بر مزار مادر
مادر، آفتاب دارد آرام آرام غروب میکند، ولی هنوز آخرین خرده های طلایی رنگ خورشید بر گورستان میتابد، آدمها گروه گروه مزارها را ترک کرده و زیر نور کمرنگ خورشید از نظرها محو میشوند. کلاغها کم کم به سراغ آسمان
نویسنده: الف. شبنم
مادر، آفتاب دارد آرام آرام غروب میکند، ولی هنوز آخرین خرده های طلایی رنگ خورشید بر گورستان میتابد، آدمها گروه گروه مزارها را ترک کرده و زیر نور کمرنگ خورشید از نظرها محو میشوند. کلاغها کم کم به سراغ آسمان تیرهی گورستان میآیند و با حرکت موزون بالهایشان آهنگ غم میسرایند، انگار دارند با حرکاتشان تنهایی و بی کسی مرا تسلیت میگویند.
مادر، وزش ملایم نسیم که گوشهایم را نوازش میدهد، مرا به یاد لالاییهای شبانگاهی تو انداخته است. انگار همین دیشب بود که تا صبح بالای گهوارهام بیدار بودی و برایم لالایی میخواندی و با نوای گرم چون ملودیت، مرا به رؤیاها میبردی.
مادر، هرچه میخواهم سرم را از روی قبرت برداشته و با تو صحبت کنم انگار نیروی مرموزی مرا به سنگ مزارت میخکوب کرده است.
مادر، دیگر خورشید کاملاً در پشت کوههای سر به فلک کشیدهی مغرب فرو رفته است، و آدمها بجز سه چهار نفر در گوشه و کنار، دیگر کسی در گورستان دیده نمیشود، و تنهائی و سکوت مرا همچون قایق سرگردانی دچار امواج خروشان دریا نموده است.
مادر، عدهی معدود کلاغها حالا چندین برابر شده و فوج فوج به این سوی و آن سوی درحرکتند. انگار دارند با بالا و پائین نمودن بالهایشان واژه های غم و اندوه در گوشم ردیف میکنند.
مادر، دیگر خانه بدون تو مجال نفس کشیدن نیست مرا، و پنجرهها را غبار غم گرفته است و همه چیز تو را میخواند.
مادر، ستاره های شبکور آسمان ترس نابخود گاهی بر اندامم مستولی ساختهاند، و انگار اشباح شبانگاهی گورستان بسراغم میآیند، ولی دلم نمیخواهد از تو دور شوم. غمی ناگفتنی بر دلم نشسته است، غمی به عظمت کوه، و به ژرفی دریا.
مادر، نمیدانم کی شروع به گریستن نمودم، ولی حالا میبینم که گونههایم سخت مرطوب گشته است، و نفسم به تک تک افتاده.
مادر، با وجود این همه اشباح وحشتناک گورستان، امشب به سوی آشیانه باز نخواهم گشت، زیرا آرزو دارم شبی را در پناه گور تو به سر برم، و تا صبح گریه کنم و به این امید باشم که مرا هم سرانجام در غروبی زیبا و غم انگیز در کنار مزار سرد تو به خاک بسپارند.
مادر…..
/ج