خانه » همه » مذهبی » بررسی چگونگی شکل گیری فرقه‌ی شیعی زیدیه و قیام‌های آنان (2)

بررسی چگونگی شکل گیری فرقه‌ی شیعی زیدیه و قیام‌های آنان (2)

بررسی چگونگی شکل گیری فرقه‌ی شیعی زیدیه و قیام‌های آنان (2)

در بحارالنوار آمده است که یحیی، جوانی پاک دامن، نیکو خصال، عالم، شجاع و پارسا بود و علاوه بر کمالات معنوی، چهره‌ای زیبا و صورتی جذاب داشت. او نسبت به ائمه‌ی اطهار علیهم السلام، اظهار اخلاص ویژه می‌کرد و در برابر

08026 - بررسی چگونگی شکل گیری فرقه‌ی شیعی زیدیه و قیام‌های آنان (2)
08026 - بررسی چگونگی شکل گیری فرقه‌ی شیعی زیدیه و قیام‌های آنان (2)

 

نویسنده:سمانه حجار پور خلج (1)
منبع:راسخون

 

سرگذشت بازماندگان خاندان زید بن علی بن حسین علیه السلام

طبق اقوال گفته شده، زید صاحب چهار پسر بوده و دختر نداشته و نام پسران او یحیی، حسین، عیسی و محمّد بوده است.

یحیی بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام

در بحارالنوار آمده است که یحیی، جوانی پاک دامن، نیکو خصال، عالم، شجاع و پارسا بود و علاوه بر کمالات معنوی، چهره‌ای زیبا و صورتی جذاب داشت. او نسبت به ائمه‌ی اطهار علیهم السلام، اظهار اخلاص ویژه می‌کرد و در برابر آنان، کاملا خضوع و اطاعت داشت. امام صادق علیه السلام او را دوست می‌داشت و هنگامی که خبر شهادت او به امام صادق علیه السلام رسید، به شدت گریست و فرمود: ” رَحِمَ اللَّهُ یَحیی ” و برای او طلب آمرزش کرد.
چنین روایت شده است که پس از شهادت زید بن علی علیه السلام، مردم از اطراف یحیی، فرزند او، پراکنده شدند و جز ده نفر کسی با وی همراه نبود. سلمة بن ثابت نقل می‌کند که پس از شهادت زید به فرزندش یحیی گفتم: حالا به کجا می‌روی؟ گفت: به طرف نهرین. ابو صیاد عبدی هم همراه او بود. گفتم: اگر می‌خواهی به نهرین بروی، همین کوفه بهتر است. در همین جا قیام نما. گفت: مقصود من از نهرین، دو نهر کربلاست. گفتم: حالا که هدفت این است، پس عجله کن که تا صبح نشده از شهر بیرون برویم. یحیی برخاست و ما نیز همراه او از کوفه خارج شدیم. موقعی که دیوارهای شهر را پشت سر می‌گذاشتیم، صدای اذان به گوش می‌رسید و ما به سرعت از کوفه دور شدیم. در بین راه، نان و آذوقه‌ی خود را، از مسافران و کاروان‌ها تأمین می کردیم. این وضعیت ما بود تا این که به نینوا رسیدیم. در آن جا، سائق (به معنای راهنما؛ شاید هم مقصود سعید بن بیان سائق الحاج باشد) خانه‌اش را در اختیار ما گذاشت وخودش به محلی به نام فیوم رفت. حرکت ما از خوف عُمّال حکومتی، به طور مخفیانه بود. شاید علت رفتن یحیی به کربلا و نینوا، تجدید عهد با جدّش امام حسین علیه السلام بوده است؛ زیرا از زمان قیام توّابین تا عصر بنی‌عباس، قبر امام حسین علیه السلام، میعادگاه مجاهدان راه حق بوده است. آنان از تربت شهدای کربلا برای راه خود توشه برمی‌گرفتند و با سرور شهیدان، عهد و پیمان می‌بستند که راه او را ادامه دهند.
یحیی پس از مدتی، از نینوا به مدائن رفت و در خانه‌ی دهقانی، ساکن شد. در آن زمان، مدائن در مسیر راه مسافرانی بود که از عراق به سمت خراسان می‌رفتند. خبر فرار یحیی از کوفه و رفتن او به نینوا و مدائن به یوسف بن عمر، والی عراق و قاتل زید بن علی، رسید. یوسف مردی به نام حریث بن ابی الجهم کلبی را برای دستگیری یحیی به مدائن فرستاد، ولی پیش از آن که او به مدائن برسد، یحیی از آن جا رفته بود و مأموران والی کوفه نتوانستند از او رد پایی بیابند و ناکام برگشتند. یحیی خود را به ری رسانید و از آن جا، به سمت سرخس حرکت نمود. در سرخس، نزد یزید بن عمرو تمیمی رفت و حکم بن یزید را، که یکی از سران بنی اسید بن عمرو بود، برای مبارزه با بنی‌امیه ترغیب نمود. وی مدت شش ماه در سرخس و در نزد حکم باقی ماند. در این مدت، گروهی از خوارج نزد او آمده و از او خواستند که رهبری آنان را در قیام بر ضدّ بنی‌امیه به عهده گیرد؛ ولی علی‌رغم اصرار آنان، از آن جا که یحیی ایشان را از دشمنان حضرت علی علیه السلام و خاندانش می‌دانست و در اصل هم آنان منکر ولایت امام علی علیه السلام بودند، از همکاری با ایشان سرباز زد و رهبری آنان را نپذیرفت؛ اما در عین حال، سخنی که موجب دل‌سردی و ناراحتی آنان شود، نگفت و با بیانی خوش، آن‌ها را از همراهی خویش مأیوس کرد و رها نمود. یحیی پس از سرخس، عازم بلخ گردید و به خانه یکی از علاقمندان به خاندان پیامبر علیهم السلام به نام حریش بن عمرو رفت. یحیی مدتی در خانه این مرد بود تا این که خبر فوت خلیفه‌ی سفّاک اموی و قاتل پدرش، هشام بن عبدالملک، به وی رسید و متوجه شد که به جای هشام، ولید بن یزید، برادر زاده‌ی او، به‌عنوان خلیفه، بر تخت حکومت نشسته است.
جاسوسان حکومت اموی حتی در بلاد دوردست اسلامی آن روزگار، علیه انقلابیون فعالیت می‌کردند و اطلاعات خود را به کوفه و یا مرکز حکومت در شام، گزارش می‌دادند. یوسف بن عمر، والی عراق، که یحیی را خوب می‌شناخت و از روحیه‌ی سلحشوری و شهامت خاندان زید مطلع بود، بسیار نگران بود چرا که یحیی توانسته بود از حوزه‌ی حکومتی او بگریزد. لذا می‌خواست به هر نحو که شده، یحیی را دستگیر نموده یا به قتل برساند. جاسوسان وی در بلخ، از ورود یحیی آگاه شده و به کوفه گزارش دادند که یحیی در بلخ در خانه‌ی حریش پنهان شده است. یوسف، به نصر بن سیار، والی خراسان، امر کرد که مأموری را به خانه‌ی حریش بفرستد و یحیی را دستگیر کند. نصر بن سیار، مأموری نزد عقیل بن معقل، فرماندار بلخ، فرستاد و به او دستور داد حریش را دستگیر و آن قدر شکنجه کند تا یحیی را تحویل دهد. عقیل نیز چنین کرد و دستور داد ششصد تازیانه به حریش بزنند و به او گفت: اگر یحیی را تحویل ندهی، تو را خواهم کشت. حریش در جواب فرماندار گفت: به خدا سوگند، اگر یحیی زیر پایم مخفی شده باشد، پای خود را از روی او برنخواهم داشت. هر کاری می‌توانی بکن! قریش فرزند حریش، وقتی جان پدرش را در خطر دید، به فرماندار گفت: پدرم را نکش، من یحیی را به تو تحویل می‌دهم. از مأموران مسلح عقیل، به همراه قریش به مخفی گاه یحیی، که در خانه ای تودرتو بود، رفته و یحیی را به همراه یزید بن‌عمر، مردی از طایفه عبدالقیس که از کوفه با یحیی همراه شده بود، دستگیر کردند و به نزد فرماندار بلخ، بردند. عقیل، یحیی را نزد نصر بن سیار، استاندار خراسان، فرستاد. او هم یحیی را به زندان افکند و ماجرا را برای یوسف بن عمر، مکتوب نمود. استاندار عراق هم، نامه‌ای برای ولید، خلیفه اموی، نوشت و او را از ماجرا مطلع کرد و کسب تکلیف نمود. خلیفه از استاندار خواست که دستور دهد یحیی را آزاد کنند تا هر کجا خواست برود. یوسف بن عمر هم، علیرغم میل باطنی خود، به والی خراسان نوشت که یحیی را آزاد کند. نصر، یحیی را خواست و او را نصیحت کرد و از قیام و شورش برحذر داشت و به او تأکید کرد که دست از فتنه گری بردارد. یحیی در پاسخ والی خراسان گفت: آیا در امّت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، فتنه‌ای بزرگ تر از حکومت شما یافت می‌شود؛ فتنه‌ای با این همه خونریزی و تصرف در آن چه که سزاوار آن نیستید؟! جواب دندان‌شکن یحیی چنان والی را کوبید که نتوانست سخنی بگوید و با خشم سکوت کرد. آن گاه دستور داد مبلغ دوهزار درهم با یک جفت کفش به یحیی دادند و به او سفارش کرد که به شام برود و خود را به خلیفه برساند، اما یحیی به سخنان والی اعتنایی نکرد و پس از آزادی، به سوی سرخس شتافت. در آن وقت، حاکم سرخس مردی به نام عبدالله بن قیس بکری بود. نصر، نامه‌ای برای عبدالله نوشت و او را از ورود یحیی به سرخس آگاه ساخت و تأکید کرد که یحیی را از سرخس بیرون کند. وی نامه‌ای دیگر به فرماندار طوس، حسن بن زید تمیمی، نوشت و از او خواست که اگر یحیی به طوس آمد، اجازه توقّف در آن جا را به او ندهد و هر چه زودتر وی را به ابرشهر – نام قدیم شهر نیشابور- به نزد عامر بن زراره اعزام دارد. حسن بن زید نیز چنین کرد و یحیی و یاران اندکش را به همراه گروهی نظامی به ریاست سرحان، به سمت نیشابور هدایت کرد. یحیی در بین راه به سرحان گفت: این مرد (مقصودش فرماندار طوس، حسن بن زید، بود) چگونه بر من نگهبان می‌گمارد؟ به خدا سوگند، اگر بخواهم کسی را بفرستم تا او را نزد من آورند و دستور دهم زیر دست و پا لگد کوب کنند، می‌توانم و این تهدیدی آشکار برای حکومت بود. سرحان می‌گوید: ما همچنان تا ابرشهر رفتیم و بر عمرو بن زراره وارد شدیم. او دستور داد هزار درهم به یحیی دادند تا خرجی راه کند و به سوی بیهق برود.
یحیی از بیهق، که آن زمان آخرین خطّه‌ی خراسان بود، با هفتاد تن از یاران و شیعیان مجددا به‌سوی ابرشهر بازگشت، تعدادی مرکب خرید و به یاران خود داد. عمرو بن زراره، حاکم ابرشهر، وقتی از ورود یحیی و یارانش و تجمع آنان با خبر شد، نامه‌ای برای نصر بن سیار، استاندار خراسان، فرستاد و او را از اوضاع مطلع ساخت. نصر نامه‌ای به عبدالله بن قیس بکری، حاکم سرخس، نوشت و نامه‌ی مشابهی برای حسن بن زید تمیمی، فرماندار طوس، فرستاد و به آنان دستور داد با لشکریان خود به ابرشهر بروند و به کمک حاکم آن جا به جنگ با یحیی و یاران او بشتابند و فرماندهی نبرد را هم به عهده‌ی عمرو بن زراره بگذارند. مجموعه‌ی لشکریان آنان به ده هزار نفر می‌رسید، امّا تعداد یاران یحیی از شهدای کربلا بیشتر نبود. قوای دشمن با تجهیزات کامل، در مقابل افراد محدود یحیی قرار گرفتند. جنگ شدیدی بین آنان درگرفت. دلاور علوی با کمک یاران اندک خود، چنان عرصه نبرد را بر دشمن تنگ کرد که دشمن با تلفاتی سنگین عقب‌نشینی نمود. در روز نخست جنگ، فرمانده‌ی قوای دشمن، عمرو بن زراره، به هلاکت رسید و لشکریانش منهزم شدند. مرکب‌ها و سلاح‌های زیادی به غنیمت یحیی و یاران او درآمد و آنان فاتحانه به سوی شهر هرات حرکت کردند. حاکم هرات، مفلس بن زیاد، هنگامی که شنید یحیی و همرزمانش به آن سرزمین آمده‌اند، متعرّض آنان نشد و یحیی و یارانش نیز متعرّض او نشدند و از هرات گذشتند تا به سرزمین جوزجان رسیدند. حاکم جوزجان مردی به نام حمّاد بن عمرو سعیدی یا به قول طبری، سعدی بود. وقتی نصر بن سیار فهمید که یحیی پس از در هم شکستن قوای آنان در جنگ ابرشهر، به هرات و از آن جا به جوزجان رفته است، قوایی به تعداد هشت‌هزار مرد جنگی به طرف جوزجان گسیل داشت. این نیروها در نواحی ارغوی، در سرزمین جوزجان، به نیروهای یحیی رسیدند. در این زمان، دو تن از سران معروف آن سامان، به نام‌های ابوالعجارم حنفی و خشخاش ازدک، که از شیعیان بودند، به قوای یحیی پیوستند. خشخاش پس از شهادت یحیی، دستگیر شد و به دستور نصر بن سیار، دست و پایش را بریدند و او را به شهادت رساندند. فرمانده‌ی نیروی دشمن مردی به نام سلیم بن احور بود. او میمنه‌ی لشکر خود را به سورة بن محمد کندی و میسره را به حمّاد بن عمرو سعدی، حاکم جوزجان، سپرد. یحیی نیز یاران خود را با صف‌های منظم، آماده‌ی نبرد کرد و جنگ هولناکی درگرفت. یحیی در گرماگرم نبرد، با سخنان پرشور و حماسی خود، مردم را به جهاد در راه خدا و مبارزه با ظلم و بیدادگری تحریک می‌نمود. او فریاد می‌زد: ای بندگان خدا، آن گاه مرگ فرا می‌رسد که اجل انسان سرآمده باشد. ای بندگان خدا، مرگ در تعقیب انسان است و راه فراری از آن نیست و نمی‌توان جلوی آن را گرفت. پس به دشمن یورش برید. خدا رحمتش را بر شما فرستاد. بجنگید تا به گذشتگان خود ملحق شوید و به‌سوی بهشت قدم نهید و بدانید که افتخاری برای انسان بالاتر از شهادت و کشته شدن در راه خدا نیست.
یحیی و یاران اندک خود، مردانه جنگیدند و پس از سه شبانه روز نبرد و مقاومت و کشتار کثیری از افراد دشمن، به شهادت رسیدند. یحیی در روز سوم نبرد، با آن که زخم‌های فراوانی به او رسیده بود، مردانه می‌جنگید. اما ناگهان تیری به پیشانی اش اصابت کرد و او؛ همانند پدرش زید، به این وسیله، به شهادت رسید (سال 125 هجری). کسی که این تیر را به پیشانی یحیی زد، فردی از طایفه‌ی عنزه بود که زره و سلاح او را نیز به غنیمت برد. سر یحیی نیز توسط شخص دیگری به نام سورة بن محمد از بدنش جدا شد. سر او را برای نصر بن سیار، استاندار خراسان، فرستادند و او سر بریده‌ی یحیی را نزد یوسف بن عمر، استاندار کوفه، فرستاد و یوسف آن سر را به ولید، خلیفه اموی، تقدیم کرد. ولید بن یزید نیز سر را به مدینه فرستاد و دستور داد آن را در دامن مادرش ریطة، دختر ابو هاشم عبد الله بن محمد حنفیه، بیندازند. موقعی که سر یحیی را در دامن مادرش نهادند، نگاهی تأثرآمیز به سر بریده‌ی فرزندش کرد و با صدایی لرزان و چشمانی گریان گفت: او را مدت زیادی از من آواره کردید و حالا سر بریده او را به من هدیه می‌دهید. درود خداوند بر او و پدرانش باد، صبحگاهان و شبانگاهان. (جمعی از نویسندگان، 1387: 276-289) بدن یحیی را در دروازه‌ی شهر جوزجان بر دار آویختند و پیوسته بدن او بر دار آویخته بود، تا ارکان سلطنت امویّه متزلزل گشت و سلطنت بنی عبّاس قوت گرفت و ابو مسلم خراسانی، سلم، قاتلان یحیی را کشت و جسد یحیی را از دار به پایین آورد و او را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند و در همان جا دفن نمود. پس تمام کسانی که در خون یحیی شرکت نموده بودند را به قتل رسانید. سپس در خراسان و سایر شهرهای آن جا، تا یک هفته برای یحیی عزاداری برپا کردند و در آن سال هر مولودی که در خراسان متولد گردید، یحیی نامیده می شد. (قمی، 1379، ج 3: 1200)
در مورد شهادت و قیام یحیی بن زید و مطالب گفته شده چند نکته قابل تأمل است:
اول این که قیام یحیی بن زید، همانند قیام پدرش بدون آمادگی و ناگهانی صورت گرفت چرا که در آن هنگام یحیی در پی جمع کردن افرادی برای مبارزه‌ی فراگیر بود و متوجه این قضیه بود که با این تعداد اندک یاران، راه به جایی نمی برد. علت جا به جایی های مداوم او نیز بین شهرهای مختلف، شاید همین نکته باشد؛ یعنی وی برای گرد هم آوردن نیروهای مبارز و نیز تسلیحات، در تلاش بوده است. این گماشتگان حکومت اموی بودند که وجود یحیی را تحمل نمی کردند و در جنگ با وی تعجیل داشتند و به دنبال بهانه می گشتند تا این که وی و یارانش را در جنگی نابرابر به شهادت رساندند. این برداشت از برخی مطالب تاریخی موجود، از جمله بیانات طبری برداشت می شود. در آن جا که وی چنین می گوید: ” عمرو بن زراره بیرون شد و همی آمد تا به نزدیکی نشابور، آنجا که یحیی بود. با مقدار بیست هزار مرد روی به حرب او نهاد. یحیی چون آن بدید… یاران خویش را گفت: مرد باشید و خویشتن را بکوشید… و خود… در پیش یاران خویش بیستاد و آن مردمان را گفت که ای مردمان، به حرب من آمدید، و اللّه که من نه از بهر شما آمده‌ام و لیکن مردی‌ام راه‌گذری، راه دهید مرا تا بروم. هیچ کس با او سخن نگفت، و تیری بدو انداختند. یحیی سلاح اندر پوشید و یاران خویش را گفت: شما دانید که من نه به حرب این مردمان آمده‌ام… و ایشان بغی همی کنند بر من چنانکه می‌بینید، و می‌خواهند که ما را و شما را بکشند، و من خویشتن را نگاه خواهم داشتن از ایشان و بخواهم کوشیدن. شما نیز خویشتن را نگاه دارید. یاران گفتند: یا ابن رسول اللّه، اگر ایشان ده چندین بودندی که هستند، ما ایشان را کام ندادمانی، و لیکن تو سوگند بده بر ایشان و آنچه ترا معذور دارند بگوی، اگر باز شوند و دست از کار بازدارند و اگر نه حرب کنیم و خدای را یاری خواهیم. پس یحیی سوگند داد بر ایشان، گفت: از خدای عزّ و جلّ بترسید و بازگردید که ما از شهر بیرون نیامدیم مگر به دستوری نصر بن سیّار. و ولید بن یزید کس فرستاد به کاردار خویش تا مرا بگشاد و دست بازداشت. و اگر مرا استوار نمی‌دانید، نامه فرستید به نصر بن سیّار و از او بپرسید. و من ایدر باشم بر در این شهر، تا نامه به شما بازآید. ایشان آن حدیث نشنودند و حمله بردند بدو و بر یارانش، و یک ساعت حرب کردند. و ابو الفضل ابراهیم برادرش حمله برد بر عمرو بن زراره و یک ضربت بزد بر سر و بیفگند و بکشت. و هزیمت بر لشکر نشابور افتاد و به شهر اندر شدند. پس یحیی روی به یاران خویش کرد و گفت: ما عزم کرده بودیم که به عراق شویم، اکنون کاری چنین بزرگ افتاد و عراق امروز نه جای ما است، بازگردید تا به خراسان شویم تا اگر میریم کریم میریم…” (بلعمی، 1378، ج 4: 966-967) طبق این گفتار، مشخص است که یحیی و یارانش، تمایلی به جنگ نداشته اند و تمام سعی ایشان بر توقف جنگ بوده است؛ چرا که سرانجام این جنگ ناعادلانه را می دانستند و چنان که گفته شد در عمل انجام گرفته واقع شده بوند. این حکومت اموی بود که از ترس حقانیت شیعیان علوی، حتی از تعداد اندک ایشان هم واهمه داشت و در نابودی ایشان می کوشید. پس اگر امام صادق علیه السلام، طبق منابع، مخالف این قیام بوده اند، علت آن آگاهی از ناکام ماندن یحیی و یارانش در این راه بوده است. البته باید در نظر داشت که یحیی هم مانند پدرش به خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام، ارادت داشته و به ایشان احترام می گذاشته است و قطعا ایشان را در امور علمی و معنوی برتر می دانسته است. چنان که در نقلی آمده است که عمیر بن متوکل ثقفی بلخی، روایت کرد از پدرش متوکل بن هارون که گفت: یحیی بن زید بن علی علیه السلام را هنگامی که متوجّه خراسان بود ملاقات و بر او سلام کردم. گفت: از کجا می‌آیی؟ گفتم: از حجّ. وی از من از حال اهل بیت و بنی عمّ خود (امام صادق علیه السلام)، پرسید. پس من از احوال امام علیه السلام و حزن و اندوه ایشان بر پدرش زید سخن گفتم. یحیی گفت که عموی من محمّد بن علی (امام باقر علیه السلام)، به پدرم زید گفت که قیام را ترک کند و او را آگاهی داد که اگر خروج کند و از مدینه جدا شود به کجا خواهد رسید و سرانجام کار وی چه خواهد بود. سپس گفت: آیا ملاقات کردی پسر عمویم جعفر بن محمد علیه السلام را؟ گفتم: آری. گفت: آیا شنیدی از او که درباره من چیزی بفرماید؟ گفتم: آری. فرمود: چه گفت مرا خبر بده؟ گفتم: فدایت شوم خوشایند نیست بگویم که از آن حضرت چه شنیده‌ام. گفت: آیا مرا از مرگ می‌ترسانی؟ بگو آن چه را که شنیده‌ای. گفتم: شنیدم که ایشان فرمودند: تو کشته می‌شوی و مانند پدرت بر دار آویخته می‌شوی. پس روی یحیی متغیّر گشت و این آیه مبارکه را تلاوت نمود: یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ. (سوره‌ی رعد، آیه‌ی 39): خداوند آن چه را که بخواهد محو می کند و ثابت می گرداند و علم کتاب نزد اوست. (قمی، 1379: 1201-1202) متوکل همچنین می‌گوید: از یحیی پرسیدم: فرزند رسول خدا، آیا شما داناترید یا آنان (امام باقر و امام صادق علیهم السلام)؟ یحیی با قدری تأمّل با اقرار به برتری مقام امام معصوم گفت: همه‌ی ما دارای علمیم. اما فرق بین ما و آنان این است که آن چه ما می‌دانیم آنان نیز می‌دانند، ولی هر آن چه آنان می‌دانند ما نمی‌دانیم. آن گاه متوکل از یحیی پرسید: پس در زمان حاضر، امام صادق ولیّ امر ماست؟ یحیی گفت: بلی، او افقه بنی هاشم است. (جمعی از نویسندگان، 1387: 275-276) همان طور که مشخص است، این اقرار یحیی بن زید به برتری علمی و فقهی امامین صادقین می باشد. اما طبق اشعاری که یحیی در میدان جنگ خوانده است، مشخص می شود که وی خود را امام سیاسی جامعه و حامی اهل بیت می دانسته و قیام خود را مبنی بر خونخواهی مظلومان اهل بیت علیهم السلام و علویان، توجیه می نماید. معنای این ابیات عبارت است از:
” دوست من، این پیام را از طرف ما به بستگانم، بنی هاشم، آن زیرکان و تجربه داران، در مدینه برسان و بگو: تا کی مروانی‌ها از خوبان شما بکشند؟ روزگار پر از شگفتی‌ها است. هر کشته‌ای را گروهی باشد که به خون‌خواهی وی برخیزند. اما در سرزمین (عرب و عجم)، برای زید خون‌خواهی نیست.” (همان: 287)
مسأله‌ی دیگری که باید به آن توجه نمود، تأثیر قیام یحیی بن زید است. پس از شهادت یحیی، شیعیان در خراسان به جنبش درآمدند و روز به روز این حرکت سریع‌تر شد. آنان مرتب جنایات و بدکرداری‌های بنی‌امیه را برای مردم یادآور می‌شدند و ظلم‌هایی را که نسبت به خاندان پیامبر علیهم السلام روا می‌داشتند، بیان می‌کردند تا آن جا که دیگر جایی نبود که از جنایات بنی‌امیه سخنی نباشد. شیعیان بر ضدّ دستگاه اموی، دست به کار شدند. کشور اسلامی آبستن حوادثی قریب‌الوقوع بود و این حوادث همه به هم مربوط می‌شد. همه جا سخن از مظلومیّت آل محمّد علیهم السلام و شهادت مظلومانه امام حسین علیه السلام در کربلا و زید در کوفه و یحیی در خراسان بود. گویا همه چیز در حال تغییر بود و خون به ناحق ریخته شده‌ی فرزندان حضرت فاطمه علیها السلام، چنان مردم را خشمگین و عصبانی کرده بود که جامعه‌ی به بند کشیده شده‌ی مسلمانان، منتظر انفجاری سهمگین بود و همه انتظار سقوط دولت جبّار اموی را می کشیدند. مردم خراسان نسبت به حکّام اموی علناً اظهار نفرت می‌کردند و در مقابل، طرفداری از خاندان پیامبر علیهم السلام و محبّت نسبت به آنان، به ویژه زید و فرزند او، در قلبشان جای گرفته بود. در این میان، بنی عباس، با زیرکی از موقعیت استفاده کرده و به محبت خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و خونخواهی ایشان دعوت می کردند، تا جایی که ابومسلم خراسانی، برترین داعی عباسیان، به خونخواهی از یحیی دعوت و سپس قیام نمود و همان گونه که گفته شد، جسد یحیی را پایین آورده و تدفین نمود. بنابر این شهادت یحیی بن زید و پدرش، عاملی شد برای به قدرت رسیدن حکومت عباسی و تکیه زدن ایشان به مدت بیش از پانصد سال بر اریکه‌ی خلافت. البته نباید از گسترش تشیع در مناطق شرقی خلافت اسلامی، به ویژه خراسان، پس از شهادت یحیی بن زید، غافل شد. شهادت مظلومانه‌ی یحیی و یارانش، در مناطق دور از دسترس خلافت، یعنی نواحی شرقی، عامل مهمی برای رشد شیعه در این نواحی گردید و سرآغاز قیام های بعدی در این مناطق شد. ارادت مردم به یحیی به حدی بود که جدای از آن که اسامی فرزندان خود را یحیی و زید نهادند، گروهی از توانگران شیعه، نزد کسی رفتند که زنجیری را که یحیی در زندان با آن بسته شده بود، در اختیار داشت و پیشنهاد کردند که آن را با قیمت زیادی به آن ها بفروشد. آهنگر وقتی اشتیاق شیعیان را به زنجیرها دانست، آن‌ها را به مزایده گذاشت و همچنان قیمت را بالا برد تا سرانجام آن را به بیست‌هزار درهم فروخت. اما می‌ترسید که موضوع فاش شود و عمّال حکومت برای وی دردسر، درست کنند. بنابراین به خریداران پیشنهاد کرد که شما همگی در پرداخت پول شرکت کنید. آنها راضی شدند و او آن زنجیر را ریزریز کرد و شیعیان از آن، به‌عنوان نگین انگشتر، استفاده کرده و به آن تبرّک می‌جستند. (ر.ک قمی، 1379، ج 3: 1199) موضوع تقدس بخشی به یحیی بن زید تا حدی ادامه یافت که سرزمینی خاص با اعتقاداتی ویژه بر این مبنا تشکیل شد! در آثار البلاد آمده است که بلاد بغراج قومی از ترکان هستند که قلمرو پادشاهی بزرگی دارند و پادشاهان ایشان از نسل یحیی بن زید انتخاب می شوند و قرآنی دارند که با طلا نوشته شده و در پشت آن، ابیاتی چند در مرثیه‌ی زید وجود دارد و این قرآن مورد پرستش این طایفه است. اعتقاد این طایفه آن است که زید پادشاه عرب بوده و امیر المؤمنین علی علیه السلام، خدای عرب! لشکریان آنان سوارکارهای بسیار خوب و پیادگان چابک می باشند و به صنعت سلاح سازی بسیار آگاهی دارند. (قزوینی، 1373: 661-662)
همان طور که گفته شد، شهادت یحیی بن زید، بهانه‌ی قیام های بعدی در سرزمین های شرقی خلافت اسلامی گردید. برخی از این شورش ها، فارغ از تمایلات شیعی و تنها در پی ایجاد عدالت و یا تحولی در جامعه‌ی اسلامی، صورت می گرفت. یکی از این قیام ها، قیام مقنع بود. مقنع از مردم مرو بود و در خراسان ظهور کرد. او را حکیم و هاشم می‌خواندند. وی قایل به تناسخ بود و می‌گفت خداوند حضرت آدم را آفرید و در جسم او حلول کرد. سپس در جسم نوح حلول کرد و این حلول در پاکان ادامه داشت تا به ابو مسلم رسید و پس از ابو مسلم، به من رسید! او بعدها دعوی خدایی نمود و نقابی از طلا بر صورتش می زد. از این رو او را مقنع (نقابدار) نامیدند. وی، قتل یحیی بن زید را امری منکر می‌شمرد و می گفت که به خونخواهی یحیی برخاسته است. عده‌ی بسیاری از او پیروی کرده و در برابر او سجده می‌نمودند. جایگاه مقنع قلعه‌ی سنام، در یکی از روستاهای کش، بود. جمعی از مبیضه (سفید جامگان)، در سغد و بخارا، به یاری مقنع برخاستند. برخی ترکان نیز، به طمع غارت اموال مسلمانان، به وی پیوستند. ابوالنعمان و جنید و لیث بن نصر بن سیار هر یک به نوبه خود با یاران مقنع به جنگ پرداختند ولی برادر نصر و محمد بن نصر و حسان بن تمیم بن نصر کشته شدند. مهدی، خلیفه‌ی عباسی، جبرئیل بن یحیی بجلی و برادرش یزید را به جنگ او فرستاد. نبرد ایشان، در یکی از قلعه های بخارا، چهار ماه به درازا کشید تا این که قلعه تسخیر شد و هفتصد تن از سفید جامگان کشته شدند. جبرئیل بن یحیی، ابو عون، معاذ بن مسلم، سعید الحرشی، عقبة بن مسلم و طواویس با گروهی از سرداران و سپاهیانشان، بر سپاه مقنع حمله بردند و همه را منهزم ساختند. جماعتی از لشکر مقنع، خود را به قلعه‌ی سنام رساندند و در آنجا موضع گرفتند. سعید الحرشی به تنهایی جنگ را ادامه داد تا این که یاران مقنع، پنهانی، امان خواستند. حرشی امان داد و سی‌هزار نفر، خود را تسلیم نمودند و بقیه که در حدود دو هزار تن بودند، با مقنع در قلعه ماندند. وقتی مقنع در تنگنا افتاد و هلاکت خود را نزدیک دید، خانواده اش را جمع کرد و به همگی زهر داد؛ سپس خود را در آتش افکند. پس قلعه گشوده شد و در سال 163 هجری، سر مقنع را در حلب نزد مهدی بردند. (ابن خلدون، ج 2، 1363: 323)
از دیگر قیام های برجسته که به خونخواهی یحیی بن زید انجام شد، قیام صاحب الزنج است. [زنج معرب کلمه‌ی زنگ یا زنگی به معنای برده‌ی سیاه پوست است و این کلمه در زبان فارسی ضرب المثل شده است] خروج صاحب الزنج در بصره اتفاق افتاد وجماعتی از بردگان سیاه بصره به او پیوستند. صاحب الزنج خود را به یحیی بن زید منتسب می کرد و می گفت که از فرزندان اوست. اما در حقیقت وی مردی از قبیله‌ی عبد القیس و نامش علی بن محمد بن عبد الرحیم بود. او به بردگان وعده‌ی آزادی و حکومت می داد و به این گونه بردگان سیاه (زنجیان)، به او پیوستند. صاحب الزنج توانست شهرهای مهمی همچون واسط و اهواز را به تصرف در آورد. جنگ های متعددی میان حکومت عباسی و لشکر صاحب الزنج درگرفت و همواره لشکر حکومت مغلوب می شد تا این که معتمد خلیفه‌ی عباسی، برادر خود الموفق را در سال 258 به نبرد با صاحب الزنج فرستاد. گفته شده که یاران صاحب الزنج، سیصد هزار تن بودند. در پی نبردهایی طولانی و فرسایشی، به فرماندهی موفق، بالاخره طومار قیام صاحب الزنج در سال 270 هجری در هم پیچیده شد و وی و فرزندش کشته شدند. شرح کامل این قیام و فرجام آن، در جلد سوم کتاب تاریخ ابن خلدون آمده است.
نکته‌ی آخری که باید در این مبحث به آن پرداخته شود این است که، بسیاری از نویسندگان کتب تاریخی و دینی، جوزجان (تربت یحیی) را با جرجان (گرگان ایران) اشتباه گرفته و با قاطعیّت نوشته‌اند که قبر یحیی بن زید در گرگان است و دعبل خزاعی، که از شهید جوزجان یاد کرده، مقصودش همان گرگان است که بین گنبد و مازندران می‌باشد. واقع امر آن است که قبر یحیی در گرگان نیست، بلکه در جوزجانِ افغانستان فعلی است؛ چرا که در تمام تواریخ معتبر و نیز اشعار دعبل، قبر یحیی در جوزجان ذکر شده است و در اکثر کتب بلدان از جمله معجم البلدان یاقوت حموی، شهر جوزجان، به عنوان مدفن یحیی بن زید معرفی شده است. به گفته‌ی ابن خرداد به، جوزجان، نام منطقه ای وسیع از مناطق بلخ خراسان است که ما بین مرورود و بلخ واقع شده و از شهرهای آن أنبار و فاریاب و کلار است و یحیی بن زید بن علی بن الحسین علی بن ابی طالب در این شهر کشته شده است. (ابن خرداد به،1889 م: 61) شاید به علت وجود مشاهد مشرّفه‌ای که از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در گرگان یا جرجان قرار دارد و متعلق به بعضی از زنان و نوادگان زیدیه است، این اشتباه صورت گرفته باشد. شاید هم مرقد یحیی بن زید و داستان شهادت او، با ماجرای شهادت حسن بن عیسی بن زید بن حسین بن عیسی بن زید بن علی علیه السلام، که در عصر مقتدر عباسی، به فرمان جحشانی کشته شد و در جرجان دفن گردید، اشتباها مفهوم شده باشد. به هر حال، محلی که مدفن یحیی بن زید است، اکنون «امام خورد» نامیده می شود که در فاصله‌ی یک و نیم کیلومتری شرق شهر کنونی سرپل (در شمال افغانستان بین بلخ و میمنه) واقع است و کتیبه ای به خط قدیم کوفی و بنایی کهن سال دارد که احتمالا مربوط به عصر سلجوقی است. روشن است که این بنا و کتیبه‌ی آن به شیعیان اهل بیت تعلق دارد و نوشتن کلمه لعنهم الله میرساند که بعد از ختم دوره‌ی امویان نوشته شده که بیمی از امویان در بین نبوده است.
در تاریخ طبرستان مطلب جالبی در مورد پسر یحیی بن زید آمده است که وی در دوره‌ی هارون الرشید، خلیفه‌ی عباسی، تحت مراقبت حکومت بوده است. گفته شده، روزی هارون به وزیرش، جعفر بن یحیی برمکی، دستور می دهد که برود و پسر یحیی بن بن زید را بیاورد. جعفر پس از کمی تعلل، پسر یحیی را می آورد. هارون به او می گوید: ای پسر عمو! هیچ میدانی تو را چرا خواندم؟ شما دعوی میکنید که اهلیّت حکومت را دارید و اختصاص قربت و قرابت پیغمبر برای شماست؛ اکنون برای این دعوی خود، برهانی بیاور. پسر یحیی گفت: معاذ الله! هرگز ما این نگفتیم و نگوییم. هارون گفت دروغ می گویی! این ادعای شماست. امشب چاره ای نداری جز آن که دلیلی بگویی. سیّد گفت: من از طرف خویش نه دعوی دارم و نه هرگز گفته ام. خلیفه از سر مستی اصرار کرد در حالی که خشمگین شده بود. جعفر برمکی به پسر یحیی گفت: امیرالمؤمنین با تو مناظره‌ی علمی می کند و با لطف و کرامت سؤال می فرماید، چرا مناظره نمی کنی و جواب نمی دهی؟ سیّد گفت اگر من جواب گویم امان بر کیست؟ خلیفه بخطّ خویش امان نامه ای نوشت و سوگند خورد که دستور قتل و زهر دادن و به دار آویختن پسر یحیی را ندهد. سیّد گفت اکنون تو از من چه می پرسی؟ خلیفه سؤال کرد که چرا شما از ما در حکومت اولی ترید؟ ما و شما هردو برابر هستیم! سیّد جواب داد که نیستیم. خلیفه گفت دلیل چیست؟ پسر یحیی گفت: اگر محمّد رسول الله صلوات الله علیه و آله، زنده شود و از تو برای دختری از اهل بیتش خواستگاری کند؛ قبول می کنی؟ هارون گفت: چگونه نکنم که همسر شایسته ای است. سیّد گفت: من این کار را نمی کنم و برای من شایسته نیست. دلیل این حرف یحیی این بوده که چون پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، جدّ ایشان محسوب می شده است، پس دختری از خانواده‌ی ایشان از محارم خاندان زید بوده و ازدواج با او امکان پذیر نبوده است. هارون پس از جواب دندان شکن پسر یحیی، دستور خروج او را از قصر می دهد. پس از مدتی، خلیفه، جعفر برمکی را احضار کرده و می گوید: من پسر یحیی را ایمن کرده‌ام از غل و زنجیر کردن و زهر دادن و به دار آویختن، امّا از دفن کردن، امان نداده ام! باید چاهی عمیق بکنی و پسر یحیی را زنده درون وی اندازی! جعفر که نسبت به خاندان اهل بیت ارادت داشت، دستور داد چاهی ژرف حفر کردند و گوسفندی در آن چاه انداخت و به پسر یحیی که از آن جا بگریزد. پسر یحیی به سمت خراسان فرار نمود. در بازار بلخ، شخصی او را دید و وی را شناخت و این خبر را برای خلیفه نوشت. خلیفه پنهانی به عامل خود در بلخ دستور داد که پسر یحیی را بیابد. مطلع شدند که وی به ترکستان گریخته است و بسیاری از سادات، از ظلم آل عبّاس، به آن جا پناه می بردند. هارون پیکی نزد پادشاه ترکستان فرستاد تا پسر یحیی را باز پس گیرد. خاقان ترکستان گفت: ما این مرد را نمی شناسیم و سادات بسیاری در این جا حضور دارند. به خلیفه بگویید کسی را بفرستد که او را بشناسد، ما او را یافته و باز می گردانیم. هارون شخصی را فرستاد. پادشاه ترکستان همه‌ی سادات را جمع نمود و این فرستاده در چهره‌ی تک تک ایشان می نگریست تا این که پسر یحیی را شناخت و گفت این همان است که خلیفه در پی اوست. پادشاه ترکستان دستور داد او را بیاورند، چون به نزدیک او رسید بلند شد و پسر یحیی را نزد خود نشاند و به فرستاده‌ی هارون گفت: من نیز در جستجوی او بودم تا او را از آسیب همه‌ی عالمیان حمایت کنم. برخیز و به سلامت بازگرد. فرستاده، ناامید بازگشت و آن چه را که روی داده بود، بیان نمود و از آن پس بود که هارون کینه‌ی جعفر برمکی را در دل گرفت و منتظر فرصت و بهانه بود تا این که وی را به قتل رساند. (ابن اسفندیار، 1366: 192-194) این ماجرا نشانگر توجه و مراقبت و حساسیت شدید دستگاه خلافت، نسبت به خاندان زیدبن علی، می باشد که البته وقایع بعدی هم ثابت می کند که این حساسیت بیهوده و بی دلیل نبوده است.

پی‌نوشت‌ها:

1. کارشناس ارشد تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد