استشهادهاي ظريف به آيات قرآن
قرآن مجيد از عهد نزول آن تا امروز، رسوخ عظيمي در ذهن و زبان و زندگي مسلمانان، مخصوصاً مسلمانان اديب و سخن شناس داشته است، و در بسياري از موقعيتهاي مناسب به آيات کريمه ي قرآن، استناد يا استشهاد يا تمثيل شده
نويسنده: بهاء الدين خرمشاهي
قرآن مجيد از عهد نزول آن تا امروز، رسوخ عظيمي در ذهن و زبان و زندگي مسلمانان، مخصوصاً مسلمانان اديب و سخن شناس داشته است، و در بسياري از موقعيتهاي مناسب به آيات کريمه ي قرآن، استناد يا استشهاد يا تمثيل شده است. سيوطي قرآن شناس بزرگ قرن نهم ( و آغاز دهم ) در اثر معروفش اتقان مي نويسد که « تحريم اقتباس » [ آيات قرآن در نظم و نثر ] از مالکيان مشهور است » و از بعضي ديگر جواز آن را نقل مي کند. زيرا خود پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) به آيات قرآني تمثل مي جسته اند. سپس از قول ابن حجه مي آورد که اقتباس بر سه گونه است: 1) مقبول، چنان که در خطبه ها و مواعظ و پيمانها مي آورند. 2) مباح، چنان که در خلال سخن متعارف و نامه ها و قصه ها آورند. 3) مردود. و مردود را در دو قسم کرده است: قسم اول آنکه کسي آيه ي قرآن را به نحوي به کار ببرد که گويي از جانب خداوند سخن مي گويد. چنان که يکي از بني مروان در توقيع شکايت نامه اي نوشت: إِنَّ إِلَيْنَا إِيَابَهُمْ. ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا حِسَابَهُمْ ( غاشيه، 25-26 ) ( بازگشت آنان به سوي ما، سپس حسابرسي آنان با ماست ). قسم دوم اين است که آيه اي را به هزل ( شوخي و فکاهه ) تضمين کند. چنان که شاعري گفته است:
اوحي الي عشاقه طرفه *** هيهات هيهات لما توعدون
و ردفه ينطق من خلفه *** لمثل ذا فليعمل العاملون
( چشمان او با عاشقان به اشاره مي گفت / دور است، دور است، وعده اي که به شما داده اند؛ و همنشينش از پشتش مي گفت: / براي چيزي بايد کوشندگان بکوشند ).
سپس مورد ديگري را که شبه اقتباس است نقل مي کند و آن « خواندن قرآن به منظور سخن و مطلب خاصي » است. چنان که يکي از خوارج که حضرت اميرالمؤمنين علي (عليه السّلام) را در حال نماز ديد با شيطنت اين آيه ي قرآن را خواند: لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ ( زمر 65 ) اگر شرک ورزي، عملت تباه خواهد شد ). و حضرت (عليه السّلام) با حضور ذهن و زيرکي به نحوي که نمازش هم برهم نخورد ( چون بعد از قرائت سوره ي فاتحه، قرائت هر سوره يا آيه و آياتي از قرآن مجيد در نماز جايز است ) فرمود: فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لاَ يَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِينَ لاَ يُوقِنُونَ ( روم، 60 ) ( صبر کن، و بدان که وعده ي الهي حق است، و نامؤمنان تو را از راه به در نبرند ) ( ـــ الاتقان في القرآن، 1 / 386-389. ترجمه ي اتقان، 1 / 361-364 ).
چنان که ملاحظه مي کنيد، داوري و ارزيابي و نظر سيوطي قابل توجه و اعتدالي است. به عبارت ديگر او فقط استشهاد و تمثل و اقتباس مسخره آميز و بي ادبانه را نهي کرده است. نيز مي توان گفت که او استشهاد و تمثل ظريف و هوشمندانه را تلويحاً بي اشکال مي داند.
در ادبيات عربي و فارسي استشهادهاي ظريف به آيات قرآن بسيار است. انوري در قطعه اي گويد:
خوان خواجه کعبه است و نان او بيت الحرام *** نيک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسي؟
برنبشته بر کنار خوان او خطي سياه: *** لم تکونوا بالغيه الا بشق الانفس
لَمْ تَکُونُوا بَالِغِيهِ إِلاَّ بِشِقِّ الْأَنْفُسِ ( نحل، 7 ) ( يعني: جز با به رنج انداختن جان خود به آن نمي رسيد ).
سعدي هم استشهادهاي ظريف بسياري به آيات قرآني دارد. از جمله: « يکي بر سر راهي مست خفته بود و زمام اختيار از دست رفته. عابد[ ي بر وي ] گذر کرد و در [ آن ] حالت مستقبح او نظر کرد و مست سر برآورد و گفت: وَ إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَاماً [ فرقان، 72. يعني: و چون بر لغو بگذرند، کريمانه بگذرند ] ( گلستان سعدي، تصحيح شادروان يوسفي، ص 104 ).
همچنين شيخ اجل، بيتي ساخته است که مصراع دوم آن عبارتي از قرآن کريم است:
قد شابه بالوري حمار *** عجلاً جسداً له خوار
يعني دراز گوشي به انسان تشبه جست که « به پيکر گوساله اي بود که بانگ گاوي داشت » ( سوره ي طه، 88 ) ( گلستان، ص 119 ).
همو در باب پنجم گلستان در حکايت دوازدهم آورده است: « طوطيي را با زاغي در قفس کردند و از قبح مشاهده ي او مجاهده همي برد و مي گفت اين چه طلعت مکروه است و هيأت ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون؟ يا غراب البين يَا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَکَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ [ زخرف، 38 ] ( يعني: اي کلاغ جدايي انداز، کاش بين من و تو به اندازه ي مشرق و مغرب فاصله بود ) ( گلستان، ص 139 ).
حافظ هم تضمينها و تمثلات ظريفي به آيات قرآن دارد. از جمله گويد:
چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت *** شيوه ي جنات تجري تحتها النهار داشت
جنات تجري تحتها الانهار از عبارتهاي معروف و مکرر قرآن مجيد در وصف بهشت است يعني « باغهايي که جويباران از فرودست آن جاري است » ( اعراف، 100. در قرآن مجيد غالباً جز همين يک مورد که ياد شده، من تحت النهار است ).
و در بيتي از غزلي که در طبع قزويني و خانلري نيامده ولي در طبع قدسي آمده، سروده است:
محتسب خم شکست و من سر او *** سن بالسن و الجروح قصاص
وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصَاصٌ ( مائده، 45 ) ( يعني: دندان در برابر دندان و جراحتها را نيز بايد قصاص کرد ).
کسي براي صاحب بن عباد نامه اي نوشت که در آن بسياري از الفاظ خود صاحب را به کار برده بود و به اصطلاح سرقت ادبي کرده بود. صاحب ذيل نامه اش نوشت: هذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا ( سوره ي يوسف، 65. يعني « اين سرمايه ي ماست که به ما بازگردانده شده است » ) ( وفيات الاعيان، ابن خلکان، 1 / 230، تصحيح احسان عباس ).
صاحب عباد، يکي از کارگزارانش را در مکاني نزديک به خانه ي خود، حبس کرده بود. يک روز به بام رفت و به اصطلاح سرک کشيد و او را ديد. محبوس با صداي بلند اين آيه را خواند: فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَوَاءِ الْجَحِيمِ [ الصافات، 55. يعني: از بالا بنگريست و او را ميانه ي جهنم ديد ]. صاحب بلافاصله به آيه ي ديگر که خطاب قهر به دوزخيان است، تمثل کرد: اخْسَئُوا فِيهَا وَ لاَ تُکَلِّمُونِ ( مؤمنون، 108. يعني: در آن گم شويد و با من سخن مگوييد ) ( ـــ وفيات الاعيان، 1 / 230 ).
مادر بشر مريسي ( بشر از بزرگان مرجئه بود ) به نزد قاضي اي رفته بود و در موردي شهادت مي داد و به زن ديگري که او نيز شاهد بود، چيزهايي تلقين مي کرد. طرف دعواي آنها رو به قاضي کرد و گفت: ملاحظه مي کنيد که اين بانو، به آن بانوي ديگر تلقين شهادت مي کند. مادر بشر به خروش درآمد و گفت: اي نادان، خداوند فرموده است: أَنْ تَضِلَّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَکِّرَ إِحْدَاهُمَا الْأُخْرَى [ بقره، 282. يعني « تا اگر يکي فراموش کرد آن ديگري به يادش بياورد » ] ( – وفيات الاعيان، 1 / 278 ).
يک روز جنيد با گروهي از درويشان مواجه شد که آواز و آهنگي مي شنيدند و وجد و سماع مي کردند. جنيد مردي نرمخو و شرمخو بود. گفتند: يا ابالقاسم سرودستي نمي جنباني؟ گفت: وَ تَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ [ نمل، 88. يعني « و کوهها را بيني، پنداري که راکدند، حال آنکه به سرعت ابر مي روند ] ( ـــ وفيات، 1 / 373 ).
ابن حجاج، حسين ابن احمد ( متوفي 391 ق ) که از بزرگان شعراي عرب است، در مصر درگذشت و به بغداد حملش کردند، و او را طبق وصيتش در جوار مدفن موسي بن جعفر (عليه السّلام) دفن کردند. او وصيت کرده بود که جسدش را در پايين مدفن امام (عليه السّلام) دفن کنند و بر قبرش اين آيه ي قرآني را بنويسند: و کلبهم باسط ذراعيه بالوصيد [ کهف، 18. يعني « و سگشان دستانش را بر آستانه گشوده بود » ] ( ـــ وفيات، 2 / 171 ). گويا بعدها خواجه نصير طوسي و شاه عباس صفوي و ديگران هم اين ابتکار را اقتباس کرده اند.
خالد بن يزيد بن معاويه ي اموي از دانشمندا قريش بود و در کيميا و طب دست داشت. او برادري به نام عبدالله داشت. روزي عبدالله به نزد خالد آمد و از وليد، فرزند عبدالملک خليفه ي اموي شکايت کرد و گفت: وليد مرا نزد خود خواند و تحقيرم کرد. خالد به نزد عبدالملک رفت و وليد هم نزد او بود. گفت: اي اميرالمؤمنين، فرزندت وليد، به پسرعمش عبدالله – برادر من – اهانت کرده است. عبدالملک نرمخو بود. سر برداشت و با خالد گفت: إِنَّ الْمُلُوکَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً وَ کَذلِکَ يَفْعَلُونَ [ نمل، 34؛ پادشاهان چون به شهري درآيند، تباهش کنند و عزيزان اهلش را ذيل گردانند، و اين چنين کنند ]. خالد بلافاصله به آيه ي ديگري از قرآن استشهاد کرد: وَ إِذَا أَرَدْنَا أَنْ نُهْلِکَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا فِيهَا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِيراً [ اسراء، 16: و چون خواهيم شهري را نابود کنيم، ناز پروردگان آن را فرما ن [ و ميدان ] دهيم و سرانجام در آن نافرماني کنند و سزاوار حکم [ عذاب ] شوند، آنگاه يکسره نابودشان کنيم ] ( – وفيات، 2 / 225 ).
ابودلامه زند بن جون از شعراي طنز پرداز اوايل عهد عباسي بود، و نزد خلفاي عباسي مکانتي داشت. يک بار شعر حاکي از زندقه گفته بود و در آن نماز و واجبات ديگر را انکار کرده بود. خليفه، عزم حد زدن او را کرد. او به خليفه گفت: قربان عذر من و امثال من در قرآن آمده است که مي فرمايد: يَقُولُونَ مَا لاَ يَفْعَلُونَ [ شعراء، 226: و چيزهايي مي گويند که انجام نمي دهند ]. خليفه از اعتذار و استشهاد او خنده اش گرفت و از گناهش درگذشت ( ــ وفيات، 2 / 322 ).
مهدي خليفه ي عباسي قصد ازدواج جديد داشت. همسرش به نام خيزران با او مخالفت مي کرد. زيرا مهدي قول داده بود که به اصطلاح سر او زن نگيرد. کار به داوري کشيد. قرار شد سفيان ثوري داوري کند. به او مراجعه کردند. مهدي گفت: خيزران خيال مي کند تجديد فراش من حلال نيست. حال آنکه خداوند فرموده است: فَانْکِحُوا مَا طَابَ لَکُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ [ نساء، 3: هر چه زن خويش داريد، دوگانه، و سه گانه و چهارگانه بگيريد ]. سفيان گفت: ولي گويا مراد ايشان آخر آيه است که مي فرمايد: فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً [ و اگر مي ترسيد که عدالت را رعايت نکنيد، پس همان يکي ] و سر کار عدالت را حفظ نخواهيد کرد. خليفه از نکته داني او خوشش آمد و دوهزار درهم به او بخشيد، ولي سفيان نپذيرفت ( ـــ وفيات، 2 / 381 ).
سليمان بن عبدالملک، خليفه ي اموي، يک بار که طاعون شايع شده بود، از ترس بيماري از شهر گريزان شد. به او گفتند: خداوند مي فرمايد: قُلْ لَنْ يَنْفَعَکُمُ الْفِرَارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لاَ تُمَتَّعُونَ إِلاَّ قَلِيلاً ( احزاب، 16: بگو اگر از مرگ يا کشته شدن مي گريزيد، هرگز فرار به حال شما سودي ندارد، و در آن صورت هم جز اندک زماني بهره مند نخواهيد شد ]. خليفه گفت: من در طلب همان زمان اندک هستم ( ـــ وفيات، 2 / 426 ).
بدر جمالي از سپهسالاران و پهلوانان و اهل شمشير و قلم بود. مستنصر فاطمي چون شهرت او را شنيد احضارش کرد. چون بدر وارد بارگاه مستنصر شد، قاري اي اين آيه را خواند: وَ لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ [ آل عمران، 123 ] ( به راستي که خداوند شما را به « بدر » ياري کرد ) و آيه را تا پايان نخواند. مستنصر از هوشمندي قاري خوشوقت شد و گفت: اگر بقيه ي آيه را خوانده بود گردنش را مي زدم. بقيه ي آيه چنين است: و انتم اذلة [ حال آنکه شما، خوار و ناتوان بوديد ]. نخستين ظرافت مناسب خواني قاري در اين بوده است که « بدر » در آيه غزوه ي بدر است و با نام بدر جمالي ايهام دارد ( ـــ وفيات، 2 / 449 ).
شريک بن عبدالله نخعي از دوستداران حضرت علي (عليه السّلام) بود. يک روز با يکي از دوستانش که از هواداران بني اميه بود بحث و اختلافي پيدا کرد، به اين شرح که شريک سخن از فضايل علي (عليه السّلام) به ميان آورد. مرد اموي گفت: « نعم الرجل علي » ( علي خوب مردي است ). شريک خشمگين شد و گفت: به علي مي گويي نعم الرجل؟ مرد اموي گفت: حتي خداوند هم در آنجا که از خود سخن مي گويد، مي فرمايد: فَقَدَرْنَا فَنِعْمَ الْقَادِرُونَ [ مرسلات، 23 ]، و درباره ي ايوب (عليه السّلام) مي فرمايد: إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ [ سوره ي ص، 44 ]، و درباره ي سليمان (عليه السّلام) مي فرمايد: وَ وَهَبْنَا لِدَاوُدَ سُلَيْمَانَ نِعْمَ الْعَبْدُ [ سوره ي ص، 30 ]. آيا راضي نيستي همان « نعم » را که خداوند در حق خودش و انبيائش به کار مي برد، در حق علي به کار ببرم؟ شريک شرمنده و شاد شد و پذيرفت ( ـــ وفيات، 2 / 468 ).
شعيب بن حرب مدائني که به عبادت و صلاح و امر به معروف و نهي از منکر معروف بود، يک بار هارون الرشيد را به اسم [ به صورت يا هارون ] خطاب کرد، نه به کينه و القاب که رسم عرب است. هارون رنجيد و گفت: چه باعث شد و چگونه جرأت کردي که مرا به اسم تنها خطاب کني؟ شعيب گفت: من حق جل و علا را نيز به اسم [ به صورت يا الله، يا رحمن ] ندا مي کنم، چنان که خداوند عزيزترين بندگانش محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را در کتابش به اسم ياد کرده است، حال آنکه منفورترين خلايق، يعني ابولهب را به کنيه ياد کرده است و فرموده است: تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَ [ مسد، 1 ]. هارون رنجيده تر شد و فرمان داد که او را از بارگاه برانند ( ـــ وفيات، 2 / 421 ).
يکي از بزرگان به نام سالم بن عبدالله براي گردش همراه خانواده اش به اطراف مدينه رفته بود. خبر به اشعب طماع – کهطمعکاري و دريوزه گري اش شهره ي آفاق است – رسيد. به سراغ قرارگاه او رفت. ديد در را بسته اند. از ديوار بالا رفت. سالم او را ديد و گفت: واي بر تو، زن و دخترانم اينجا هستند. اشعب به قول قوم لوط که با پيغمبرشان لوط مجادله مي کردند، استشهاد کرد و گفت: لَقَدْ عَلِمْتَ مَا لَنَا فِي بَنَاتِکَ مِنْ حَقٍّ وَ إِنَّکَ لَتَعْلَمُ مَا نُرِيدُ [ هود، 79: تو خود مي داني که ما را در دختران تو حقي نيست و خوب مي داني چه مي خواهيم ]. سالم برايش خوراکي آورد و اشعب، هم خورد و هم به همراه برد ( ـــ وفيات، 2 / 473 ).
يک روز منصور خليفه ي عباسي درباره ي ابومسلم خراساني از يکي از مشاورانش به نام سلم بن قتيبة بن مسلم باهلي پرسيد: در کار ابومسلم چه گويي؟ گفت: لَوْ کَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا [ انبيا، 22: اگر در ميان آنها خدايان متعددي جز خداوند [ يگانه ] بود، تباه مي شدند ]. منصور گفت: خوب استشهاد کردي يا ابن قتيبه، سخن شناس، قدر اين سخن را مي داند ( ـــ وفيات، 3 / 153 ).
شيذله ( ابوالمعالي عزيز بن عبدالملک ) که از فقهاي شافعي و واعظان ماهر بود، در اصول عقايد، پيرو مذهب اشعري – و لذا قائل به جواز رؤيت الهي بود – گفته است: از آن جهت به هنگام درخواست الهي به موسي (عليه السّلام) لن تراني [ هرگز مرا نخواهي ديد ] گفته شد که وقتي به او گفته شد: انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ [ اعراف، 143: به کوه بنگر ] به کوه نگريست و به زبان حال به او گفته شد: اي که خواهان ديدار مايي چرا به « ماسوي » مي نگري؟ ( ـــ وفيات، 3 / 260 ).
عضد الدوله ابوشجاع فنا خسرو بن رکن الدوله ( 324-372ق ) دومين پادشاه از سلسله ي آل بويه، دانشمندي فرهنگپرور بود و در اکرام علما شعرا مي کوشيد. به سبب فتوحات نمايان و کارهاي عمراني درخشان، اول کسي بود که در عهد دولت اسلامي، از طرف خليفه ملک [ شاهنشاه ] ناميده مي شد و اولين کسي بود که نامش در خطبه ها پس از نام خليفه ياد مي شد. اين پادشاه محتشم که حکمت و حشمت سليماني داشت، در اوج افتخار و احتشام قطعه اي سروده بود به مطلع زير:
ليس شرب الراح الا في المطر *** و غناء من جوارٍ في السحر
و آرزوهاي لذت طلبانه ي خود را شرح داده بود، و در پايان آن به خودستايي پرداخته بود:
عضد الدولة و ابن رکنها *** ملک الاملاک غلاب القدر
در مصراع اخير، خود را شاه شاهان و چيره بر تقدير ناميده بود. به گفته ي ابن خلکان پس از سرودن اين شعر، چند زماني نزيست، و بيماري صرع او را در سن 47-48 سالگي از پاي درآورد و هنگام احتضار مکرر اين آيات قرآني را مي خواند: مَا أَغْنَى عَنِّي مَالِيَهْ * هَلَکَ عَنِّي سُلْطَانِيَهْ [ حاقه، 28-29: دارايي من مرا سود نبخشيد. قدرت و سلطنت من از دستم برفت ] ( ـــ وفيات، 4 / 55 ).
ابونعامه قطري بن الفجاءة در عصري که مصعب بن زبير از سوي برادرش عبدالله بن زبير والي عراق بود، خروج کرد. حجاج بن يوسف، لشکرهاي فراواني به سرکوب او گسيل مي داشت. و در همين ارتباط، معروف است که حجاج به برادر قطري گفت: تو را خواهم کشت. گفت: چرا؟ گفت: به خاطر خروج برادرت. گفت: ولي من از اميرالمؤمنين، امان نامه اي دارم که تو نبايد مرا به گناه او بگيري. گفت: نشان بده. گفت: ولي چيزي که در دست دارم از آن استوارتر است. گفت: کدام است؟ گفت: کتاب الله عزوجل، که در آن فرموده است: لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى [ انعام، 164؛ إسراء، 15؛ فاطر، 18: زمر، 7: و کسي بار گناه ديگري را بر دوش نمي کشد ]. حجاج در شگفت شد و از او دست برداشت ( ـــ وفيات، 4 / 95 ). از ابوالحسن خادم نقل است که مي گويد: من غلام زبيده بودم. يک روز ليث بن سعد نزد او آمد. من بالاي سر زبيده، پشت پرده اي ايستاده بودم. هارون از ليث پرسيد: آيا تو سوگند خورده اي که من دو باغ بهشتي دارم؟ ليث براي دادن پاسخ، خليفه را سوگند دارد که آيا از خداوند مي ترسي؟ خليفه سوگند خورد که آري مي ترسم. ليث به او گفت: خداوند فرموده است: وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ [ الرحمن، 46: هر کس را که از ايستادن در پيشگاه پروردگارش ترسيده باشد، دو باغ [ بهشتي ] است ]. خليفه را خوش آمد و به او اقطاعات فراواني در مصر بخشيد ( ـــ وفيات، 4 / 129 ).
مبرّد مي نويسد: ابوجعفر منصور دوانيقي، کسي را براي سرپرستي حقوق نابينايان و يتيمان و بيوه زنان معين کرد. يکي از فرصت طلبان به نزد اين سرپرست آمد و فرزندش را نيز به همراه داشت. و از او خواست که اسمش را جزو بيوگان بنويسد. سرپرست گفت: بيوگان « زن » هستند. چگونه نام تو را جزو آنها بنويسم؟ گفت: اگر نمي شود پس جزو نابينايان بنويس. گفت: آري اين يکي مي شود زيرا خداوند فرموده است: فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ [ حج، 46: زيرا چشمها نيستند که کور مي شوند، بلکه دلهايي که در سينه ها جاي دارند کور باشند ]. مرد گفت: پس نام فرزندم را هم جزو يتيمان بنويس. سرپرست گفت: اين کار را هم مي کنم، زيرا بچه اي که پدرش تو باشي در واقع يتيم است ( ـــ وفيات، 4 / 315 ).
زمخشري در ربيع الابرار در باب « ظلم » مي نويسد که ابوالعيناء از طايفه اي شکايت کرد و گفت: دست يکي کرده اند و با من درافتاده اند. رفيقش گفت: بيم نداشته باش. يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ [ فتح، 10: دست خداوند بر فراز دستهاي ايشان است ]. ابوالعيناء گفت: آنان اهل مکرند. رفيقش گفت: وَ لاَ يَحِيقُ الْمَکْرُ السَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ [ فاطر، 43: و مکر پليد جز به اهلش بر نمي گردد ]. ابوالعيناء گفت: آخر عده ي آنها بسيار است. رفيقش گفت: کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ [ بقره، 249: چه بسيار که به اذن الهي گروه اندک شمار بر گروه پر شمار چيره گرديده است، و خداوند با شکيبايان است ] ( ـــ وفيات، 4 / 345 ).
متوکل به ابوالعيناء ( ابو عبدالله محمد بن قاسم ) گفت: شنيده ام تلخ زبان و هجوگو هستي؟ گفت: يا اميرالمؤمنين، خداوند تعالي هم گاهي مدح مي کند و گاهي ذم. چنان که يکجا فرموده است: نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ [ سوره ي ص، 44: چه بنده ي نيکي که توبه کار بود ]. و در جاي ديگر فرموده است: هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ * مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ [ قلم، 11 و 12: ريشخند کننده ي سخن چين مناع الخير تجاوزکار گنهکار ] ( – وفيات، 4 / 346 ).
يک بار بين نجاح بن سلمه و موسي بن عبدالله نبردي درگرفته بود. خبر به المعتزبالله رسيد که در محفلي از بزرگان از ابوالعيناء پرسيد: از نجاح بن سلمه چه خبر داري؟ ابوالعيناء گفت: فَوَکَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَيْهِ [ قصص، 15: موسي مشتي به او زد و جانش درآمد ]. اين سخن به « موسي » بن عبدالله رسيد. و چون ابوالعيناء را در راهي ديد او را تهديد کرد. ابوالعيناء باز به داستان موسي (عليه السّلام) تلميح کرد و گفت: أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي کَمَا قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ [ قصص، 19: آيا مي خواهي مرا بکشي، همان طور که ديروز کسي را کشتي؟ ] ( ـــ وفيات، 4 / 347 ).
ابن خلکان نقل مي کند که عقيل، برادر حضرت علي (عليه السّلام)، جانب علي (عليه السّلام) را فرو گذاشت و روي به معاويه آورد، و معاويه در اکرام او مبالغه مي کرد تا بدين وسيله حضرت علي (عليه السّلام) را برنجاند. چون حضرت علي (عليه السّلام) درگذشت و معاويه استقلال امر يافت، ديگر از دست عقيل به تنگ آمده بود، و سعي مي کرد از او به نحوي بدگويي کند که به گوشش برسد و از او ( يعني معاويه ) فاصله بگيرد. بدين ترتيب روزي در مجلسي که اعيان اهل شام حضور داشتند، معاويه از سر شيطنت رو به اهل مجلس کرد و گفت: آيا ابولهب را که خداوند در حقش فرموده است: تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَ [ مسد، 1: دستان ابولهب بريده و خود او نابود باد ] مي شناسيد؟ گفتند: خير. معاويه گفت: عموي اين مرد است. و به عقيل اشاره کرد. عقيل بدون معطلي خطاب به همان جماعت گفت: آيا زن ابولهب را که خداوند در حقش فرموده است: وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ* فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ [ مسد، 4-5، و زنش هيزم کش [ و آتش بيار ] است و در گردنش ريسماني از ليف خرماست ] مي شناسيد؟ گفتند: خير. گفت: عمه ي ايشان است. و اشاره به معاويه کرد. [ في الواقع هم او جميل، دختر حرب، زوجه ي ابولهب، عمه ي معاويه بود ] ( ـــ وفيات، 6 / 156-157 ).
ابن خلکان از عاصم بن بهدله – يکي قراء سبعه – نقل مي کند که گفت: روزي به حجاج بن يوسف خبر رسيد که يحيي بن يعمر مي گويد حسن و حسين (عليهما السّلام) از ذريه [ = فرزندان ] رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) هستند. در آن هنگام يحيي در خراسان بود. حجاج بن قتيبة بن مسلم والي خراسان نوشت که يحيي بن يعمر را به نزد من بفرست. فرستاد و او به نزد حجاج رفت. حجاج به او گفت: آيا تو همان کسي هستي که خيال مي کند حسن و حسين فرزندان [ = ذريه ي ] رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) هستند؟ والله پوست از سرت مي کنم اگر اين قول را ثابت نکني و دليل نياوري. يحيي گفت: اگر دليل بياورم در امانم؟ گفت: آري. يحيي گفت: خداوند مي فرمايد: وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ کُلاًّ هَدَيْنَا وَ نُوحاً هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ کَذلِکَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ* وَ زَکَرِيَّا وَ يَحْيَى وَ عِيسَى [ انعام، 85-84 ] و بين « عيسي » که خداوند او را هم فرزند [ = ذريه ي ] ابراهيم (عليه السّلام) فاصله بيشتر است يا بين حسن و حسين و محمد (صلي الله عليه و آله و سلم). حجاج قانع مي شود و مي گويد: انصافاً خوب دليل آوردي، سوگند به خدا که به اين نکته توجه نکرده بودم ( ـــ وفيات، 6 / 174 ).
نقل است که بين صلاح الدين ايوبي و برادرش مسعود، اختلاف و مبارزه بود و چون مسعود درگذشت، ملک و مال بسياري باري فرزندش شيرکوه باقي گذاشت؛ و صلاح الدين متعرض ميراث او شد و اکثر آن را مصادره کرد و فقط چيزهايي را که به کار نمي آمد نگرفت. يک سال بعد وقتي که صلاح الدين، شيرکوه را ديد به قصد تققد از او پرسيد: تا کجاي قرآن پيش رفته اي؟ گفت: تا اين آيه: إِنَّ الَّذِينَ يَأْکُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْماً إِنَّمَا يَأْکُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَاراً [ نساء، 10: آنان که اموال يتيمان را به ستم مي خورند، شکم خويش را پر از آتش مي کنند ]. حاضران و صلاح الدين از هوش و حاضر جوابي او در شگفت شدند ( ـــ وفيات، 7 / 173 ).
اسکافي از دبيران آل سامان ( سامانيان ) بود و در ديوان رسايل نوح بن منصور دبير بود، و چون قدر او را نشناختند از نزد او و از بخارا اعراض کرد و به نزد الپتکين رفت. الپتکين او را عزيز داشت و پايگاه بخشيد. سپس بين نوح بن منصور و الپتکين نقاري پيش آمد و کار بالا گرفت. نوح، نامه اي بسيار آتشين و پر از وعيد و تهديد براي الپتکين نوشت، و به قول نظامي عروضي که راوي اين حکايت است: « همه ي نامه پر از آنکه بيايم و بگيرم و بکشم ». چون نامه به الپتکين رسيد، بسيار آزرده شد که چرا نوح از حد خود تجاوز کرده و آن همه لاف و گزاف نوشته است. سپس از اسکافي خواست که در پاسخ، سنگ تمام بگذارد. اسکافي با فراست و بالبديهه به آيه ي بسيار مناسبي از قرآن مجيد استشهاد کرد و آن را در پشت نامه ي نوح نوشت. آيه چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم. يَا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَکْثَرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ [ هود، 32: اين نوح، با ما جدال کردي و بسيار هم جدال کردي. اگر راست مي گويي هر وعيدي را که به ما داده اي بياور ] ( – چهار مقاله، تأليف نظامي عروضي سمرقندي. به سعي و اهتمام و تصحيح محمد قزويني، صص 13-15 ).
نظامي عروضي در حکايت ششم از مقاله ي اول ( دبير ) چهارمقاله داستاني نقل مي کند از اين قرار که فضل برمکي برادر حسن سهل ذوالرياستين دختري داشت بس با جمال و کمال. مأمون شيفته ي او شد و او را از پدرش خواستگاري کرد. فضل پذيرفت و جشني با شکوه ترتيب داد و سرانجام مهمانان رفتند و عروس و داماد را دست به دست هم دادند. مأمون، هديه اي ارزنده به عروس بخشيد و « دختر بدان جواهر التفات نکرد و سر از پيش برنياورد. مأمون مشعوف تر گشت و دست بيازيد و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند. عارضه ي شرم استيلا گرفت و آن نازنين چنان منفعل شد که حالتي که به زنان، مخصوص است واقع شد، و اثر شرم و خجالت بر صفحات وجنات او ظاهر گشت. برفور گفت: يا اميرالمؤمنين، أَتَى أَمْرُ اللَّهِ فَلاَ تَسْتَعْجِلُوهُ [ نحل، 1. فرمان خداوند در رسيد، به شتابش مخواهيد ]. مأمون دست باز کشيد، و خواست که او را غشي افتد از غايت فصاحت اين آيت، و لطف به کار بردن او در اين واقعه. و نيز [ – ديگر ] از او چشم برنتوانست داشت: و هژده روز از آن خانه بيرون نيامد و به هيچ کار مشغول نشد الا بدو. و کار فضل بالا گرفت و رسيد بدانجا که رسيد » ( ـــ چهار مقاله، ص 21 ).
آدام متز مي نويسد: « … موقعي که عضد الدوله وارد بغداد شد، ملاحظه کرد که مردم بر اثر فتنه هاي مداوم بين شيعه و سني و کشتار و گرسنگي و آتش سوزي از بين رفته اند؛ از آنجا که محرک قتل و غارتها، سخنوران مذهبي بودند، لذا کار ايشان را ممنوع اعلام کرد. اما اين سمعون به فرمان وقعي ننهاده، طبق معمول روز جمعه در جمع مردم منبر رفت. عضدالدوله وي را خواست. شکر معتضدي ابن سمعون را نزد عضدالدوله آورد و از بيم آنکه وي را آسيبي برسد، در راه توصيه مي کرد که زمين را ببوسد و يا خضوع و خشوع سلام بدهد و جواب « شاهنشاه » را به ملايمت و آهستگي بگويد. و خد درون رفت و اذن ورود بگيرد؛ ابن سمعون نيز همراه وي وارد شد، و رو به خانه ي بختيار [ امير پيشين ] نمود، اين آيه را خواند: وَ کَذلِکَ أَخْذُ رَبِّکَ إِذَا أَخَذَ الْقُرَى وَ هِيَ ظَالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ [ هود، 102: و چنين است بازخواست پروردگارت که اهالي شهرهايي را که ستمگرند فرو مي گيرد، بي گمان بازخواست او سهمگين و سنگين است ]. آنگاه رو به سوي عضدالدوله برگرداند و اين آيه را خواند: ثُمَّ جَعَلْنَاکُمْ خَلاَئِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ کَيْفَ تَعْمَلُونَ [ يونس، 14: سپس شما را پس از ايشان در اين سرزمين جانشين گردانديم، تا بنگريم که چگونه رفتار مي کنيد ]. و به طرز شگفت آوري موعظه را ادامه داد، به طوري که « شاهنشاه » را با همه عصبيت و جباريت، ديدگان، تر شده که سابقه نداشت » ( ـــ تمدن اسلامي در قرن چهارم هجري، تأليف آدام متز، ترجمه ي علي رضا ذکاوتي قراگوزلو، 2 / 69-70 ).
وقتي که بازماندگان سيد الشهداء از جمله حضرت سجاد (عليه السّلام) و زينب کبري (عليها السّلام) را به کوفه بردند و وارد مجلس ابن زياد کردند، ابن زياد سخنان دلشکني گفت و حضرت زينب (عليها السّلام) با فصاحت و شجاعت و استشهاد به آيات قرآن به او پاسخهاي دندان شکني دادند. سپس ابن زياد رو به حضرت سجاد (عليه السّلام) کرد و پرسيد: اسمت چيست؟ فرمود: من علي بن حسنم. گفت: مگر خداوند علي بن حسين را نکشت؟ حضرت خاموش ماند. ابن زياد گفت: چرا ساکت شدي؟ حضرت فرمود: مرا برادري بود که نام او نيز علي بود و مردم او را کشتند. ابن زياد گفت: خداوند او را کشت. حضرت باز خاموش شدند. ابن زياد گفت: چرا ساکت شدي؟ اين بار حضرت به دو آيه از قرآن کريم استشهاد کردند: اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا [ زمر، 42: خداوند جانها را به هنگام مردنشان مي گيرد ]، وَ مَا کَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ [ آل عمران، 145: هيچ کس جز به اذن الهي نمي ميرد ]. ابن زياد پريشان شد و حضرت را به قتل تهديد کرد و حضرت زينب (عليها السّلام) شجاعانه از برادرزاده ي بي دفاعش دفاع کرد چندان که ابن زياد دست از تهديد برداشت ( ـــ وقعة الطف، لابي مخنف لوط بن يحيي الازدي، تحقيق شيخ محمد هادي يوسفي، ص 263. نيز ـــ منتهي الآمال ( طبع اسلاميه )، 1 / 300 ).
يک بار نگارنده ي اين سطور، يک جلد از چاپ سنگي اسفار ملاصدرا را همراه داشتم، و در طي راه به يکي از استادانم برخوردم که پس از حال و احوالپرسي از من پرسيدند: زير بغل شما چيست؟ گفتم: کَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَاراً [ سوره ي جمعه، 5 ]. وقتي ايشان باخبر شد که آن کتاب، اسفار ملاصدرا است خنده اي سر داد.
يک بار در اتاقم در يکي از ادارات محل خدمتم، از کثرت مراجعان و ارباب رجوع، ازدحامي شده بود. در اين اثناء فرد ديگري از ارباب رجوع و اهل قلم و اهل اختلاط وارد اتاقم شد. چون جا نبود يکي دو تن از گرانجانان از جا برخاستند و خداحافظي کردند و رفتند. دوست تازه وارد با اعتذار گفت: ببخشيد گويا من آمدم اين دوستان تشريف بردند. خيلي بد شد. من براي تسلي دادن به ايشان، اين آيه را خواندم: وَ لَوْ لاَ دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ [ بقره، 251: و اگر خدا بعضي از مردم را به وسيله ي بعضي ديگر دفع نمي کرد، زمين تباه مي شد ].
نگارنده اين سطور به ياد دارم که روزي در ايام جواني که در شهر قزوين و با پدرم زندگي مي کردم، پدرم از کار روزانه ي خود بازگشته و پس از صرف ناهار، دسته ي اسکناس را از کيف و جيب لباس خود بيرون آورده، با آميزه اي از حجب و مالدوستي، پشت به حاضران کرده، به شمردن پول سرگرم بود. من اين آيه را با صداي بلند در اشاره به ايشان خواندم: الَّذِي جَمَعَ مَالاً وَ عَدَّدَهُ * يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ [ سوره ي همزه، 2-3: همان کسي که مالي اندوخت و آن را شمارش کرد و گمان مي کرد که مالش او را جاويدان مي سازد ]. پدرم تکان خورد و شرمنده شد و تا آخر عمرش گاه به گاه از اين استشهاد مناسب که باعث نوعي تنبه و هشدار او شده بود، به نيکي ياد مي کرد.
منبع مقاله :
خرمشاهي، بهاء الدين؛ (1389)، قرآن پژوهي (1)، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم