طلسمات

خانه » همه » مذهبی » به شیوه‌ی رابینسون کروزوئه

به شیوه‌ی رابینسون کروزوئه

این زندگی‌نگاره فصلی است از کتاب Elogio dell’imperfezione که در سال ۱۹۸۷ منتشر شده است
برگشتن به ایتالیا اواخر دسامبر ۱۹۴۰، فرصت جمع شدن با عزیزانم را در آن دوره‌ی حساس تاریخی به من داد اما فهمیدم نمی‌توانم کار کنم. تصمیم گرفتم طبابت کنم، البته به صورت غیرقانونی و مخفیانه چون این کار هم برایم قدغن بود. به همان بیمارانی سر زدم که سال‌های قبل، وقتی در درمانگاه دانشگاه بستری بودند، درمان‌شان کرده بودم. مردمان فقیری بودند که در اتاقک‌های زیرشیروانی خانه‌های محلات قدیمی تورین زندگی می‌کردند، به قانون توجهی نداشتند و از اینکه به عیادت‌شان می‌رفتم و در حد بضاعتم کمک‌شان می‌کردم خوشحال بودند. چون نمی‌توانستم از سرنسخه استفاده کنم و مجبور بودم برای امضا کردن نسخه‌هایم دست به دامن پزشکان آریایی شوم‌، علی‌رغم میلم این کار را محدود و عاقبت کاملا رها کردم. پناه بردم به کتاب خواندن و با آدم‌هایی دوست شدم که برایشان هیچ اهمیتی نداشت به پیتیسم متهم شوند ـ اتهامی که آن سال‌ها به کسانی که با یهودیان معاشرت می‌کردند زده می‌شد.
روز ۱۰ ژوئن ۱۹۴۰، وقتی داشتم به یکی از دوستانم در نوشتن پایان‌نامه‌اش کمک می‌کردم، جنب‌و‌جوش غیر معمولی در خیابان توجه‌مان را جلب کرد. پنجره‌ها را باز کردیم. ساعت شش بعد‌از‌ظهر بود. از بلندگو‌های نصب‌شده در تمام میادین و خیابان‌های اصلی شهر صدای غرای پیشوا پخش می‌شد که «ورود به جنگ‌» را اعلام می‌کرد. این خبر برای ما و اکثر ایتالیایی‌هایی که تا آخرین لحظه امیدوار بودیم بین دول محور اتحادی شکل نگیرد غیر منتظره بود.
تقریبا بلافاصله حملات ناجوانمردانه به فرانسه‌ی محتضر شروع شد. نبرد آلپ‌ که سه روز بعد با ترک مخاصمه‌ی ایتالیا- فرانسه به پایان رسید برای فرانسویان تعداد اندکی کشته به جای گذاشت و برای ایتالیایی‌ها حدود دوهزار نفر. پاهای بسیاری از سربازان‌مان یخ‌ زد، آنها با تجهیزات و لباس تابستانی غافلگیر موج ناگهانی سرما شدند. در ماه‌های بعد، عدم آمادگی نظامی در فجیع‌ترین شکل خود در جبهه‌های یونان و شرق آفریقا خودش را نشان داد و از طرف دیگر نیروی هوایی بریتانیا ناپل و سیسیل را به شدت بمباران‌ کرد.
در اولین سال جنگ، زندگی در شمال ایتالیا تفاوت اساسی با قبلش نداشت اما بدبینی و ‌بی‌اعتمادی در فضا موج می‌زد. در پاییز ۱۹۴۰ رودولفو آمپرینو که تازه از ایالات متحده‌ی آمریکا برگشته بود به دیدنم آمد. بی‌کاری نابودم کرده بود. مثل پیه مونتی‌ها باصراحت از برنامه‌هایم پرسید. از سوالش و توجهش به مسئله‌ای که عذابم می‌داد و نتوانسته بودم حلش کنم تعجب کردم
 فکر می‌کردم در آن حال و هوای جنگ‌، وضعیت شخصی من در نظر دیگران کاملا پیش پا‌افتاده و ‌بی‌اهمیت است. واقعا خیلی تعجب کرده بودم، بالاخص که روابط من و رودولفو از همان هشت سال پیش که در موسسه‌ی آناتومیک با هم آشنا شده بودیم‌ همیشه محدود به مبادله‌ی موجز و مختصر اطلاعات درباره‌ی تکنیک‌های بافت‌شناسی بود و بس. سکوتم باعث واکنش تند و تا حدی توام با دلخوری‌اش شد‌: «آدم که با اولین مشکل شهامتش رو از دست نمی‌ده! خودتون یه آزمایشگاه راه بندازید و تحقیقات نیمه‌کاره‌تون رو شروع کنید. یادتون باشه که کاخال توی اون شهر خموده تو والنسیای قرن قبل توانست اثری به وجود بیاورد که مبنای همه‌ی آن چیزی شد که امروز درباره‌ی سیستم عصبی مهره‌داران می‌دانیم.‌»
این پیشنهاد نمی‌توانست در سرزمینی فرود بیاید که برای برداشتن و به بار نشاندنش از سرزمین من مستعد‌تر باشد. در آن لحظه رودولفو در نظرم اولیس بود‌، در همان کسوتی که دانته‌ در سرود بیست‌و‌چهارم دوزخ تصویرش کرده، زمانی که همسفرانش را تشویق کرد دلسرد نشوند و به مسیرشان ادامه دهند. آن پیشنهاد در وجود من دست روی همان سیمی گذاشت که از اوایل کودکی‌ام همواره در ارتعاش بود، سودای کشف مکان‌های ناشناخته و ماجراجویی. جنگلی که آن لحظه در برابرم ظاهر شده بود‌ جذاب‌تر از بیشه‌زاری بکر بود‌، سیستم عصبی‌ با میلیارد‌ها سلول به هم پیوسته‌ در جمعیت‌هایی هرکدام متفاوت از دیگری و محبوس در کلاف به ظاهر ناگشودنی مدارهای عصبی که در تمام مسیر‌ها در محور مغزی نخاعی یکدیگر را قطع می‌کنند. لذت انجام دادن پروژه در شرایط ممنوعه هم‌ به لذتی که طعمش از همان لحظه زیر دندانم آمده بود اضافه می‌شد. اگر کاخال، با آن گام عظیم و شم فوق‌العاده‌اش، جسارت به خرج داده و وارد آن جنگل شده بود، چرا من هم در راهی که او باز کرده دست به ماجراجویی نزنم‌؟ اولین تجربه‌ای که با (متد) ویسینتینی داشتم، به شدت دلگرم‌کننده بود. با اینکه نمی‌توانستم همان تحقیقات را ادامه بدهم، چون نه فضایش را داشتم ـ تنها فضای من اتاق‌خواب کوچکم بود ـ و نه خبرگی و مهارت کافی در الکتروفیزیولوژی اما می‌توانستم با استفاده از تبحرم در به کارگیری تکنیک‌های رنگ‌آمیزی انتخابی سیستم عصبی با روش‌های رنگ‌آمیزی با نقره و استعدادی که در جراحی میکروسکوپی داشتم سایر جنبه‌های سیستم عصبی در حال تکامل را تحلیل کنم.
برنامه‌ام را با مامان، جینو و پائولا در میان گذاشتم. مامان حاضر بود هر فداکاری‌ای را بپذیرد اما باز از هم جدا نشویم. جینو و پائولا هم، که به خاطر وابستگی شدیدشان به کشورمان مخالف نقل ‌مکان به ایالات متحده‌ی آمریکا بودند و در عین حال امید داشتند نازیفاشیسم به زودی شکست بخورد، درک می‌کردند که چقدر نیاز دارم کاری را که در بازگشت از بلژیک آن‌طور ‌بی‌مقدمه و ناگهانی رها کرده بودم از سر بگیرم.
ابزارهای ضروری‌ام برای انجام پروژه زیاد نبود. یک ترموستات کوچک با گردش هوا جانشین انکوباتور جوجه‌کشی برای تخم مرغ‌ها شد و خیلی خوب جواب داد. یک ترموستات دیگر با دمای بالا هم لازم بود تا رویان‌ها را در پارافین بگذارم تا بعد رنگ‌آمیزی شوند و سپس دسته دسته به وسیله‌ی یک میکروتوم تشریح شوند. چیزی که بیشترین خرج را برمی‌داشت یک استریو میکروسکوپ دوچشمی زایس بود که می‌بایست به همه‌ی عدسی‌های شیئی و دستگاه عکس‌برداری نیز مجهز باشد. چند تا پنس مخصوص تعمیر ساعت‌، قیچی‌های کوچک جراحی چشم‌ و چند وسیله‌ی جراحی دیگر شامل سوزن‌های دوخت معمولی که با کمک یک سنگ گریت با رگه‌های ریز‌ به تیغه‌های بسیار نوک تیز و کاردک‌مانند تبدیل‌شان کردم وسایل کارم را تکمیل کردند. مجموعه‌ی ابزارهای کار و شیشه‌ها و واکنشگر‌های شیمیایی‌ام زیاد با آنچه برای محققی در قرن پیش ضروری بود تفاوتی نداشت. جینو برایم یک محفظه‌ی شیشه‌ای ساخت که دمایش قابل تنظیم بود و دو درِ گرد روی دیواره‌ی جلویی‌اش داشت که می‌توانستم دست‌هایم را ازشان وارد محفظه کنم و زیر میکروسکوپ‌ در دمای سی‌و‌هشت درجه روی رویان‌ها کار کنم، در فضایی که در برابر آلودگی‌های بالقوه‌ی محیط محافظت شده بود. البته این اقدامِ احتیاطی کاملا ‌بی‌فایده از آب در‌آمد اما این مزیت را داشت که مرا در فضایی از احترام مذهبی قرار داد که مامان با غدغن کردن ورود افراد کنجکاو از آن محافظت می‌کرد و با قاطعیت تمام به همه می‌گفت دارم کار می‌کنم و نباید کسی مزاحمم شود.
اتاق من‌، که یک سومش را هم تختخوابم گرفته بود، تبدیل شده بود به آزمایشگاه. میزم را گذاشتم جلوی پنجره‌ای که به یک بالکن دراز مشرف به حیاط باز می‌شد و رویش آن محفظه‌ی شیشه‌ای را گذاشتم. بین میز کار با رویان‌ها و تختخواب‌، روی دو تا میز دیگر، میکروتوم و میکروسکوپ زایس را گذاشتم برای مطالعه‌ی بافت‌شناختی برش‌های رویان‌های تثبیت و رنگ‌آمیزی‌شده. همان میکروسکوپ به یک «اتاق روشن‌» هم مجهز بود و می‌توانستم برش‌های رویان‌هایی را که عملیات رویشان انجام داده بودم طراحی کنم و یک دستگاه زایس برای میکرو فوتوگرافی هم داشت. چسبیده به دیوار روبروی دیوار کنار تخت، یک هیستوتک گذاشتم که در آن برش‌های سری‌شده‌ی رویان‌ها‌، انکوباتور و ترموستاتی را گذاشتم که برای قرار دادن رویان‌ها در پارافین بود. چیزی که در آن اتاق از همه دست و پا‌گیر‌تر بود چون یک جا قرار نمی‌گرفت و متحرک بود لِوی پیر عزیزم بود که بعد از بازگشتش به ایتالیا از بلژیک در ۱۹۴۱‌، که در ادامه درباره‌اش برایتان توضیح می‌دهم‌، در این تحقیقات به من پیوست. با آن بدن چاق و درشت و کندی‌اش در حرکت، هربار که جابجا می‌شد این خطر وجود داشت که با یک ضربه‌ی دست برش‌های رویان‌ها را که با دقت و حساسیت تمام در محفظه گذاشته بودم به فنا بدهد. زیر لب می‌گفت‌: « ببخشید‌، حواسم را بیشتر جمع می‌کنم‌» و اهمیت چندانی هم به این تصادفات حین کار نمی‌داد.
زمستان و بهار ۱۹۴۱ به انجام آزمایشاتی سپری شد که کاملا درگیرم کرده بود. با بدتر شدن تدریجی وضعیت نظامی و شکست ایتالیا در آفریقا و از سوی دیگر اشغال اتیوپی به دست انگلیس در آوریل و از دست رفتن آفریقای شرقی، صف‌بندی و تقابل با یهودیان تند‌تر و خصمانه‌تر شد؛ آنها به دشمنانی تبدیل شدند که می‌بایست در داخل کشور با آنها مبارزه کرد تا بتوان دوباره در آن‌سوی مرز‌ها به پیروزی دست یافت. دیوار‌نوشت‌ها و پوسترهایی هم که در همه‌ی شهر نصب شده بود به مقالات روزنامه‌ها اضافه شد. ۱۶ اکتبر بود که جینو، مسرور و سربلند از افتخاری که نصیبش شده بود، به خانه آمد و گفت‌: «اسم مرا گذاشته‌اند کنار اینشتین.‌» در بیانیه‌ای که امانوئله آرتوم در روزنگارش درج کرده بود، اسم جینو بلافاصله قبل از اسم اینشتین آمده بود، در میان نام سایر شخصیت‌های معروف «نژاد یهود». متن بیانیه را برایمان خواند‌: «جهودها عبارت‌اند از‌: دا ورونا‌، پیتی گریلی‌، موراویا، لوریا‌، سگره‌، مومیلیانو‌، تراچینی‌، فرانکو‌، لِوی مونتالچینی‌، اینشتین‌، بلوم، لا پازیوناریا، آلوارس دل وخو، کارل مارکس‌، لیتوینوف‌، لنین، موروادیزی‌، ورونوف‌، مودیلیانی‌، مائسترو‌، روزولت‌، بمباچی‌، آرتوم‌، د بندتی‌، داریو دیزنی. جهود‌ها همه سردسته‌ی فراماسونری و باند‌بازان بازار بورس‌اند. جهودها پست و ‌بی‌شرف‌اند؛ اخبار مخوف می‌پراکنند، احتکار می‌کنند و شکم مردم را گرسنه می‌گذارند، آبروی مردم را می‌برند و احساس ندامت هم نمی‌کنند. شکست‌پذیران ‌بی‌سروپا. آنان که از زن و مرد سوء استفاده می‌کنند. جهود‌ها همان همجنس‌گرایان‌اند. افرادی که هرگز عرق نریخته‌اند، کار نکرده‌اند. همان‌ها که همواره به وطن‌شان خیانت کرده‌اند، همان‌ها که تحریم‌ها را خواسته‌اند.
پس یک بار برای همیشه می‌خواهیم غائله‌شان را ختم کنیم؟ نه در اردوگاه‌های کار اجباری بلکه با چسباندن‌شان به دیوار و به رگبار بستن‌شان. زنده باد پیشوا. زنده باد هیتلر. پی‌نوشت‌: به وقتش حساب‌مان را با همدستان یهودیان‌ یا همان جهودهای افتخاری هم تسویه خواهیم کرد.»
روز بعد، نویسندگان آن بیانیه که کم‌وبیش حواس‌شان جمع شده بود اسم چند غیر یهودی را هم در آن آورده‌اند، شهروندان را تهییج می‌کردند با اولین شک به اینکه کسی جهود‌ است به رویش آتش بگشایند و وظیفه‌ی تایید صحت این تشخیص را هم پس از مرگ او به پروردگار بسپارند.
آرتوم در روزنگار خود این‌طور نظر می‌داد‌: «خواندن پوسترهایی که در آنها ما را به مرگ تهدید می‌کنند و به گناهان بسیار متهم‌مان می‌کنند تجربه‌ای است که نصیب همه کس نمی‌شود.‌» نحوه‌ی مواجهه‌ی او با این تجربه آن بود که جامش را از شراب پر کند و تا انتها بنوشد. سه سال بعد که کاشف به عمل آمد ‌ یهودی و پارتیزان و گماشته‌ی سیاسی حزب عمل است، گردان حفاظتی حزب نازی او را به سبعانه‌ترین روش‌ها شکنجه‌ داد و کشت، بدون اینکه شکنجه‌گران بتوانند حتی یک نام یا یک کلمه‌ی شکوه‌آمیز از زیر زبانش بیرون بکشند. این را اسکار، یک پارتیزان بریگاد گاریبالدی‌، که شاهد شکنجه دیدن و به نوعی به چارمیخ کشیدن امانوئله بود برای مادرش تعریف کرد.
در ۱۹۴۱ و سال‌های پس از آن و تا زمانی که کشور به اشغال نیروهای نازی درآمد‌، آن اهانت‌ها و تهدیدها‌ آزار و اذیتی قطعی و واقعی در پی نداشت، بنابر‌این توانستم تحقیقاتی را که برنامه‌ریزی کرده بودم در آرامش آزمایشگاه بسیار کوچکم که به سلول یک صومعه می‌مانست‌ به انجام برسانم.
تابستان ۱۹۴۱ در دلهره و التهاب ناشی از اخبار پیشروی مقتدرانه‌ی قوای هیتلر در روسیه و پیروزی‌اش در تمام جبهه‌ها گذشت. از سوی دیگر از لوی هم هیچ خبری نداشتیم و نگران بودیم به دست نازی‌ها افتاده باشد، چون حاضر نشده بود بلژیک را که به اشغال نیروهای آلمان در‌آمده بود ترک کند. بسیار خوشحال شدم وقتی کارت پستالی از او به دستم رسید که خبر می‌داد سالم است و بعد از چندین ماجرای خطرناک دوباره به لیژ برگشته. با بازگشت به آن شهر، خطر مرگبار زندگی در شهری را که به اشغال نازی‌ها درآمده بود به جان خریده بود و از آنجا که دیگر نمی‌توانست بدون به خطر انداختن زندگی خود و دوستانش پا در دانشگاه بگذارد به طور مخفیانه در کافه‌ای در حومه‌ی شهر با آنها قرار می‌گذاشت. به مدت یک سال، تا شروع تابستان ۱۹۴۱ رنج گرسنگی‌، تنهایی و کسالت را تحمل کرد و در نهایت با عبور از آلمان به هر وسیله‌ای که گیرش آمد و هرطور که بود، اواخر ماه اوت موفق شد به تورین باز‌گردد. با کمال میل پذیرفت در تحقیقاتی که آغاز کرده بودم به من بپیوندد و از پاییز ۱۹۴۱ تا سال بعد، که هم او و هم تمام ما مجبور به ترک شهر شدیم، با من بود. از آن روز به بعد‌، صدای آمرانه‌ی او از صبح تا شب در اتاق خواب‌‌ ـ آزمایشگاه من به گوش می‌رسید. وقت‌هایی که دانشجویان قدیمی‌ باوفایش به دیدنش می‌آمدند کار را قطع می‌کردیم و درباره‌ی همه چیز حرف می‌زدیم، از رویان مرغ تا آن دیوانه‌های جنایتکاری که کشور را به خراب کرده بودند.
در زمستان آن سال و بهار ۱۹۴۲‌، تحقیقات‌مان با موفقیتی دور از انتظار پیش رفت. بررسی رویان‌هایی که در سه‌روزگی جوانه‌ی اندام‌شان قطع شده و سپس با روش نقره رنگ‌آمیزی شدند که در فواصل زمانی کوتاه‌مدت (بازه‌ی زمانی میان روز پس از انجام عمل قطع عضو و پایان دوران رشد بیست روزه در انکوباتور) روی نمونه‌های قربانی‌ انجام گرفت و با وضوح فوق‌العاده‌ای سلول‌های عصبی و تارهای عصبیِ بیرون‌آمده از نورون‌های حرکتی ستون نخاعی و گانگلیون‌های حسی را نشان می‌داد مرا به نتایج تازه‌ای رساند‌.
سال‌ها بعد‌، بارها از خود پرسیدم چطور می‌توانستیم با آن همه شور و شوق خودمان را وقف تحلیل آن مسئله‌ی کوچک مربوط به عصب‌شناسی رویان‌ها کنیم وقتی نیروهای مسلح آلمانی تقریبا در تمام اروپا پخش شده بودند و بذر تخریب و مرگ می‌پاشیدند و حتی حیات خود تمدن غرب را هم تهدید می‌کردند. پاسخ آن در تمایل ناشی‌ از استیصال و شاید تا حدی ناخودآگاه به نادیده گرفتن آن چیزی‌ است که در بیرون اتفاق می‌افتد، زمانی که آگاهی کامل ممکن است امکان ادامه‌ی زندگی را از ما سلب کند.
در نیمه‌ی دوم ۱۹۴۲ با پیروزی نیروهای مسلح انگلیس در جبهه‌ی شمال آفریقا و بمباران منظم شهر‌های شمال ایتالیا و بالاخص تورین‌، که به خاطر تولیدات صنعتی‌اش هدف مهمی محسوب می‌شد، زندگی در شهر روز به روز دشوار‌تر شد. تقریبا تمام شب‌ها‌، آژیر خطری که ورود هواپیماهای بریتانیایی را اعلام می‌کرد وادارمان می‌کرد به پناهگاه‌های زیر‌زمینی برویم و همیشه این خطر بود که زیر آوار مدفون شویم، همان‌طور که برای صدها نفر رخ داد‌. با هر آژیر خطر، میکروسکوپ دوچشمی زایسم را به همراه مهم‌ترین مواد آزمایشی‌ام با خود از مهلکه به در‌می‌بردم، آماده برای ماندن در شرایط هشدار که معمولا ساعت‌ها با صدای دعا و عجز و لابه‌ی آهنگین زنان‌ طول می‌کشید، تا اینکه بالاخره آژیر دیگری‌ اعلام می‌کرد عجالتا خطر رفع شده اما بسیاری ‌از مواقع صدای آژیر دیگری که ورود موج جدیدی ‌از هواپیماها را اعلام می‌کرد مجبورمان می‌کرد دوباره به سرعت خود را به پناهگاه برسانیم.
پاییز سال بعد، مثل اکثر اهالی تورین، تصمیم گرفتیم به یک خانه‌ی کوچک در بلندی‌های ‌استینجانو در فاصله‌ی یک ساعتی تورین نقل مکان کنیم. آزمایشگاهم را در گوشه‌ای‌ از اتاقی که برای ناهار و دورهم جمع شدن خانواده در نظر گرفته بودیم برپا کردم. تخم‌مرغ خیلی کم شده بود. سوار بر دوچرخه از این تپه به آن تپه می‌رفتم و از کشاورزها خواهش می‌کردم «برای بچه‌هایم‌» به من تخم‌مرغ بفروشند. با لحنی بی‌تفاوت می‌پرسیدم آیا در مرغدانی‌شان خروس هم دارند و بعد توضیح می‌دادم که «آخر تخم‌مرغ‌های نطفه‌دار مغذی‌تر‌ند.‌» یکی‌ از مشکلاتی که پیش‌بینی‌ نکرده بودم این بود که وقت کار کردن روی میزی در گوشه‌ی اتاق همگانی‌، فعالیت‌هایم مستقیما در میدان دید جینو خواهد بود. او با بدگمانی مشاهده می‌کرد که رویان‌های دستکاری‌شده را در پنجمین روز ماندن در انکوباتور با قیچی ریز و کفگیر بیرون می‌آورم و به جای‌ اینکه تخم مرغ بدون رویان را کنار بگذارم‌، آن را به آشپزخانه می‌برم و با آن ناهار درست می‌کنم. از آن روز به بعد دیگر به نیمرو‌ها و املت‌هایی که تا آن زمان در نظرش فوق‌العاده بودند لب نزد.

یک روز در میان، و همیشه پس از بمباران‌های سنگینی که با اضطراب و دلهره تعقیب می‌کردیم، از بالای تپه به آسمانی که از برق شعله‌ی بمب‌ها روشن می‌شد نگاه می‌کردم و به تورین می‌رفتم تا لوی را ببینم که به منطقه‌ی دیگری رفته بود اما هرروز به شهر می‌آمد. با او و دوستان دیگر‌، خودمان را با حرارت ملایم یک بخاری در آشپزخانه‌، تنها فضای گرم سکونتگاه سابق یخ‌زده‌مان، گرم می‌کردیم و سوپ ذرت داغی را می‌خوردیم که پیرمرد بازنشسته‌ای که به تازگی به ساختمان‌مان اسباب‌کشی کرده بود برایمان از قابلمه توی بشقاب می‌ریخت و در همان حال از اتفاقات شب گذشته تعریف می‌کرد. لحظات استراحت ما بود در آن روزهای زمستانی‌، در شهری که از بمباران‌های شبانه تخریب شده بود. آوار ساختمان‌ها، لوله‌های شکسته‌، تلفنخانه‌ها و مراکز برق‌رسانی تخریب‌شده با سرعتی باور‌نکردنی جمع‌آوری و تعمیر می‌شد اما ناامیدی و درماندگی در چهره‌ی همه بود. هنگام غروب قطارهای مالامال از جمعیتی هجوم می‌آوردند و اهالی تورین را به پناهگاه‌های پراکنده روی تپه‌های ‌اطراف باز‌می‌گرداندند.

اوایل بهار از پنجره‌ی اتاقم رفتار جوجه اردک‌هایی را زیر نظر گرفتم که در یک صف منظم به دنبال مادرشان حرکت می‌کردند و گهگاه خودشان را مثل او در جوی‌های باریک آبی می‌انداختند که بعد از باران کنار جاده‌هایی که هر روز با دوچرخه ازشان می‌گذشتم درست می‌شد. در نواحی مشخصی‌ از سیستم عصبی رویان‌، سلول‌ها در مراحل اولیه‌ی تمایز از مجموعه‌ی به هم چسبیده‌ی سلولی که در حوالی کانال مرکزی‌ است جدا می‌شدند و به صورت منفرد‌، یکی پس از دیگری مثل جوجه اردک‌ها، به سمت نواحی پیرامونی حرکت می‌کردند و مسیری که تعقیب می‌کردند کاملا برنامه‌ریزی شده بود. اینکه این اتفاقات در رویان‌های متفاوت از نظر فضایی و زمانی دقیقا به شکل یکسانی‌ انجام می‌شد این موضوع را ثبت می‌کرد. در قسمت‌های دیگر سیستم عصبی در حال تکوین‌، هزاران سلول به صورت توده‌ای جابجا می‌شدند، مثل فوج کبوترهای مهاجر یا حشرات که جنب‌و‌جوش‌شان را سال‌ها بعد در اکوادور به چشم دیدم. مشاهده‌ی پدیده‌های طبیعی که شهرنشینان آنها را نمی‌بینند، مثل زنده شدن دوباره طبیعت در بهار، شادم می‌کرد و ترغیبم می‌کرد سیستم عصبی در حال رشد را مطالعه کنم و این موضوع‌ در آن شرایط‌ به شکلی بسیار متفاوت از آنچه از طریق کتاب‌های ‌آناتومی‌ اعصاب شناخته بودم‌ برایم مطرح می‌شد. فقط با تعقیب ساعت به ساعت توسعه‌ی مراکز و مدارهای عصبی در نمونه‌های مختلف‌، درست مثل سکانس‌های مختلف فیلم سینمایی، می‌فهمیدم چقدر این روند پویا است و چقدر تک تک سلول‌ها از فردیت و جنبندگی مشابه با موجودات زنده‌ی ریزی بهره‌مندند که در اطرافم وجود دارند. انعطاف‌پذیری و شکل‌پذیری کل سیستم عصبی‌، سیستمی که باید به بهترین نحو ساختار و کارکرد خود را با اقتضائات محیط تطبیق دهد، در سال‌های بعد هم‌ موضوع اصلی تحقیقات من باقی ماند.
تابستان رسید و اتفاقی افتاد که پایان یک برهه و آغاز دورانی ‌اندوه‌بار برای‌ایتالیا بود. شب ۲۵ ژوئیه، داشتیم رادیو گوش می‌کردیم که برنامه با صدای گوینده‌ای قطع شد: «توجه کنید! توجه کنید! اعلی‌حضرت، پادشاه و امپراتور، استعفای عالی‌جناب‌، شوالیه بنیتو موسولینی را از مسند ریاست دولت‌، نخست‌وزیری و دبیری هیئت دولت پذیرفتند و عالی‌جناب، مارشالِ ایتالیا، پیترو بادولیو را به جای ‌ایشان به سمت رئیس دولت، نخست‌وزیر و دبیر هیئت دولت منصوب نمودند.‌»
این خبر در خانه‌ی من و در تمام شبه جزیره‌ موجب شادی و سرور شد. ابراز شعف و شور و شوق ما صادقانه و حقیقی بود و در عین حال نشانگر شکلی همگانی‌ از ‌بی‌مسئولیتی یا اگر بخواهم با عباراتی نه چندان سختگیرانه بگویم نشانگر ناآگاهی‌ از خطری که تهدیدمان می‌کرد، آن هم با گروهان نظامی‌ آلمانی که در ایتالیا مستقر شده و در مرزها تجمع کرده بود. صبح روز بعد مطابق معمول به تورین رفتم. در قطار مردم یکدیگر را در آغوش می‌گرفتند و می‌خندیدند و گریه می‌کردند. در ایستگاه‌، از قطارهایی که تا دیروز جمعیتی خاموش را روی سکو‌ها رها می‌کرد مسافرانی سرخوش و سرمست پیاده می‌شدند. نشان فاشیسم را بیرون انداختند، نماد ارزشمندی که تا صبح ۲۵ ژوئیه نشان از پیوستگی به رژیم داشت و حالا‌ اسباب تمسخر و خجالت بود. فاشیست‌های کله‌گنده آن روز و روزهای بعد در خانه‌هایشان حبس شدند و بیرون نیامدند، افراد خرده‌پا‌تر به جمعیت مردم عادی پیوستند و مردم هم با بزرگواری‌ آنان را پذیرفتند.
نوشته: ریتا لوی مونتالچینی , ترجمه: نهال محذوف/ ناداستان

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد