) دستور کشتن پسرش را نداده بود و حتی اگر چنین دستوری را صادر میکرد، سزاوار نکوهش نبود؛ زیرا پسرش در جامعهای که پیامبری الهی رهبری آنرا بر عهده داشت، نظم عمومی را مختل کرده و موجب کشتار بسیاری از انسانها شد و هر فردی که چنین رفتاری داشته باشد، شایسته قتل است حتی اگر فرزند پیامبر خدا باشد.
با این وجود، برخی جزئیات مانند آنچه به عنوان توصیه داوود(ع)، جهت برخورد نکردن با فرزندش مطرح شده، به دشواری قابل پذیرش است، مگر آنکه هدف داوود نبی(ع) چیز دیگری غیر از علائق شخصی بوده که ما از آن بیخبریم.