خانه » همه » مذهبی » از نقد سند تا نقد متن (4)

از نقد سند تا نقد متن (4)

از نقد سند تا نقد متن (4)

پرسش و پاسخ, هر دو از گفتار مستقيم پرسنده و پرسش شونده مايه مى گيرند. سپس اين گفته مستقيم, در چارچوب يا سياق يا گونه اى ساخت روايى گذارده مى شود كه همان روايت است. از اين رو (چنان كه اصوليان معيّن كرده اند), حديث, سه بخش دارد: اوّل, «الفاظ روايت» كه شامل فِعل هايى از اين گونه است: «شنيدم», «شنيديم», «حديث گفت براى ما…» و جز اينها. اينها دارى پنج درجه اند كه بالاترينِ آنها از نظرِ يقين آورى, گونه نخست (شنيدم) است; چرا كه به معناى شنيدنِ مستقيمِ بى واسطه

7359765c ba8b 444f 978c 1164c567d425 - از نقد سند تا نقد متن (4)
0002755 - از نقد سند تا نقد متن (4)
از نقد سند تا نقد متن (4)

نويسنده:دكتر حسن حنفى
مترجم: دكتر سيد محمد حسين روحانى
پرسش و پاسخ, هر دو از گفتار مستقيم پرسنده و پرسش شونده مايه مى گيرند. سپس اين گفته مستقيم, در چارچوب يا سياق يا گونه اى ساخت روايى گذارده مى شود كه همان روايت است. از اين رو (چنان كه اصوليان معيّن كرده اند), حديث, سه بخش دارد: اوّل, «الفاظ روايت» كه شامل فِعل هايى از اين گونه است: «شنيدم», «شنيديم», «حديث گفت براى ما…» و جز اينها. اينها دارى پنج درجه اند كه بالاترينِ آنها از نظرِ يقين آورى, گونه نخست (شنيدم) است; چرا كه به معناى شنيدنِ مستقيمِ بى واسطه است. ضعيف ترينِ آنها از جنبه يقين آورى, درجه پنجم است كه با چنين عبارت هايى آغاز مى شود: «آنان چنين مى كردند».
در اين قبيل موارد, واسطه هاى فراوان از چندين و چند نسل در ميان اند كه اينان كارى را ديده اند, بى آن كه چيزى شنيده باشند. بخش دوم, «سَنَد روايت» است كه جزء روايت شمرده مى شود و شاملِ سند, وصف, چارچوب و ساخت روايى است. بخش سوم, خودِ «گفته مستقيم» است كه از پيامبر است (و نه از گفت و گو كننده با وى) و آن را متنِ حديث مى خوانند.
حديث, جزئى از سنّت است و همان سنّتِ گفتارى است; زيرا سنّت, شامل قول و فعل و تقرير مى گردد. روايت, فعل و تقرير را وصف مى كند و اين, همان موافقت با كارى است كه در بيرون از نصّ انجام يافته است. پيروى و تقليد و تأسّى, كارِ خود طبيعت است.
پيامبر, مانند يارانش رفتار مى كرد; چنان كه يارانش هم مانندِ او رفتار مى كردند; گرچه دانشورانِ اصولى, ميان سنّت خاص و سنّت عام, فرق گذاشته اند. اوّلى, رفتار و عادات پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) چونان يك شخص است كه غذا مى خورْد و در بازارها راه مى رفت. دومى, براى تأسّى جستن , به سان نمونه رفتارى است.71
به رغم اين كه روايت, با هر دو پاره آن (وصف و قول), موجود است, امّا دلايلى هست كه وجودِ تدوينى سابق بر سنّتِ تدوين شده را ثابت مى كند, مانند نامه پيامبر به هِرَقْل, امپراتور روم. شواهد فراوانى در دست است كه نشان مى دهد پيغمبر, شخصاً چيز مى نوشته است. هنگامى كه على بن ابى طالب حاضر نشد در نگارشِ صلح نامه حديبيه كلمه «پيامبر خدا» را محو كند, پيامبر, صلح نامه را گرفت و آن شرط را نوشت. گاه, نامه بر مى گرفت و گرچه خوش و خوب نمى نوشت, به نگارش مى پرداخت. گاه, فرمان به نوشتن مى داد; چنان كه فرمود براى «ابو شاه» نامه بنگارند. نيز دستور نگارش خطبه اى را داد كه برخى از ياران, آن را [از وى] شنيده بودند. او مى گفت: «برايم بنويسيد: هر كس كلمه اسلام بر زبانْ جارى نمايد…» كه ابوبكر اين نامه را براى او نوشت, جداى از قرآن و آنچه در يكى از صُحُف است. گاه, پيامبر بر يكى از صحابيانْ املا مى كرد. نويسندگان را فرا مى خواند كه براى او بنويسند; چنان كه زيد را فرا خواند و او شانه [گوسفند يا شترى] آورد و بر آن نگاشت. نيز دبيرى فرا خواند كه صلح نامه حُديبيه را برايش نوشت. همچنين نامه هايى از بزرگان قبايل و پادشاهان براى او مى آمد كه او بدانها پاسخ مى گفت. نامه اى از عبداللّه بن اُبَى برايش آمد. براى او, به شيوه آن روزگار, نامه هايى مهر شده مى رسيد. او انگشترى سيمين ساخت و نقش «محمدٌ رسول اللّه» بر آن بنگاشت و اين, عادتى بود كه پادشاهان آن روزگار داشتند.72 برخى از اصحابش براى او نامه مى نوشتند; چنان كه عمر بن خطّاب براى كارگزارانش نامه مى نوشت و بعدها عمر بن عبدالعزيز هم براى كارگزاران خود, نامه نوشت. على بن ابى طالب نيز براى پيامبر مى نوشت. شايد او نهج البلاغه را به دستِ خود نوشت, بى آن كه آن را بر ديگرى املا كرده باشد. براى پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نامه اى از پادشاه غسّان رسيد. گزارش ها نيز به گونه كتبى به او مى رسيد. نافع نوشته است كه پيامبر بر بنى المصطلق حمله برد. شايد پاره اى از احاديث, تدوين شده بودند و اين بر پايه اعتراف ابو عبداللّه است كه در خراسان در كتاب ابن مبارك كه در بصره بر آنها املا كرده بود, حديثى نبوده است. تدوين, محدود به مسلمانان نبوده, بلكه در نزدِ اهل كتاب (مانند يهوديان و مسيحيان), شايع بوده است.
روايت, از زندگى پيامبر و رفتار او گفت و گو مى كند; چنان كه گفته هاى او را در بردارد. اينك تصويرى در دست است كه روايت, از پيامبر ترسيم مى كند كه ابوسفيان به پرسش هاى هِرَقل (امپراتور روم) درباره پيامبر پاسخ گفت كه «قومش بدو ايمان آورده اند و پيروانش فراوان اند و از راستى بدو ايمان دارند و هيچ كدام از دين او برنمى گردند». اين, روايتى بدون گفته مستقيم است; وصف است, بدون گفته اى. مثال ديگر, وصف مُغيرة بن شعبه است, شامل آنچه به پيامبر گفته است و بيعت او با وى بر اسلام و شرط كردن پيامبر با او مبنى بر خيرخواهى براى هر مسلمانى. بسيارى از روايات , بر محور فعل پيامبر مى چرخند, بويژه در چگونگى وضو و نماز و مناقب پيامبر. روايات در وصف افعال (به عنوان بديلى از اقوال) , فراوان اند, مانند كتاب «اطعمه» [در صحيح البخارى]; چرا كه [غذا خوردن] جزو عادات شخصى است و كتاب «صيد».73 پيامبر در روايتى در جايگاهى والا قرار مى گيرد; زيرا روايت, ساختى نمايشى و چارچوبى هنرى دارد. اينك اين پرسش در ميان مى آيد: آيا مى توان از روايت (يعنى وصف بدون قول), حكمى شرعى بيرون كشيد؟ مثلاً تحريم بول, روايتى است و اجراى حكم دزد, در اغلب اوقات, روايت است. در كتاب «اشربه» (نوشيدنى ها) فرمان پيامبر است كه چهار چيز بنوشند و نهى اوست كه ايشان را از نوشيدن چهار چيز نهى كرد. گاهى روايت با قول, تناقض دارد. در اين حالت, اولويت به قول داده مى شود, نه وصف.74
گاه, روايتْ اساس مى گردد و گفته, فرع بر آن مى شود; اوّلى بى اندازه بلند است و دومى كوتاه. گاهى گفته, همان اساس است و وصف, فرع است و اين به هنگامى است كه وصف, به گونه اى سريع ميان گفته ها رابطه ايجاد مى كند, بدون هيچ دخالتى در آنها, مگر برايِ اعلانِ هويّتِ گوينده آنها.75 گاهى وصف, در ميانه گفته مى آيد; همچنان كه گفته در ميانه وصفْ داخل مى شود, مانند آنچه در حديث سوگواريِ زن براى شوهرش و سُرمه كشيدن او آمده است. اين تداخل, [به عنوان نمونه] در حديثِ احوال دوزخيانْ جلوه گر مى شود, مانند اين رؤياى پيامبر كه بيشينه زنان را در آتش ديد; زيرا ايشان سپاس شوهر نمى گزارند و كفران خوبى و احسان شوهر مى كنند. همين طور اگر كسى سراسر روزگار به زنانْ خوبى كند و آن گاه زن از او چيزى ببيند, هر خيرى را از او انكار مى نمايد. همچنين مانند حديثى كه در آن, زن از پيامبر درباره شست و شوى خود از حيض پرسيد و پيامبر به او فرمان داد كه غسل كند و برايش شرح داد كه [چگونه] خود را شست و شو دهد و زن, منظور پيامبر را نفهميد, تا عايشه دست او را گرفت و عملاً و با روشنى كامل, حكم را براى او شرح داد.
گاه, روايت, شامل سؤالى غير مستقيم است به عنوان آغازى براى اين كه وصف, گفته را بپوشاند; چنان كه روايت در احتجاج در اختلاف در رأى به كار برده مى شود و به عنوان پيش زمينه اى براى گفته عمل مى كند.76 گاهى تفاوتِ سطح روايت و گفته, از نظر بلاغت, پديدار مى گردد. گاه, روايت , داراى پاره اى واژه هاى ركيك و مستهجن است, مانند: «عثرت الناقة فصرح النبى و المرأة; شتر لغزيد و زن و پيامبر, هر دو بر زمين افتادند».
گاهى روايت, جنبه شرح لفظ دارد. مثلاً «عانى» به معناى اسير است و «زَرابى» جمع است و به معناى نهالى ها و تُشك هاست; نيز مثال هاى فراوانى كه در آنها كار از شرح لفظ, تجاوز مى كند و به توضيح و تفسير مى رسد.77
بارى, چنين مى نمايد كه وظيفه اصلى «روايتْ» اين است كه چارچوبى خارجى براى «گفته» باشد و نمايشى برونى براى گفت و گو. پس حديث را سياقى است كه روايتْ آن را وصف مى كند, مانند دشنام دادن ابوذر به مردى و سرزنش كردن آن مرد به خاطر مادرش, كه مناسبتى براى اين حديث نبوى شد كه «هنوز پاره اى از خصلت هاى جاهلى در وى به جاى مانده است» و اين كه «عُروبت, همان زبان است». همچنين هنگامى كه يكى از صحابيان بخواهد به يارى صحابى ديگر برخيزد, اين, مناسبتى خواهد بود كه روايت, اين حديث پيامبر را نقل كند: «چون دو مسلمان با شمشيرهايشان, روياروى هم قرارگيرند…» و پرسش ابو وائل درباره مُرجئه, چارچوبى خارجى براى اين حديث است كه «دشنام دادن به مسلمان, فسق است و كارزار كردن با او كفر است».
گاهى سياق به صورت فعل است, مانند اين كه مردى اعرابى در مسجدْ بول كرد و پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) او را واگذاشت و [پس از آن كه ادرار كرد] آب روى بول او ريخت. پس هنگامى كه پيامبر در صدد بر مى آيد تا از ليلة القدرْ خبر دهد, اين سياق, منظر خارجى حديث را تشكيل مى دهد. حال اگر مسلمانان از نماز, به سختى خسته شده باشند و با مسح برپا وضو بگيرند, پيامبر با بلندترين فرياد, آواز مى دهد: «واى بر فرزندان و فرزندانِ فرزندان, از گزندِ آتشِ دوزخ!».
گاهى پيامبر, «روايت» را با «گفته» شرح مى دهد; چنان كه راوى, گفته را با روايتْ شرح مى دهد, مانندِ داستانِ سه نفرى كه فُرجه مجلسى ديدند. نخستينِ آنها به خدا پناه برد و خدا او را پناه داد و دوم كه در پايان نشست و حيا كرد كه خدا از او آزرم گرفت و سوم كه بيرون رفت و اعراض كرد و از اين رو, خدا از او اعراض ورزيد. حتى روايت, سياقِ حديث قدسى (از جبرئيل) را وصف مى كند كه به نزدِ پيامبر آمد تا اسلام را به او آموزش دهد. همين طور, احاديثى كه در آنها اندازه فراوانى از آفرينش خيالى هست, مانند اين كه پيامبر, آوازِ دو مرد را شنيد كه در قبر, عذاب مى شدند.78
گاه در تبادل, خلطِ كاملى ميان روايت و گفته مستقيم پيش مى آيد. روايت, بدل به گفته مستقيم و گفته مستقيم, بدل به روايت مى شود و اين, دلالت بر آن مى كند كه هر دو, نصِّ واحدى داشته اند كه در تبادل, به دو بخشْ تقسيم شده است, مانند اين كه: خداوند, زنِ پيوند دهنده موى و زنِ پيوند گيرنده موى را لعنت كناد!79 همچنين سلام كردن كوچك به بزرگ و رهگذر به نشسته و [گروه] اندك بر بسيار; و نهى از چهار چيز: كدو تنبل, هسته خرما, غذا خوردن در ظرف هاى قيراندود و آب نوشيدن از كوزه شراب80 و وليمه دادن با يك گوسفند. باز, داستان سليمان در ميان است كه شبانه با صد زن, هم بستر شد كه صد سوار براى جهاد در راه خدا پديد آوَرَد, ولى «إن شاء اللّه» نگفت و از آن ميان, فقط يك زن و آن هم نصف انسانى زاييد. و اگر موشى در ظرف روغنى افتاد و مُرد, موش را با روغنِ اطرافِ آن, بيرون ريزند و بقيّه را بخورند: و گستردگى حوض كوثر كه به اندازه فاصله ميان «حائله» تا «صنعا»ست.81
پيشينيان, سنّت را به قول و فعل و تقرير, بخش مى كردند. امروزى ها زبانِ بدن (Body Language) را هم به آن اضافه مى كنند كه زبان اشاره با انگشتان و دو دست يا سر و چشم يا اندام هاى بدن است و براى بيان معانى و شرح گفته ها به عنوانِ گونه اى از توضيحِ عملى و كارگردانيِ نمايشى به كار مى رود و همان هنرِ نمايش صامت (پانتوميم) است كه استوار بر حَرَكات اشاره وار (ايماء) است و از گفته, به طور كلّى بى نيازى مى جويد و به اشاره بسنده مى كند و حركاتِ بدن را كافى مى داند. اين را, هم پيامبر به كار مى بُرد و هم يارانِ او; حتى عامّه مردم و اهل كتاب نيز به كار مى بردند. شايد اين, عادتى عربى يا عادت انسانيِ عامى بوده است; زيرا هم اكنون در نزدِ همه ملّت ها وجود دارد; اگرچه دلالتِ آن فرق مى كند, مانند تكان دادن سر به راست و چپ كه در كشور مصر, نفى را مى رساند و تكان دادن سر به پايين و بالا كه در لبنان به معناى نفى است.
زبان اشاره, بويژه در روايتى كه قول را وصف مى كند, ديده مى شود; ولى در گفته مستقيم كه بر كلامْ اعتماد دارد, يافت نمى شود. بنابراين, روايتْ تنها شنيدن نيست; بلكه مشاهده نيز هست. حتى خودِ بخارى, بابِ خاصّى براى اشاره مى گشايد كه عنوان آن, «[به كار بردنِ] اشاره در طلاق و ديگر كارها»ست و اين, همان چيزى است كه قرآن و پيامبر و صحابه به يك اندازه از آن بهره مى جويند. مثلاً [قرآن مى گويد] مريم به كودك خود اشاره كرد تا [از او بپرسند و پاسخ او] تهمت را از مادرْ دور كند و وى را تبرئه نمايد و مريم, جز با زبان رمز و اشاره با مردم چيزى نگفت. پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) سوار بر شتر, طواف كرد و هر بار به ركن رسيد, به آن اشاره نمود و تكبير گفت. پيامبر گفت: «آشوب از اين جاست» و اشاره به مشرق كرد. صحابى نيز زبان اشاره را به كار برد; زيرا به نظر مى رسد كه براى او حركتِ طبيعى بدن, بويژه دست ها, براى كمك به زبان بود.
زيد, دو دستش را نشان داد و يكى را روى ديگرى گذارد تا حديث پيامبر را درباره اذان هاى بلال براى زمان نماز شبْ شرح دهد, بى آن كه اين كار, گزارش از زمان سَحَرى خوردن دهد. عايشه همين كار را كرد و به خورشيد اشاره نمود تا [معناى] آيه اى را نشان دهد و به نمايش گذارَد. يكى از اصحاب, انگشتان دست را شبكه وار در هم فرو برد تا رابطه ميان ايمان و عمل را (چه قبل از فعل و چه بعد از توبه) بنمايانَد. همين طور, زن يهودى كه سرش شكسته بود, آن را به علامت نفى, در برابر كسى كه او را زنده گذاشته بود, فرو آورد.
فقيهان, متعرّض اين مسئله شده اند و اجازه داده اند كه شخص گُنگ, از زبان اشاره استفاده كند; زيرا نمى تواند سخن بگويد. پيامبر, اشاره را در فرايضْ جايز شمرده, ولى گفته است كه صيغه طلاق را نمى توان با ايما و اشاره جارى كرد. بايد كلام (آن هم كلام صريح) در ميان باشد; زيرا اشاره در اين جا كمك كننده به قول است و قول نيست; چرا كه احكام, جز از گفته ها بيرون كشيده نمى شوند. نيز «قذف» به اشاره حاصل نمى شود.82
اندامِ غالب در اشاره, دست يا هر دو دست با هم است يا بويژه با انگشتان و سرانگشتان و با انگشت سبّابه, ميانه, انگشت كوچك و كف دست. مثلاً پيامبر كه بيمار بود, با دست به ابوبكر اشاره كرد و به او فرمان داد كه پيش رود و با مردم نماز بگزارد. اين بدان معناست اين كار, اشكالى ندارد. به مشرقْ اشاره كرد و گفت: «چون ببينيد كه شب از اين جا فراز آيد, بايد روزه دار, روزه بگشايد»; ولى شب از مغرب فرامى رسد, نه مشرق. با دست به سمت راست بدنْ اشاره كرد و گفت: «ايمان در اين جاست»; يعنى در قلب است كه در سويِ چپ است; زيرا پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) «تَيامُن»* را دوست مى دارد. او با دست خود نشان داد كه چگونه بايد وامِ ديگران را گزارْد. گفت: چنين است و چنين و چنين. پيامبر دستِ راستِ خود بگرفت و گفت: «اين, دستِ عثمان است». آن گاه دو دست بر هم نهاد [و خودش از طرفِ عثمان با خودش بيعت كرد].
گاه, پيامبر, دست را با انگشتان به كار مى گيرد, چه همه انگشتان, چه برخى از انگشتان. نخستْ انگشتان را بست و سپس گشود (گويى با دستش تيرى پرتاب مى كند) و گفت: «در خانه هاى همه انصار, خير و بركت است» و اين, بعد از آن بود كه خيرها و بركت هاى چند خانه را يك يك برشمرد. گاهى دست به سوى ديگر اندام هاى بدن (مانند چشم و بينى) حركت مى كند. مثلاً پيامبر با دست به چشم خود اشاره كرد تا نشان دهد مسيحِ دروغين (دجّال يا «ضدّ مسيح: Antichrist»), يكْ چشم است و انگشتش را روى بينى اش نهاد و گفت: «فاجر, گناهان خود را مانندِ مگسى بر بينيِ خود مى بيند».83
گاه, زبانِ انگشتان, به عنوان جزئى از دست, به كار برده مى شود. مثلاً پيامبر, انگشتانِ خود را شبكه وار در هم فرو برد و گفت: «مؤمن براى مؤمن, مانند بنياد است كه يكديگر را استوار مى كنند». باز, با دست به سينه خود اشاره كرد تا نشان دهد كه سينه بخيل, تنگ است. گاهى انگشتان, منحصر به ميانه و سبّابه و كوچك, و بويژه سبّابه و ميانه مى شود. او دو انگشت سبّابه و ميانه را بالا آورد و از هم جدا كرد و نشان داد: «من و سرپرست يتيم, در بهشت, اين چنين هستيم» و باز, آن دو انگشت را جدا كرد و گفت: «من و رستاخيز, مانند اين با اين (يا مانند اين دو) هستيم»; چنان كه در ملاعنه, آن دو انگشت خود را از هم جدا ساخت. سرانگشتِ خود را بر ميانِ انگشت ميانه و كوچك نهاد و اين, پس از آن بود كه گفت: «در جمعه, ساعتى است كه هر مسلمانى در آن به نماز ايستد و از خدا خيرى بخواهد, بى گمان به او ارزانى خواهد شد». يارانش چنان تفسير كردند كه آن مقدار زمان را كم مى شمارد و اين, دلالت بر تعدّدِ تفسيرهاى زبان اشاره دارد. گاه, پيامبر, دست يا دو دست را به كار مى بَرَد و انگشتان را باز مى كند تا روزهاى سى گانه ماه را نشان دهد. مى گويد: «ماه, اين قدر و اين قدر و اين قدر است»; يا روزهاى بيست و نُه گانه ماه را نشان مى دهد كه اين اندازه و اين اندازه و اين اندازه است. بار سوم, به سان كودكان, انگشتى را خم مى كند تا شمارش حسّى انجام دهد و مجرّد را بدل به محسوس نمايد. يك بار, دو انگشتِ سبّابه خود را با دو دستش به نمايش مى گذارد و زنهار مى دهد كه اذان بلال, هيچ كس را از خوردنِ سحرى باز ندارد; زيرا او اذان مى گويد تا ايستادگان باز گردند و خفتگان بيدار شوند; نه به اين معنا كه بامداد شده است.84 مى گويد: «چنين است» [و با دست, نشان مى دهد]. گاهى دست, با انگشتان, همراه ديگر اندام ها (مانند چشم و زبان و حلق و بينى) به كار مى رود. يك بار فرمود: «خداوند, با كيفرِ اشكِ چشم, عذاب نمى كند; بلكه با اين, عذاب مى دهد» و زبان را نشان داد. با انگشت به حَلقِ خود اشاره كرد تا بخيل را وصف كند كه مى خواهد گلوى خود را گشاد نمايد كه گشاد نمى شود. گاهى حركت با دست, به شماره اى بزرگ مى گرايد. مثلاً يك بار گفت: (گشوده شدن سدّ يأجوج و مأجوج, چنين است) و بسته شدن نَوَد گره را نشان داد.85 گاهى همه بَدَن به كار مى رود, مانندِ روايتى كه درباره پيامبر مى گويد: او در مسجد, تكيه داده و دراز كشيده بود كه بياسايد و يك پا را بالاى پاى ديگر برده بود. اين شيوه, امروز به كار نمى رود. گاهى از شن, بهره مى جويد كه بر آن, خط بكشد. او مربّعى كشيد و آن را تقسيم كرد و خطوطى عمودى و اُفقى رسم نمود تا مهلت هاى سايه افكنده بر زندگى انسان و عارضه ها را در كارها نشان دهد. بيانِ ترسيمى, يكى از وسايل روشن كردن افكار است, چنان كه دِكارتْ نيز بر اين باور بود.
روايت, بَدَنِ پيامبر را وصف مى كند كه دستانش درشت بود و موهايش نه مجعّد بود, نه فروهشته. موهاى خود را مى بافت. وقتى مى خوابيد, اُمّ سليم, مادر اَنَس بن مالك, عرق و موى او را مى گرفت و در شيشه اى مى ريخت و آن را در زرهى ريزبافتْ نگه مى داشت كه به وصيّتِ اَنَس بن مالك, آن را در حُنوطش گذاردند. در اين جا سخن, به شخصْ تحوّل پيدا مى كند و از شخص, به جسم. اين باور, هنوز استوار است و در عقايد عامّه پا برجاست. به عنوان نمونه, موى پيغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در داخلِ شيشه اى در مسجد جامع دهلى محفوظ است كه در آن جا اقليّتِ مسلمان, در ميان اكثريتِ هندو به سر مى برند. اين تحوّل از كلام به شخص, در كتاب «بدء الخلق (آغازِ آفرينش)» [از صحيح البخارى] تجلّى مى كند; چنان كه در زندگيِ مسيح(علیه السّلام) رخ نمود و بويژه تحوّل از كلام وى به شخص او (بويژه در انجيل چهارم) پيش آمد. روايات, نام ها و آثار و القاب پيامبر را در گفتارى مستقيم ياد مى كنند: «مرا نام هايى است. من محمدم و احمدم. من محو كننده ام كه خدا با من, كفر را محو مى كند. من حشر كننده اى هستم كه مردمان, بر گام هايِ من محشور مى شوند. من آخرين [پيامبر] هستم». شخص او در تمام درازايِ زندگى اش الگو گرديد: «خدا عذرى براى آن كس كه اجلش به شصت سالگى برسد, نگذارده است». دعاهاى او هم از شخص خودش (و نه رسالتش) آغاز مى شود, مانندِ: «خدايا! محمد را قوّتى ارزانى فرما!». دوستى شخصِ پيامبر, از دوستى رسالتش فضيلتِ بيشترى پيدا مى كند: «خدايا! تو همراهِ آن كس خواهى بود كه دوستش بدارى». گاه, جنبه بشرى پيامبر, رنگ مى بازد و از ديده نهان مى شود; آن پيامبرى كه خوراك مى خورَد و در بازار هم راه مى رَوَد و از شدّت بيمارى داغ مى شود و بر خود مى پيچد; همو كه زاده زنى است كه گوشتِ خشكيده مى خورْد.86
بارى, نقدِ حديث, نقدِ نُصوص[متون] است و نه نقد پيامبر يا شرع يا وحى; با آن كه علمِ حديث, با علوم قرآن و علم سيره و علم تفسير و علم فقه, پيوند دارد. هنوز نياز به آمارهاى دقيقى درباره حديث (از نظر شكل و مضمون) وجود دارد, تا ساختارهاى گوناگون آن شناخته شود و تداخل «روايت» با «گفته مستقيم» آشكار گردد. نيز بايد موضوعاتى كه حديث و روايت به سوى آنها راه مى گشايد (عبادات و معاملات و تاريخ), روشن شوند و اسرار غيبى حديث, آشكار گردد.
كافى است نمونه اى و اراده اى و روشى در كار باشد و گام نخست براى دگرگون ساختن پژوهش ها در باب حديث نبوى برداشته شود.
ادامه دارد …

پی نوشت :

71 . ج1, ص76 .
72. ج1, ص84; ج3, ص165, 242 و 255; ج4, ص30, 77, 87, 101, 124 و 126; ج5, ص180; ج6, ص227; ج9, ص84.
73. ج1, ص20 و 22; ج4, ص231; ج7, ص121ـ122 و 124; ج5, ص189.
74. ج7, ص143; ج4, ص104ـ105.
75. ج1, ص47; ج6, ص5.
76. ج4, ص168; ج7, ص87; ج1, ص14, 85 ـ 87, 95ـ96 و 140.
77. ج4, ص94 ، 42 و 83; ج5, ص13; ج7, ص130 و 205; ج8, ص86, 148 و161.
78. ج1, ص14, 15, 19, 23, 25, 64, 65; ج8, ص65 ـ 66 ، 165; ج3, ص26.
79. ضبط اين حديث در متن دكتر حسن حنفى (لعن اللّه الواحلة والمستوحلة) صحيح نيست. نگاه كنيد به: صحيح البخارى, ج7, ص212(قال النبيّ: لعن اللّه الواصلة والمستوصلة). نيز بنگريد به: فيض القدير, ج5, ص273, حديث 72 و 73; لسان العرب, ذيل (وص ل); النهاية, ابن الأثير, ج5, ص192 (لعن اللّه الواصلة التى تصل شعرها بشَعرِ آخَرِ زورٍ والمستوصلة التى تأمر من يفعل بها ذلك). مترجم.
80. ضبط اين واژه در متن دكتر حسن حنفى (خنتمه) صحيح نيست. نگاه كنيد به: لسان العرب, ذيل (ح ن ت م ) (الحنتم, واحدتها حنتمة, جرارٌ مدهونة خضر, كانت تُحَمل فيها الخمر الى المدينة, ثم اتّسع فيها فقيل للخزف كلّه. حنتم, واحدتها حنتمة وانّما نهى عن الإنتباذ فيها لأنها تسرع الشدّة فيها لأجل دهنها و قيل: لأنّها كانت تعمَل من الطين يعجن بالدّم والشَّعر فنهى عنها ليمتنع من عملها). مترجم.
81. ج7, ص54 و 212; ج8, ص64 و 82; ج2, ص92 و 197; ج4, ص202, 213 و 231; ج…, ص31, 50 و 126; ج8, ص121. نيز: ج1, ص25, 27, 47ـ53, 73ـ77.
82. ج7, ص65ـ67; ج4, ص203ـ204.
83. ج7, ص65ـ68; ج9, ص92; ج8, ص74; ج5, ص19 و 148; ج8, ص84.
84. ج8, ص14; ج7, ص185; ج8, ص10; ج7, ص68; ج8, ص131; ج7, ص71; ج7, ص66; ج9, ص107.
85. ج7, ص95; ج7, ص67; ج3, ص225; ج7, ص219.
86. ج7, ص208ـ209; ج8, ص78; ج4, ص228; ج6, ص188; ج8, ص111, 122و 161; ج9, ص81.

منبع: www.hadith.net

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد