خداى تعالى در سوره مائده مى فرمايد:” إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ” 1 و اين كلام خلاصه ايست از معناى رقيت و بندگى، گر چه در قرآن كريم آياتى كه متضمن اين معنا هستند بسيار است،
ليكن جمله كوتاه فوق نفوذ تصرفات خود مختارانه مولا را در عبد تعليل مى كند و مشتمل است بر دليلى كه مى رساند هر جا و در حق هر كسى بندگى تصور شود حق مسلم و عقلى مولا است كه در آن بنده به عذاب تصرف كند، براى اينكه فرض شد كه مولا و مالك اوست، و عقل همين طور كه شكنجه و ساير تصرفات و تكاليف شاقه را براى مولى و نسبت به عبد خود تجويز مىكند و چنين حقى را به او مىدهد، تصرفات غير شاقه را نيز براى او مباح مىداند.
پس عقل حكم مىكند به اينكه مولا مىتواند بهر نحوى كه بخواهد در بنده خود تصرف كند، و تنها تصرفاتى را تجويز نمىكند كه زشت و مستهجن باشد، آنهم نه از جهت رعايت حال و احترام بنده، بلكه از جهت رعايت احترام خود مولى و اينكه اينگونه تصرفات زيبنده ساحت مولويت نيست، و لازمه اين معنا اين است كه بنده نيز بايد در آنچه كه مولايش او را بدان تكليف كرده و از او خواسته اطاعت و پيروى كند، و براى او در هيچ عملى كه خوش آيند مولايش نيست هيچگونه استقلالى نخواهد بود،
چنان كه آيه شريفه” بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ” 2 نيز تا اندازه اى به اين معنا اشاره دارد و همچنين آيه شريفه (ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْءٍ وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنَّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَوُونَ”. 3
و ما اگر بخواهيم جهاتى را كه قرآن شريف در مساله عبوديت متعرض شده همه را مورد بحث قرار دهيم بايد كه در طى چند فصل راجع به آن بحث كنيم.
اعتبار عبوديت براى خداى سبحان
در قرآن كريم آيات بسيار زيادى است كه مردم را بندگان خدا حساب كرده، و اساس دعوت دينى را بر همين مطلب بنا نهاده كه مردم همه بنده و خداى تعالى مولاى حقيقى ايشان است، بلكه چه بسا از اين نيز تعدى كرده و همه آنچه را كه در آسمانها و زمين است به همين سمت موسوم كرده، نظير همان حقيقتى كه از آن به اسم ملائكه تعبير شده، و حقيقت ديگرى كه قرآن شريف آن را جن ناميده و فرموده:” إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً”. 4
و جهت اينكه بندگى تنها بايد براى خداوند اعتبار شود از تجزيه و تحليل خود معناى عبوديت به دست مىآيد، چه اگر ما معناى عبوديت را به اجزاى اصلىاش تجزيه كنيم و خصوصيات زائدى را كه در خصوص مخلوقات صاحب عقل عارض بر معناى اصلى آن مىشود طرح كنيم بدون ترديد حكم به اعتبار عبوديت و وجوب بندگى براى خدا خواهيم نمود، براى اينكه ما اگر به بعضى از بنى نوع خود اطلاق بنده و عبد مىكنيم يا مىكرديم، براى اين بود كه مىديديم نامبردگان نه تنها مالك چيزى نيستند بلكه خودشان هم ملك غيرند، ملكى كه تجويز ميكند كه آن غير يعنى همان كسى كه مالك و مولاى عبد است در عبد خود بهر طورى كه بخواهد تصرف كند، ملكى كه هر گونه استقلالى را از عبد و از اراده و عملش سلب مىكند، وقتى معناى عبوديت در بين خود ما افراد بشر اين باشد معلوم است كه معناى تام و تمامش بر ما نسبت به خدا صادق خواهد بود.
بلكه اگر دقت بيشترى در معناى عبوديت شود يقينا حكم خواهيم كرد به اينكه علاوه بر افراد بشر تمامى موجودات صاحب شعور و اراده بنده خداى سبحانند، زيرا خداى سبحان به تمام معناى كلمه و حقيقتا مالك هر چيزى است كه كلمه” شىء- چيز” بر آن اطلاق مىشود، چه هيچ موجودى جز خداى سبحان، خود و غير خود را و همچنين نفع و ضررى را و مرگ و حيات و نشورى را مالك نيست. و خلاصه در عالم هستى هيچ چيزى نه در ذات و نه در وصف و نه در عمل استقلال ندارد و مالك نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليك كند، البته تمليكى كه مالكيت خود او را باطل نمىكند، و نظير تمليكهاى ما انتقال ملكيت از مالك بغير مالك نيست، بلكه بعد از تمليك هم باز خود او مالك آن چيزى كه تمليك كرده و همچنين قادر بر آن چيزى كه بندگان را بر او قدرت داده هست:” وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ” و” بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ”.
منشا وجوب انقياد موجودات در برابر اراده خداوند
و همين سلطنت حقيقى و مالكيت واقعى پروردگار منشا وجوب انقياد موجودات و مخصوصا آدميان در برابر اراده تشريعى او و دستوراتى است كه خداوند بر ايشان مقرر فرموده، چه دستوراتى كه در باره كيفيت عبادت و سنتش داده و چه قوانينى كه باعث صلاح امر آنان و مايه سعادت دنيا و آخرتشان ميباشد جعل فرموده.
خلاصه اينكه صاحبان عقل از انس و جن و ملك همه ملك خدايند و خدا هم مالك تكوينى و به وجود آورنده ايشان است و به همين جهت همه بندگان او ذليل و زبون حكم و قضاى اويند، چه او را بشناسند چه نشناسند و چه اينكه تكاليفش را اطاعت كنند و چه اطاعت نكنند و هم مالك تشريعى ايشان است، مالكيتى كه به او حق مىدهد همه را به اطاعت خود در آورد، و همه را محكوم به تقوا و عبادت خود كند، و فرق اين مالكيت و مولويت از نظر حكم با مالكيت و مولويتى كه در ميان ما مردم معمول و دائر است.
و همچنين فرق آن بندگى و عبوديت با بندگى و بردگى افراد بشر نسبت به يكديگر اين است كه از آنجايى كه خداى سبحان مالك تكوينى و على الاطلاق است و كسى جز او مالك نيست از اين جهت جايز نيست كه در مرحله عبوديت تشريعى- نه تكوينى- كسى جز او پرستش شود، چنان كه خودش فرمود:” وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ” 5 به خلاف ساير مولاها كه اطاعت كردن و فرمانبردارى آنان به استحقاق ذاتىشان نيست، بلكه به خاطر مالكيتشان مىباشد و مالكيتشان هم ذاتى نيست، بلكه مالكيت اينجا به معنى غلبه بر ديگران به سببى از اسباب است.
فرق ديگر اين دو سنخ مالكيت اين است كه خداى تعالى از اين جهت كه در بندگان مملوكش كسى و چيزى نيست كه مملوك او نباشد و خلاصه چنان نيست كه بعضى در هستى خود مملوك او باشند و بعضى نباشند، بلكه تمامى موجودات از جهت ذاتشان و صفات و احوال و اعمالشان مملوك تكوينى اويند، از اين جهت خداى تعالى مالك تشريعى به تمام معناى آنان نيز هست، و لذا به بندگى دائمى آنان و عبوديتى كه جميع شؤون آنان را فرا گيرد حكم كرده، و ديگر نمىتوانند بعضى از عبادت خود را براى خدا و بعضى را براى غير خدا انجام دهند. به خلاف مالكيت و بندگى دائر در بين افراد بشر كه در اين مالكيت مالك نمىتواند هر رقم تصرفى كه مىخواهد در عبد خود بكند، چون مالك به تمام معنا و مالك جميع شؤون عبد نيست (دقت فرمائيد).
و اين همان معنايى است كه امثال آيه:” ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ” 6 و آيه” وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولى وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ” 7 و آيه” يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ” 8 اطلاقش بر آن دلالت ميكند، و به هر تقدير روشن شد كه عبوديتى كه نسبت به خداى تعالى معتبر است همان معنايى است كه از تجزيه و تحليل و عبوديت معتبر بين عقلا در مجتمع انسانىشان گرفته مىشود.
خلاصه كلام اينكه اين عبوديت معنايى است كه ريشه آن در مجتمعات بشرى نيز هست، اكنون بايد در اين ريشه بحث و نظر كرد و ديد كه به چه جهت بعضى از افراد بشر بعضى ديگر را بنده خود گرفته اند؟
برده گيرى و اسباب آن
تا آنجا كه تاريخ بشريت نشان مىدهد از زمانهاى قديم تا حدود هفتاد سال قبل مساله برده گيرى و خريد و فروش افرادى از جنس بشر به نام” غلام” و” كنيز” مساله اى دائر و معروف در بين مجتمعات بشرى بوده، و شايد امروزه هم در بين بعضى از قبائل دور افتاده و عقب مانده آفريقا و آسيا معمول باشد، و اين مساله همانطور كه گفتيم آن قدر سابقهدار و قديمى است كه نمىتوان ابتدايى تاريخى براى آن پيدا كرد، ولى تاريخ اين معنا را نشان مىدهد كه مساله بردگى داراى نظام مخصوصى در ميان همه ملتها بوده و مقررات مخصوصى داشته است.
و معناى اصلى آن اين بوده كه انسان در تحت شرائط مخصوصى آزاديش سلب شده و بصورت متاعى كه قابل ملكيت است مانند ساير اجناس و متاعهايى كه به مالكيت درمىآيد از قبيل حيوانات و نباتات و جمادات درآيد، و معلوم است كه اگر انسانى مملوك شد ديگر اختيارى از خود ندارد، چون اعمال و آثار او نيز به ملكيت غير درآمده و آن غير هر طورى كه بخواهد مىتواند در اعمال و آثار او تصرف كند اين آن سنتى بوده كه گفتيم ملتها در بردگان اجرا مىكرده اند، چيزى كه هست بايد گفت مساله برده گيرى متكى به اراده جزافى و على الاطلاق و بدون هيچ قيد و شرطى هم نبوده،
و خلاصه اينطور هم نبوده كه هر كس هر كه را كه دوست مىداشته برده خود مىكرده و يا هر كه را كه دلش مىخواسته مى فروخته و يا مىبخشيده، گر چه در بين قوانينى كه در نظام بردگى اجرا مىشده امور جزاف زيادى به حسب اختلاف آراء و عقايد اقوام و سنن آنها ديده مىشود، بلكه ريشه و اساس آن مبتنى بر نوعى غلبه و تسلط بوده است، نظير غلبه در جنگ كه مجوز اين مىشده كه غالب و فاتح نسبت به مغلوب هر كارى كه مىخواهد بكند، بكشد، اسير كند، از او پولى گرفته و رهايش سازد.
و نظير غلبه به رياست كه رئيس در حوزه رياستش هر چه مىخواسته مىكرده، و همچنين نظير غلبه و قهرى كه پدر نسبت به فرزند داشته و پدر را از نظر اينكه فرزند را توليد كرده ولى امر او دانسته و بوى حق مىداده كه نسبت به طفل ضعيف خود هر كارى كه دلش بخواهد بكند حتى او را بفروشد و يا به ديگران ببخشد و يا با فرزندان ديگران تبديلش كند و يا به طور موقت عاريه اش دهد و يا بلاى ديگرى بر سرش آورد.
و ما در ابحاث گذشته مكرر گفتيم كه بطور كلى مساله مالكيت در مجتمع انسانى مبنى است بر غريزه اى كه در هر انسانى تمام قدرت بر انتفاع از هر چيزى كه ممكن است به وجهى از آن انتفاع برد وجود دارد، و انسان كه مساله استخدام، جبلى و طبيعى اوست در راه بقاى حيات خود هر چيزى را كه بتواند استخدام نموده از منافع وجودى آن استفاده مىكند چه از مواد اوليه عالم و چه عناصر و چه مركبات گوناگون جمادى و چه حيوانات و چه انسانى كه هم نوع خود او و در انسانيت مثل اوست، و اگر احساس احتياج به مساله اشتراك در زندگى نبود آرزوى جبليش اين بود كه همه افراد هم نوع خود را استثمار نمايد، ليكن همين احتياج مبرمش به اجتماع و تعاون در زندگى او را مجبور به قبول اشتراك با ساير هم نوعهاى خود در عمل و تحصيل منافع هر چيزى و انتفاع از آن نموده است،
از اين رو، او و ساير همنوعانش مجتمعى تشكيل دادند كه هر جزئى از اجزاى آن و هر طرفى از اطرافش اختصاص به عمل يا اعمالى داشته و تمامى افرادشان از مجموع منافع حاصله برخوردار مىشوند، يعنى نتائج اعمالشان تقسيم شده، هر كسى به قدر وزن اجتماعيش از آن سهم مىگيرد، و تن در دادن به چنين تشكيلات- همانطورى كه گفتيم- بر خلاف آرزوى طبيعى و جبلى و صرفا از روى اضطرار است، به شهادت اينكه مىبينيم يك فرد از انسان با اينكه موجودى است اجتماعى هر وقت در خود قوت و شدتى مىبيند پشت پا به همه قوانين اجتماعى و مدنى كه آن نيز طبيعى آدمى است زده و شروع مىكند به زور و قلدرى افراد هم نوع خود را زير يوغ استعمار خود كشيدن و دعوى مالك الرقابى كردن و به جان آنان و نواميس و اموالشان به دلخواه خود دست درازى كردن.
و لذا اگر خواننده محترم آزادانه و منصفانه در روش اينگونه افراد و استثمارشان تامل كند خواهد ديد كه اينان روش خود را در تملك انسانها تنها در انسانهايى كه داخل در مجتمع آنان و جزئى از اجزاى آنند معتبر نمىدانسته بلكه روش مزبور را در آشنا و بيگانه و دوست و دشمن مجرى مىداشتند، چيزى كه هست دشمن را از اين جهت تملك مىكردند كه بيگانه بود، يا به جرم دشمنى محكوم به بيگانگى و خروج از مجتمع او شده و همه آرزو و همش اين بوده است كه تار و پود هستى طرف را به باد داده، اسم و رسم او را محو و نابود سازد،
به همين جهت از مجتمع طرف خود خارج شده و طرف هم بخود حق مىداد كه او را نابود كرده و او و ما يملك او را تملك كند، چون براى او احترامى قائل نبود، و همچنين پدرانى كه اولاد خود را ملك خود مىدانستند آنان نيز اولاد را در عين حالى كه جزو مجتمع خود مىشمردند هم طراز و هم سنگ خودشان نمىپنداشتند، و چنين معتقد بودند كه فرزندان در مجتمع بشرى از متعلقات و توابع پدرانند و به همين جهت به پدران حق مىدادند كه در فرزندان خود همه رقم تصرف حتى كشتن و فروختن و تصرفات ديگر را بكنند.
يا از اين جهت تملك مىكردند كه خصوصياتى كه در آنان بوده آنان را بر اين مىداشت كه خيال كنند كه ما فوق افراد مجتمعند و افراد هم پايه و هم وزن و در منافع شريك آنان نيستند و حق دارند كه در جامعه حكمرانى نموده و از هر لذتى لب لباب آن را به خود اختصاص دهند و در نفوس افراد مجتمع همه رقم دخل و تصرف نموده حتى آنان را زير يوغ بردگى خود درآورند، پس معلوم شد اصل اساسى در مساله برده گيرى همان حق اختصاص و تملك على الاطلاقى بوده كه انسانهاى زورمند براى خود قائل بوده اند، و نيز معلوم شد كه اين روش ناپسند را نسبت به طائفه مخصوصى اجرا نمىكردند، بلكه هر ضعيفى را بدون استثنا محكوم به رقيت خود مىدانستند، تنها كسانى مستثنا بودند كه مثل خودشان زورمند و در وزن اجتماعى هم سنگشان باشند، از اينان گذشته هيچ مانعى از برده گرفتن بقيه افراد مجتمع برايشان نبود، و عمده اين بقيه سه طائفه بودند:
1- دشمنانى كه با آنان سر جنگ داشتند2- فرزندان خرد و ضعيف آنان و هم چنين زنان نسبت به اولياى خودشان 3- هر مغلوب ذليلى نسبت به غالب عزت يافته خود.
لغو دو سبب از اسباب بردگى در اسلام
همانطورى كه قبلا گفتيم عمده اسباب برده گيرى سه چيز بود: 1- جنگ 2- زور و قلدرى 3- داشتن ولايت ابوت و شوهرى و امثال آن.
يكى از تضييقات اسلام همين بود كه اين بود سبب اخير را لغو كرد و حقوق جميع طبقات بشر را از شاه و رعيت و حاكم و محكوم و سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم را به طور يكسان محترم شمرده، و امتيازات و اختصاصات زندگى را لغو نمود، و در احترام جانها و عرض و مال همه حكم به تسويه فرمود، افكار و عقايد و خواسته هاى همه را مورد اعتنا قرار داد، يعنى همه را در بكار بردن حقوق محترم خود در حد خود تام الاختيار ساخت و همچنين آنان را بر كار خود و بر دست مزدى كه كسب كرده اند و منافع وجودشان مسلط كرد.
روى اين حساب زمامدار در حكومت اسلامى ولايتى بر مردم جز در اجراى احكام و حدود و جز در اطراف مصالح عامى كه عايد به مجتمع دينى ميشود ندارد، و چنين نيست كه هر چه را دلش خواست بكند و هر چه را كه براى زندگى فردى خود پسنديد به خود اختصاص دهد، بلكه در مشتهيات شخصى و تمتعات زندگى فردى مثل يك فرد عادى است، و هيچگونه امتيازى از سايرين ندارد، و امر او در آرزوها و اميال شخصيش به هيچ وجه در ديگران نافذ نيست، چه آن آرزو بزرگ باشد و چه كوچك.
آرى اسلام با اين طرز حكومت موضوع و زمينه استرقاق به زور و قلدرى را از بين برده و همچنين ولايت پدران را هم نسبت به فرزندان محدود نموده و اگر به آنان ولايتى آنهم تنها نسبت به حضانت و نگهدارى اولادشان داده در عوض بار سنگين تعليم و تربيتشان و حفظ اموالشان در ايام حجر و كودكى آن را هم بدوششان گذاشته، و همين كه اين بار سنگين، به رسيدن فرزندان به حد بلوغ از دوششان برداشته شد آن ولايت نيز از آنان سلب شده و در تمامى حقوق اجتماعى دينى با فرزندان خود برابر مىشوند همانطورى كه آنان صاحب اختيار خود هستند فرزندان نيز در زندگى شخصى و تمايلات خود مستقل و صاحب اختيار ميشوند، اين است آن مقدار ولايتى كه اسلام براى پدران نسبت به فرزندان قائل شده.
و ضمنا سفارشات اكيدى هم به فرزندان كرده كه زحمات پدران را در راه تعليم و تربيتشان منظور داشته و در عوض به آنها احسان و نيكويى كنند، از آن جمله فرموده:” وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ، وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ” 9 و نيز فرموده:” وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً” 10
و در شريعت مقدس اسلام عقوق و رنجاندن والدين را از گناهان كبيره و هلاك كننده شمرده است.
و همچنين ولايتى را كه بشر براى شوهران نسبت به زنان قائل بود از بين برده و بر عكس براى زنان در جامعه جايى را باز كرده و ارزش اجتماعى برايشان قائل شد، عقل سليم هم جز اين را در باره آنها نمىگويد و تخطى از آن را جايز نمىداند، و خلاصه در نتيجه اين روش اسلام، زنان در برابر مردان و دوش به دوش آنان يكى از دو ركن اجتماع گرديدند، و حال آنكه در دنياى قبل از اسلام از چنين مكانت و ارزشى محروم بودند.
اسلام زمام انتخاب شوهر و زمام اداره اموال شخصى آنان را به خودشان واگذار نمود و حال آنكه زنان در دنيا داراى چنين اختياراتى نبودند و يا اگر هم بودند چنين استقلالى را نداشتند، اسلام زنان را در امور معينى با مردان شريك كرد و در امور ديگرى جدايشان نمود، چنان كه امورى را هم اختصاص به مردان داد، و در تمامى امور رعايت وضع ساختمانى بدنى و روحى شان را نمود، و در امورى مانند امر نفقه و شركت در صحنه هاى جنگ و امثال آن كار زنان را آسان نموده بار اين گونه امور را به دوش مردان گذاشت.
سابقا هم راجع به اين مطالب در اواخر سوره بقره در جلد دوم عربى اين كتاب و همچنين در سوره نساء يعنى جلد چهارم عربى، بطور تفصيل بحث شد و در آنجا روشن شد كه ارفاقى را كه اسلام بزنان اختصاص داده بيش از آن ارفاقى است كه در باره مردان رعايت نموده، به طورى كه نظير آن در هيچ يك از سيستمهاى مختلف اجتماعى قديم و جديد ديده نمىشود، و ما در اينجا چند آيه از قرآن شريف به عنوان استشهاد نقل مىكنيم:
” لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ” 11 و نيز فرموده:” فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ” 12 و نيز فرموده:” وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ” 13 و نيز فرموده:” أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ” 14 و نيز فرموده:” لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ” 15 اين آيه شريفه مشتمل است بر خلاصه اى از آنچه كه در آيات قبلى بيان شده و نيز فرموده:” وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى” 16.
آيات مطلق ديگرى نيز هست كه مانند اين آيات، يك فرد از انسان را چه مرد و چه زن جزء تام و كامل مجتمع دانسته و او را آن قدر استقلال فردى داده كه در نتايج خوب و بد و نفع و ضرر اعمالش، از هر فرد ديگرى جدايش ساخته، بدون اينكه در اين استقلال بين مرد و زن و كوچك و بزرگ فرقى گذاشته باشد، آن گاه ميانشان در عزت و احترام نيز تساوى قائل شده و فرموده:” وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ” 17 و سپس تمامى عزتها و كرامتهاى موهوم را لغو كرده و تنها عزت و احترام دينى را كه با تقوا و عمل صالح به دست مىآيد معتبر دانسته و فرموده:” يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ” 18
برده گيرى اسراى جنگى در جنگ مسلمين با كفار در اسلام
پس روشن شد كه اسلام از آن سه سبب مذكوره استعباد، دو سببش را لغو كرده و تنها مساله جنگ را باقى گذاشت و سببيت آن را براى استرقاق لغو نفرمود، آرى آن را هم تنها در جنگهايى معتبر دانست كه بين مسلمين و كفار اتفاق افتد كه در اين صورت مسلمين مىتوانند اسير كافر را استرقاق نمايند، نه جنگهايى كه بين خود مسلمين رخ مىدهد، كه در اين جنگها اسير گرفتن و استرقاق كردن نيست بلكه ياغى از اين دو طائفه آن قدر سركوب ميشود تا سر در اطاعت امر خدا فرود آورده و رام گردد، چنان كه فرمود:” وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ” 19
و جهت اين امضاء كردن و معتبر شمردن برده گيرى اسراى جنگى اين است كه به طور كلى دشمن محارب، هدفى جز نابودى انسانيت و از بين بردن نسل بشرى و ويران ساختن آبادىها ندارد، و فطرت بشر بدون هيچ ترديدى چنين كسى را محكوم به زوال دانسته و بر هر كسى واجب مىداند كه اينگونه دشمنهاى بشريت را جزو مجتمع بشرى به شمار نياورده و آنان را مستحق تمتع از مزاياى حيات و تنعم به حقوق اجتماعى نداند، و نيز حكم مىكند بوجوب از بين بردن آنان و يا دست كم استرقاقشان، علاوه بر اين، بشر، حكم فطريش و سنت عمليش هم- تا آنجا كه تاريخ نشان داده- از روزى كه در زمين منزل گزيد تا امروز همين بوده و بعد از اين هم همين خواهد بود.
اسلام هم در ساختمان مجتمع دينى خود كه بر اساس توحيد و حكومت دينى اسلاميش بنا نهاده، عضويت هر منكر توحيد و ياغى از حكومت دين را نسبت به مجتمع انسانى لغو فرموده، و تنها كسانى را انسان دانسته و عضويت آنان را نسبت به مجتمع بشرى معتبر شمرده كه اسلام (دين توحيد) را پذيرفته و يا لا اقل به ذمه و تبعيت حكومت دين گردن نهاده باشد، بنا بر اين از نظر اسلام كسى كه از دين و حكومت آن و يا ذمه و عهده آن خارج باشد از جرگه انسانيت خارج بوده، با او همان معامله اى را مىكند كه با غير انسان مىنمايد، يعنى به انسانها اجازه مىدهد كه او را از هر نعمتى كه خود در زندگيشان از آن استفاده مىكنند محروم ساخته و زمين را از ننگ و لوث استكبار و افسادش پاك كنند، پس چنين كسى از نظر اسلام هم خودش و هم عملش و هم نتائج همه مساعى و كارهايش مسلوب الحرمة و بى احترام است، روى اين حساب لشكر اسلام مىتواند چنين كسى را در صورت غلبه و پيروزى اسير نموده و بنده خود قرار دهد.
راه برده گيرى در اسلام
برده گيرى در اسلام از اين راه صورت مىگيرد كه نخست قشون اسلام خود را براى روبرو شدن با كفار هم مرز و همجوار تجهيز نموده آنان را با كلمات حكمتآميز خود و موعظه و مجادله و با حسن دعوت، به حق دعوت نموده، آن گاه اگر كفار دعوتشان را پذيرفتند برادرانشان خواهند بود، به اين معنى كه در هر سود و زيانى با ساير مسلمانان شركت خواهند داشت، و اگر بعد از اتمام حجت نپذيرفتند در اين صورت يا اين است كه پيرو كتابى از كتابهاى آسمانى هستند و حاضر مىشوند كه به حكومت اسلامى جزيه و ماليات بپردازند كه در اين فرض بحال خود واگذار شده، در تحت لوا و ذمه اسلام به سلامت زندگى مىكنند.
يا اين است كه با قشون اسلام معاهده اى مىبندند كه در اين صورت چه اهل كتاب باشند و چه نباشند به عهدشان وفا ميشود، و اگر نه اهل كتابند و نه براى جزيه دادن حاضر ببستن معاهده، در اين صورت با اعلام قبلى به جهاد و كارزار با ايشان اقدام مىشود، البته تنها كسانى از آنان كشته مىشوند كه شمشير كشيده و در معركه و ميدان جنگ حاضر شده باشند، و اما كسانى كه تسليم شده و همچنين مردان و زنان و فرزندان مستضعف، هيچكدام محكوم به قتل نيستند، و اسلام، كشتن آنان را جايز نمىداند، و نيز شبيخون زدن و بدون اطلاع بر سر دشمن تاختن و آب را به روى دشمن بستن و او را شكنجه دادن و مثله كردن را اجازه نمىدهد.
قشون اسلام اين روش را هم چنان ادامه مىدهد تا آنكه در روى زمين اثرى از شرك باقى نماند و همه به دين خدا گرايند، بنا بر اين تنها كسانى محكوم به قتلاند كه دين حق را نپذيرند، و در هر جنگى كه لشكر اسلام پيروز مىشود بعد از خاتمه جنگ به هر چه از اموال و نفرات لشكر كفر مسلط شود ملك او خواهد بود، تاريخ درخشان جنگهاى رسول خدا (ص) مشتمل است بر صفحاتى نورانى و مملو است از سيره عادله و پسنديده اى كه سراسر لطائفى از فتوت و مروت و ظرائفى از برو احسان است.
سيره اسلام در باره غلامان و كنيزان و عنايت به آزاد گشتن بردگان
بعد از آنكه بردگى بر غلام و يا كنيزى مستقر گرديد آن غلام و كنيز” ملك يمين” شده و تمامى منافع عملش براى غير خواهد شد، و در مقابل هزينه زندگيش بر عهده مالكش خواهد بود، اسلام سفارش كرده كه مولا با عبد خود معامله پدر و فرزندى نموده و او را يكى از اهل بيت خود حساب كنند، و بين او و آنان در لوازم و احتياجات زندگى فرق نگذارد، چنان كه رسول خدا (ص) هم با غلامان و خدمتكاران خود همين طور رفتار مىنمود، با ايشان غذا مىخورد، نشست و برخاست مىكرد، در خوراك و پوشاك و امثال آن هيچ تقدمى براى خود بر آنان قائل نبود.
و نيز توصيه كرده كه بر غلام و كنيز سخت نگيرند و شكنجه ندهند و ناسزا نگويند و ظلم روا ندارند، و اجازه داده كه اين طائفه در بين خود و به اذن اهلشان ازدواج كنند و همچنين به احرار هم اجازه داده كه با آنان ازدواج نمايند و در دادن شهادت و در كارهاى خود دخالت داده و سهيم سازند، چه در زمان بردگيشان و چه بعد از آزاد شدنشان.
ارفاق اسلام در حق بردگان به جايى رسيد كه در جميع امور با اصرار شركت مىكردند، حتى تاريخ صدر اسلام بسيارى از بردگان را ياد مىكند كه متصدى امر امارت و قيادت لشكر شده اند، در بين صحابه بزرگ رسول خدا (ص) نيز عده اى از همين بردگان وجود داشتند، مانند سلمان فارسى، بلال حبشى و ديگران، در حسن سلوك اسلام با بردگان همين بس كه خود رسول خدا (ص) صفيه دختر حى بن أخطب را آزاد نمود و با او ازدواج كرد، و همچنين جويريه دختر حارث را كه يكى از دويست نفر اسراى جنگ بنى المصطلق بود همسر خود نمود، و اين عمل باعث شد كه بقيه نفرات هم كه همه زنان و كودكان بودند آزاد شوند. ما اجمال اين داستان را در جلد چهارم عربى اين كتاب (جلد 4 ترجمه) گذرانديم.
و اين خود يكى از ضروريات سيره اسلام است كه مردان با تقوا اگر چه برده باشند مقدم بر سايرين هستند، حتى از مولاى بى تقواى خود هم گرامىترند، و عبد مىتواند مالى را تملك نموده و با اذن اهل خود از جميع مزاياى حيات استفاده نمايد، اين بود اجمالى از رفتار اسلام نسبت به بردگان.
علاوه بر اين، تاكيد بليغ و سفارش اكيد كرده به آزاد كردن ايشان و اخراجشان از زندان رقيت به فضاى آزاد حريت، و همين روش خود باعث شد كه روز بروز از عده بردگان كاسته شده و به جمعيت احرار افزوده شود.
به اين سفارشات هم اكتفاء نكرده، يكى از كفارات را آزاد كردن بردگان قرار داد، نظير كفاره قتل و روزهخورى، و نيز به موالى اجازه داد كه با بندگان خود مكاتبه كنند، يعنى قرارداد ببندند كه هر وقت تمامى قيمت خود را به موالى پرداختند آزاد شوند، و يا به هر مقدارى كه از قيمت خود را پرداختند به همان مقدار آزاد گردند، همه اين دستورات از جهت عنايتى است كه اسلام به آزاد شدن بردگان و رها شدنشان از اسارت بندگى و الحاقشان به مجتمع انسانى دارد، و مىخواهد كه هر چه زودتر و هر چه بيشتر پيوند بندگان به مجتمع بشرى تكميل شده و بطور كلى اين ذلت از عائله بشر رخت بربندد.
خلاصه مباحث فصول گذشته
مباحث فصول گذشته را ميتوان در سه مطلب خلاصه كرد:
اول اينكه اسلام در الغاى اسباب برده گيرى و تقليل و تضعيف آن از هيچ بذل جهدى دريغ نداشته و كوتاهى نكرده، تا جايى كه از همه اسبابهاى معمول در دنياى آن روز تنها يك سبب را باعتبار خود باقى گذارد، آن هم سببى بود كه به حكم فطرت قاطع، چاره اى جز ابقاى اعتبارش نبود، و آن سبب عبارت بود از دشمنى با دين و مزاحمت با مجتمع بشرى و سركشى در برابر حق و بهيچ وجهى از وجوه در برابر حق سر فرود نياوردن، اسلام اين طغيان را مجوز برده گيرى دانست.
دوم اينكه اسلام براى احترام و آبرو دادن به بردگان و نجات آنان از ذلتى كه داشتند جميع وسائل ممكن را بكار برد و تا اندازه اى كه بيش از آن تصور و امكان ندارد شؤون حياتى آنان را با شؤون حياتى ساير اجزاء مجتمع بشرى، يعنى آزادگان نزديك ساخت، بحدى كه بردگان مثل يكى از افراد مجتمع شدند، گر چه به تمام معنا همدوششان نگرديدند، ليكن حجاب و فاصله اى كه باقى ماند بسيار دقيق و قابل تحمل بود، و آن اين بود كه بردگان مانند آزادگان تمامى ما زاد از فعاليتشان ملك خودشان نبود، بلكه از اين نيرو تنها مقدارى را مالك بودند كه زندگىشان را به طور متوسط تامين نمايد، و زائد بر آن ملك موالى بود، به عبارت ديگر، در اسلام هيچ فاصله اى بين عبد و حر نماند مگر تنها اين تفاوت كه عبد محتاج بود به اذن مولايش.
سوم اينكه اسلام در آزاد كردن بردگان و الحاقشان به مجتمع آزادگان به هر گونه بهانه متشبث شده، از طرفى عموم مسلمين را به آزاد كردن بردگان ترغيب و تحريص نموده و اين عمل را يكى از عبادات شمرده، و از طرفى هم آن را در حق بعضى از گنهكاران واجب نموده و كفاره گناهشان قرار داده، و از طرفى ديگر به موالى اجازه داد كه با برده خود مكاتبه نموده، قرار ببندند كه هر وقت از دستمزد خود همه قيمت خود را به مولا پرداختند آزاد شوند و يا به هر مقدارى كه از قيمت خود را پرداختند به همان مقدار آزاد گردند و نيز به موالى اجازه داد كه بنده خود را تدبير كنند يعنى او را براى بعد از مرگشان آزاد سازند.
نویسنده: محمد حسین طباطبایی
پی نوشت:
1. اگر آنان را عذاب كنى بارى بندگان تواند. سوره مائده آيه 118.
2. بلكه بندگان محترمند كه در گفتار از او پيشى نمىگيرند و به دستوراتش عمل مىكنند. سوره انبياء آيه 26.
3. خداوند بنده اى را مثل زده كه ملك ديگرى است و خود قادر بر هيچ چيز نيست، و( اينك آن را با آزاد مردى مقايسه مىكنيم كه) ما از خزينه كرم خود روزى نيكويى به او داده ايم، و از چون غلام كسى نيست آشكارا و پنهانى انفاق ميكند، آيا اينان مثل همند؟ سوره نحل آيه 75.
4. هيچكسى از همه آنان كه در آسمانها و زميناند نيست مگر اينكه خداى را از در بندگى در خواهد آمد. سوره مريم آيه 94.
5. و پروردگارت حكم كرده كه نپرستيد مگر او را. سوره اسراء آيه 23.
6. جز خداى تعالى براى شما مولا و شفيعى نيست. سوره سجده آيه 4
7. و اوست معبود واجب الوجود، جز او معبودى نيست، براى اوست ستايش در دنيا و آخرت و هم براى اوست حكم. سوره قصص آيه 70
8. تسبيح مىكند براى خدا آنچه كه در آسمانها و آنچه كه در زمين است، ملك و حمد براى اوست و بس، و او بر هر چيز قادر است. سوره تغابن آيه 1
9. ما انسان را توصيه كرديم به رعايت احترام پدر و مادر، مادرى كه باردار او بود در حالتى كه روز به روز ضعفش افزوده مىشد و در مدت دو سال تمام او را شير داد، توصيه كرديم كه شكر مرا و پدر و مادرت را بجاى آر و بدان كه بازگشت همه به سوى ما است. و اگر به تو اصرار كردند كه به من شرك بورزى و تحميلت كردند كه دعوتشان را با اينكه علم به صحتش ندارى قبول كنى، پس قبول مكن ولى در امور دنيوى ما با آنان به احسان و رفق مدارا كن، و پيروى كن طريقه و رفتار كسانى را كه به من بازگشت نمودند. سوره لقمان آيه 15
10. پروردگارت امرى مؤكد كرده كه جز او چيزى را نپرستى، و به پدر و مادرت نكويى كنى، اگر در بود تو يكى از آن دو و يا هر دو به حد پيرى رسيدند و تو اگر از نگهداريشان به ستوه آمدى پيش رويشان اظهار خستگى مكن و ايشان را زجر مده، و با ايشان به نرمى حرف بزن، و از روى مهربانى پر و بال مسكنت و ذلت زير پايشان بگستران و بگو: پروردگارا همانطور كه اينان مرا در كودكى پرورش دادند تو نيز به ايشان رحم كن. سوره اسراء آيه 24
11. براى مردان بهره ايست از آنچه كه كسب كرده اند، و براى زنان هم نصيبى است از آنچه كه بدست آورده اند. سوره نساء آيه 31
12. بعد از اينكه زنان از عده بيرون آمدند ديگر بر شما مردان حرجى نيست در آنچه زنان در باره خود انجام دهند. سوره بقره آيه 234
13. حقوقى كه براى زنان بگردن شوهران است برابر با حقوقى است كه براى مردان بگردن زنان است. سوره بقره آيه 228
14. بدرستى كه من عبادت و دعاى هيچ عاملى از شما را باطل و بى اجر نمىكنم، چه مردان شما و چه زنانتان را و همه شما در دين و ايمان نزد ما يكسانيد. سوره آل عمران آيه 195
15. براى هر نفسى است پاداش كار نيكى كه كسب كرده و بر اوست كيفر كار زشتى كه انجام داده. سوره بقره آيه 286
16. و هيچ كس عملى انجام نمىدهد مگر آنكه كيفر و پاداش را همو مىبيند و كسى به گناه ديگرى مجازات نمىشود. سوره انعام آيه 164
17. براى خداست عزت و براى رسول او و مؤمنين. سوره منافقون آيه 28
18. هان اى مردم ما همه شما را از يك پدر و مادر آفريده و اگر شعبه شعبه و قبيله قبيلهتان قرار داديم تنها براى اين بود كه يكديگر را بشناسيد و گرنه از جهت خلقت همه يكسانيد، تنها گرامىترين شما نزد خدا با تقواترين شما است. سوره حجرات آيه 13
19. و اگر دو طائفه از مؤمنين به جان هم افتادند پس بين آن دو اصلاح كنيد، و اگر ديديد كه يكى از آن دو طايفه به ديگرى زور مىگويد و بنا حق ستيزه مىكند با آن طائفه در افتيد و آن قدر بستيزيد تا به حق و امر خدا گردن نهد، پس اگر به سوى خدا برگشت نمود با رعايت عدالت بين آن دو را اصلاح كنيد و در هر كارى رعايت عدالت و انصاف را بنمائيد، به درستى كه خداوند دوست ميدارد مردم عدالتپرور را، جز اين نيست كه مؤمنين همه برادران همند، پس ميان برادران خود اصلاح كنيد. سوره حجرات آيه 10
ترجمه تفسير الميزان ؛ سوره مائده – ذیل آيه 117