اخبار سلمان در متون کهن
1. اخبار سلمان فارسي در کتاب طبقات المحدثين باصبهان (1) ابوالشيخ انصاري (247-369 هجري)(2)
ابن ابي الحديد از الاستيعاب نقل کرده است:
عن عائشة قالت: کان لسلمان (رضي الله عنه) مجلس من رسول الله (صلّي الله عليه و آله و سلّم) يتفرد في الليل حتي کاد يغلبنا علي رسول الله.
تعليقات النقض ص 502
از جمله چيزهايي که خداوند اصفهان و اصفهانيان را بدان آراسته است. اين است که سلمان را از آن جا پديد آورده و صحبت پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) روزي کرده آن جا که فرمود: «سلمان از ما اهل بيت است».
– اين روايت از طريق ابوجعفر محمد بن علي [يعني امام باقر (عليه السلام)] و او از پدرش [امام سجاد (عليه السلام)] به ما رسيده است که پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «سلمان منّا أهل البيت».
– و همچنين از طريق عمرو بن عوف به ما رسيده است که پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «سلمان منّا أهل البيت» و نيز فرمود: «انّ الجنّة مشتاق إلي أربعة» يعني بهشت مشتاق چهار تن است». [که يکي از آن چهار تن سلمان است].
همين روايت از طريق انس بن مالک رسيده است.
– از علي (عليه السلام) درباره ي سلمان پرسيدند فرمود: «علم اولين و آخرين بدو رسيده است». اين روايت را از ابوالبختري نقل مي کنند.
– از معاذ بن جبل روايت است که پيغمبر فرمود: سلمان دهمين از ده تن است که وارد بهشت مي شود [سلمان از عشره ي مبشّره است].
– از ابن عباس روايت است که سلمان گفت: من مردي ايراني ام از اصفهان از قريه اي به نام جي که پدرم دهگان [خرده مالک، مباشر املاک] آن ده بوده است و مرا بسيار دوست مي داشت و از اموال و فرزندانش هيچ چيز را به اندازه ي من دوست نداشت تا آن جا که مرا همچون دختر و کنيزک در خانه نشانده بود. پس در دين مجوس اجتهاد ورزيدم تا مقيم و خادم آتشکده شدم که ساعتي آن جا را ترک نمي کند، و من بر اين حالت مي زيستم و هيچ چيز از امور مردم جز آن چه خودم در آن مي بودم نمي دانستم، تا آن که پدرم ساختماني بنياد کرد و نيز ملکي داشت که در آن جا کارهايي بايد انجام گيرد. پس مرا فراخواند و گفت: فرزند، اين گرفتاري ساختمان مرا از رسيدگي ملک من باز داشته است، حال آن که مي بايد بر آن اطلاع و اشراف داشته باشم پس تو به آن ملک برو و کارکنان را چنين و چنان بگو، و تأخير روا مدار.
سلمان گويد من از خانه خارج شدم و قصد ملک پدر را داشتم که در راه به کليساي نصارا رسيدم و صداي آن ها را شنيدم. پرسيدم: اين چيست؟ گفتند: نصارا هستند که نماز مي گزارند. پس وارد کليسا شدم و از حال نصارا به شگفت آمدم [يا حالت نصارا مرا پسند آمد] و به خدا تا غروب آفتاب نزد ايشان بودم، و پدرم از هر سو کس به دنبال من فرستاده بود. من شبانگاه نزد پدر برگشتم در حالي که به ملک او سرنزده بودم. پدر پرسيد: پسر کجا بودي؟ مگر به تو نگفته بودم [که به فلان ملک بروي] گفتم: اي پدر! بر کساني گذشتم که آن را نصارا مي نامند. گفتار و دعايشان مرا خوش آمد و به شگفت آورد، نشستم ببينم چه مي کنند. پدرم گفت: فرزند! دين تو و پدرانت از دين آنها بهتر است. گفتم: نه به خدا بهتر نيست. آن ها خدا را مي پرستند و براي خدا دعا و نماز مي خوانند و ما آتشي را که به دست خود برافروخته ايم مي پرستيم و اگر آن را به حال خود رها کنيم فرو مي ميرد. پس پدرم بر حالت من دچار خوف شد و پاي مرا در زنجير کرد و در اتاقي نزديک خود بازداشت. پس من کسي را نزد نصارا فرستادم و پرسيدم: اصل و مرکز آيين شما کجاست؟ گفتند: در شام. گفتم: هرگاه انساني از آن سو نزد شما آمدند به من اعلام کنيد. گفتند: همين کار را خواهيم کرد. پس گروهي از تاجران برايشان وارد شدند. پس نزد من کس فرستادند که گروهي از تاجران ما آمده اند. من پيغام فرستادم که هرگاه کارهاشان انجام شد و خواستند بيرون روند به من اعلام کنيد. گفتند: همين کار را خواهيم کرد. پس چون کارهاي آن تاجران انجام گرفت و خواستند حرکت کنند، نزد من کسي فرستادند و خبر دادند. من زنجير از پاي فرو افکندم و به ايشان پيوستم و همراه ايشان به شام رفتم. آنجا پرسيدم فرد برتر در اين دين کيست؟ گفتند: اسقف صاحب کليسا. نزد او رفتم و گفتم: دوست دارم با تو در کليسا باشم و خدا را بپرستم و از تو نيکي بياموزم. پذيرفت پس با او بودم امّا او آدم خوبي نبود، مردم را به صدقه دادن ترغيب مي نمود و خود آن صدقه ها را مي اندوخت و به نيازمندان نمي داد و من از او بسيار متنفر بودم و گير نيفتاد تا مرد. وقتي براي دفنش آمدند گفتم: اين مرد بدي بود که شما را صدقه دادن مي فرمود و بدان ترغيب مي نمود و خود آن ها را مي اندوخت و به بينوايان نمي داد. پرسيدند: به چه نشاني؟ گفتم: گنجش را به شما نشان مي دهم. گفتند: بيار. پس هفت کوزه ي پر از زر و سيم بيرون آوردم، چون چنان ديدند سوگند خوردند که دفن نشود و به دارش کشيدند و سنگبارانش کردند و کس ديگري به جايش آوردند و برگماشتند.
سلمان چنين ادامه داد که به خدا اي ابن عباس! هيچ مسلماني را بهتر از وي نديده ام که کوشاتر و پارساتر و روزه دار و شب زنده دارتر از وي باشد. و به ياد ندارم که پيش از وي کسي را به آن اندازه دوست داشته باشم، پس همواره با او بودم تا وفاتش در رسيد. گفتم: تو را فرمان رسيده است (اجلت نزديک است) و من به خدا هيچ چيز را به اندازه ي تو دوست نداشته ام. اکنون مي فرمايي نزد که بروم؟ گفت: به خدا کسي را بدين صفت نمي شناسم مگر مردي در موصل که او را به حالت من خواهي يافت. پس چون وي درگذشت و درخاک رفت، من به موصل رفتم و آن مرد را يافتم در کوشايي و پارسايي همچون دوستش بود. گفتم: فلان کس مرا به تو وصيت کرده است. گفت: فرزند! نزد من اقامت کن. پس نزد او مقيم بودم تا وفاتش در رسيد. بدو گفتم: دوستت مرا به تو وصيت کرده بود اکنون که تو را فرمان رسيده (اجلت نزديک است) مرا به چه کسي رهنمون مي شوي؟ گفت: فرزند! کسي را نمي دانم مگر مردي در نصيبين، که بر همين صفت است که ما هستيم، بدو بپيوند. چون اين را دفن کرديم به نصيبين رفتم و به آن مرد گفتم: فلان کس مرا به تو وصيت کرده است. گفت: اي فرزند! نزد من اقامت کن. پس بر همان شيوه نزد او بودم تا وفات اين نيز در رسيد. گفتم: پس از آن دو تن مرا به چه کسي وصيت مي کني؟ گفت: فرزند به خدا کسي که در عالم بر صفت ما باشد سراغ ندارم جز مردي در عموريه از سرزمين روم، که وي را بر همين صفت خواهي يافت. پس چون اين را خاک کردم نزد آن که در عموريه بود رفتم و او را بر حال پيشينيان يافتم و در آن ميان کسبي هم کردم و از دسترنج، گاو و گوسفندي به دست آوردم. چون وفات اين يک فرا رسيد گفتم: تو مرا به که وصيت مي کني؟ گفت: به خدا خبر ندارم که کسي بر صفت و سيرت و حالت ما باقي مانده باشد که به تو بگويم نزد او برو، الّا اين که بعثت پيامبري از حرم نزديک است که از ميان سنگستان سياه به شوره زاري داراي نخل هجرت نمايد و نشانه هاي آشکار دارد، يکي آن که مهر نبوّت ميان دو شانه ي اوست، ديگر اين که هديه مي خورد و صدقه نمي خورد، اگر تواني به آن سرزمين راه يابي. آن کار را بکن که زمان او نزديک است.
چون اين را هم در خاک کرديم مدتي بودم تا تاجراني عربي از قبيله بني کلب بر من گذشتند. گفتم: مرا با خود به سرزمين عرب ببريد و من اين گاو و گوسفندها را به شما مي دهم (پذيرفتند) و من گاو و گوسفندها را به ايشان دادم و مرا همراه بودند تا در وادي القري (بين شام و مدينه) طمع ورزيدند و مرا به يک يهودي فروختند. امّا به خدا من چون نگاهم به نخل ها افتاد اميدوار شدم همان سرزميني باشد که دوست و استاد من وصف کرده بود اما برايم محقق نبود تا اين که مردي از يهود بني قريظه مرا خريد و به مدينه برد. وقتي سرزمين مدينه را ديدم وصفش را شناختم و به حال بردگي نزد صاحبم بودم.
در همان ايام خداوند پيغمبرش را در مکه برانگيخته بود ولي من در دوره ي بردگي ام چيزي از آن نشنيده بودم تا پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) به قبا آمد و من براي صاحب خود در نخلستان کار مي کردم که عموي صاحبم فرا رسيد و گفت: خداوند بني قيله را [يعني اوس و خزرج که نسبت يمني داشتند] بکشد که در قبا گرد مردي که از مکه آمده است جمع شده اند و مي پندارند پيغمبر است. سلمان گويد: مرا تب لرزه گرفت به طوري که پنداشتم روي صاحبم مي افتم. پس به سرعت از نخل فرود آمدم و پرسيدم: اين خبر چه بود؟ صاحبم سيلي سنگيني بر گوشم خوابانيد که به تو چه مربوط، مشغول کار خودت باش! گفتم: چيزي نيست فقط چيزکي شنيدم خواستم بدانم چيست.
چون شامگاه شد طعامي که نزد خود داشتم برداشتم و نزد پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) در قبا رفتم و گفتم: به من خبر رسيده تو مرد شايسته اي هستي، و تو و يارانت غريبانيد، چيزي به عنوان صدقه نزد من هست شما را از همه سزاوارتر يافتم، از آن بخور! حضرت شخصاً دست باز داشت امّا به اصحاب فرمود بخوريد. آن ها خوردند و خودش نخورد. من با خود گفتم: اين يک نشاني از آن چه دوست و استاد من وصف کرده بود؛ و من به جاي خود بازگشتم. پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) به مدينه رفت، پس من باز طعامي گرد آوردم و نزد حضرت رفتم و گفتم: من ديدم تو صدقه نمي خوري؛ اين هديه و بخشش است. حضرت ميل فرمود و خوب هايش را اختيار مي کرد. من دو لنگ يک بر دوش و يکي بر کمر داشتم و حضرت ميان اصحاب نشسته بود، پس من دور زدم تا مُهر نبوت را بر پشتش ببينم و حضرت دانست که من درصدد تحقيق چيزي هستم پس ردا از پشت برداشت و خاتم را ميان دو کتفش ديدم آن چنان که دوست و استاد من وصف کرده بود. پس بر روي شانه اش افتادم، او را مي بوسيدم و مي گريستم. حضرت فرمود: اي سلمان به اين طرف برگرد. پس برگشتم و در حضورش نشستم و دوست داشتم که ياران او داستان مرا در جستجوي او بشنوند پس حکايت را اين چنين که براي تو گفتم اي ابن عباس براي او بازگو نمود.
پس چون حکايت به آخر رسيد، گفتم: يا رسول الله! با صاحب خودم قرار مکاتبه بسته ام که سيصد نخله براي وي احيا کنم و چهل اوقيه [نقره]. پس اصحاب پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) هر کدام سي نهال و ده نهال، هر يک هر قدر داشت، به من کمک کردند. حضرت فرمود: حالا برو و براي نخل ها چاله بکن، وقتي تمام کردي به من اعلام کن تا من بکارم. پس اصحاب در کندنِ چاله ها نيز به من کمک کردند. پس نزد حضرت رفتم و گفتم: تمام کرديم. حضرت با من بيرون شد و بر سر زمين آمد نهال ها را دانه دانه به دستش مي داديم آن را مي کاشت و خاک اطرافش را صاف مي کرد. و سوگند به آن که محمّد (صلّي الله عليه و آله و سلّم) را به حق برانگيخت يکي از آن نهال ها خشک نشد. ماند درهم ها که بايستي بپردازم. پس مردي از معدني به اندازه ي يک تخم مرغ طلا براي پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) آورد. حضرت فرمود: بيا، اين مسلمان ايراني که با صاحبش مکاتبه داشت کجاست؟ پس مرا فرا خواندند. فرمود: اين را بگير و برو دين خود را ادا کن. عرض کردم: اين کجا به دين من وفا مي کند؟ فرمود: خدا بدهي تو را ادا خواهد کرد. سوگند به آن که جان سلمان در دست اوست چهل اوقيه از آن وزن کردند و به صاحب سلمان پرداختند و سلمان آزاد شد [هر اوقيه برابر هفت مثقال و نيم يا ده و پنج هفتم درم است]. سلمان گويد: برده بودن مرا از شرکت در غزوه ي بدر و احد باز داشت، امّا از خندق به بعد غزوه اي نماند که فوت شده باشد و در آن شرکت نجسته باشم.
– ابو سلمة بن عبدالرحمن از سلمان روايت مي کند که من متولد رامهرمز و آن جا بزرگ شده ام، امّا پدرم اهل اصفهان بود و مادرم ثروت و زندگي خوبي داشت. پس مادرم مرا به مکتب سپرد و من با پسران ديگر از ده مان به مکتب مي رفتيم تا نزديک شد، از کتاب هاي فارسي فارغ شوم و من از همه پسران بزرگ تر و بلندقدتر بودم و غاري در کوهي در مسير راه ما قرار داشت. روزي تنها مي رفتم، مردي بلند قد با جامه و نعلين مويين در آن غار ديدم مرا فراخواند، بدو نزديک شدم. پرسيد: اي پسر! مي داني عيسي بن مريم کيست؟ گفتم: نه، نشنيده ام. گفت: او پيغمبر خداست، به او و پيغمبري که پس از او خواهد آمد و نامش احمد است ايمان بيار. خداوند عيسي را از اندوه دنيا به سوي آسايش آخرت بيرون برد. پرسيدم: نعمت آخرت چيست؟ گفت: نعمت آخرت و ذلت آخرت هر دو فناناپذير است. سلمان گويد: ديدم شيريني و روشنايي از لبانش مي تراود، پس دلبسته ي او شدم و از رفيقان بريدم و تنها رفت و آمد مي کردم. مادرم مرا به مکتب گذارده بود من بدان مرد پيوسته و از ديگران گسسته بودم، و نخستين چيزي که او به من آموخت گواهي دادن به يگانگي خدا و نبوت عيسي و محمّد [که خواهد آمد] و نيز ايمان به رستاخيز بود که همه را پذيرفتم، سپس به من نماز گزاردن آموخت و گفت: هرگاه براي نماز رو به قبله ايستادي اگر آتش پيرامونت را بگيرد روي مگردان و اگر مادر يا پدر تو را ندا کنند توجه نکن مگر پيامبري تو را صدا کند که در آن صورت نمازت را قطع کن، زيرا پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) کاري جز به وحي نمي کند. و نيز مرا به طول قنوت امر کرد و از قول عيسي آورد که طول قنوت امان است براي عبور از صراط. و نيز مرا به طول سجود امر کرد و گفت: آن امان است از عذاب قبر. و نيز گفت: مزاح گوي و تندخوي مباش تا ملائکه بر تو سلام کنند و گفت: معصيت براي طمع و بيهودگي مکن تا يک چشم بر هم زدن از بهشت دور نماني. پس گفت: هرگاه محمّد بن عبدالله (صلّي الله عليه و آله و سلّم) را که از کوه هاي تهامه خروج مي کند ديدي سلام مرا بدو برسان و بدو ايمان بياور که از قول عيسي (عليه السلام) به من رسيده است: هر کس ديده يا نديده بر محمّد درود و سلام بفرستد شفيع او خواهد بود. سلمان گويد: شيريني انجيل در سينه ام جا گرفت و قوت گرفت و آن مرد يک سال آن جا مقيم بود تا روزي به من گفت: فرزند! تو مرا دوست داري و من تو را دوست دارم، و من که به اين سرزمين شما آمده ام از اين جهت بود که خويشاوندي داشتم و مُرد، و علاقه داشتم که نزديک قبرش باشم و براي او دعا و نماز بخوانم چون خداوند در انجيل حق خويشاوندي را بزرگ داشته است. پرسيدم: حق خويشاوندي در انجيل چيست؟ گفت: خدا مي گويد: «هر کس با خويشاوند پيوند کند با من پيوند کرده است و هر کس با خويشاوند قطع رابطه کند با من قطع رابطه کرده است». اکنون تصميم به هجرت از اين مکان گرفته ام و اگر مي خواهي مصاحب من باشي که من در اختيار تو هستم. گفتم: حق خويشاوندي بزرگ است، و پدر و خويشان من در اينجا هستند. گفت: اگر مي خواهي همچون ابراهيم مهاجرت کن… تا آخر حديث.
-ابوالطفيل از سلمان روايت مي کند که من مردي بودم از اهل جي که ايشان اسبان ابلق را مي پرستيدند، و من مي فهميدم که آن ها بر حق نيستند و طالب دين حق بودم… تا آخر قصه، تا آن جا که نزد پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمدم و با خود خرماي از دي برده بودم در خدمتش نهادم. پرسيد: اين چيست؟ گفتم: هديه اي است. پس از آن ميل فرمود و به اصحاب فرمود: بخوريد. پس از آن حضرت درخواست کمک کردم و داستانم را گفتم. فرمود: برو و خود را از صاحبت بخر. پس نزد صاحبم رفتم و گفتم: مرا به خودم بفروش. گفت: يک صد (صحيح: سيصد) درخت خرما مي کاريم وقتي سبز شد، به وزن هسته خرما به من طلا مي دهي. نزد پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمده و خبر بازگفتم فرمود: هرچه مي خواهد بده (قرار بگذار که بپردازي). سپس فرمود: از مَشگي که با آن آبياري مي کني به اندازه ي يک دلو آب نزد من بياور. سلمان گويد: من خود را از صاحبم (با قرار مکاتبه) باز خريدم و يک دلو از آبي که بدان نخل را آبياري مي کردم نزد پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) بردم (بعد از تبرک) فرمود: از اين آب پاي نخل ها بريز. پس چون نخل ها روييد نزد پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) رفتم يک قطعه طلا به من عطا فرمود آن را نزد صاحبم بردم، در کفه ترازو نهاد و هسته را در طرف ديگر؛ کفه ي طلا سنگين تر بود.
– از قتاده است که مرا از فقره «وَ مَن عِندَهُ عِلمُ الکِتَاب» (رعد: 43) سلمان است.
– از ابوعثمان روايت است که سلمان از بس لهجه ي عجمي داشت ما کلامش را نمي فهميديم. او «خشب» را «خشبان» تلفظ مي نمود.
– از عبدالرحمن بن عبدالله بن سلمان (نواده ي سلمان) روايت است که پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين نامه را بر علي بن ابي طالب (عليه السلام) املا کرد و علي (عليه السلام) نوشت: «اين است قرار فديه دادن محمد بن عبدالله بابت سلمان فارسي از عثمان بن اشهل يهودي (از بني قريظه) که سلمان سيصد نخل بکارد و چهل اوقيه طلا بدهد و چون محمّد از قرض سلمان بريء الذمه شد سلمان مولاي محمّد و اهل بيتش باشد و کسي را بر سلمان راه تعرضي نباشد». ابوبکر و عمر بن خطاب و علي بن ابي طالب (عليه السلام) و حذيفة بن يمان و ابوذر غفاري و مقداد بن اسود و بلال مولاي ابي بکر و عبدالرحمن بن عوف بر اين قرارداد گواهند و علي نوشت، روز دوشنبه از جمادي الاولي سال هجرت محمّد.
اين روايت از طريق عبدوس (عبدالرحمن بن احمد بن عباد) به ما رسيده است.
– از ابوبکر بن داود نقل است که سلمان سه دختر داشت يکي در اصفهان که عده اي مدعي هستند از اولاد آن دخترند؛ و دو دختر در مصر.
– از ابوالحجاج ازدي روايت است که سلمان را در اصفهان ديدم.
– در روايتي ديگر آمده است که ابوالحجاج گويد: از سلمان در قريه ي خودش درباره ي «قدر» پرسيدم، گفت: «بايد بداني هر تير قدر که به تو بر نخورد بر خوردني نبود و آن چه به تو برخورد خطاکردني نبود». اين خبر دلالت دارد بر اين که سلمان در زمان عمر بن خطاب به اصفهان رفته است.
– از ابن التيمي روايت است که از سلمان شنيدم مي گفت: من نوزده بار دست به دست شدم از دست صاحبي به صاحب ديگر.
– آورده اند که سلمان به سال 33 هجري در مدائن فوت شد.
– محمّد بن نعمان از قول اهل علم آورده است که سلمان سيصد و پنجاه سال بزيست. بعضي از کساني که به اين موضوع پرداخته اند، آورده اند که سلمان خويشاونداني از اولاد ماه آذر فرخ- برادرش- داشت که شهرها پراکنده بودند. از جمله گروهي در شيراز از نواحي فارس، به رياست غسّان به زادان بن شادوية بن ماه بنداد بن ماه آذر فرخ برادر سلمان بن بدخشان؛ و دست غسّان نامه اي بود از پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) به خط علي بن ابي طالب (عليه السلام) که بر چرم سفيد نوشته شده بود و مهر پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و ابوبکر و علي (عليه السلام) را داشت و اين رونوشت آن پيمان نامه است:
بسم الله الرحمن الرحيم اين است نوشته ي محمّد بن عبدالله که به درخواست سلمان در سفارش براي برادرش ماه آذر فرخ و خاندان و اعقاب او که مسلمان شدند و بر دين پايدار باشند در سلامت از جانب خدا هستيد. خدا را حمد مي کنم که به من امر کرد لا اله الّا الله وحده لا شريک له بگويم و مردم را بر گفتن آن امر کنم. خلق خلق خداست و کارها همه با خداست، آفرينش و مرگ، پديد آوردن و سرنوشت و بازگشت همه بدوست. همه چيز نابود شدني و تباه شدني است و همه کس مرگ را مي چشد کساني که ايمان به خدا و پيغمبران داشته باشند در درجه ي رستگارانند. و هر کس بخواهد بر دين پيشين خود باقي بماند دست از او باز مي داريم که اکراهي در پذيرفتن دين نيست. و اين نوشته اي است براي خاندان سلمان که در ذمه ي خدا و رسول هستند که در خونشان و اموالشان روي زميني که زندگي مي کنند دشت و کوه، چراگاه و چشمه بر ايشان ستمي نرود و تنگ گرفته نشود و هر زن و مرد مسلمان که اين نوشته ي مرا بخواند بر او واجب است که افراد خاندان سلمان را پاک دارد، حرمت نهد و نيکويي کند و به آزار و ناخوشايند ايشان دست نيازد. بريدن موي پيشاني و جزيه و جلاي وطن و زکات زراعت و تجارت و ديگر هزينه ها و تکليف ها از ايشان برداشتم. بعد از اين همه هرگاه چيزي از شما درخواستند بدهيد و اگر ياري جستند ياري کنيد و اگر پناه خواستند پناه دهيد و اگر بدي کردند بيامرزيدشان، و اگر کسي يا کساني به آن ها بدي کردند مانع شويد. به خاندان سلمان از بيت المال مسلمين سالي دويست حُلّه (شامل ردا و ازار) در ماه رجب و يکصد حله در عيد قربان داده مي شود که سلمان مستحق اين ها از جانب ماست، زيرا خداوند او را بر بسياري از مسلمانان برتري داد و به من وحي شده است که شوق بهشت به سلمان بيش از شوق سلمان است به بهشت. و سلمان مورد اطمينان و امين من است و پرهيزگار و پاکيزه است و خيرخواه پيغمبر و مؤمنان؛ و سلمان از ما اهل بيت است. مبادا کسي با اين سفارش و وصيت در باب پاسداشت و نيکويي بر خاندان سلمان و نوادگان ايشان را چه مسلمان و چه ذمّي مخالفت کند که با خدا و رسول خلاف کرده است و تا روز قيامت من برابر او هستم و جزاي او جهنم است و من امانم را از او برداشتم. «والسّلام عليکم».
و اين را نوشت علي بن ابي طالب به فرمان رسول خدا در رجب سال نهم هجري با حضور ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرحمن و سعد و سعيد و سلمان و ابوذر و عمار و صهيب و بلال و مقداد و عده ي ديگري از مؤمنان.
– از مصعب بن عبدالله روايت است که سلمان فارسي کنيه اش ابوعبدالله است از رامهرمز (زادگاه) و اصفهان (محل پرورش) از قريه اي به نام جي. پدرش دهگان آن زمين بود و سلمان دين مجوس داشت، سپس به مسيحيان پيوست و از مجوسيت روي گردانيد، سپس به مدينه آمد در حالي که برده ي مردي يهودي بود. پس وقتي پيغمبر به مدينه هجرت فرمود سلمان نزد حضرت آمد و مسلمان شد با صاحبش قرار مکاتبه بست. و پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و مسلمانان ياريش کردند که آزاد شد. سلمان در دوره عثمان در مدائن درگذشت.
– ابوالبختري گويد: سلمان در جنگ با کافران گفت: بگذاريد آن چنان که از پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) شنيده ام مشرکان را دعوت به دين مي کرد، دعوت کنم. پس خطاب به ايشان گفت: من مردي از شما بودم که خداوند مرا ره نمود؛ پس اگر مسلمان شويد هرچه براي ماست براي شما هم خواهد بود و اگر نپذيريد بر دين خود باقي مي مانيد و جزيه خواهيد داد در حالي که در موضع ذلت و کوچکي هستيد و اگر باز هم ابا کنيد شما را برکناري خواهم افکند [يعني کشته خواهد شد] که خدا خائنان را دوست ندارد.
– از عطا روايت است که پرسيدند: جزيه چيست؟ سلمان گفت: «درم، و خاکت به سر».
2. اخبار سلمان فارسي در حلية الاولياء (3)
ابونعيم اصفهاني (4) (متوفي 430 هـ ق)
و از آن جمله است پيشتاز ايرانيان، کوشنده ي خستگي ناپذير و منبع تهي نشدني، حکيم و پارسا و خداپرست دانا ابوعبدالله سلمان که فرزند اسلام است و بر افرازنده ي لواها و پرچم ها. يکي از «رفيقان» و «نجيبان»، و از جمله ي آن «غريبان» که بهشت مشتاق ديدار ايشان است. به سبب آن چه از فزوني ها و جايزه ها که بدو رسيد بر کمبودها و دشواري ها پايداري ورزيد که گفته اند: صوفيگري آزمودن سختي ها و دلنگراني هاست در پاسداشتِ محبوب.
– از انس روايت است که پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «پيشتازان چهارند، من از عرب، صهيب از روم، سلمان از ايران و بلال از حبشه».
– ابوعبدالرحمن سُلّمي درباره ي سلمان گويد که وي با زني از قبيله ي کنده ازدواج کرد و قرار شد در خانه ي زن زفاف کند. در شب زفاف همراه دوستان تا درِ خانه ي زن رفت و آنجا گفت: «شما بازگرديد، اجرتان با خدا»! و ايشان را درون نبرد؛ کاري که بيخردان کنند. پس چون درون اتاق را نگريست ديد دور تا دور اتاق را پرده آويخته اند. گفت: آيا تب داريد يا کعبه به سرزمين کنده نقل مکان کرده است؟! گفتند: هيچ کدام. پس همه ي پرده ها را کند الّا پرده ي در ورودي. آن گاه داخل شد و آن جا اثاثيه ي بسيار ديد. پرسيد: اين ها از آنِ کيست؟ مال تو و همسر تست. سلمان گفت: خليل من که درود خدا بر او باد، به من چنين توصيه اي نکرده است، بلکه فرموده است از زنان تنها کساني را نگه دارم که نکاح کرده ام يا به نکاح ديگري درآوردم؛ و اگر زنان و کنيزکاني نگه داشتم که به زنا افتادند، مسؤوليت آن ها بر گردن من است بي آن که از گناه خود آنان کم شده باشد آن گاه به زناني که همراه همسرش بودند گفت: بيرون مي رويد مرا با زنم تنها بگذاريد؟ گفتند: آري. پس آن زنان بيرون رفتند و سلمان در را بست و پرده را آويخت و بازگشت و نزد همسرش نشست. نخست پيشاني زن را لمس نمود و برکت خواست. پس پرسيد: آيا آن چه بگويم اطاعت مي کني؟ زن گفت: من در جايگاه شخص مطيع نشسته ام. سلمان گفت: خليل من که درود خدا بر او باد به من توصيه کرده است که هرگاه با زنم گرد آيم، بر طاعت حق باشم. پس هر دو برخاستند و نمازي بگزاردند و چون از نماز فارغ شدند سلمان از آن زن کام گرفت، آن چنان که مردي از همسرش کام مي گيرد. صبح چون رفيقان نزد سلمان آمدند [به رسم عرب] پرسيدند: زنت چگونه بود؟! سلمان روي گردانيد. دوباره و سه باره پرسيدند، آن گاه سلمان در پاسخ گفت: خداوند پرده و پوشش و در خانه ها را براي آن قرار داده که پشت آن از نظرها مخفي باشد. براي هر کس کافي است از آن چه آشکار است بپرسد و از آن چه آشکار نيست نبايد بپرسد. از پيغمبر خدا شنيدم که فرمود: سخن گفتن از نزديکي با همسر همچون جفتگيري خران است بر سرِ راه.
– از ابن عباس روايت است که، سلمان مدتي غايب بود، پس از آن عمر وي را ديد و گفت: من از تو بنده ي خداي تعالي راضي هستم. سلمان گفت: [زني از خانواده ي خودت] به ازدواج من درآورد. عمر جوابي نداد. سلمان گفت: مرا براي بندگي خدا نمي پسندي و براي دامادي [خانواده ي] خودت راضي نيستي؟ صبح که شد طايفه ي عمر نزد سلمان آمدند. سلمان پرسيد: تقاضايي داريد؟ گفتند: آري، اگر حاجت ما را برآوري. پرسيد: چيست؟ گفت: از اين خواستگاري صرف نظر کن. سلمان گفت: به خدا نه براي امارت و حکومت عمر وصلت با خاندان او را خواستم، بلکه گفتم: او مرد نيکي است شايد از نسل من و او فرزند صالحي بيرون بيايد.(5)
ابن عباس گويد: آن گاه سلمان در قبيله ي کنده ازدواج کرد. وقتي بر همسرش وارد شد دور اتاق را پرده آويخته يافت. با زناني در آن جا. گفت: آيا به سرزمين کِنده تغيير مکان يافته يا تب داريد؟! خليل من ابوالقاسم که درود خدا بر او باد به من فرموده است که هر يک از ما ازدواج کند، اثاثه جز به اندازه ي يک مسافر برنگيرد، و از زنان جز آن که نکاح کرده يا به نکاح ديگري درمي آورد، نگه دارد.
ابن عباس گويد: آن زنان همراه عروس برخاستند و پرده ها و زينت خانه را برکندند و بيرون رفتند. پس سلمان از عروس پرسيد: اي زن مطيعي يا نافرمان؟ گفت: در فرمان توام هرچه خواهي بفرما، که در جايگاه مطيع نشسته ام. سلمان گفت: خليل من ابوالقاسم که درود خدا بر او باد فرموده است هر يک از ما ازدواج کند، اثاثه جز به اندازه ي يک مسافر برنگيرد، و از زنان جز آن که نکاح کرده يا به نکاح ديگري درمي آورد، نگه ندارد.
ابن عباس گويد: آن زنان همراه عروس برخاستند و پرده ها و زينت خانه را برکندند و بيرون رفتند. پس سلمان از عروس پرسيد اي زن مطيعي يا نافرمان؟ گفت: در فرمان توام هر چه خواهي بفرما، که در جايگاه مطيع نشسته ام. سلمان گفت: خليل من ابوالقاسم که درود خدا بر او باد فرموده است هر يک از ما وقتي بر همسرش وارد مي شود نخست به نماز بايستد از زن نيز بخواهد که پشت سر او نماز بخواند و او را به ايمان دعوت نمايد. پس سلمان و زنش نيز همان کار را کردند. چون صبح شد سلمان در مجلس قبيله ي کنده نشست. مردي پرسيد: چگونه صبح کردي و زنت چگونه بود؟ سلمان خاموش ماند. آن مرد باز پرسيد، سلمان جوابش را نداد. آن گاه [خطاب به جمع] گفت: چرا کسي از شما خبر آن چه پوشيده در ديوارها و پشت درهاست مي پرسد؟ کسي چيزي سؤال مي کند، يا جوابش را مي دهند يا ساکت مي مانند [پس مکرر نپرسيد].
– از علي بن ابي طالب (عليه السلام) درباره ي سلمان پرسيدند، فرمود: تابع علم پيشين [آيين عيسي (عليه السلام)] و علم پسين [دين محمد (صلّي الله عليه و آله و سلّم)] و برتر از ادراک بود. و نيز روايت است که از حضرت خواستند درباره ي سلمان سخن گويد فرمود: چه کسي همچون لقمان حکيم تواند بود؟ سلمان مردي بود از ما و طرفدار ما اهل بيت. علم پيشين و پسين را دريافت و کتاب هاي پيشين و پسين را خواند، و درياي خشک نشدني بود.
– از همسر ابودرداء روايت است که سلمان به ابودرداء وارد شد و همسر وي را ژنده پوش و نياراسته يافت. از آن پرسيد: تو را چه شده است؟ همسر ابودرداء پاسخ داد: برادر تو [يعني ابودرداء] با زن کاري ندارد، روزها روزه دار است و شب ها شب زنده دار. پس سلمان رو به ابودرداء کرد و گفت: خانواده ي تو بر تو حقّي دارد، نماز بخوان، خواب شب را هم فراموش مکن، روزه بگير افطار هم بکن. اين سخن به پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسيد فرمود: «سلمان نصيبي از علم دارد».
– و نيز روايت کرده اند سلمان به ديدار ابودرداء مي رفت، يک بار زن ابودرداء را ژوليده ديد پرسيد: تو را چه شده است؟ زن گفت: برادر تو [يعني ابودرداء] کاري با دنيويات ندارد، شب زنده دار است و روزه دار. پس چون ابودرداء آمد و غذا آوردند ابودرداء نمي خورد، سلمان گفت: بخور ابودرداء گفت: من روزه دارم، سلمان گفت: تو را سوگند مي دهم که افطار کني که اگر تو نخوري من هم چيزي نمي خورم. پس ابودرداء نيز غذا خورد و سلمان شب در خانه ي آنان ماند. ابودرداء براي عبادت برخاست، سلمان وي را بازداشت و گفت: اي ابودرداء! پروردگارت بر تو حقي دارد و همسرت بر تو حقّي دارد و تن تو حقّي دارد! حق هر صاحب حقّي را بده. روزه بگير و افطار کن، به عبادت شب بپرداز و خواب را هم فراموش منما. نزد همسرت هم برو! پس چون صبح شد سلمان به ابودرداء گفت: حالا برخيز. پس هر دو برخاستند و وضو گرفتند و نما [نافله] خواندند آن گاه راهي مسجد شدند، پس وقتي پيغمبر نمازش را تمام کرد ابودرداء نزد پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) رفت و ماوقع را بازگفت. حضرت هم نظير گفته ي سلمان را فرمود: «يا اباالدرداء! انّ لِجَسَدِکَ عَليکَ حَقّاً».
– و نيز آورده اند مردي از قبيله ي بني عبس همراه سلمان بود، رفت و از دجله آب نوشيد. سلمان گفت: برو دوباره بنوش. آن مرد گفت: سيراب شدم. سلمان پرسيد: به نظر تو آيا نوشيدن تو از آب دجله کم کرد؟ گفت: مگر نوشيدن من چه قدر کم مي کند (يا کم نمي کند) سلمان گفت: علم هم چنين است، آن اندازه که به تو سود برساند، از علم برگير و استفاده کن.
– در روايت ديگر نام آن مرد حذيفه است، سلمان به او مي گويد: علم بسيار است و عمر کوتاه. پس، از علم آن اندازه که در امر دينت نياز داري برگير و به بيش از آن اعتنا منما و رها کن.
– و نيز روايت است که سلمان بر لشکري از مسلمين امير بود و يکي از قلعه هاي ايران را محاصره کردند. لشکريان مي گفتند: حمله کنيم! سلمان گفت: بگذاريد همچنان که از پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) شنيده ام آن ها را دعوت به اسلام بکنم. آنگاه خطاب به محاصره شدگان گفت: من يک مرد ايراني مثل شما هستم و مي بينيد که اين عرب ها از من اطاعت مي کنند، اگر شما هم مسلمان شويد در حق و تکليف مثل ما خواهيد بود، و اگر بخواهيد دين خود را نگه داريد، تسليم شويد و از موضع ضعف جزيه بدهيد [اشاره به آيه 29 سوره ي توبه] و آنگاه با لهجه ي محلّي گفت: اين براي شما خوب نيست، و اگر باز هم امتناع کنيد شما را هلاک خواهيم کرد. گفتند: ما ايمان نمي آوريم. جزيه هم نمي دهيم؛ مي جنگيم. لشکر گفتند: حمله کنيم! سلمان آن ها را از حمله بازداشت و تا سه روز دعوت خود را تکرار نمود آن گاه دستور حمله داد و قلعه را گشودند.
– و نيز روايت است که سلمان با سيزده يا دوازده صحابي در سفر بود، وقت نماز فرا رسيد گفتند: امامت کن. گفت: ما پيشنماز شما نمي شويم و از زنانتان نمي گيريم [تعريض به رفتار عمر در رد کردن خواستگاري سلمان] خداوند به وسيله ي شما ما را هدايت کرده است. پس يکي از آن گروه پيشنماز شد و چهار رکعت خواند. سلمان گفت: نماز چهار رکعتي براي چه بود؟ ما در سفر به دو رکعتي احتياج داريم [يعني آن عرب حکم نماز مسافر را نمي دانست].
– آورده اند که طارق بن شهاب [بجلي احمسي] شبي نزد سلمان صبح کرد تا کوشش وي را در عبادت ملاحظه کند و خود آخر شب به عبادت برخاست، امّا [از سلمان] آن چه را گمان داشت نديد. پس چگونگي حال را از سلمان پرسيد. سلمان گفت: همين پنج نماز حفظ کنيد که کفاره ي خطاهاي خُرد- به جز آدمکشي و گناهان مهلک مي شود [آنگاه چنين افزود:] وقتي مردم نماز عشاء را خواندند سه گروه مي شوند: گروهي بقيه شب به ضرر آن هاست و به نفع آنها نيست، اين ها کساني اند که تاريکي شب و غفلت مردم را غنيمت شمرده مرتکب گناهان مي شوند. و گروهي بقيه ي شب به نفع آن هاست و به ضرر آن ها نيست. اين ها کساني اند که تاريکي شب و غفلت مردم را غنيمت شمرده به نماز [مستحبي] مي ايستند. امّا کسي هم هست که نماز عشاء را مي خواند و مي خوابد، و بقيه ي شب نه عليه اوست نه له او. بر تو باد سير آهسته و پيوسته، و بر حذر باش از تند رفتن که مرکب را هلاک کند.
– ابو بريدة از پدرش روايت مي کند که پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: جبرئيل بر من نازل شد و گفت: خداوند چهار تن از اصحاب مرا دوست دارد. حاضران پرسيدند: آن ها چه کساني اند؟ فرمود: «علي و سلمان و ابوذر و مقداد». انس بن مالک از پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) روايت کرده که بهشت مشتاق چهار تن است: «علي و مقداد و عمار و سلمان».
– عامر بن وائله از قول مي آورد که من مردي از اهل جي بوده و مردم آبادي ما اسبان ابلق را مي پرستيدند و من مي دانستم که آن ها بر باطلند، پس به من گفته شد آن دين [حق] که تو مي طلبي در سمت مغرب است، پس به سوي موصل روان شدم و در آن نزديکي ها سراغ داناترين مردم را گرفتم به سوي مردي صومعه نشين هدايت شدم. نزد او رفتم و گفتم: از مشرق آمده ام در جستجوي خير، آيا روا مي بيني که در صحبت و خدمت تو باشم که از آن چه خدا به تو آموخته به من نيز بياموزاني؟ گفت: بلي. پس مصاحب او شدم و همان جيره ي زيتون و سرکه و حبوبات که او داشت براي من مقرّر داشتند و آن قدر که خدا خواست در صحبت او بودم تا اجلش رسيد، من بالاي سرش نشسته مي گريستم. گفت: چرا مي گريي؟ گفتم: من از سرزمين خود در جستجوي خير بريدم و خداوند مصاحبت تو را روزي من کرد و مرا از آن چه خدا به تو آموخته بود تعليم دادي. اکنون که تو مي ميري نمي دانم به کجا بروم؟ آن مرد گفت: من برادري دارم در فلان جا، نزد او برو، سلام مرا برسان و بگو که به سفارش من نزد وي رفته اي، پس مصاحب وي شو که بر آيين حق است. سلمان گويد: چون آن مرد درگذشت نزد دومي رفتم و ماجرا گفتم، پس مرا پذيرفت که در صحبت او باشم و مرا نيکو داشت، و براي همان جيره ي او را تعيين کردند تا اين که اجلش فرا رسيد. بالاي سرش به حال گريه نشستم، پرسيد: چرا مي گريي؟ سبب گفتم. گفت: مرا برادري است به دروازه ي روم؛ نزد او برو و سلام مرا به او برسان و بگو که به توصيه ي من نزد وي رفته اي. اين يکي نيز مرا پذيرفت و نيکو داشت و از آن چه خدا بدو آموخته بود به من آموخت تا اجلش فرا رسيد، به حال گريه بالاي سرش نشستم. سبب پرسيد، گفتم. گفت: بر دين [حقيقي] عيسي کسي که باقي مانده باشد نمي شناسم امّا اکنون زمان آن است که پيغمبري در تهامه ظهور نمايد يا ظهور کرده است. پس در همين قبه ساکن باش که در مسير تاجران حجاز است و از حجازيان که به سوي روم مي آيند بپرس که آيا کسي ميان شما به دعوي پيغمبري برخاسته است؟ پس زماني که به تو خبر دادند چنين کسي خروج کرده است بدان که همان موعود و بشارت داده ي عيسي است و نشانه اش آن است که ميان دو شانه اش مُهر نبوت است، هديه مي خورد و صدقه نمي خورد.
سلمان گويد: آن مرد درگذشت و من بر جا مي بودم و از هر کس که از آن جا مي گذشت خبر مي گرفتم تا آن که کارواني از مکيان بر من گذشتند. پرسيدم: آيا کسي به ادّعاي نبوت ميان شما برخواسته است؟ گفتند: آري. گفتم: مي شود که من برده ي يکي از شما بشوم و مرا پشت سر خود سوار کند و پاره ناني به من بدهد وقتي به مکه رسيديم خواست بفروشد خواست نگه دارد؟ مردي از آن گروه پيشنهاد مرا پذيرفت. با او به مکه آمدم، وقتي رسيديم، مرا با دو حبشي بر بوستان خود گماشت. يک روز بيرون آمدم و به مکه رفتم و آن جا زني از هم ولايتي هاي خود ديدم، معلوم شد سرپرست و افراد خانواده ي او همگي مسلمانند، درباره ي پيغمبر پرسيدم، گفت: از آخر شب تا دم صبح با يارانش در حِجر [اسماعيل] مي نشيند و سفيده که سرزد، متفرق مي شوند. پس آن شب تا صبح در رفت و آمد بودم که همراهانم به شک نيفتند و مرا جستجو نکنند و مي گفتم شکمم درد مي کند تا آن ساعت که آن زن خبر داده بود رسيد [به حجر رفتم] او پيغمبر را در حالي که با اصحابش بود ردا بر دوش نشسته ديدم، نزديک شدم، دانست چه مي خواهم، ردا رها کرد و من مُهر نبوت را ميان شانه هايش ديدم و در دل گفتم: الله اکبر، اين يک نشاني! شب بعد به همان شيوه قدري خرما جمع کردم و نزد پيغمبر و يارانش بردم و گفتم: صدقه است. حضرت به اصحاب فرمود: بخوريد امّا خود دست دراز نکرد، من در دل گفتم: الله اکبر اين دوّمين نشاني! شب سوّم قدري خرما جمع کردم و در همان ساعت نزد پيغمبر و يارانش بردم و گفتم: هديه است. حضرت خورد و يارانش نيز خوردند. گفتم: أشهد أن لا اله الا الله و أشهد انّک رسول الله. پس حضرت قصه ي مرا پرسيد: بازگفتم. فرمود: به قيمت کاشتن صد درخت خرما که پايدار شود (يا برويد) و آن وقت به وزن يک هسته ي خرما طلا هم براي من بياور. پس نزد پيغمبر آمدم و از آن چه گذشت بدو خبر دادم. فرمود: همان کاري که خواسته انجام بده، و دلوي از آب که مي خواهي با آن آبياري کني نزد من بيار. پس نزد صاحب خود رفتم و با او قرار و شرط گذاشتم و دلوي پر آب نزد پيغمبر بردم. حضرت دعا کرد. رفتم و با آن دلو صد نخل کاشتم و زماني که پايداري (يا روييدن) نخل ها معلوم شد، نزد پيغمبر رفتم و حضرت به وزن يک هسته ي خرما طلا به من داد و نزد صاحب خود بردم و سنگين تر از مقداري بود که او خواسته بود. نزد حضرت برگشتم، فرمود: به خدا هر وزني قرار گذاشته بود اين بر آن رجحان مي يافت. پس نزد پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمدم و آن حضرت مي بودم. اين روايت را به دو شکل مختصر و مفصّل آورده اند.
– ابوطفيل بکري از قول سلمان مي آورد که من مردي بودم از اهالي جي اصفهان، خدا در دلم اين انديشه را انداخت که آفريننده ي آسمان ها و زمين کيست؟ نزد مردي که از سخن گفتن با مردم پرهيز مي کرد رفتم و پرسيدم: بالاترين اديان چيست؟ گفت: تو را چه به اين حرف ها؟ آيا ديني غير از دين پدرت مي خواهي برگزيني؟ گفتم: نه، امّا مي خواهم بدانم پروردگار آسمان ها و زمين کيست و برترين دين ها چيست؟ گفت: کسي را که روي زمين نمي شناسم که بر آن آيين [برتر] باشد مگر راهبي در موصل. سلمان گويد: پس من نزد آن راهب در موصل رفتم و مدتي نزد او بودم. بسيار فقيرانه مي زيست، شب زنده دار و روزه دار مي بود، و من نيز مثل او عبادت مي کردم تا سه سال گذشت و اجل راهب فرا رسيد. گفتم: مرا به که سفارش مي کني؟ گفت: کسي از اهل مشرق نمي شناسم که بر آيين من باشد، پس بر تو باد که نزد راهبي بيرون از جزيره [شمال عراق فعلي] بروي و سلام مرا برساني. سلمان گويد: نزد راهب رفتم و خبر دادم که راهب موصلي مرده است، و سه سال پيش اين يکي زيستم و او پس از سه سال درگذشت، و به من وصيت کرد که نزد راهبي در عموريه بروم و گفت: وي پيري است سالخورده، نمي دانم وي را زنده خواهي يافت يا نه؟ سلمان گويد: نزد اين رفتم که با وسعت دستگاه بود. آنجا ساکن شدم. هنگام وفاتش پرسيدم: پيش چه کسي مي فرمايي بروم؟ گفت: امروز روي زمين کسي را نمي شناسم که بر آيين من [دين حقيقي عيسي] باشد، امّا اگر عمرت کفايت کند خواهي شنيد که مردي از خانه ي ابراهيم بيرون مي آيد، گمان نمي کنم ببيني، امّا اميدوارم؛ و اگر موفّق شدي که با او باشي باش که اصل دين هموست، نشانه اش اين که قومش او را جادوگر و پري زده و کاهن نامند، صدقه نمي خورد و هديه مي خورد، و در کنار غضروف شانه اش مُهر نبوّت است.
سلمان گويد: که من در آن حال بودم که کارواني از مدينه بدان جا عبور کرد، پرسيدم: شما کيانيد؟ گفتند: تاجرانيم از اهل مدينه و مردي از خانه ابراهيم بيرون آمده که قومش با او مي ستيزند و به مدينه آمده است مي ترسيم که جنگ مانع تجارت ما شود، امّا اکنون صاحب اختيار مدينه است. سلمان گويد: پرسيدم درباره ي او چه مي گويند؟ گفتند: بدو لقب جادوگر و پري زده و کاهن مي دهند. [با خود] گفتم: اين يک نشاني! مرا نزد سرپرست تان ببريد. پس نزد سرپرست کاروان رفتم و گفتم: مرا به مدينه مي بري؟ گفت: چه چيزي در عوض مي دهي؟ گفتم: چيزي ندارم جز اين که برده ي تو شوم. پس مرا به مدينه آورد و بر نخلستان گماشت و کار شتر آبکشي را از من مي کشيد به طوري که پشت و سينه ام زخم شد و زبان مرا هيچ کس نمي فهميد تا آن که پيرزن ايراني به آبکشي آمد و او زبان مرا فهميد. از او پرسيدم، مرا نزد اين مرد که مي گويند خروج کرده راهنمايي کن. گفت: صبح زود وقتي نماز را خوانده باشد از همين جا عبور خواهد کرد. فرداي آن روز قدري خرما جمع کردم و چون نزد او رفتم تقديمش کردم، فرمود: «صدقه است يا هديه؟» گفتم: صدقه است، فرمود: نزد آنان (يعني اصحابش) ببرم، آن ها خوردند و خود نخورد [باخود] گفتم: اين هم يک نشاني! فرداي آن روز خرما بردم و گفتم هديه است، خود خورد و به اصحابش هم فرمود بخورند. سپس ملاحظه نمود که مي خواهم خاتم نبوت را ببينم. ردا از شانه فرو افکند، پس من آن حضرت را بوسيدم و بغل کردم. فرمود: کارت چيست و چه مي خواهي بکني؟ داستان خويش بازگفتم، فرمود: با آنان شرط کرده اي که برده باشي، حال برو و خويش را باز خريد کن. سپس پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) سلمان را بر اين قرار که سيصد درخت خرما بکارد و چهل اوقيه [هر اوقيه برابر با هفت مثقال و نيم يا وزن ده و پنج هفتم درم است] طلا بدهد باز خريد. [پيامبر] در کاشتن نخل به سلمان کمک کرد، فرمود: بکار و براي آب دادن آب چاه بالا مي آمد و نخل ها به سرعت رشد کرد و مردم بر سر سلمان جمع شده بودند که برده اي چنين [با برکت] نديده ايم، و شأن و مقامي دارد. آن گاه پيغمبر طلايي به او داد که برابر چهل اوقيه بود.
– طبق روايت ابن عباس سلمان فارسي از جي اصفهان است، و به روايت سلامة عجلي از رامهرمز.
– ابوعثمان نهدي از قول سلمان مي آورد که ده و اند بار در بردگي دست به دست شد و صاحب عوض کرد. جابر گويد: سعد، هنگام احتضار سلمان بر او وارد شد و گفت: تو را مژده باد که پيغمبر خشنود از تو رحلت فرمود. سلمان پرسيد: چگونه؟ سعد گفت: براي آن که فرمود: «بهره ي هر يک از شما از دنيا بايد مثل توشه ي سواره و مسافر باشد» [و وضع و حال تو چنين است].
– همين روايت را به اين صورت آورده اند که سعد بن ابي وقاص براي عيادت بر سلمان وارد شد و سلمان مي گريست، سعد پرسيد: چرا مي گريي در حالي که يارانت را خواهي ديد و بر پيغمبر در کنار حوض (کوثر) وارد خواهي شد و پيغمبر در حالي از دنيا رفت که از تو راضي بود. سلمان گفت: از اضطراب مرگ و حرص دنيا نمي گريم، بلکه پيغمبر با ما عهد کرده بود که بهره ي هر يک از ما از دنيا بايد به اندازه ي توشه ي يک سواره و مسافر باشد و اين مارهاي سياه پيش من است! (ولو لهنگي و طشتي و از اين قبيل نزدش بود). سعد گفت: از ما پنهاني بگيرد که ما هم از پسينيان آن عهد را بگيريم. سلمان گفت: هرگاه تصميمي مي گيري و هرگاه داوري مي کني و هر گاه چيزي را تقسيم مي نمايي پروردگارت را به ياد داشته باشد.
– از مورق عجلي روايت کرده اند که سلمان هنگام وفات مي گريست. گفتند: براي چه مي گريي؟ گفت: پيغمبر از ما عهد گرفته بود که بهره ي هر يک از ما از دنيا مانند توشه ي يک سواره و مسافر باشد.
– راوي گويد: پس از آن که سلمان درگذشت در خانه اش نگريستند. جز پالان چهارپايي و گليمي و جزيي اثاثي نيافتند که جمعاً حدود بيست درهم ارزش داشت. از حس [بصري؟] روايت است که سلمان هنگام وفات شروع به گريستن کرد. گفتند: چرا مي گريي، مگر نه اين که پيغمبر از دنيا رفت در حالي که از تو راضي بود؟ سلمان پاسخ داد: از اضطراب مرگ نيست که مي گريم، امّا پيغمبر از ما عهد گرفته بود که بهره ي هر يک از ما از دنيا به اندازه ي توشه ي يک سواره و مسافر باشد.
– از سعيد بن مسيّب روايت است که سعد بن مالک و عبدالله بن مسعود براي عيادت بر سلمان وارد شدند و او گريست. گفتند: چرا مي گريي… تا آخر.
– از عامر بن عبدالله روايت است که هنگام وفات سلمان در وي بي تابي و اضطراب مشاهده کرديم. گفتيم: چه چيز تو را مضطرب ساخته با اين سابقه ي نيکو که داري؟ همراه پيغمبر جهادها کرده اي و فتح ها به دست تو صورت گرفته است. گفت: از آن اندوهناکم که حبيب ما محمّد (صلّي الله عليه و آله و سلّم) هنگام رحلت از ما عهد گرفت که بهره ي هر يک از ما از دنيا به اندازه ي توشه ي يک سواره و مسافر باشد. راوي گويد: همه ي ميراث سلمان پانزده دينار بود، بقيه ي راويان ده و اند درهم گفته اند.
– از انس بن مالک نيز روايت است که گويد: بر سلمان وارد شدم و گفتم: چرا مي گريي؟ گفت: پيغمبر از من عهد گرفت که بهره ات از دنيا به اندازه ي توشه ي يک سواره و مسافر باشد. از علي بن جذيمه روايت است که متاع خانه ي سلمان به چهارده درهم فروخته شد.
– از سلامة عجلي روايت است که خواهرزاده اي به نام قدامه داشتم، از باديه آمد گفت: دوست دارم سلمان را ببينم و سلامش کنم. سپس با هم بيرون رفتيم و سلمان را در مدائن يافتيم، و در آن موقع فرمانده ي بيست هزار لشکر بود. ديديم روي تختي نشسته زنبيل مي بافد. سلام داديم و من گفتم: اين خواهر زاده ي ما از باديه آمده و دوست داشت که بر تو سلام کند. سلمان گفت: «سلام و رحمت خدا بر او باد». گفتم: گمان مي کند که تو را دوست دارد. گفت: خدا دوستش بدارد.
– از حسن [بصري؟] روايت است که عطاي سلمان پنج هزار [درهم] بود، و بر سي هزار لشکري از مسلمانان فرماندهي مي کرد، و با عبايي براي جماعت خطبه مي خواند که هم لباسش بود و هم زيراندازش. وقتي عطاي او از بيت المال مي رسيد آن را رد مي کرد [يعني به فقرا مي بخشيد] و خود از دسترنجش مي خورد.
– عمر بن ابي قره کندي گويد: پدرم به سلمان پيشنهاد کرد که خواهرش را بگيريد سلمان نپذيرفت و با کنيزي بقيره نام ازدواج کرد، و يک بار که به مناسبتي ابوقره به خانه ي سلمان رفت آن جا نمدي ديد افکنده با دو خشت به جاي بالش و چيزهاي جزئي. سلمان گفت: روي رختخواب کنيزت بنشين که براي خودش چيده است! [معلوم مي شود بقيره قبلاً کنيز ابوقره بوده است].
– حارث بن عميره مي گويد: وارد مدائن شدم مردي ديدم با لباس ژنده و چرم قرمزي در دست که آن را مالش مي داد. نگاهش به من افتاد با دست اشاره کرد که بنده ي خدا همان جا باش! برخاستم و از کسي که آنجا بود پرسيدم: اين کيست؟ گفت: سلمان. پس داخل خانه اش شد و با جامه ي سفيد بيرون آمد، سپس پيش آمد و با من مصافحه و احوالپرسي نمود. گفتم: بنده ي خدا، من و تو پيشتر يکديگر را نديده ايم و نمي شناسيم. گفت: آري، امّا سوگند به آن که جانم در دست اوست که تو را ديدم روح من روح تو را شناخت، مگر تو حارث بن عميره نيستي؟ گفتم: بلي. گفت: از پيغمبر که درود خدا بر او باد شنيدم که فرمود: «ارواح همچون سپاهياني به صف کشيده شده و بسيج شده اند، هر کدام در راه خدا يکديگر را نمي شناسند اختلاف مي يابند».
– از عطية بن عامر روايت است سلمان فارسي را ديدم طعامي مي خورد که من خوش نداشتم، و او مي گفت: همين مرا بس است، همين مرا بس است که از پيغمبر شنيدم مي فرمود: «آن ها که در اين دنيا بيشتر سيرند گرسنگي شان در آخرت طولاني تر است، اي سلمان، دنيا زندان مؤمن و بهشت کافر است».
– ابوالبختري از مردي عبسي حکايت مي کند که در صحبت سلمان بودم سخن گنج هاي کسري که خدا بر مسلمين گشود در ميان آمد، سلمان گفت: اين عطايا و فتوحات و نعمات که خداوند قسمت شما کرده ممکن است بازگيرد. ما در زماني بوديم که پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) زنده بود و مسلمانان صبح مي کردند در حالي که دينار و درهمي نداشتند و يک مد [حدود سه کيلو] طعام نداشتند تا اکنون که وضع چنين شده است اي برادر بني عبس!
راوي گويد: آن گاه بر خرمن هايي گذشتيم که به باد مي دادند که گندم از کاه جدا کنند، سلمان همان سخن را تکرار نمود.
– مردي از بني عبدالقيس گويد: سلمان را در مقام امير سريّه اي ديدم، سوار بر الاغي مي آمد با شلواري در پا که پاچه هايش تکان مي خورد، و لشکر مي گفتند: امير آمد و سلمان مي گفت: خير و شر فردا معلوم مي شود.
– از ابن شوذب روايت است که سلمان سرش را از ته مي تراشيد، گفتند: اين چيست؟ گفتم: زندگي آخرت مهم است.
– از سهل بن حنيف روايت است که سلمان با کسي نزاعي داشت و چنين نفرين کرد: «خدايا اگر اين دروغگوي است جانش را مگير تا به يکي از سه بلا گرفتار شود…» و خشمش فرو نشست، پرسيدم: آن سه بلا چه بود [بر زبان نياوردي؟] سلمان پاسخ داد به تو خبر مي دهم: يکي فتنه ي دجّال، ديگر فتنه ي اميري همانند دجّال و سوّم بخيل شديدي که چون بر جان کسي افتد ديگر متوجه نمي شود چه بر سرش آمده و گرفتار چه مصيبتي شده است.
– ابوالبختري گويد: سلمان کسي را به مهماني دعوت کرده بود گدايي از راه رسيد، مهمان پاره ناني از گدا گرفت و شروع به خوردن کرد. سلمان گفت: نان را از همان جا که برداشته اي به جايش بگذار، ما تو را دعوت کرده بوديم که بخوري؛ چرا اجر را ديگري ببرد و گناه بر تو باشد.
– عبدالله بن بريده گويد: سلمان با دست خود کار مي کرد و چون پولي به دست مي آورد گوشت يا ماهي مي خريد و جذاميان را دعوت مي کرد که با هم غذا بخورند.
– ابوعثمان نهدي گويد: سلمان فارسي مي گفت: دوست دارم از دسترنج خودم بخورم.
– از سلمان روايت است که هرگاه مردمان بدانند که خدا يار ضعيفان است، بار پشت ها را سنگين نمي کنند.
– از ثابت بناني نقل است که سلمان ابودرداء را همراه برد که زني را براي سلمان خواستگاري کند. ابودرداء از فضائل سلمان ستايش بسيار نمود و گفت: فلانه دختر شما را مي خواهد. گفتند: ما به سلمان زن نمي دهيم، امّا اگر خودت خواستگار باشي مي دهيم. ابودرداء آن دختر را براي خودش تزويج کرد و بيرون آمد و به سلمان گفت: امري واقع شده که خجالت مي کشم بگويم. سلمان پرسيد: چه شده؟ ابودرداء ماوقع را باز گفت. سلمان گفت: جا دارد که من از تو شرمنده باشم که دختري را که قسمت تو بوده است، من خواستگاري نمودم.
– ايوب از ابوقلابه نقل مي کند که مردي بر سلمان وارد شد و او داشت خمير مي کرد، پرسيد: اين چه کاري است که تو مي کني؟ سلمان گفت: خادم را پي کاري فرستاده ايم و نخواستيم دو کار بر او بار کنيم، يا او را به دو کار وادار کنيم. سپس ابوقلابه گفت: فلان کس سلامت رسانيد. سلمان پرسيد: کي آمده اي؟ ابوقلابه گفت: از فلان وقت. سلمان گفت: هرگاه اين سلام را نمي رساندي امانتِ ادا نشده اي بر گردن داشتي.
– ابوالبختري گويد: اشعث بن قيس و جرير بن عبدالله بجلي در کلبه اي کنار مداين به ديدن سلمان آمدند. سلام و تحيّت نمودند و پرسيدند: تويي سلمان فارسي؟ گفت: بلي گفتند: تو صحابي پيغمبري؟ گفت: نمي دانم، پس به شک افتادند و با خود گفتند: مباد آن که ما مي خواهيم نباشد. پس سلمان گفت: من همانم که مي خواهيد پيغمبر را ديده و با او نشسته ام. امّا صحابي پيغمبر کسي است که با او وارد بهشت مي شود. حالا کارتان چيست؟ گفتند: از نزد برادري که در شام داري آمده ايم. پرسيد: آن کيست؟ گفتند: ابودرداء. گفت: پس هديه اي که با شما فرستاد کو؟ گفتند: هديه اي با ما نفرستاد، سلمان گفت: از خدا بترسيد و امانت را تحويل دهيد که هر کس از نزد او بيايد هديه اي براي من مي آورد. گفتند: حال از اين مرافعه بگذر و به حکم خودت هرچه از اموال ما خواهي برگير. سلمان گفت: من اموال شما را نمي خواهم، هديه اي را که فرستاده است مي خواهم، گفتند: به خدا هديه اي نفرستاده، مگر اين که گفت: «او ميان شما [تنها] مردي است که وقتي پيغمبر با او خلوت مي کرد ديگري را نمي طلبيد، پس چون نزد او رسيديد سلام مرا بدو برسانيد». سلمان گفت: همين هديه را از شما مي خواستم و چه هديه اي از اين برتر است؟
– عبدالله بن حنظله گويد: همراه سلمان در لشکري بوديم، مردي سوره ي مريم خواند، پس ديگري مريم و پسرش را دشنام داد. راوي گويد: او را زديم و خونين کرديم. طبق آن چه معمول بود شکايت نزد سلمان برد- سلمان پرسيد: اين شخص را چرا زده ايد؟ گفتيم: سوره ي مريم مي خوانديم، اين شخص مريم و پسرش را دشنام داد. سلمان گفت: آيا اين آيه را به گوششان نرسانده ايد که «معبودان ساير اديان را فحش ندهيد که از روي جهالت، الله را دشنام مي دهند»؟
سپس سلمان گفت: اي عرب ها! مگر شما بدکيش ترين و بدسرزمين ترين و بد زيست ترينِ مردمان نبوديد که خدا عزتتان داد و عطايتان بخشيد؟ آيا با عزت خدا مي خواهيد مردم را گرفت و گير کنيد؟ به خدا گر بس نکنيد، خداوند هر چه را در دست شما هست مي گيرد و به ديگري مي دهد. آن گاه سلمان شروع به آموزش ما کرد، از جمله آن که بين نماز مغرب و عشاء نافله بخوانيم تا لَغويات اوّل شب را پاک کند، زيرا لغويات اوّل شب [اگر پاک نشود] فضيلت آخر شب را هم از بين مي برد.
– اعمش گويد: از جمله چيزهايي که نقل مي کردند اين بود که حذيفه به سلمان گفت: آيا خانه اي برايت بسازم؟ و سلمان خوش نداشت. حذيفه گفت: بگذار برايت بگويم، خانه اي است که وقتي در آن بخوابي درازيش از سر تا پاي تست، و چون برخيزي سرت بر سقف مي خورد؟ سلمان گفت: گويا در قلب مني [جانا سخن از زبان ما مي گويي].
– ابوظبيان از جرير روايت مي کند که سلمان به جرير گفت: به خاطر خدا در دنيا تواضع کن که خدا در آخرت تو را بالا ببرد. اي جرير! آيا مي داني ظلمت روز قيامت چيست؟ گفتم: نه، گفت: ظلم هايي که اين جابر هم روا مي دارند. آن گاه تکه چوب بسيار خردي برداشت و گفت: اي جرير! اگر اين را در بهشت بخواهيي بجويي نخواهي يافت. گفتم: پس نخل و درختان بهشت چيست؟ گفت: ساقه هايش همه زر و مرواريد است و بالاي شاخه ها ميوه.
– شمربن عطيه از سلمان نقل مي کند که گنهکارترين مردم در روز قيامت پرگوي ترين آنهاست به معصيت خدا [در دنيا].
– از سلمان روايت است که من حساب استخوان هاي ديگ را دارم تا بر خادم گمان بد نبرم.
– در مداين به مردم خبر رسيد که سلمان در مسجد است، در حدود هزار نفر جمع شدند. گفت: بنشينيد، بنشينيد؛ وقتي نشستند شروع به قرائت سوره ي يوسف کرد. شروع به سر و صدا و خنده کردند و همه رفتند الّا صد نفر. عصباني شد و گفت: سخنان ظاهر آراسته مي خواهيد و چون کتاب خدا را بر شما خواندم رفتيد!
اعمش آورده است که چنين گفت: سخنان ظاهر آراسته مي خواهيد آيه اي از اين جا و آيه اي از آن جا؟ [اشاره به روشِ قُصّاص است و تنقيد از آن ها].
– مردي نزد سلمان آمد و از نيکوکاري مردم اظهار رضايت نمود که در اين مسافرت هر جا رفتم گويي به منزل برادرم رفتم، سلمان گفت: برادرزاده! اين به خاطر آن است که نو مسلمانند و به تازگي ايمان آورده اند. نبيني که چون چهارپايي را بارکني به سرعت راه مي افتد، امّا چون طولاني شد کند و کندتر مي رود.
– ابوالبختري از سلمان نقل مي کند که هر کس جواني و پيرانه سري دارد. هر که جوانيش را اصلاح کرد خداوند پيريش را نيکو مي دارد، و هر کس جوانيش را تباه کرد خداوند پيريش را تباه مي سازد.
– طارق بن شهاب از سلمان نقل مي کند که گفت: خداوند کسي را به واسطه ي مگسي به بهشت مي برد و ديگري به واسطه ي مگسي داخل جهنم مي شود. پرسيدند: چگونه؟ گفت: اوّلي براي بتي از قربان کردن مگسي دريغ ورزيدند و به بهشتت رفت، و دوّمي با مگسي به بت تقرّب جست و به جهنم رفت.
– و نيز از سلمان روايت است که ذکر و تلاوت قرآن هم بر جنگيدن در راه خدا برتري دارد و هم بر اعطاي غلامان و کنيزان سفيد پوست.
– زادان از سلمان نقل مي کند که هرگاه خدا براي کسي بدي بخواهد حيا را از او مي گيرد، و خدا در حالي ملاقات مي کند که هم منفور مردم است و هم متنفّر از مردم، و رحمت از دل وي برکنده مي شود و او را خشن و سنگدل مي يابند، سپس امانت او برگرفته مي شود، و او را جز خيانت شده و يا خائن نمي يابند، و آن گاه بند اسلام از گردن او برداشته مي شود، پس لعنت کننده و لعنت شده مي گردد.
– سلمان بر مريضي وارد شد که در حال نزع بود. پس گفت: ملک الموت با او ارفاق کن، مريض گفت: ملک الموت مي گويد: من با هر مؤمني رفيقم.
– راوي گويد: از سلمان پرسيدم چه عملي انجام دهيم. گفت: سلام مرا به صداي بلند بگو، ديگران را اطعام کن و در حالي که مردم خفته اند نماز شب بخوان.
– و نيز از سلمان روايت است تا وقتي مسلماني روي زمين باقي است که با وضو يا تيمم اذان مي گويد و نماز اقامه مي نمايد لشکرياني از ملائکه را امامت مي کند که اول و آخر صفش پيدا نيست.
– آورده اند ابودرداء به سلمان نوشت که به سوي سرزمين مقدس (شامات) بيا. سلمان در جواب نوشت: «زمين، کسي را مقدس نمي کند؛ تنها عمل انسان است که او را مقدس مي سازد. و من شنيده ام که تو در مقام طبيب[قاضي] قرار داده اند. اگر مردم را از بيماري شفا مي دهي خوشا به حالت و اگر طبيب نماي آدم کشي که به جهنم مي روي». از آن پس ابودرداء هرگاه ميان هر کس قضاوت مي کرد و آن ها پشت مي کردند که بروند با خود مي گفت: «به خدا طبيب نما هستم!» و صدا مي کرد برگرديد و داستان خود را مجدداً بگوييد و شکايت خود را دوباره مطرح کنيد. اين روايت يحيي بن سعيد بود.
– مالک بن دينار چنين روايت کرده است که سلمان به ابودرداء نوشت: «به من خبر رسيد که تو به عنوان طبيب نشسته اي مردم را مداوا کني. مواظب باش که اگر مسلماني را بکشي جهنم بر تو واجب مي شود».
– ابوالبختري از سلمان نقل مي کند که مَثَل قلب و جسد مانند يک کور يا يک زمين گير است. زمينگير مي گويد ميوه اي مي بينم که نمي توانم برخيزيم و آن را بچينم، مرا به نزديک آن ميوه ببر. پس کور زمين گير را حمل مي کند و زمينگير ميوه را مي چيند، هم خود مي خورد و هم به زمين گير مي خوراند.
– سلمان و عبدالله بن سلام ملاقات کردند و قرار گذاشتند هر يک زودتر بميرد ديگري را از آن چه مي بيند باخبر سازد. سلمان درگذشت و عبدالله بن سلام او را در خواب ديد و پرسيد: چگونه اي؟ سلمان گفت: حالم نيک است. پرسيد: از اعمال کدام برتر است. گفت: توکّل را چيز عجيبي يافتم.
– از سعيد بن مسيب روايت است که سلمان سه بار گفت: بر تو باد توکل، توکل چيز بسيار خوبي است.
– سليمان تيمي از سلمان نقل مي کند که همسر فرعون را شکنجه مي کردند، وقتي شکنجه گران روي مي گرداندند ملائکه برسر آن زن با بال خود سايه مي گستردند و همسر فرعون در حالي که خانه ي خود را در بهشت مي ديد، عذاب مي کشيد.
– از سلمان روايت است که براي حمله به ابراهيم دو شير را گرسنه نگه داشتند، وقتي شيرها را به سوي ابراهيم روان کردند آن حضرت را مي ليسيدند و سجده مي کردند.
– جبير بن مطعم گويد: سلمان مکاني پاک جستجو مي نمود که نماز بگزارد، زن گبري گفت: به دنبال دل پاک باش و هر جا مي خواهي نماز کن، سلمان گفت: تو فقيهي!
– ميمون بن مهران گويد: حذيفه و سلمان بر يک زن نَبَطي [بومي روستايي عراق] گذشتند و از او پرسيدند: اين جا مکان پاکي هست که نماز بگزاريم؟ آن زن نَبَطي گفت: دل خود را پاک کن. يکي از آن دو صحابي به ديگري گفت: تحويل بگير حکمت را از قلب کافر.
– ابوالبختري گويد: سلمان به کنيزکي رسيد گفت: نماز بگزار. کنيزک گفت: نه! سلمان گفت: سجده اي بکن. کنيزک گفت: نه! پرسيدند: يک سجده به چه کارش مي خورد؟ گفت: اگر سجده اي بگزارد نماز خوان مي شود، و کسي که سهمي در اسلام دارد [ولو به اندازه ي يک سجده] با کسي که هيچ سهمي در اسلام ندارد متفاوت است.
– سعيد بن وهب گويد: همراه سلمان براي عيادت دوست او از قبيله ي کنده رفتيم. سلمان به او گفت: خداوند متعال بنده ي مؤمنش را گرفتار بلا مي سازد سپس وي را عافيت مي دهد تا کفاره ي گناهان گذشته و عذرخواه خطاهاي آينده اش باشد، و همچنين خداوند- عزّاسمه- بنده ي تبهکار را به بلا مبتلا مي سازد سپس وي را عافيت مي دهد و وي همچون شتري است که نمي فهمد چرا زانويش را بستند و چرا گشودند.
– ابوسعيد وهبي از سلمان نقل مي کند: مثل مؤمني در دنيا مانند مريضي است با طبيبش که درد و دواي او را مي داند پس وقتي چيز زيانمندي را دل مريض مي خواهد طبيب مانع مي شود و مي گويد: نزديک آن مشو که هلاکت مي کند؛ و آن منع را ادامه مي دهد تا مريض بهبود يابد. همچنين است مؤمن که بسيار چيزها که ديگران در زندگي دارند و او ندارد دلش مي خواهد امّا خدا او را ممنوع و محدود نگه مي دارد تا وفات يابد و به بهشت برود.
– آورده اند که سلمان گفت: سه چيز مرا به خنده مي اندازد و سه چيز مرا مي گرياند. امّا آن سه چيز که مرا مي خنداند يکي آرزومند دنياست که مرگ در طلب اوست، و غفلت زده اي که از او غافل نيستند، و کساني که با تمام دهان مي خندد امّا نمي داند خدا از او راضي است يا ناراضي؟ و آن سه چيز که مرا به گريه مي اندازد يکي جدايي از محمّد و يارانش، ديگر هول مرگ، ديگر ايستادن در پيشگاه خدا و روز قيامت در حالي که نمي دانم به بهشت مي روم يا دوزخ.
– سالم مولاي زيد بن صوحان گويد: با مولايم زيد بن صوحان در بازار بودم سلمان بر ما گذشت و يک وَسَق [= اشتربار، معادل تقريباً شصت کيلو] طعام خريده بود. زيد پرسيد: اي صحابي پيغمبر تو اين کار را کرده اي؟ سلمان پاسخ داد: «نفس وقتي روزيش را احراز کند با اطمينان و فراغ خاطر به عبادت مي پردازد و وسواس از وي نااميد مي گردد».
در روايت ديگر آمده است: «نفس وقتي روزي خود را احراز کند مطمئن مي گردد».
– سعيد بن سوقه گويد: بر سلمان وارد شديم، شکم درد و اسهال داشت، چون به مدت طولاني نشستيم بر او فشار آمد، به همسرش گفت: آن مشک را که از بلنجر براي ما آورده بودند در آب حل کن و دور رختخواب من بمال، اينک گروهي به ديدن من مي آيند که انس و جن نيستند [ملائکه قبض روح اند] زن کاري را که او گفته بود کرد و ما بيرون آمديم و بازگشتيم جان داده بود.
– از بقيرة همسر سلمان روايت است که چون عمرِ سلمان به سر رسيد، مرا خواست و گفت: هر چهار درب اين بالاخانه را بگشاي، من ملاقات کنندگاني دارم که نمي دانم از کدام در بر من وارد خواهند شد. سپس مشک خواست و گفت: در طشتکي با آن حل کن و گرداگرد بستر من بمال، و پايين برو و قدري درنگ کن، سپس سر به بالا خواهي کرد و مرا بر رختخوابم خواهي ديد. بقيره گويد: وقتي نگريستم جان داده بود، گويي در رختخواب خوابش برده است.
زندگي سلمان از زبان سلامة العجلي (6)
سلامة العجلي، از سلمان حديث شنيده است. او در مدائن نزد سلمان رفت. سلامة گويد: پسر خواهرم قدامه از باديه نزد من آمد و گفت: دوست دارم سلمان فارسي را ببينم و بدو سلام کنم. پس همراه وي به مدائن رفتيم و سلمان را آن جا يافتيم که بر تختي نشسته، زنبيل مي بافت و در همان حال بر بيست هزار تن امير بود. پس سلام داديم و من گفتم: يا ابوعبدالله! اين پسر خواهر من است که از باديه آمده و دوست دارد بر تو سلام کند. سلمان گفت: سلام و رحمت خدا بر او باد. گفتم: مدعي است که دوستت دارد. گفت: خداوند او را دوست بدارد. پس به صحبت نشستيم و از او خواستيم کمه از اصل خودش و اين که از کجاست براي ما حکايت کند. گفت: من از اهل رامهرمز هستم که مجوسي بوديم. مردي نصراني از اهل جزيره [شمال عراق فعلي] که مادرش از ناحيه ي ما بود نزد ما آمد و در ديري اقامت گزيد. و من به مکتب ايراني مي رفتم و پسري هم مکتب من بود که هميشه کتک خورده و گريان به مکتب مي آمد. روزي پرسيدم: چرا گريه مي کني؟ گفت: پدر و مادرم مرا کتک مي زنند. پرسيدم: چرا؟ گفت: نزد اين ديرنشين مي روم، پس وقتي دانستند، مرا مي زنند، و هرگاه تو هم نزد او بيايي سخن عجيبي مي شنوي. گفتم: مرا همراه ببر. پس همراه دوستم نزد آن ديرنشين رفتيم و او از آغاز خلقت و آسمان و زمين و بهشت و دوزخ براي ما سخن مي گفت. ديگر بچه هاي مکتب نيز متوجه شدند و آن ها هم با ما مي آمدند. وقتي اهل ده چنين ديدند، نزد ديرنشين آمدند و گفتند: ما نيکو همسايه اي براي تو بوديم، و اکنون مي بينيم که بچه هاي ما نزد تو مي آيند و مي ترسيم تو آن ها را تباه و بيراه کني، از نزد ما بيرون برو! ديرنشين گفت: مي روم؛ و به آن پسر که نخست نزد او مي رفت گفت: تو همراه من بيا. آن پسر گفت: من نمي توانم تو مي داني پدر و مادر من چه اندازه سختگيرند. من (يعني سلمان) گفتم: امّا من با تو مي آيم چون يتيم بودم و پدر نداشتم. پس همراه آن نصراني از راه کوه رامهرمز بيرون رفتيم به قدم راه مي پيموديم و از ميوه ي درختان مي خورديم تا به جزيره [شمال عراق] رسيديم و از آن جا به نصيبين [مرز ايران و روم] رفتيم. آن نصراني به من گفت: اي سلمان! اينجا گروهي خداپرستان هستند که من مي خواهم آن ها را ببينم. پس روز يکشنبه که جمع مي شدند نزد آنها رفتيم، پس به استاد من تحيت گفتند و شاد شدند و پرسيدند: کجا بودي؟ گفت: ميان برادرانم (خويشاوندانم) در ايران بودم و حکايت را بازگفتم. استاد من به من گفت: تو آزادي به راه خود برو. گفتم: نه، بگذار با اين جماعت باشم. گفت: تو طاقت همراهي اينان را نداري، از يکشنبه تا يکشنبه ي بعدي روزه مي گيرند و شب را نمي خوابند، در آن ميان شاهزاده اي هم بود که ترک پادشاهي گفته به آن عابدان پيوسته بود، پس تا غروب همراه آن ها بود و هر يک به غار خود رفتند. آن شاهزاده گفت:
اين پسر چه خواهد کرد؟ يکي تان او را به همراهي بپذيريد. گفتند تو اين کار را بکن. پس گفت: سلمان بيا؛ و مرا همراهش به غار خود برد و گفت: «اين نان، اين هم خورش؛ هر گاه گرسنه شدي بخور و هرگاه خوش داشتي و توانستي روزه بگير؛ و هرگاه دلت خواست نماز بخوان؛ و اگر خسته شدي بخواب».
آن گاه خودش به نماز ايستاد و ديگر حرفي نزد و به من نگاه هم نکرد، و در آن هفت روز من غمگين بودم تا يکشنبه مرا همراه خود به محل اجتماع شان برد که آنجا افطار مي کردند و يکديگر را مي ديدند و سلام مي گفتند و باز تا يکشنبه ي بعد تنها مي بودند. پس به منزل خود بازگشتيم و آن شاهزاده ي پارسا شده به من گفت: اين نان، اين هم خورش، هرگاه گرسنه شدي بخور؛ وهرگاه خوش داشتي و توانستي روزه بگير؛ و هرگاه دلت خواست نماز بخوان؛ و اگر خسته شدي بخواب». همان حرفي که پيشتر گفته بود، پس وارد نماز شد و ديگر به من نگاه نکرد و تا يکشنبه ي بعدي حرف نزد. پس مرا اندوه فرو گرفت و با خود گفتم که فرار کنم، سپس با خود گفتم: دو تا يا سه تا يکشنبه صبر کنم (ببينم چه مي شود). يکشنبه به محل اجتماع و افطار رفتيم، شاهزاده ي پارسا شده به ايشان گفت: مي خواهم به بيت المقدس بروم. گفتند: مقصودت چيست؟ گفت: آن جا را نديده ام. گفتند: مي ترسيم حادثه اي براي تو رخ دهد و کس ديگري سرپرست ما شود و ما تو را دوست داريم که سرپرست شوي. گفت: من بيت المقدس را نديده ام. سلمان گويد: وقتي اين گفتگو را شنيدم شاد شدم و با خود گفتم، مسافرت مي کنيم و مردم را مي بينيم و اندوه من برطرف مي شود.
پس من و او بيرون رفتيم و او از يکشنبه تا يکشنبه روزه بود و تمام شب را نماز مي خواند و روز راه مي پيمود. وقتي به منزل مي رسيديم به نماز مي ايستاد و اين عادتش بود تا به بيت المقدس رسيديم. به دروازه ي آن جا مرد زمينگيري نشسته بود. گفت: چيزي به من بده. استاد من گفت: چيزي ندارم و به درون شهر رفتيم. وقتي اهالي بيت المقدس او را ديدند خوشحال شدند و به يکديگر بشارت مي دادند. پس به ايشان گفت، اين پسر همراه من است سفارش او را بکنيد. پس مرا بردند و گوشت و نان خورانيدند و استاد من به نماز ايستاد و تا يکشنبه ي بعدي به سوي من نگرديد و در آن هنگام رو به من کرد و گفت: اي سلمان مي خواهم سري بر زمين بگذارم (و بخوابم) وقتي سايه به فلان نقطه رسيد مرا بيدار کن، و به خواب رفت. سايه به آن نقطه رسيد ولي به خاطر رنج و زحمتي که او کشيده بود بيدارش نکردم تا استراحت کند. پس بيم زده از خواب جَست و گفت: سلمان مگر به تو نگفته بودم سايه به فلان نقطه که رسيد مرا بيدار کن. گفتم: براي آن که استراحت کني بيدارت نکردم. گفت: اي سلمان! واي بر تو من نمي خواهم لحظه اي از من فوت شود که کار خيري براي خدا کرده باشم. سپس گفت: اي سلمان! بدان که امروز برترين دين، نصرانيت است. پرسيدم: آيا بعداً ديني برتر از نصرانيت خواهد بود، اين کلمه اي است که تو در دهان من گذاشتي. گفت: بلي، نزديک است پيغمبري مبعوث گردد که هديه مي خورد و صدقه نمي خورد و ميان شانه اش مهر نبوت است. هرگاه او را دريافتي پيرويش کن و تصديقش نما. پرسيدم: حتي اگر به من بگويد نصرانيت را ترک کن اطاعتش کنم؟ گفت: آري او پيغمبري است که جز حق نمي فرمايد و جز حق نمي گويد. به خدا من اگر او را دريابم و به من بگويد وارد آتش شو، مي شوم.
سلمان گويد: آن گاه ما از بيت المقدس خارج شديم. آن مرد زمين گير گفت: حين ورود چيزي به من ندادي، حال که بيرون مي روي چيزي به من عطا کن. استاد من اطراف را نگريست؟ کسي نبود پس دست آن زمين گير را گرفت و گفت: به اذن خدا برخيز. پس آن مرد صحيح و سالم برخاست و سوي خانه و خانواده اش رفت و شگفت زده با نگاه دنبالش مي کردم. استاد من به سرعت راه خود را ادامه داد و من در پي او مي رفتم تا به گروهي از اعرابِ بني کلب برخورديم. آن ها مرا اسير کردند و بر شتر نشاندند و با طناب بستند و دست به دست خريد و فروش شدم تا به مدينه افتادم. مردي از انصار مرا خريد و در نخلستاني از آن خودش به کار گماشت. و من آن جا زنبيل بافي هم ياد گرفتم. (اکنون) يک درهم برگ خرما مي خرم و زنبيلي مي بافم و به دو درهم مي فروشم. چون دوست دارم از دسترنج خودم بخورم- و در آن موقع امير بيست هزار تن بود- سلمان چنين ادامه داد: در مدينه به ما خبر رسيد که در مکه مردي خروج کرده و مدّعي رسالت است؛ ما آن قدر که مقدر بود صبر کرديم تا اين که به سوي ما هجرت کرد و به مدينه آمد. با خود گفتم به خدا او را مي آزمايم. پس به بازار رفتم و گوشت شتر به يک درهم خريدم و پختم و در کاسه اي تريد کرده و بر دوش خود نزد او بردم و پيش رويش گذاشتم. پرسيد: اين هديه است يا صدقه؟ گفتم: صدقه است. به اصحابش فرمود: به نام خدا بخوريد امّا خود نخورد. چند روزي صبر کردم و باز نظير آن را بردم و اين بار گفتم: هديه است. به اصحابش فرمود: بسم الله بخوريد و خود نيز ميل کرد. با خود گفتم: اين هديه مي خورد و صدقه نمي خورد. پس در پشت شانه اش مهر نبوت را نيز ديدم- که به اندازه ي يک تخم کبوتر بود- و بدو گرويدم. روزي پرسيدم: يا رسول الله! نصارا چگونه اند؟ فرمود: فايده اي در آن ها نيست، و من نصارا را بسيار دوست مي داشتم چون عبادت و رياضت آن ها را ديده بودم. پس از چند روز باز پرسيدم، حضرت فرمود: در نصارا و کسي که آن ها را دوست دارد خيري نيست.
در دل گفتم: من به خدا آن ها را دوست دارم. سلمان گويد: و در همان ايام بود که پيغمبر شروع کرد به فرستادن سريه ها و برهنه کردن شمشير. با خود گفتم: الان از شمشيرها خون مي چکد و هنگام آن است که گردن مرا به واسطه ي دوستي نصارا بزنند تا اين که روزي پيغمبر به سراغ من فرستاد و من در دل مي انديشيدم که مرا براي کشتن مي برند و درصدد گريختن بودم و آن فرستاده بي درنگ مرا نزد حضرت برد. چون به خدمت حضرت رسيدم با تبسم فرمود: سلمان! مژده باد تو را که خدا تو را گشايش داد. سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «و کساني که به آنان پيشتر کتاب داده بوديم به اين پيغمبر ايمان دارند و چون آيات ما برايشان تلاوت شود گويند: بدان ايمان داريم و حق است از جانب پروردگار ما، و ما پيشتر تسليم بوديم. چنين کسان اجرشان دو برابر و دوبار مي رسد چون صبر پيشه کردند و بدي را با نيکي دفع نمودند و از آن چه روزي شان داديم بخشيدند و چون سخنان بيهوده شنيدند از آن روي گردانيده، گفتند: اعمال ما براي خودمان و اعمال شما براي خودتان، ما جاهلان را نمي خواهيم.» سلمان گويد به حضرت گفتم: سوگند به آن که تو را به حق مبعوث کرد از استادم شنيدم که مي گفت: اگر زمان پيغمبر موعود را درک کنم و به من بفرمايد که خود را در آتش بيندازم که پيام آور خداست. به جز حق نمي گويد و جز به حق نمي فرمايد.
پي نوشت ها :
1. طبقات المحدثين باصبهان و الواردين عليها، ابومحمد عبدالله بن محمد بن جعفر بن حيان معروف به ابوالشيخ انصاري، تحقيق عبدالغفور عبدالحق حسين بر البلوشي، مؤسسة الرسالة، بيروت، 1922، ج1، ص 203-236.
2. اين مقاله در مجموعه ي همايش سلمان فارسي، به کوشش رسول جعفريان آبان 1384(اصفهان) به طبع رسيده است.
3. اين مقاله در مجموعه همايش سلمان فارسي، به کوشش رسول جعفريان آبان 1384(اصفهان) به طبع رسيده است.
4. حلية الاولياء ابونعيم احمد بن عبدالله الاصبهاني، بيروت، دارالکتاب العربي، 1407/1987، ج1، صص 185-208.
5. اين روايت نشانگر آن است که خليفه دوم، حاضر به دادن دختر به غيرعرب، (حتي سلمان) نبود. تحريک خويشان براي منصرف کردن سلمان از اين خواستگاري جالب توجه است.
6. تاريخ بغداد، ج9 ص 198-202. اين مقاله در مجموعه همايش سلمان فارسي به کوشش رسول جعفريان، آبان 1384(اصفهان) به طبع رسيده است.
منبع مقاله :
ذكاوتي قراگزلو، عليرضا؛ (1388)، قرآنيات، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول