از نقد سند تا نقد متن (3)
از نقد سند تا نقد متن (3)
مترجم: دكتر سيد محمد حسين روحانى**
بلكه حتى خود قرآن, گفته هاى آدميان را باز مى گويد و آنها را در قالب آيات, بيان مى كند. پس [در اين موارد,] قرآن, گفت و گويى ميان كلام خدا با كلام بشر, بويژه معاندينى است كه نياز به ردّ و گفت و گو دارند, مانند ابوجهل و ابولهب و عبداللّه بن اُبَيّ بن سلول. مثلاً اين آيه: «از آسمان بر ما سنگ بباران يا عذابى دردناك بر ما فرود آور» [انفال/32], عبارتى از ابوجهل است كه در قالب آيات قرآنى باز آفريده شده, تا پاسخ آن داده شود و سوره مَسَد: «تَبَّت يَدَا أبى لَهَبٍ وتَب», ردّ بر ابولهب است, هنگامى كه پيامبر خدا را دشنام داد و گفت: «تبّاً لك يا محمداً; هلاكت بر تو باد اى محمد!». باز, ياد ابولهب در قرآنْ تكرار مى شود, چنان كه نام محمد تكرار مى گردد و چنان كه به ابوبكر و عمر و ديگر ياران پيامبر, اشاره مى آيد. مثلاً اين آيه: «گرامى تران , خوارتران را از مدينه بيرون خواهند راند» [منافقون/8], عبارت عبداللّه بن اُبَيّ است. گاهى به پاره اى افراد, عيناً اشاره نمى شود; بلكه گفته هايشان مى آيد. مثلاً اين آيه: «آيا آن را ديدى كه به آيات ما كفر ورزيد و گفت: بى گمان, من داراى مال و فرزندان فراوان خواهم گشت» [مريم/77], گفتارى بشرى است. اين آيه نيز: «برابر نيستند فرونشستگان از جنگ, نه دارندگان گزندى ناتوان كننده ايشان از پيكار»[نساء/95], اشاره به افرادى دارد كه قادر بر جهاد نيستند. اين آيه: «زمين با همه فراخيِ آن, برايشان تنگ شد» [توبه/25], اشاره به گفتار يكى از فرونشستگان از جنگ دارد كه گفت: «زمين با همه فراخى آن, برمنْ تنگ شد!». نيز قرآن, عبارات عبداللّه بن سَلاّم را به كار مى برد ـ كه از يهوديان راستگو بود ـ در مانند اين آيه: «تورات را بياوريد… اگر راستگوييد» [آل عمران/93]. اين, عبارت اوست كه در خطاب به كسانِ يهودى خود گفت. چه, آنها آيه رَجم (سنگسار) را پنهان ساختند.
بيشترين كاربرد [نقل قول] در قرآن, مربوط به گفته هاى صحابه است, مانند گفته ابوبكر در اين آيه: «آيا مردى را مى كشيد كه مى گويد كردگار من خداست, با آن كه براى شما نشانه هاى روشن از نزد خدايتان آورده است؟» [غافر/28]. ابوبكر, اين جملات را در دفاع از پيامبر در برابر آزار قوم او گفت و اين هنگامى بود كه رسول(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در كعبه نماز مى گزارْد. حتى كلام جنّيان نيز برگزيده [و نقل] مى شود; چنان كه در اين آيه مى آيد: «ما قرآنى شگفت شنيديم».59 نيز داستان هاى قرآنى, خودش باز آفرينى زمان گذشته بر پايه مقتضيات زمان حال است; چه, گفت و گوى قرآنى در داستان هاى پيامبران, گفت و گويى تاريخى نيست كه عيناً آمده باشد; بلكه بازگويى گفت و شنودى تاريخى است, به زبان عربى و از ديدگاهى اسلامى, مانند: دعاى ابراهيم در مكّه, گفت و گوى ابراهيم با پدرش, اندرزهاى لقمان به پسرش, گفت و گوى موسى با فرعون و گفت و گوى نوح با پسرش. پيداست كه پيامبران, به زبان عربى سخن نمى گفتند. از اين رو, شگفت نيست كه سخن خداوند و سخن بشر, در روايت, تداخل پيدا كند; زيرا قرآن از طريقِ كاربردِ آزاد [آن], يكى از مآخذ روايت است; مانند گفتار مردى از انصار در اين آيه: «خدايا! پاكى ويژه توست. ما را چه رسد كه در اين باره سخن گوييم؟ تو پاكى. اين, دروغى سترگ است». گاه, تميز ميان سخن خداوند و سخن بشر, دشوار مى شود; چنان كه در اين حديث: «پس از من به صورت كافران بازنگرديد كه گردن همديگر را بزنيد» و در اين آيه آمده است: «يا باز خريدى از خوراك يا صدقه اى يا قربانى» كه دانسته نشد قرآن است يا حديث.60
اين,عظمتِ اسلام در واقعيّتِ وحى و وحيِ واقعيت است. محمد, پيام آوريِ كردگار و رسالت به سوى مردم را در خود, جمع داشت. در صحيح بخارى, محمدِ نبى و محمد رسول, متبادلاً ياد مى شوند. گاه, پيامبر, اقرار مى كند كه وحيى بر او از نزدِ خدا آمد: «امشب كسى از نزد خدايم به سوى من آمد و او در عقيق بود و گفت: در اين وادى فرخنده, نماز بگزار و بگو عُمره اى است در حجّى». گاه, گفتارِ او مانند گواه گرفتن است كه شامل دو بخش است; بخشى از پيامبر و بخشى از دعاى خودِ نمازگزار; چرا كه مسير, يكى است: از خدا به پيامبر به نماز گزار; از نقلْ به ابداع و از لفظ به معنا و از ضرورت به آزادى.61 از اين جا اين پرسش پديد مى آيد: آيا دعاهاى پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) وحى است يا بلاغت؟ از خداست يا از گفته هاى حكيمانه؟ نبوّت است يا رسالت؟ اتصال است يا تعبير؟ آيا نماز سهو, از نمازهاى واجب است يا از كردار پيامبر (پس از آن كه فراموش كرد)؟ و او سزاوارتر است براى پيروى شدن. پيامبر, دوست مى داشت كه آواز قرآن خواندن ديگران را بشنود و او نيز فراگيرنده شنونده باشد و نه فقط القا كننده گوينده. [دوست داشت] بدهد و بگيرد; پذيرنده و پذيراننده باشد. پيامبر در جست و جوى قبله بود كه اين آيه نازل شد: «همانا گشتنِ چهره تو را به سوى آسمان مى بينيم. پس اينك تو را به سوى قبله اى كه آن را بپسندى, مى گردانيم» تا دلالتى باشد بر اين كه فرقى ميان آنچه صعود مى كند و آنچه نازل مى شود, نيست; تفاوتى بين واقعيت و وحى نيست. اين جا فرق بين وحى و واقعيت, محو مى شود, چه در طبيعت باشد يا عادت; و اين, هنگامى است كه وحى, به طبيعتْ تحول پيدا مى كند و به ذوقِ كلّيِ انسانى مى گرايد و نزول و صعودِ افقى ندارد; بلكه عمودى پيش مى رود و روشنگر رفتار است; چنان كه وضع در اجتهادْ همين است; چه, گاهى حديث در برخى جنبه هاى آن, اجتهادى است از پيامبر كه خطا نمى كند; زيرا اين امكان هست كه وحى, او را تصحيح كند و اوست كه روح اسلام را احساس مى نمايد. حديث, ذوقى طبيعى است, مانند اين فرمانِ پيامبر كه كسى را به كنيه او (ابوالقاسم) نخوانند تا توجّه [مردمانْ] دچارِ تشتّت نگردد و ميان دو كس اشتباه پيش نيايد. نيز مانند [دستور چيز] نفروختن شهرى به باديه نشين تا برابرى در شناختِ [وضعيّت] بازار, ميان مسافر و مقيمْ پديد آيد و برادرى در مقابل برادرش قرار نگيرد تا تناقضى ميانِ دو عاطفه برادرى و سودخواهى پيش نيايد يا [اين فرمان كه كسى] در خواستگارى, بر برادرش پيش دستى نكند تا ميان عاطفه عشق و عاطفه برادرى, تضادى پيش نيايد. نيز [مثل اين فرمان كه] زنْ درخواست نكند كه شوهر خواهرش, خواهرش را طلاق گويد تا او به ازدواج وى درآيد. گونه اى از آداب عامّ بشرى [در حديث] هست كه وحدت روش مى آورند و موجب هماهنگى رفتار همگان اند, مانند: التزام به حركت از سمت راست, بلند نكردن صدا, و احترام گذاشتن كوچك به بزرگ.62
عمر بن خطّاب, از اين ملكه طبيعى كه در آن, وحى نزول كننده با واقعيت صعودكننده تلاقى مى كند, برخوردار بود. پيامبر, اين تطابق را در اين حديثِ خود گوشزد كرده است: «در امّت هاى پيش از شما محدّثان* بودند. اگر در امّت من چنين كسى باشد, او عُمَر بن خطّاب است». همين معنا با الفاظ متعدّد ديگرى بيان شده است; مثل آن جا كه وحى با رأى عمر در كشتن مرتدّى كه در جنگ بدر شركت جسته بود, راست آمد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! دشمن من و دشمن خودتان را به دوستى نگيريد و مِهر بر آنها نياوريد». اين, پس از آن بود كه پيامبر از او درگذشت. [چنان كه] با رأى او درباره قبله و حجاب و طلاق دادن زنان پيامبر نيز راست آمد. وحى, عمر بن خطاب را تأييد كرد كه نبايد براى منافقانْ آموزش خواست و نبايد كسى را كشت كه خدا خون او را پاس داشته است, جز به حق. نيز با رأى عمر در نماز نخواندن بر منافقان, راست آمد, در اين آيه: «هرگز بر هيچ يك از ايشان كه بميرد, نماز نگزار». از اين جاست كه فرق بين وحى و عقل و طبيعت, از ميان بر مى خيزد, چه در قرآن باشد, چه در حديث, و چه در احساس عُمَر به عنوان نمونه اى از خِردِ ساده مردمى و ذوق طبيعى.63
سوم: پرسش و پاسخ, گفتار مستقيم, و روايت
پرسش و پاسخ, يكى از انواع ادبى در ادبيات نوين است كه گفت و گو (dialogue) خوانده مى شود. انواع ادبيِ متون دينى (جزئى از تاريخ ادبيّات ملّت ها), متعدّد و گوناگون اند. در اين جا مقصود, تحليل اين انواع ادبى در حدِّ ذاتِ خودِ آنها نيست; بلكه چگونگى دلالت آنها بر مضمونْ مقصود است, چه در مورد آنچه متعلّق به صحّتِ تاريخى حديث است و يا آنچه متعلّق به خودِ موضوع است, كه صادر كردن احكام و اثرگذاردن بر مردم به منظور هدايت رفتار آنهاست; يعنى دلالت آن [گونه ادبى] در آنچه مربوط به ابداع در روايت است.
گونه هاى گفت و گو و پرسش و پاسخ, متعدّد است. اوّلين گونه آن, چنين است كه پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) مى پرسد و [خود,] پاسخ مى دهد; مانند اين كه مى پرسد: «ايمان چيست؟». اصحاب, پاسخ مى دهند: «خداوند و پيامبرش بهتر مى دانند». سپس پيامبر, پاسخ مى دهد.
باز مى پرسد: «امروز, چه روزى است؟ آيا روز قربانى كردن نيست؟… اين ماه, كدام است؟ آيا ذى حجّه نيست؟ پس خون هاى شما…» و هر بار, مردمْ پاسخ مى دهند: «آرى». گاه, مردم بر اثر آزرم در برابرِ پيامبر, هيچ گونه پاسخى نمى دهند; زيرا معقول نيست كه از او داناتر باشند. گاه, غرض, بيان اهميّتِ پرسش و اهميّتِ پاسخ است كه به جاى گفتار مستقيم در جواب ـ كه در معرض فراموشى قراردارد ـ به كار مى رود.64
گاه, پرسش, از پرسنده اى است كه به خاطرِ همراهى و مصاحبت پيامبر, در كنار اوست يا از پرسنده اى است كه مخصوصاً براى پرسيدن آمده است و پيامبر به پرسش او پاسخ مى دهد; مانند: «كدام اسلامْ بهترين است؟ اين كه خوراك به مستمندان دهي…». اين, همان گفت و گوى مستقيم است.
گاهى پرسنده با نام و نشانْ معلوم است و گاه تنها وصفى براى او مى آيد, مانند اين كه: «مردى اعرابى پرسيد» يا «مردى پرسيد». گاه به صورت فعل با صيغه مجهول است كه پرسنده اش دانسته نيست, مانند اين كه: «از پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) پرسيده شد: كدام كارْ بهترين است؟». پاسخ ها از نظر بلندى و كوتاهى فرق مى كنند… ميانِ داستانِ بلندى كه صفحاتِ پياپى را فرا مى گيرد و پاسخ كوتاهى كه به صورت «آرى» يا «نه» مى آيد.65
گاهى پرسش, مزدَوَج و چندگانه است; چنان كه بارهاى بسيار, پاسخْ مزدوج است و از اين رو, پرسش, مركّب از پاسخ هاى متعدد مى گردد; به طورى كه هر پرسشى, جنبه اى از جنبه هاى موضوع را روشن مى سازد تا سراسرِ آن در طيِّ مراحلى روشن گردد. در اين جا پرسشِ كلّيِ مجمل, به صورت پاره پاره و جزء به جزء, نمودار مى گردد. مثال آن, پرسيدن از پيامبر درباره اسلام است كه: «چيست؟». او پاسخ مى دهد كه «نماز است». باز مى پرسد: «جز نماز چيست؟» و پيامبر مى گويد: «روزه رمضان است». باز, پرسش است كه ديگر چيست و پاسخ كه زكات است. در هر پاسخى, ضرورتى هست و اختيارى; پايين ترين حدّ هست و بالاترين حد. پرسنده است كه همواره خواهانِ بيشتر و بيشتر مى گردد.66 پرسش كلّى در نمايش ادبى, به چندين پرسش جزئى بخش مى گردد تا تأكيد وبلاغت را افزون تر گرداند و خواهنده را اندك اندك قانع سازد; زيرا تواند بود كه اگر پرسنده رستگار باشد, راست گويد و راست شمارد; زيرا گفت و گو تصوير بيشترى از قضيّه يا حكم در بردارد. گاه, پيامبر مى پرسد و پاسخ مى شنود. [در اين جا] مبادرت و پيشگامى از پيامبر است تا رفته رفته همه موضوع براى او روشن گردد. هر بار كه پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) پاسخ مى دهد, پس از استفهام, توجيه مى كند يا انتقاد مى ورزد. اين تدرّج در پرسش و پاسخ, براى روشن كردن و روشن شدنِ بيشتر, از راه استدراك و باز پرسيدن درباره لفظى يا حكمى يا خبرى است.67
گاهى هدف از پرسش از پيامبر, نه شناختن, بلكه توليد شناخت در مورد مطلب, از راه گفت و گوى سُقراطى و استنباط حقيقت در پايان است. پاسخ در نزدِ ديگرى است; چنان كه در نزدِ پيامبر است; ولى آن ديگرى نمى داند و وظيفه پيامبر, بيرون كشيدن پاسخ از اوست. مثال آن, پرسش مردى از پيامبر است كه آيا او پيامبرِ خداست و آيا خدا به او فرمان داده كه مردم را فرمان به نمازهاى پنجگانه و روزه و صدقه دهد. پيامبر, آنچه را او مى گويد, تصديق مى كند. پس مرد, اعلان مى كند كه به او ايمان آورده است. انگار نياز دارد آنچه را خودش در درونْ احساس كرده بود, به تصديق پيامبر برسانَد تا تأكيد, بيشتر شود و شناخت طبيعى, با شناخت از طريق وحى, تطابق پيدا كند. باز مانندِ پرسش پيامبر درباره درختى همانند نردبان كه همواره ميوه اش را به اِذنِ خدا ارزانى مى دارد و پاسخ كه خُرما بُن است.
گاه, گفت و گو به هنجارِ معلّق گذاردن (Suspense) صورت مى پذيرد تا هرچه بيشتر جلب توجّه كند و شنوندگان را جذب نمايد; چنان كه پيامبر, سه بار پياپى گفت: « به خدا سوگند, ايمان ندارد». پرسيده شد: «چه كسى؟». گفت: «كسى كه همسايه اش از آزارهاى او آسايش نداشته باشد ». باز, مانندِ گفته او: «همه افراد امّتِ من به بهشت خواهند رفت, مگر كسى كه امتناع ورزد!… هر كه از من اطاعت كند, به بهشت رود و هر كه نافرمانيِ من كند, امتناع ورزيده است».
پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) به اعتراض اصحاب و مردمِ پيرامون خود, عنايت مى ورزد و ساختار حديث را بر پايه اين اعتراض ها, از نو بنياد مى نهد. واقعيّت, كامل كننده آرمان است و طبيعت, سند وحى و محلّ تحقّق آن. اين امر, در صلح حُديبيه رخ نمود كه زنان مسلمان به نزد پيامبر آمدند و او ايشان را به كافران برنگرداند; زيرا قرآن فرمان داد: «چون زنانِ مؤمن به نزد شما آيند, ايشان را بيازماييد». چنان كه زنان در مورد عمره در حج و ترتيب نحر و حلق (قربانى كردن و تراشيدن موى) اعتراض كردند. پس حديث در تعامل پيوسته با واقعيّت و با قرآن است. با تغيير واقعيّت, تغيير پيدا مى كند و وحى, اين تغيير را تصديق مى كند, به اين اعتبار كه تعامل واقعيّت با آرمان است.68
همه گونه هاى گفتارى, بر گفتار مستقيم (مثل خبر يا تقرير), تطبيق پيدا مى كند. در اين جا پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) سخن مى گويد, بى آن كه كسى چيزى پرسيده باشد, مانند اين احاديث: «اسلام بر پنج پايه استوار است», «ايمان, شصت و چند شعبه است», «مسلمان, كسى است كه مسلمانان از زبان و دست او در آسايش باشند», «هيچ يك از شما ايمان نياورده است, مگر كه براى برادرش همان را بخواهد كه براى خود مى خواهد» يا «نشانه منافق… و… است. هر كه اينها در او باشد, منافق است». نيروى خبر در نفس آن است و در تمركز و توان داشتن آن بر كوبيدن گوش نيوشنده. گاهى تقرير, با شمارش آغاز مى شود, مثل شمارش كسان… دو يا سه يا چهار يا هفت و…, مانند اين حديث: «هفت كس اند كه خدا بر ايشان سايه مى افكند». گاه, سخن به صورت امر و نهى است كه مقصود از حديث, همين است و اين, بيانِ وجوهِ تطبيق هايِ عملى است, مانند: «با من بيعت كنيد», «كار را آسان بگيريد…» و گاهى امر, افزون مى شود و تكرار مى گردد تا تأكيد بيشتر را برساند, به رغم آنچه اصوليان مى گويند كه امر, دلالت بر تكرار در اجرا دارد, اگر چه تكرار در ساختار نباشد. گاهى امرى را شرح مى دهد كه روشنيِ بيشترى بيابد و جانب احتياطْ رعايت شده باشد. گاه به صورت جمله فعلى است. گاهى امر, در نوبت نخست, امتثال نمى شود; زيرا شنونده, آن را نمى فهمد; چنان كه پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) مردى اعرابى را فرمود سوار بر شتر راهوار (راحله) شود و او اعتراض كرد كه فَربه است و امر, تكرار شد تا امتثال به انجام رسيد. شاطبى هم بعدها در الموافقات, در مقاصد شارع گفته است كه يكى از آنها وضع قانون به منظور امتثال است.
گاهى حديث, يك ضرب المثل است و پيامبر , مَثَلى مى زند, همان طور كه خدا در قرآنْ مَثَل مى آورد. عموماً مثال ها برگرفته از محيط بيابانى و جامعه بازرگانى است. گاهى امر به صورت گفت و گو آغاز مى گردد تا زمينه براى آن هموار شود و نفْسْ براى پذيرش آن آماده گردد, مانند گفته پيامبر: «اى كعب!» كه مى گويد: « لبّيك, اى پيامبر خدا! ». پيامبر مى گويد: «وامَت را در اين جا بگزار». كعب مى گويد: «گزاردم, اى پيامبر خدا!». سپس امر, ادامه پيدا مى كند: «برخيز و وام بگزار».
گاهى امر, با شرط نيز مقرون مى گردد و اين براى زمينه چينى و آماده سازى است و تحقّق «شرط» است پيش از تحقّق يافتن «مشروط».گاهى سخنان حكمت آميز است كه پيامبر از آن برخوردار است; چرا كه او از فصيح ترينِ عرب ها بود و بيشترينْ شناخت را از عموم ضرب المثل هاى عربى داشت, مانند «مَثَلِ آنچه خدا مرا بدان برانگيخت…». گاهى سخنانِ آهنگدار بر او چيره مى گردد, مانند: «نخستين خوراكى كه بهشتيان مى خورند, افزوده جگر يك ماهى است. بهشتى برين است. ماندگار گشتم در سرزمينى كه در آن جاى گرفتم. از آن است گوهرهاى نابى كه در كان هاى پاك, يافت مى شوند و رُستنى هاى خُجسته اى كه در رستنگاه هاى راست مى رويند».69 انگار سخنانِ آهنگدارِ كاهنان يا اورادِ صوفيان يا شطحيّات آنان است, يا مانندِ آن چيزهايى است كه در الطواسين حلاّج آمده است.
گاهى حديث, شكل داستان به خود مى گيرد و اين به پيروى از داستان هاى قرآن و بر منوال آن است كه تفصيلاتِ بيشترى به همراه دارد و اين تفاصيل, از ميراث معروفِ يهوديان در جزيرة العرب, از احبار ايشان است كه به كار ترجمه آن از عبرى به عربى برخاستند. داستان ها درباره آدم و موسى و ابراهيم , فراوان اند.
گاهى حديث, شكلِ آينده گويى و پيش بينى به خود مى گيرد, چنان كه وضع در اين كتاب [از صحيح البخارى] چنين است: «كتاب فِتَن و احاديث پايان زمان, و نشانه هاى رستاخيز , و فروپاشى تاريخ, و ضايع شدن امّت با ضايع شدنِ نبوّت, و بدل شدنِ آن به پادشاهيِ گزندناك, و ضايع شدن ايمان, جهاد , و تحوّل يافتن آن به ثروت, و شكم بارگى, و رفاه دنيوى», مانند: «اى دريغ از عمّارِ ياسر كه گروه ستمباره او را خواهند كشت».
گاهى كلام به صورت استفهام, در صيغه پرسش, براى استفسار از انجام شدنِ كارى است, مانند: «آيا به راستى ايشان را بيرون خواهند راند؟». يا براى شناختن انگيزه هاست, مانند شناختِ انگيزه ابوبكر در ادامه ندادنِ نماز, پس از پديدار شدنِ پيامبر. گاهى سخن به صيغه شرط است, مانند: «هرگاه دو مسلمان با شمشيرهايشان روياروى هم گردند,…» و «هر كه در ماه رمضان به عبادتْ قيام كند,…» و گاهى تأكيدى است, مانند: «همانا كارها با نيّات است و بس», يا منفى است, مانند: «من خواندن نمى دانم» و «در دو چيزْ حَسَد نيست…», يا نفى و استثناست, مانند: «هيچ يك از شما ايمان نياوَرَد تا براى برادرِ دينى اش همان را بخواهد كه براى خود مى خواهد», يا سوگند است, مانند: «سوگند به آن كه جانم در دستِ اوست», يا نداست, مانند «اى سعد! خدايا به او نوشتن و خواندن بياموز» و «اى معاذ!», يا استنكار و استفهام انكارى است, مانند: «شما را چه مى شود؟» و «مگر مرا بدان نيازُرديد؟» و «چرا برخى كسان, شرط هايى مى گذارند كه در كتاب خدا نيست؟» و «آيا بنده سپاسگزارى نباشم؟». گاهى حديث, ساختار تهديد دارد, مانند: «واى بر آيندگان, از آتش!», يا استيذان است, مانند: «مطلوب است اذن گرفتن براى نماز خواندن بر ميّت», يا يادآورى اى است از جانب يكى از ياران به پيامبر, با صيغه استفهام, امّا بدون ادات استفهام. گاه, شكايتى از موضوعى است, مانند اين كه: «در نماز, خيالى براى نمازگزار پيش آيد»; يعنى مشكلى عملى رخ نمايد كه سپس پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) بدان پاسخ مى دهد. يا صورتِ احتمال (ترجّى) دارد, مانند: «شايد درباره تو شتاب ورزيديم!», يا دعاست, مانند: «خدايا, او را در دين, فقيه گردان!» و «بار خدايا, مُحَلِّقين را ببخشاى!», يا درخواست آمرزش و… جز آن است.
آنچه مطلوب است, طبقه بندى مجدّد انواع ادبى در حديث به شيوه اى دقيق تر است كه با ريخت و ساختار و صيغه هاى شناخته سخن در زبان عربى و علوم بلاغت, همراه باشد.70
ادامه دارد
پی نوشت :
* دكتر حسن حَنَفى, استاد فلسفه دانشكده ادبيات دانشگاه قاهره است. مشخّصات كتابشناختى مقاله وى چنين است: (مِن نقد السند الى نقد المتن (كيف تستخدم العلوم الانسانية والاجتماعية فى نقد متن الحديث النبوى؟): البخارى نموذجاً), حسن حنفى, مجلّة الجمعية الفلسفية المصرية, العدد الخامس, السنة الخامسة (1996م), ص129ـ243.
** كار تطبيق نهايى اين ترجمه را با متن اصلى, آقاى سيد حسن اسلامى بر عهده داشته اند.
* محدَّث (به صيغه اسم مفعول), به معناى كسى است كه ملائكه با او سخن مى گويند. مترجم.
* از راست شروع كردن; به راست رفتن; راست را مقدّم داشتن. مترجم.
58. ج5, ص142; ج8, ص59و 75.
59. ج4, ص173; ج9, ص136; ج8, ص48 و 179. نيز درباره استناد وحى به واقع, بنگريد به: «الوحى والواقع» (پژوهشى در اسباب نزول) در «الاسلام و الحداثة», لندن: نشر ساقى, 1990م. نيز: «هموم الفكر والوطن», ج1, ص3ـ 58.
60. پانوشتِ پيشين.
61. ج3, ص140; ج8, ص64, 86 و 170; ج6, ص57 و 241.
62. ج3, ص86, 91 و 152.
63. ج9, ص45; ج5, ص15 و 185; ج6, ص24 و 85; ج7, ص185; ج9, ص138; ج2, ص121.
64. ج9, ص111; ج1, ص26, 28 و 128; ج8, ص18.
65. ج1, ص10, 11, 13, 14, 33 و 80.
66. ج1, ص14 و 18; ج8, ص116ـ117; ج83, ص31, 56, 79, 81, 83, 88, 94, 100, 130, 163, 171و 176; ج7, ص218.
67. ج6, ص144; ج3, ص24ـ25; ج8, ص12, 42 و130ـ131; ج9, ص114; ج1, ص23ـ 24.
68. ج3, ص157 و 247; ج2, ص205.
69. اين حديث در نقل دكتر حسن حنفى, آشفتگى هايى داشت كه آن را از اصلِ صحيح البخارى برگرفتيم و ترجمه كرديم. مترجم.
70. خبر: ج1, ص9, 15, 16, 17; امر: ج1, ص125 و 162; امتثال: ج8, ص46; امر و گفت و گو: ج1, ص124 و 127; امر و شرط: ج1, ص201; سخنان حكمت آميز: ج8, ص141; استفهام: ج1, ص56 و ج2, ص89; قَسَم: ج1, ص44; آينده گويى: ج1, ص122; استفهام انكارى: ج1, ص114, 123, 124, 191 و ج2, ص63; تذكّر: ج1, ص47; شكايت: ج1, ص46 و 94; دعا: ج1, ص48 و ج2, ص213; استيذان: ج2, ص97.
منبع: www.hadith.net
/خ