آیت الله جوادى آملى و پیامدهاى سیاسى
از نظر آیت الله جوادى آملى، میان حیات (زیست) و معرفت، ارتباط وثیقى برقرار است؛ چرا که نوع حیات در نوع معرفت و نوع معرفت در میزان آزادى بشر مؤثر است. به عبارت دیگر، میان تدبّر و تکامل، رابطهاى وثیق برقرار است؛ زیرا تدبر در ساحت معرفت صورت مىگیرد و تکامل تنها در ذیل »آزادى« و »اختیار« محقق مىشود. البته بر این دیدگاه نیز نتایجىمترتب است که برخى از آنها عبارتند از:
الف) هیچ نوع حیاتى عارى از معرفت نیست. به عبارت دیگر، آنجا که هیچ نوع معرفتى نیست، هیچ نوع حیاتى هم وجود ندارد. البته باید در نسبت میان حیات و معرفت تأمل بیشترى کرد؛ زیرا ظرافت این نسبت در این است که توجه داشته باشیم، اینگونه نیست که یکى از این دو مترتب بر دیگرى باشد، بلکه این دو، بُعد یکدیگر هستند؛ بدین معنى که به شکل یک دور غیرمصرّح، هر یک، نه فقط عامل قوامبخش دیگرى، بلکه علت هستىبخش آن است و دلیل این امر این است که حیات و معرفت (علم)، هر دو صفت بارى تعالى هستند و چون صفات حق تعالى، عین ذات اوست، لذا عین هستى هستند.
ب) در قرآن کریم، امتها و انسانهاى غافل از خداوند، امتها و انسانهاى مرده (فاقد حیات) معرفى شدهاند. و این مطلب، از سویى بدین معنى است که، پس هرجا خداوند نباشد، معرفت نیز وجود نخواهد داشت. و از سویى، بدین معنى است که این تنها معرفت به خداوند است که حیاتزاست. به عبارت دیگر، مثلث »حیات، معرفت، خداوند متعال«، مثلث متعاضد الاضلاعى است.
ج) اگر تنها، معرفت به خداوند است که حیاتزاست، انسان، چه در زیست فردى و چه در زیست اجتماعى خود، براى حفظ بقا و تکاملش ناگزیر از با خدا بودن است (توجه داشته باشیم که با خدا بودن، مسبوق به معرفت به اوست) و با خدا بودن در زیست اجتماعى، لاجرم به »حکومت دینى« ختم مىشود. این مهم، بهویژه در جوامع پیچیده و متوّرم که سادهترین مسألهها و طرحها در آنها نیازمند روابط پیچیده و گستردهاى است و مستلزم یک فعالیت جمعى مىباشد بهتر قابل درک است.
د) فعالیتهاى به ظاهر مفید براى حیات انسانى، آنگاه که در جهت غیرالهى انجام گیرند، حتى اگر نتایج خوشآیندىهم داشته باشند، به لحاظ حیاتزایى براى تاریخ بشر، فاقد اعتبارند. به عنوان مثال، اکتشافاتى مثل برق و… مادام که در جهت الهى به کار گرفته نشوند، هیچ دلیلى براى مفید بودن آنها براى تکامل بشر نداریم. به عبارت دیگر، همواره این »مبدأ« (نیت) و »غایت« (جهت) در ارزشگذارى بر »فرایند« (بستر) تأثیر دارد و نمىتوان با فرایند غلط به نتایج درست رسید، همچنان که نتیجه یک فرایند درست نمىتواند غلط باشد. از همینروست که مىگوییم: باید میان وسیله و هدف ارتباط منطقى باشد و نمىتوان از هر وسیلهاى به هر هدفى رسید و برعکس.
2) از نظر آیتالله جوادى آملى، براى تکامل، وجود امورى ثابت، ضرورى است. باید امور ثابتى وجود داشته باشند، که تغییر و تحوّلى که منجر به تکامل مىشود با آنها سنجیده شوند و اگر همه امور، متغیر باشند، دیگر نه با تکامل، بلکه با »تکاثر« روبهرو هستیم. لوازم و استنتاجات منطقى این دیدگاه عبارتند از:
الف) امور ثابتى که تاریخ با آنها سنجیده مىشود، نمىتوانند ثبات نسبى داشته باشند؛ بدین معنى که مثلاً در یک تاریخ طولانى به مدت ده قرن فقط ثابت باشند و قبل و بعد از آن مدت، یا وجود نداشته باشند یا وجود غیرثابتىداشته باشند؛ چرا که در این صورت، در حقیقت این امور، نه ثابت که سیالاند، اما سیلان آنها به کندى صورت مى گیرد.
ب) امور ثابتى که در تمام طول تاریخ تغییر نمىکنند، بىشک، یا خود روح تاریخاند، یا ریشه در روح تاریخ دارند، که در هر دو صورت، بیرون از زمان هستند و با زمان سنجیده نمىشوند. به عبارت دیگر، زمان به مثابه یک »کمّ غیرقارّ و ذات« نمىتواند عیار سنجش ثابتترین امور هستى که همه امور متغیر با آنها سنجیده مىشوند شود.
ج) روح تاریخ به هر معنایى که تفسیر شود حتى معنى هگلى آن لاجرم خالق تاریخ خواهد بود: خداوند متعال. اگر بدون وجود روحى براى تاریخ، نمىتوان تکامل را در تاریخ معنى کرد؛ پس باید بپذیریم که اساساً مفهوم واقعى»تکامل« را بدون توجه به ذات بارى تعالى نمىتوان فهم و معنى کرد. به عبارت دیگر، تکامل، امرى است که اثبات آن تنها با توجه به ثابتترین ثابتات هستى (وجود حضرت حق) ممکن است و در این صورت، تکامل واقعىتاریخ آنگاه صورت مى گیرد که اجزاى آن در هماهنگى با ذات حضرت احدیت قرار بگیرند و این هماهنگى در وجه اجتماعى خود، همان حکومت دینى است.
د) تکامل، یک امر دوسویه است؛ بدین معنى که باید آغاز (مبدأ) و انجام (غایت) از قبل مشخص باشد تا بتوانیم مشخص کنیم، که مثلاً در یک زمان مشخص چه نسبتى به آغاز و چه نسبتى با انجام داریم. از طرف دیگر، اگر تکامل، تنها در نسبت با امور ثابت قابل فهم و تبیین است، پس این امور ثابت، هم در مبدأ و هم در غایت باید حضور داشته باشند: هو الاول و الآخر
3) از نظر آیتالله جوادى آملى، تاریخ را باید در دو قوس فهمید: تاریخ در »قوس نزولى« خود، مخلوق خدا و لذا، امرى الهى و تاریخ در» قوس صعودى« خود، معلول انسان و لذا، امرى انسانى است. و لذابرخى از نتایج مترتب بر این دیدگاه عبارتند از:
الف) آدمى در آغاز خلقش، حیوان بالفعل و انسان بالقوه است(1) و به هر میزان که استعدادهاى فطرى خویش را به فعلیت و ظهور برساند، به همان میزان، از حیوانیت فاصله گرفته و به انسانیت نزدیک مىشود. اگر تاریخ، در قوس صعودى خود امرى انسانى است، باید بپذیریم که به هر میزان که انسان به انسانیت خود (فطرت) نزدیک شود، به همان میزان، تاریخ واقعى رقم مىخورد. به عبارت دیگر، هرچه انسان،انسانتر شود، تاریخ، تاریختر مىشود.
ب) انسانیت انسان به تحمّل رسالت و مسؤولیتهایى شکل مىگیرد، که تثبیتکننده مقام خلیفهاللهى اوست. به عبارت دیگر، انسان، مادامى که در منصب خلیفهاللهى قرار دارد، انسانیت دارد؛ زیرا منصب خلیفهاللهى منصب جانشینىخداست و این جانشینى محقق نمىشود، مگر اینکه انسان همان کارى را بکند که خدا مىخواهد و اگر غیر از این باشد، دیگر جانشینى معنى نمىدهد. بر این اساس، انسان تنها آنگاه که در ارتباط با خدا هست ، در منصب خلیفهاللهى است و تنها آنگاه که در این منصب است، انسان است و تنها آنگاه که انسان است، تاریخ واقعى دارد.
ج) انسان موجودى اجتماعى است؛ بدین معنى که تنها در جامعه مىتواند استعدادهایش شکوفا شود و در این صورت مىتوان گفت که انسان، تنها در جامعه است که مىتواند انسان باشد. نتیجه این امر این است که، تنها انسان اجتماعىاست که تاریخ واقعى دارد(2) و اگر بتوانیم میان انسان اجتماعى و تاریخ واقعى رابطه علّى معلولى برقرار کنیم، باید نه فقط قائل شویم که تاریخ واقعى خاص انسان اجتماعى است، بلکه همچنان باید قائل شویم که »جامعه« نیز خاص ا نسان است.
د) اقتضاى زندگى اجتماعى، تقسیم کار و اقتضاى تقسیم کار، تفاوت در قابلیتهاست. از این رو یکى باید باهوش و دیگرىکمهوش باشد. یکى باید ثروتمند و دیگرى فقیر باشد. یکى باید زیبا و دیگرى زشت باشد و… البته باید توجه داشت، که اگر این تفاوت در صفات و خلاقیتها نباشد، اساساً امکان تسخیر برخى توسط برخى دیگر(3) نخواهد بود و اگر تسخیر متقابل نباشد، اساساً جامعهاى پا نمىگیرد. البته نباید پنداشت که تفاوت در درجات صفات و خلاقیتها مایه فخر است؛ چرا که تسخیر متقابل، معلول نیازمندى متقابل است؛ مثل خرید و فروش متقابل، که یکى مىفروشد و یکى مىخرد و هیچکدام بر دیگرى به دلیل خریدن یا فروختن نمىتواند فخر بفروشد.
4) از نظر آیتالله جوادى آملى، منبع تاریخ، از کاشف، حامل و مجرى آن مهمتر است. منبع تاریخ از نگاه ایشان، خداوند متعال است که تجلى عینى آن در مخلوقاتش بوده و شرایع الهى بیانگر وجه هنجارى تعامل با این مجلاست. بر اساس این قاعده، اگر سیاست را برنامه اداره تاریخ بدانیم، اصل در سیاست نیز، منبع آن خواهد بود، نه مجرى آن. از همینرو، از نظر وى در حکومت، »فقه« از »فقیه« مهمتر واصیلتر است و این امر الزامات ویژه خود را دارد، که برخى از این الزامات عبارتند از:
الف) وقتى اصالت با فقه باشد، خود فقه، نوع فقیهى که قرار است کاشف و مجرى آن باشد را مشخص مىکند. به عبارت دیگر، خود فقه، الزامات کاشفیتى و اجرایى خود را در هر مرحله از تحققاش به فقیه تحمیل مىکند.
ب) اصالت فقه به این معنى است که اگر فرضاً، کشف و اجراى آن از طریق غیرفقیه هم امکان داشته باشد، منع وحرجى در کار نیست. به عبارت دیگر، اگر در یک جامعهاى بدون اینکه فقیه جامعالشرایطى در کار باشد، از طریق یک مکانیزم به لحاظ شرعى احراز شدهاى، فقه، کشف و اجرا شود، حکومت آن جامعه، حکومت دینى خواهد بود.
ج) اصالت فقه در برابر اصالت فقیه، بدین معنى است که اصل در تبیین تاریخ فقاهت، بررسى تطورات درونى خود فقه است، نه تغییرات و تطورات فقها. به عبارت دیگر، تاریخ فقاهت را باید بر محور »ادوار فقه« نوشت، نه بر محور »ادوار فقها«.
د) اصالت فقه بدین معنى است، که تحولات اجتماعى سیاسى هر دوره را باید تابع »نحوه ظهور فقه« آن دوره، نه فقیه آن دانست. به عنوان مثال؛ انقلاب اسلامى به عنوان یک تحول اجتماعى عظیم، باید بیش آنکه بر محور نسبتش با حضرت امام به عنوان فقیه برجسته این زمان سنجیده شود باید بر محور نسبتش با ظرفیتهاى فقه سیاسى شیعه و کیفیت ظهور آن در این دوره سنجیده و بررسى شود.
ه) اصالت فقه بدین معنى است، که رشد و تکامل آن بیش از آنکه معلول نبوغ شخص فقیه باشد، معلول »ظرفیت استنطاقى« خود فقه است. به حکم فلسفى »فاقد الشىء لایکون معطى الشىء«، اگر خود فقه در درونش چیزى براىکشف شدن نداشته باشد، استنطاقهاى ماهرانه و نابغانه ره به جایى نخواهند برد.
5) از نظر آیتالله جوادى آملى، انسان مستخدم بالطبع و مدنى بالفطره است. بدین معنى که، اصل زندگى اجتماعى، مقتضاى »طبع« انسان است، اما متمدن بودن، عدالتخواهى و حقطلبى مقتضاى »فطرت« اوست. برخى از نتایج و استلزامات سیاسى این دیدگاه عبارت است از:
الف) اگر انسان مستخدم بالطبع (مستبد بالذات ) باشد، باید مدنیت را به ا و تعلیم کرد که این تعلیم، در تئورىهاى غربى(الگوى هابز) طى یک قرارداد اجتماعى به یک استبداد برتر و متمرکز که در حقیقت، برآیند استبدادهاى افراد است واگذار مىشود و در تئورىهاى دینى، توسط خالق و ربّ هستى و از طریق مکانیزم نبوت و امامت (جریان حجت الهى) که تبلور هنجارى آن در شرایع الهى مىباشد، صورت مىگیرد. بىشک، اجرا و امتثال گزارههاى تعلیم شده در هر یک از دو الگوى فوق، مستلزم یک دستگاه سیاسى است (ضمانت اجراى نهادى).
ب) نظریه مدنیت معَلَّم، به لحاظ سیاسى، از سویى، نافى دیدگاههاى آنارشیستى و از سویى، نافى دیدگاههاى ناظر به محوریت عقلانیت جمعى است؛ چرا که از جمع هزاران استبداد، جز یک استبداد برتر حاصل نمىشود؛ پس نمىتوان استبداد آحاد را با استبداد مرکب (استبداد اکثریت) آنچنان که در الگوى دموکراسى غربى شاهد آن هستیم برطرف کرد. بر این اساس، جوامع انسانى ناگزیر از تن دادن به یک زندگى تحت لواى قانونى مىباشند، که زاده خود آن که مستبد بالذات است نباشد. بىشک، وجه محقق این قانون در بعد اجتماعى، مستلزم دستگاه سیاسى (حکومت دینى) خواهد بود.
ج) در نگاه دینى، انسان داراى سه ساحت طبیعت (که مشترک او و دیگر مخلوقات؛ اعم از جمادات، نباتات و حیوانات است)، غریزه (که مشترک و حیوان است) و فطرت (که خاص و ویژه اوست) مىباشد و دین آمده تا انسان را در ساحت فطرتش رشد و تکامل دهد. بهرغم این، فطرت، نافى طبیعت نیست، بلکه بدان، جهت مىدهد؛ پس اگر انسان به حکم طبیعتاش استخدامگر است، فطرت، نمىخواهد که این طبع استخدامگرى را عوض کند، بلکه آن استخدام را دوسویه مىکند؛ بهگونهاى که در هر شرایط استخدامگرى که بر اساس الگوى فطرت صورت بگیرد برخلاف آنچه الگوى هویتى »کارل راجرز« بر آن اصرار دارد هیچکدام از دو طرف معادله استخدام (استخدامگر و استخدامشونده) ضرر نکنند: نظریه استخدام متقابل.
د) استخدام متقابل، اگر بر اساس فطرت انسانى صورت بگیرد، مناسبات آن بر محور »عدالت و حقیقت« شکل مىگیرد و اگر صرفاً ناشى از طبیعت انسانى باشد، مناسبات آن بر محور »سود« صورت مىگیرد. نتایج عینى این دو رویکرد در مقیاس حکومتى بسیار متفاوت خواهد بود؛ زیرا رویکرد عدالتمحور بر »آرمانها« و رویکرد سودمحور بر »واقعیتها« تأکید خواهند کرد. به عنوان مثال؛ در یک مسأله مربوط به سیاست خارجى، مثل بحث ارتباط یا عدم ارتباط سیاسى با دولت اسرائیل، رویکرد نخست بر آرمان عدالت و حقیقت پافشارى کرده و گزینه عدم ارتباط را انتخاب مىکند، هرچند به لحاظ واقعیت عینى، این انتخاب، مستلزم تاوان سنگین باشد. این در حالى است که، رویکرد دوم، بر واقعیت خارجى تأکید کرده و با این توجیه که گزینه ارتباط از سودآورى بیشترى برخوردار است، آن را انتخاب مىکند.
پی نوشت ها :
1. حضرت امام (ره) در این خصوص مىفرمایند:
»در مقام خود مبرهن است که انسان در اول پیدایش، پس از طى منازلى، حیوان ضعیفى است که جز به قابلیت انسانیت، امتیازى از سایر حیوانات ندارد و آن قابلیت، میزان انسانیت فعلیه نیست؛ پس انسان، حیوان بالفعل است و در ابتداى ورود در این عالم در تحت هیچ میزان، جز شریعت حیوانات، که اداره شهوت و غضب است، نیست«.
خمینى سید روحالله، شرح چهل حدیث، (تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى، چ 34، 1384)، حدیث دهم، ص 168.
2. از این بحث نباید نتیجه گرفت که پس آیتالله جوادى ضرورتاً اصالتالاجتماعى هستند؛ چرا که اساساً ورود ایشان به بحث به گونهاى است که با مسأله اصالت فرد یا جامعه مواجه نمىشوند. از همینرو، ایشان نه اثباتاً و نه نفیاً در مورد اصالت فرد یا جامعه نظر ندارند.
3. خداوند متعال در قرآن مىفرماید: »نحن قسمنا بینهم معیشتهم فى الحیوه الدنیا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات لیتّخذ بعضهم بعضاً سخریّاً«.
سوره مبارکه زخرف، آیه شریفه 32.
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 286