ابيات نغز درباره ي تواضع
سهل باشد گرکنند افتادگان افتادگي مهرباني و تواضع از بزرگان خوش نماست (ملا محسن فيض کاشاني، قرن يازدهم) لذت فقر چو باده ست که پستي جويد
که همه عاشق سجده ست و تواضع سرمست تا بداني که تکبر همه از بي مزگيست پس سزاي متکبر سر بي ذوق بس است
که همه عاشق سجده ست و تواضع سرمست تا بداني که تکبر همه از بي مزگيست پس سزاي متکبر سر بي ذوق بس است
ابيات نغز درباره ي تواضع
سهل باشد گرکنند افتادگان افتادگي
مهرباني و تواضع از بزرگان خوش نماست
(ملا محسن فيض کاشاني، قرن يازدهم)
لذت فقر چو باده ست که پستي جويد
که همه عاشق سجده ست و تواضع سرمست
تا بداني که تکبر همه از بي مزگيست
پس سزاي متکبر سر بي ذوق بس است
گريه شمع همه شب نه کي از درد سرست
چو ز سر رست همه نور شد از گريه برست
(مولوي، قرن هفتم)
تواضع پايه ي اقبال منديست
به قدر خاکساري سربلنديست
در او شاه جهان مسندنشين است
کدامين سربلندي بيش ازين است
(کليم کاشاني، قرن دهم و يازدهم)
گر همي خواهي قبول خاص و عام
پيشه ي خود کن تواضع، والسلام
خويشتن را از همه کمتر شمار
سر ز جيب فقر و درويشي برار
نخوت و کبر و ريا را دور دار
جان به عجز و مسکنت مسرور دار
باش همچون خاک ره خوار و ذليل
زير پاي هر ضعيف و هر جليل
(محمد اسيري لاهيجي، قرن نهم)
دوست مي سازد تواضع دشمن ديرينه را
خاکساري مي کند جاروب گرد کينه را
نشکني تا خويش را، از دوست کي يابي نشان
هست پيچيدن کليد قفل اين گنجينه را
بيابي از تواضع هر چه خواهي
که خاک پا شدن خاک مراد است
کشد تيغ زبان طعن بر خويش
جگر داري که با خود در جهان است
با تواضع مي تواني جان دشمن را گرفت
جز به شمشير خميده، خصم را گردن مزن
(واعظ قزويني، قرن يازدهم)
هر تواضع که پي منفعت است
از خسان آن نه تواضع صفت است
طمع از خلق گدايي باشد
گر همه حاتم طايي باشد
تواضع کن آن را که دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
به تواضع چو ساخت خود را پست
حق گرفتش بدان ترفع (1) دست
پست شو پست تا بلند شوي
بهره بفکن که بهره مند شوي
دانه اول فتاد پست به خاک
تا از آن سرکشد بر افلاک
(نور الدين عبدالرحمان جامي، قرن نهم)
گر نخسبي زتواضع شبکي جان چه شود
ور نکوبي به درشتي در هجران چه شود
ور بگيرد ز بهاران وز نوروز رخت
همه عالم گل و شکوفه و ريحان چه شود
(مولوي، قرن هفتم)
تواضع چو که مي سازد غرور و سرکشي خوارت
ز جمشيد ار به حسن و دلبري فيروزتر (2) باشي
(نظيري نيشابوري، قرن دهم و يازدهم)
رتبه افتادگي از کيميا بالاترست
قطره ناچيز را گوهر تنزل مي کند
در بلندي با فرودستان تواضع پيشه کن
تا چو ماه نو تو را گردون کند از زر رکاب
بي تواضع نيست ممکن سرفرازي يافتن
سوي خود اين گوي بي چوگان کشيدن مشکل است
چون ماه نو تواضع اگر خوي خود کني
آفاق را به قد دو تا مي توان گرفت
از تواضع مي توان مغلوب کردن خصم را
مي شود باريک چون سيلاب از پل بگذرد
خصم غالب را زبون صبر و تحمل مي کند
از تواضع سيل را مغلوب خود پل مي کند
زدست خود سيلمان داد پاي تخت موران را
تواضع با فقيران نقص در دولت نمي باشد
در نظرها شود انگشت نما چون مه نو
از تواضع قد هر کس که دو تا مي باشد
بر صدر بود چشم، تواضع طلبان را
آسوده بود هر که به بالا ننشيند
(صائب تبريزي، قرن يازدهم)
تکبر با گدايان در ميخانه کمتر کن
که اينجا مور برهم مي زند تخت سليمان را
(فروغي بسطامي، قرن سيزدهم)
چو نعمت بيش يابي با کم از خود کم تکبر کن
که در اندک زمان با خويش خواهي ديد يکسانش
(محمد فضولي، قرن يازدهم)
چند سايي به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زيرزمين تا به زبر تاج ورست
تو مشتي خاک و چندين تغير
تفکر کن، مکن چندين تکبر
اگر فقر و فنا خواهي در اين راز
تکبر از نهاد خود بينداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آري به حاصل
(عطار نيشابوري، قرن هفتم)
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بيني از خويشتن بين مخواه
تواضع سر رفعت اندازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
تواضع کن اي دوست با خصم تند
که نرمي کند تيغ برنده کند
چو خواهي که در قدر، والا رسي
ز شيب تواضع به بالا رسي
گدا گر تواضع کند، خوي اوست
زگردن فرازان تواضع نکوست
بلنديت بايد، تواضع گزين
که آن بام را نيست سلم (3) جز اين
(سعدي)
مهر و تواضع است مرا، مذهب و طريق
در دين ما چو کفر حقيقي است، کبر و کين
(محمد اميري لاهيجي)
با سخا باش و تواضع پيشه گير
تا شود روي دلت، بدر منير
(عطار)
چو زلف بتان، شکستگي عادت کن
تا صيد کني هزار دل در نفسي
(ابوسعيد ابوالخير)
مهرباني و تواضع از بزرگان خوش نماست
(ملا محسن فيض کاشاني، قرن يازدهم)
لذت فقر چو باده ست که پستي جويد
که همه عاشق سجده ست و تواضع سرمست
تا بداني که تکبر همه از بي مزگيست
پس سزاي متکبر سر بي ذوق بس است
گريه شمع همه شب نه کي از درد سرست
چو ز سر رست همه نور شد از گريه برست
(مولوي، قرن هفتم)
تواضع پايه ي اقبال منديست
به قدر خاکساري سربلنديست
در او شاه جهان مسندنشين است
کدامين سربلندي بيش ازين است
(کليم کاشاني، قرن دهم و يازدهم)
گر همي خواهي قبول خاص و عام
پيشه ي خود کن تواضع، والسلام
خويشتن را از همه کمتر شمار
سر ز جيب فقر و درويشي برار
نخوت و کبر و ريا را دور دار
جان به عجز و مسکنت مسرور دار
باش همچون خاک ره خوار و ذليل
زير پاي هر ضعيف و هر جليل
(محمد اسيري لاهيجي، قرن نهم)
دوست مي سازد تواضع دشمن ديرينه را
خاکساري مي کند جاروب گرد کينه را
نشکني تا خويش را، از دوست کي يابي نشان
هست پيچيدن کليد قفل اين گنجينه را
بيابي از تواضع هر چه خواهي
که خاک پا شدن خاک مراد است
کشد تيغ زبان طعن بر خويش
جگر داري که با خود در جهان است
با تواضع مي تواني جان دشمن را گرفت
جز به شمشير خميده، خصم را گردن مزن
(واعظ قزويني، قرن يازدهم)
هر تواضع که پي منفعت است
از خسان آن نه تواضع صفت است
طمع از خلق گدايي باشد
گر همه حاتم طايي باشد
تواضع کن آن را که دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
به تواضع چو ساخت خود را پست
حق گرفتش بدان ترفع (1) دست
پست شو پست تا بلند شوي
بهره بفکن که بهره مند شوي
دانه اول فتاد پست به خاک
تا از آن سرکشد بر افلاک
(نور الدين عبدالرحمان جامي، قرن نهم)
گر نخسبي زتواضع شبکي جان چه شود
ور نکوبي به درشتي در هجران چه شود
ور بگيرد ز بهاران وز نوروز رخت
همه عالم گل و شکوفه و ريحان چه شود
(مولوي، قرن هفتم)
تواضع چو که مي سازد غرور و سرکشي خوارت
ز جمشيد ار به حسن و دلبري فيروزتر (2) باشي
(نظيري نيشابوري، قرن دهم و يازدهم)
رتبه افتادگي از کيميا بالاترست
قطره ناچيز را گوهر تنزل مي کند
در بلندي با فرودستان تواضع پيشه کن
تا چو ماه نو تو را گردون کند از زر رکاب
بي تواضع نيست ممکن سرفرازي يافتن
سوي خود اين گوي بي چوگان کشيدن مشکل است
چون ماه نو تواضع اگر خوي خود کني
آفاق را به قد دو تا مي توان گرفت
از تواضع مي توان مغلوب کردن خصم را
مي شود باريک چون سيلاب از پل بگذرد
خصم غالب را زبون صبر و تحمل مي کند
از تواضع سيل را مغلوب خود پل مي کند
زدست خود سيلمان داد پاي تخت موران را
تواضع با فقيران نقص در دولت نمي باشد
در نظرها شود انگشت نما چون مه نو
از تواضع قد هر کس که دو تا مي باشد
بر صدر بود چشم، تواضع طلبان را
آسوده بود هر که به بالا ننشيند
(صائب تبريزي، قرن يازدهم)
تکبر با گدايان در ميخانه کمتر کن
که اينجا مور برهم مي زند تخت سليمان را
(فروغي بسطامي، قرن سيزدهم)
چو نعمت بيش يابي با کم از خود کم تکبر کن
که در اندک زمان با خويش خواهي ديد يکسانش
(محمد فضولي، قرن يازدهم)
چند سايي به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زيرزمين تا به زبر تاج ورست
تو مشتي خاک و چندين تغير
تفکر کن، مکن چندين تکبر
اگر فقر و فنا خواهي در اين راز
تکبر از نهاد خود بينداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آري به حاصل
(عطار نيشابوري، قرن هفتم)
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بيني از خويشتن بين مخواه
تواضع سر رفعت اندازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
تواضع کن اي دوست با خصم تند
که نرمي کند تيغ برنده کند
چو خواهي که در قدر، والا رسي
ز شيب تواضع به بالا رسي
گدا گر تواضع کند، خوي اوست
زگردن فرازان تواضع نکوست
بلنديت بايد، تواضع گزين
که آن بام را نيست سلم (3) جز اين
(سعدي)
مهر و تواضع است مرا، مذهب و طريق
در دين ما چو کفر حقيقي است، کبر و کين
(محمد اميري لاهيجي)
با سخا باش و تواضع پيشه گير
تا شود روي دلت، بدر منير
(عطار)
چو زلف بتان، شکستگي عادت کن
تا صيد کني هزار دل در نفسي
(ابوسعيد ابوالخير)
پي نوشت :
1- ترفع: بلند نمودن، برتري جستن.
2- فيروز: پيروز.
3- سلم: نردبان.
منبع:کتاب گنجينه ي 69-68 /س