خانه » همه » مذهبی » باقر اوف؛ بهائي‌ و «روس‌فيل» ، خوابي كه تعبير نشد!

باقر اوف؛ بهائي‌ و «روس‌فيل» ، خوابي كه تعبير نشد!

باقر اوف؛ بهائي‌ و «روس‌فيل» ، خوابي كه تعبير نشد!

سيد اسدالله‌ باقر اوف‌ و برادرانش‌ (سيدنصرالله، سيد رضا، سيد محمود و آقا ميرعلينقي‌ باقراوف) كه‌ به‌ «سادات‌ خمسه» شهرت‌ داشتند، از ثروتمندترين‌ و بانفوذترين‌ بهائيان‌ گيلان‌ و تهران‌ در عصر قاجار به‌ شمار مي‌رفتند. بزرگترين‌ ايشان‌ سيد نصرالله‌ باقراوف‌ بود كه‌ «در طهران‌ از اعيان‌ بزرگ‌ به‌ شمار مي‌آمد و تا زنده‌ بود در سبيل‌ امرالله‌ فداكاري‌ و براي‌ جامعهِ‌ احباب‌ گره‌گشايي‌ مي‌كرد» .1 آيتي‌ شرح‌ مي‌دهد كه‌ چگونه‌ نصرالله‌ باقراوف‌ تلاش‌ مي‌كرد سپهسالار تنكابني‌ (يكي‌ از دو فاتح‌ بزرگ‌

e9193754 99c8 4ad3 af50 ce7f8568bb0a - باقر اوف؛ بهائي‌ و «روس‌فيل» ، خوابي كه تعبير نشد!
30647 - باقر اوف؛ بهائي‌ و «روس‌فيل» ، خوابي كه تعبير نشد!
باقر اوف؛ بهائي‌ و «روس‌فيل» ، خوابي كه تعبير نشد!

نويسنده: ابوذر مظاهري
سيد اسدالله‌ باقر اوف‌ و برادرانش‌ (سيدنصرالله، سيد رضا، سيد محمود و آقا ميرعلينقي‌ باقراوف) كه‌ به‌ «سادات‌ خمسه» شهرت‌ داشتند، از ثروتمندترين‌ و بانفوذترين‌ بهائيان‌ گيلان‌ و تهران‌ در عصر قاجار به‌ شمار مي‌رفتند. بزرگترين‌ ايشان‌ سيد نصرالله‌ باقراوف‌ بود كه‌ «در طهران‌ از اعيان‌ بزرگ‌ به‌ شمار مي‌آمد و تا زنده‌ بود در سبيل‌ امرالله‌ فداكاري‌ و براي‌ جامعهِ‌ احباب‌ گره‌گشايي‌ مي‌كرد» .1 آيتي‌ شرح‌ مي‌دهد كه‌ چگونه‌ نصرالله‌ باقراوف‌ تلاش‌ مي‌كرد سپهسالار تنكابني‌ (يكي‌ از دو فاتح‌ بزرگ‌ مشروطه) را به‌ بهائيت‌ جلب‌ كند، ولي‌ تيرش‌ به‌ سنگ‌ خورد.2
مسيو ب. نيكيتين، كنسول‌ روسيه‌ در ايران‌ عصر قاجار، مي‌نويسد: در موقع‌ اقامت‌ در رشت‌ با فرقهِ‌ بهائي‌ ارتباط‌ پيدا كردم‌ و راهنماي‌ من‌ باقراوف‌ بود» . وي، سپس‌ ضمن‌ شرح‌ روابط‌ خود با آنها مي‌افزايد: «در خاطرم‌ هست‌ كه‌ يكي‌ از مبلغين‌ اين‌ فرقه‌ در موقعي‌ كه‌ به‌ عكا مي‌رفت، موقع‌ ورود به‌ رشت‌ از من‌ ملاقاتي‌ كرد و چند ماه‌ بعد در آغاز سال‌ 1914 مراجعت‌ نمود و از عبدالبهاء نامه‌اي‌ براي‌ من‌ آورد. رئيس‌ اين‌ طايفه‌ در ان‌ نامه‌ از من‌ تمجيداتي‌ كرده‌ بود كه‌ البته‌ خود شايستهِ‌ آن‌ نبودم. مثلاً‌ در اين‌ نامه‌ مرا پناه‌ دهندهِ‌ محرومين‌ خطاب‌ نموده‌ و تشكر كرده‌ بود كه‌ من‌ پرچم‌ عدالت‌ و انصاف‌ و غيره‌ را بلند كرده‌ام. از خواندن‌ اين‌ نامه‌ و نوشته‌هاي‌ ديگر از تعليمات‌ مؤ‌سس‌ اين‌ فرقه‌ اطلاع‌ حاصل‌ كردم‌ كه‌ آنها پيوسته‌ بر ضدّ‌ هر نوع‌ تعصب‌ ملي‌ و مذهبي‌ و نژادي‌ مبارزه‌ مي‌كنند.3‌
ظهيرالدوله‌ (رئيس‌ انجمن‌ اخوت) كه‌ در جريان‌ آخرين‌ سفر مظفرالدين‌ شاه‌ به‌ فرنگ‌ (1317ق) همراه‌ شاه‌ بوده‌ و در قزوين‌ با سيد اسدالله‌ باقراوف‌ ديدار و گفتگو داشنه‌ است، شديداً‌ از «روس‌ مآبي» سيد اسدالله‌ انتقاد مي‌كند. زيرا وي‌ فردي‌ ايراني، آن‌ هم‌ سيد و از اولاد پيامبر اسلام‌ (ص) بود و كسوت‌ روحانيت‌ بر تن‌ داشت، اما اسمي‌ روسي: «باقراوف» را انتخاب‌ كرده‌ بود (پسوند «اوف» در زبان‌ روسي، معادل‌ واژهِ‌ «زاده» در فارسي‌ مي‌باشد، بنابراين، معادل‌ فارسي‌ باقراوف، باقرزاده‌ مي‌شود). علاوه‌ بر اين، باقراوف‌ در گفتگو با ظهيرالدوله، به‌ جاي‌ نام‌ ايراني‌ برخي‌ از اشياء، واژهِ‌ روسي‌ آنها را به‌ كار مي‌برد (مثلاً‌ به‌ جاي‌ مركّب‌ دوات، واژهِ‌ «چرنيل» را به‌ كار برده‌ بود كه‌ معادل‌ روسي‌ آن‌ است).4 ظهيرالدوله‌ در بخش‌ خاطرات‌ عبور از رشت‌ در آن‌ سفر، ضمن‌ اشاره‌ به‌ ديدارش‌ با نايب‌ و مترجم‌ كنسولگري‌ روسيه‌ در رشت، فرصت‌ را براي‌ انتقاد مجدد از سيد اسدالله‌ باقراوف‌ مغتنم‌ مي‌شمارد:
[در رشت]… ميرزا عبدالله‌ خان، نواب‌ نايب‌ و مترجم‌ اول‌ قونسولگري‌ روس‌ در گيلان، پيش‌ من‌ آمد. ظاهراً‌ بد آدمي‌ نيست‌ و حال‌ آنكه‌ نوكر روس‌ و تبعهِ‌ روس، و قريب‌ سي‌ سال‌ است‌ در قونسولخانهِ‌ روسها خدمت‌ مي‌كند. آدم‌ وطن‌ پرستي‌ به‌ نظرم‌ آمد يا نمي‌دانم‌ از شدت‌ پلتيك‌ به‌ ملاحظهِ‌ من‌ آن‌ حرفها را مي‌زد. به‌ عكس‌ سيد اسدالله‌ باقراوف‌ كه‌ سيد و ايراني‌ و تبعهِ‌ ايران‌ و تاجر ايران‌ است‌ و در مهمانخانهِ‌ قزوين‌ ديد كه‌ من‌ پوستين‌ همراه‌ دارم، به‌ حالت‌ تمسخر از من‌ پرسيد پوستين‌ مال‌ كيست؟ گفتم‌ مال‌ من‌ است‌ و براي‌ سفر، خيلي‌ خوب؛ لباس‌ گرم‌ راحتي‌ است‌ و هم‌ به‌ منزلهِ‌ دوشك‌ است‌ و هم‌ كار لحاف‌ [را] مي‌كند. خندهِ‌ زير لبي‌ كرده‌ گفت: خير آقا، اين‌ پالتوهاي‌ روسي‌ خيلي‌ خوب‌ و بهتر از پوستين‌ است‌ و گفت: هر وقت‌ به‌ بادكوبه‌ مي‌روم، عمامهِ‌ سبز و قباي‌ آراسته‌ و عبا را تبديل‌ به‌ كلاه‌ روسي‌ و نيم‌ تنه‌ و پالتو مي‌كنم. من‌ بعد از يكي‌ دو دقيقه‌ سكوت، گفتم‌ خوب‌ مي‌كنيد.5‌
سيد اسدالله‌ باقراوف‌ كسي‌ بود كه‌ از تخم‌ مرغ‌ فروشي‌ در رشت‌ به‌ مرتبهِ‌ ميليونري‌ رسيده‌ بود6و بهائيان، دستيابي‌ وي‌ را به‌ ثروت‌ ميليوني، ناشي‌ از ايمانش‌ به‌ مسلك‌ بهاء مي‌شمردند اما عبدالحسين‌ آيتي، كه‌ پيش‌ از مشروطيت، به‌ مدت‌ يك‌ سال‌ در ادارهِ‌ راه‌ شوسهِ‌ انزلي‌ به‌ تهران‌ (به‌ رياست‌ باقراوف) كار كرده‌ بود7، آن‌ ثروت‌ هنگفت‌ را «از معجزات‌ روسيه» مي‌دانست.8
آيتي‌ (آوارهِ‌ سابق) مبلغ‌ مشهور بهائي‌ است‌ كه‌ بعداً‌ كتاب‌ «كشف‌ الحيل» را در افشاي‌ مظالم‌ و مفاسد اين‌ فرقه‌ نوشت. وي، در زمان‌ بهائيگري، در 1338ق‌ به‌ فرمان‌ عباس‌افندي‌ و به‌ دعوت‌ باقراوف، جهت‌ تبليغ‌ مردم‌ به‌ بهائيت‌ به‌ تهران‌ آمد9، عضو محرم‌ دائمي‌ محفل‌ روحاني‌ بهائيت‌ در پايتخت‌ شد10، در خانهِ‌ باقراوف‌ و پيشكارش‌ (سيد شهاب) به‌ جوانان‌ بهائي‌ درس‌ داد و توسط‌ باقراوف‌ با «چند نفر وزراي‌ معزول‌ و بيكار» وقت‌ ايران‌ ديدار و به‌ تبليغ‌ (نافرجام) آنان‌ پرداخت.11
آيتي، كه‌ مدت‌ 6 ماه‌ شب‌ و روز با باقراوف‌ معاشر بوده‌ است، تحت‌ عنوان‌ «افكار باقراوف» مي‌نويسد: ‌
«تصور و عقيدهِ‌ او اين‌ بود كه‌ امر بهائي‌ بر اثر مساعدت‌ خارجيها عالمگير مي‌شود و اولين‌ نقطه‌ كه‌ حائز اهميت‌ خواهد شد طهران‌ خواهد بود و نخستين‌ كسي‌ كه‌ مقرّب‌ شده‌ به‌ رياستهاي‌ سرشار خواهد رسيد او و خانوادهِ‌ او خواهد بود، و اگر نسبت‌ و وصلتي‌ هم‌ با عبدالبها داشته‌ باشد اين‌ رياست‌ الي‌ الابد در خاندان‌ او باقي‌ مي‌ماند… حتي‌ روزي‌ اعتراض‌ به‌ رياست‌ وزرايي‌ سپهدار رشتي‌ كردم‌ ديدم‌ جداً‌ با حالت‌ رقابت‌ صحبت‌ مي‌كند. گفتم‌ اگر شما خود به‌ جاي‌ او بوديد مي‌ديديد چقدر كار اجتماعي‌ و رياست‌ مملكتي‌ مشكل‌ و پرزحمت‌ است. با يك‌ وجههِ‌ جدّ‌ي‌ گفت: اگر مملكت‌ را به‌ دست‌ من‌ دهند به‌ فاصلهِ‌ يك‌ هفته‌ درست‌ مي‌كنم. گفتم: مثلاً‌ چه‌ مي‌كنيد؟ گفت: مردم‌ را مجبور مي‌كنم‌ كه‌ بهائي‌ شوند. گفتم: آن‌ وقت‌ كار درست‌ مي‌شود؟ گفت: بلي. گفتم: چرا جمعيت‌ به‌ اين‌ كمي‌ كه‌ در همهِ‌ طهران‌ پانصد نفر مرد و منتهي‌ هزار و دويست‌ نفر زن‌ و مرد و بچهِ‌ بهائي‌ هست‌ نمي‌توانند كارهاي‌ خود را اداره‌ كنند؟ چرا هر روز در ميانشان‌ نزاع‌ است؟
چرا بايد محفل‌ اصلاح‌ (و به‌ قول‌ خودتان) عدليهِ‌ روحاني! كارهاشان‌ را اصلاح‌ نمايد! و چرا بايد محفل‌ روحاني‌ (و به‌ قول‌ ابلهان: احباب) پارلمان‌ امري‌ نتواند يك‌ مدرسهِ‌ هفت‌ كلاسه‌ را اداره‌ كند؟… خلاصه‌ اينها را كه‌ شنيد رنگش‌ برافروخت‌ و بالاخره‌ گفت: چون‌ قدرت‌ ندارم‌ و تأييد هم‌ با من‌ نيست. اگر سركار آقا [عباس‌ افندي] به‌ ايران‌ بيايند همهِ‌ كارها درست‌ مي‌شود! گفتم: حتي‌ وزارت‌ شما؟
گفت: بلكه‌ رئيس‌ الوزرايي‌ ايران‌ براي‌ من‌ حتمي‌ است. گفتم: پس‌ خوب‌ است‌ يك‌ منزل‌ صحيح‌ براي‌ ورود سركار آقا تهيه‌ كنيد. گفت‌ گراند هتل‌ را به‌ همان‌ قصد ساخته‌ام. مجملاً‌ اين‌ اوهام‌ به‌ قدري‌ در مغز و دماغ‌ او ريشه‌ برده‌ بود كه‌ با هزار تيشه‌ ممكن‌ نبود يك‌ شاخهِ‌ آن‌ را قطع‌ كرد…» و براي‌ دستيابي‌ به‌ همين‌ مقصود نيز 80 هزار تومان‌ ملك‌ مازندران‌ را پيشكش‌ عباس‌ افندي‌ كرد و در صدد وصلت‌ ميان‌ دختر وي‌ براي‌ فرزندش‌ ميرزا جلال‌ و حيله‌هاي‌ ديگر برآمد كه‌ البته‌ وصلت‌ مزبور سر نگرفت.12 ‌

پي نوشت ها:

1. مصباح‌ هدايت، 5 /476؛ جستارهايي‌ از تاريخ‌ بهائيگري…، همان، ص‌ 59
2.كشف‌ الحيل، آيتي، ج‌ 1، چ‌ 7، صص‌ 26ـ27
3. ايراني‌ كه‌ من‌ شناخته‌ام، ب. نيكيتين، ترجمهِ‌ فره‌وشي‌ و مقدمهِ‌ ملك‌ الشعراي‌ بهار، كانون‌ معرفت، تهران‌ 1329، صص‌ 165ـ167
4. سفرنامهِ‌ ظهيرالدوله‌ همراه‌ مظفرالدين‌ شاه‌ به‌ فرنگستان، به‌ كوشش‌ دكتر محمد اسماعيل‌ رضواني، ص‌ 51
5. همان، صص‌ 68 ـ69
6. كشف‌ الحيل، آيتي، ج‌ 2، چ‌ 4، ص‌ 38
7. كشف‌ الحيل، ج‌ 3، چ‌ 4، ص‌ 195
8. همان، ج‌ 2، چ‌ 4، ص‌ 38ـ39
9. همان، ج‌ 3، چ‌ 4، ص‌ 195
10. همان، ص‌ 198
11. همان، ص‌ 196
12. همان، ج‌ 3، چ‌ 4، صص‌ 196ـ 198.‌

منبع: ايام 29

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد