بهترین جوان بهشت
مروری بر زندگی امام حسین (ع) از ولادت تا رفتن به بهشت
در همه چیز از همه کس جلوتر بود؛ حسین (ع). وقت اطاعت از امام، از همه گوش به فرمان تر بود برای برادرش حسن (ع). وقت سکوت از همه ساکت تر، چنان که سکوتش وحشت آور بود. وقت قیام و خروج هم از همه مصمم تر. حسین (ع) همیشه پیش روی بقیه بود نه پشت سرشان، همیشه پناهگاه دیگران بود نه در پناهشان؛ همان طور که شایسته یک امام است. امام یعنی کسی که در تمام زندگی اش پشت و پناه دیگران بوده باشد. امام یعنی کسی که پشت یارانش پنهان نشود و پیشاپیش مردم باشد، همان طور که شایسته یک امام است، آنچه از پی می آید سعی خواهد داشت روایتی ساده، صریح و کامل از تولد امام حسین (ع ) تا رهسپاری به کربلا داشته باشد.
فاطمه (س) حسین (ع) را در شکم داشت. پیامبر (ع) می خواست برود سفری بیرون از مدینه. آمد پیش فاطمه (س) و گفت: « جبرئیل گفته به زودی پسری به دنیا می آوری. شیرش نده تا من بیایم. حتی اگر یک ماه طول بکشد. »
حسین (ع) که به دنیا آمد فاطمه منتظر ماند تا پدرش آمد. پیامبر (ص) زبانش را گذاشت توی دهان حسین (ع) و او از شیره جان پیامبر مکید.
این کار را بارها انجام داد. گاهی هم انگشتش را می گذاشت توی دهانش تا بمکد.
***
نوزاد را آوردند پیش پیامبر (ص) که اسمی انتخاب کند برایش. رسول خدا (ص) گفت: « من از خدا جلو نمی زنم برای انتخاب اسم این بچه. »
جبرئیل آمد و گفت: « جایگاه علی پیش تو، مثل جایگاه هارون است پیش موسی، پس اسم پسر علی را همان اسم پسر هارون بگذار. »
محمد (ص) پرسید: « اسم پسر هارون چه بود؟ »
جبرئیل جواب داد:
«شبیر! »
پیامبر (ص) گفت:
« زبان من عربی است. »
جبرئیل گفت: « اسمش را بگذارید حسین! » و حسین، حسین شد.
***
توی گوش راستش اذان و توی گوش چپش اقامه گفت محمد (ص).
هفت روزه که بود گفت موهای سرش را تراشیدند و به اندازه وزن موها صدقه دادند. یک گوسفند هم عقیقه کردند و محمد ران گوسفند را فرستاد برای قابله. پیامبر حواسش به همه کارهای بچه تازه به دنیا آمده بود. حتماً این پسر برایش مهم بود.
***
اسما – خدمتکار خانه زهرا (س) و علی (ع) – نوزاد تازه به دنیا آمده را آورد پیش پیامبر (ص). ایشان بچه را که دید گریه کرد و گفت: « خدایا قاتل او را لعنت کن. »
حسین (ع) هفت روزه بود که یک بار دیگر اسما آوردش پیش پیامبر (ص). ایشان باز گریه کرد و گفت: « برایم سخت است.»
اسما پرسید: « هم امروز هم روز اول گریه کردید پدر و مادرم فدایتان، چرا؟ »
پیامبر (ص) گفت: « گریه می کنم برای پسرم چون عده ای ظالم از بنی امیه می کشندش. خدا لعنتشان کند و شفاعتم را به شان نرساند… خدایا این دو پسر را – حسن و حسین – دوست داشته باش و دوستانشان را دوست داشته باش و دشمنانشان را لعنت کن. »
***
سال ها بود مانده بود توی آن جزیزه، بی بال و پر، سرگردان و زمینگیر.
فطرس داشت تاوان کوتاهی ای را که کرده بود پس می داد. 700 سالی بود که تنها مشغول عبادت بود. یک روز جبرئیل را دید. پرسید: « کجا می روی؟ »
جبرئیل گفت: « خدا به محمد (ص) پسری داده، می روم تبریک بگویم. »
فطرس گفت: « من را هم ببر، شاید محمد (ص) دعایم کند، پر و بالم سوخته! »
جبرئیل فطرس را برد پیش پیامبر. بعد از تبریک، فطرس به پیامبر (ص) گفت چه بر سرش آمده. ایشان گفت: « پر و بال و بدنت را بمال به این نوزاد و برگرد سرجایی که از اول در آن مأمور بودی. »
فطرس خودش را مالید به حسین (ع) و پر پرواز پیدا کرد. موقع رفتن به پیامبر گفت: « امت تو این پسر را می کشند. من به خاطر حقی که این بچه بر گردنم پیدا کرد، هر کس هر جا زیارتش کند، زیارتش را می رسانم و هر کس به حسین (ع) سلام بدهد، سلامش را ابلاغ می کنم. »
فطرس پرید به آسمان و باز هم آسمانی شد.
***
کسی پیامبر را با چند نفر از اصحابش دعوت کرده بود برای غذا. توی راه حسین (ع) را دیدند که بازی می کرد. پیامبر (ص) جلوتر از صحابه رفت و دست هایش را باز کرد تا حسین (ع) را بغل کند ولی او این طرف و آن طرف می دوید و پیامبر را می خنداند. بالاخره پیامبر گرفتش. صورتش را روی صورت بچه گذاشت و گفت: « حسین (ع) از من است و من از حسینم. خدا دوست داشته باشد هر کسی که حسین (ع) را دوست دارد. »
***
پیامبر حسین را روی شانه اش سوار کرده بود و با دست پایش را به سینه چسبانده بود که رسید به اصحابش، همه حسین (ع) را سوار بر دوش پیامبر دیدند. محمد گفت: « ای مردم! این حسین (ع) پسر علی (ع) است که پدر بزرگ و مادر بزرگش بهترین مردمند، این حسین (ع) پسر علی (ع) است که پدر و مادرش بهترین پدر و مادرند، این حسین (ع) پسر علی (ع) است که عمو و عمه اش بهترین عمو و عمه اند و خاله و دایی اش بهترین خاله و دایی.
چیزی که خدا به حسین داده، به هیچ پیامبر زاده دیگری غیر از یوسف نداده. »
***
کار یکی دو بار نبود. پیامبر (ص) آن قدر گفته بود این حرف را که همه می دانستند. می دانستند و حسرتش را می کشیدند محمد (ص) گفته بود: « حسن و حسین آقای جوانان اهل بهشتند. »
آقایی می آمد به شان.
***
محمد (ص)، حسین را روی شانه اش سوار کرده بود و جایی می رفت. مردی دیدشان و به حسین (ع) گفت: « پسرک چه مرکب خوبی سوار شده ای؟ »
محمد (ص) گفت: « او هم سوار خوبی است. »
***
مردم با پیامبر نماز می خواندند. یکی از سجده های ایشان طولانی شد، آن قدر که بعضی ها فکر کردند اتفاقی افتاده نماز که تمام شد پرسیدند: « ای رسول خدا سجده را طولانی کردید، چیزی شده بود؟ »
پیامبر (ص) گفت: « توی سجده که بودم پسرم حسین آمد و سوار شد روی گردنم. نخواستم عجله کنم، صبر کردم بازی اش تمام بشود. »
***
جبرئیل پایین آمد و مشتی خاک به پیامبر (ص) داد و چیزی گفت و رفت. پیامبر خاک را می بویید، گریه می کرد و حسین را توی سینه اش می فشرد.
ام سلمه نگران شد. پیامبر (ص) گفت: « ام سلمه جبرئیل گفت این خاک کربلاست، همان جا که پسرم حسین (ع) را بعد از من می کشند. امانت بماند پیش تو. هر وقت این خاک تبدیل به خون شود، پسرم شهید شده. »
ام سلمه خاک را گذاشته بود توی شیشه ای و هر روز نگاهش می کرد می گفت: « روزی که تبدیل به خون بشوی ای خاک، روز بزرگی است. »
***
خلیفه دوم روی منبر بود که حسین (ع) آمد و گفت: « از بالای منبر پدرم بیا پایین و برو روی منبر پدر خودت! »
از بچگی حرف هایش رسوا کننده بود.
***
حسن و حسین که داخل خانه شدند، تعجب کردند. مادرشان خوابیده بود و رویش پارچه ای کشیده شده بود. به اسما گفتند: « مادر ما این موقع روز نمی خوابید. »
بغض اسما ترکید، گفت: « مادرتان نخوابیده… »
حسن (ع) خودش را انداخت روی سینه مادرش. گریه می کرد و می گفت: « مادرجان قبل از اینکه روحم از بدنم بیرون برود با من حرف بزن. »
حسین هم افتاد به پای فاطمه (س) گریه می کرد و پایش را می بوسید و می گفت: « مادر جان حرفی بزن قبل از اینکه قلبم بشکافد و مرگم برسد. »
حسین هشت ساله بود که هم پدربزرگش، پیامبر رفت و هم یتیم شد و مادرش را از دست داد.
هر وقت می ایستاد نماز بخواند رنگش زرد می شد. وقتی علتش را پرسیدند، گفت: « هیچ می دانید جلوی چه کسی می خواهم بایستم؟ »
***
می رفت جایی که دید چند نفر فقیر ، روی عبایی دور هم نشسته اند و تکه نانی وسط گذاشته و می خورند. حسین (ع) را دعوت کردند تا با آن ها غذا بخورد. امام این آیه قرآن را خواند که خدا مستکبران را دوست ندارد. نشست و با آنها نان خورد. بعد گفت: « من دعوت شما را قبول کردم حالا نوبت شماست که دعوت من را قبول کنید. »
امام آنها را با خودش برد خانه و هر چه در خانه داشت گذاشت توی سفره و با هم خوردند.
***
یکی از کنیزهای امام حسین (ع) دسته گلی به او داد. حسین دسته گل را گرفت و گفت: « تو را در راه خدا آزاد کردم. »
یک نفر که این برخورد را دید تعجب کرد و پرسید « چطور برای یک دسته گل بی ارزش آزادش کردید؟ »
امام لبخند زد و گفت: « خدا این طور ادبمان کرده. چون توی قرآن آمده اگر کسی به شما لطفی کرد، جوابش را با لطف بهتری بدهید. »
***
امام حسن (ع) نزدیک مرگ و شهادتش بود. با حال نزار افتاده بود توی خانه. حسین که او را به آن حالت دید گریه اش گرفت. امام (ع) گفت: « حسین جان چرا گریه می کنی؟ »
حسین (ع) گفت: « به حال شما. »
امام (ع) گفت: « زهری بوده که اثر کرده و من هم از دنیا می روم ولی هیچ روزی مثل روز تو نیست. 30 هزار نفر از کسانی که ادعا می کنند از امت پیامبر هستند به تو حمله می کنند برای کشتنت و ریختن خونت و از بین بردن حرمتت و اسارت خانواده ات و غارت اموالت. این موقع آسمان خاکستر و خون می بارد و هر موجودی برایت گریه می کند حتی وحوش صحرا و ماهی های دریا. »
هیچ روزی، روز حسین نشد و نخواهد شد.
***
بعد از شهادت امام حسن (ع) بعضی از شیعیان به حسین (ع) نامه نوشتند که بیا قیام کنیم و با معاویه بجنگیم.
امام حسین (ع) اما جواب داده بود: « ما با معاویه قراردادی داریم و به آن پایبندیم، هر وقت مرد، آن وقت به وظیفه خودمان عمل می کنیم. »
حسین (ع) کسی نبود که صلح برادرش را زیر پا بگذارد.
***
یک نفر آمد پیش امام (ع) و گفت: « خونبهایی را باید بدهم و ندارم. با خودم گفتم از بهترین مردم آن را بگیرم. »
اما (ع) گفت: « سه سوال می کنم. هر کدام را که جواب دادی یک سوم قرضت را می دهم. »
مرد گفت: « کسی مثل شما که اهل علم است از کسی مثل من که عرب بیابانی هستم، مسأله می پرسد؟ »
امام گفت: « پدر بزرگم رسول خدا گفت احسان و خوبی را باید به اندازه شناخت و آگاهی انجام داد. »
مرد گفت: « حالا که این طور است بپرسید، اگر هم نمی دانستم از شما یاد می گیرم. »
امام (ع) پرسید: « بهترین عمل. »
عرب جواب داد: « ایمان به خدا. »
امام پرسید: « چه چیز انسان را از نابودی نجات می دهد. »
عرب جواب داد: « توکل به خدا. »
امام پرسید: « چه چیز انسان را زینت می دهد؟ »
عرب گفت: « علم که همراه عمل باشد. »
امام گفت: « اگر آن را نداشت؟ »
عرب گفت: « ثروتی که با آن جوانمردی همراه باشد. »
امام پرسید: « اگر آن نبود؟ »
عرب گفت: « فقیری که با آن صبر باشد. »
امام گفت: « اگر نداشت؟ »
عرب فکر کرد و گفت: « پس آتشی از آسمان بیاید و این آدم را بسوزاند که لایق این عذاب است. »
امام خندید و هزار دینار داد برای قرضش. انگشترش را هم داد برای خرج خودش.
***
مردی آمد پیش امام حسین (ع) و گفت: « آدم گناهکاری هستم و نمی توانم خودم را از گناه حفظ کنم، نصیحتم کن!»
امام گفت: « پنج کار را انجام بده، بعد هر گناهی خواستی بکن، اول: روزی خدا را نخور و هر گناهی خواستی بکن. دوم: از ولایت خدا بیرون برو و هر گناهی خواستی بکن. سوم: جایی را پیدا کن که خدا نبیندت و هر گناهی خواستی بکن. چهارم: وقتی ملک الموت آمد بمیراندت، ردش کن و هر گناهی خواستی بکن. پنجم: هر وقت خواستند تو را توی جهنم بیندازند داخل نشو و هر گناهی خواستی بکن. »
مرد سرش را انداخت پایین.
***
بعد از اینکه معاویه برای یزید بیعت گرفت. حسین (ع) مخالفت هایش را علنی تر کرد. در مجالس خصوصی و غیرخصوصی ظلم های بنی امیه و معاویه را به مردم گوشزد می کرد. مخالفان معاویه و شیعیان هم خانه او رفت و آمد می کردند.
جاسوس های معاویه هم این خبرها را می بردند برایش. معاویه مانده بود چه کند. از مروان پسر حکم که استاندار مدینه بود، نظر خواست. مروان هم پیشنهاد داد معاویه حسین را ببرد شام، زیر نظر خودش. معاویه گفت: « به خدا تو می خواهی خودت را راحت و من را گرفتار حسین (ع) کنی! »
بعدتر هم مروان نامه هایی به معاویه نوشت که تحریکات حسین (ع) زیاده شده، هر چند هنوز کاری نکرده ولی بوی قیام می آید ولی معاویه که معلوم بود از حسین (ع) می ترسد، هر بار جواب داده بود تا حسین (ع) کاری نکرده، کاری به او نداشته باشد. فقط مواظبش باشد!
***
فکر و خیال گزارش های جاسوس ها معاویه را به هم ریخته بود. بالاخره تصمیم گرفت برای امام نامه بنویسد و نوشت: « خبرهایی از شما می رسد که اگر درست باشد من هیچ انتظارش را نداشتم و بعد از آن دیگر وضع خوبی برایتان نمی بینم و اگر دروغ باشد شما شایسته تر هستی که از آنها دور باشی چون به پیمان و بیعت پایبند بوده ای – کاری نکن که مجبور بشوم کار بدی درباره ات انجام بدهم چون اگر شما مرا انکار کنید من هم می کنم و اگر نقشه بکشید من هم نقشه می کشم و توطئه می کنم. شنیده ام بعضی از مردم عراق تو را دعوت به قیام کرده اند. یادت باشد پدر و برادرت این مردم را تجربه کرده اند!… بترس از اینکه بین مسلمانان اختلاف و فتنه به پا کنی. »
***
امام حسین (ع) جواب معاویه را مثل یک آزاده داد: « گزارش هایی که گفته بودی را حتماً متملقانی داده اند که می خواهند سخن چینی کنند و اختلاف بیندازند… من قصد جنگ با تو را ندارم البته در ترک جنگ با تو از خدا می ترسم… آیا تو قاتل حجر پسر عدی و یارانش نبودی… بعد از اینکه قسم خوردی و قول دادی امانشان بدهی؟… آیا تو قاتل عمرو پسر حمق خزاعی صحابی رسول خدا نبودی؟… در حالی که امانش دادی که اگر آن امان را به آهوهای کوه می دادی از بالای کوه پایین می آمدند؟… آیا تو زیاد پسر سمیه را که در خانه عبید زاییده شد، پسر پدرت ندانستی در صورتی که پیامبر گفته بود نوزاد برای بستری است که در آن زاییده شده و مجازات زناکار سنگ است؟… تو زیاد را حاکم مسلمانان نکردی که آنها را بکشد و دست و پایشان را قطع کند؟… تو قاتل آن مرد حضرمی نیستی که وقتی زیاد به تو نامه نوشت که او شیعه علی است، تو جواب دادی هر کس شیعه علی است بکش؟… راه علی همان راه پسر عمویش محمد است که تو را در جایگاه حالایت نشانده… گفته بودی از فتنه دوری کنم ولی من هیچ فتنه ای را در این امت بزرگ تر از تو نمی بینم… گفته بودی اگر کیدی کنم، تو هم با من حیل می کنی، هر توطئه ای که به نظرت می آید انجام بده که من امیدوارم هیچ ضرری به من نزند چون تو سوار جهل و نادانی خودت شده ای و به پیمان شکستن حریص… به هیچ عهدی که بستی، وفا نکردی… مردم را فقط به خاطر اینکه خوبی های ما را می گویند، می کشی… پس به تو قصاص را مژده می دهم و یقین داشته باش به روز حساب… و بدان خدا تو را فراموش نمی کند… مردم را با گمان دستگیر می کنی و مردان خدا را با تهمت می کشی… برای پسرت از مردم بیعت می گیری در حالی که شرابخوار و سگ باز است… خودت را به بدبختی انداخته ای… و به حرف های آدم های نفهم و نادان، آدم های باتقوا را ترسانده ای… »
این نامه بوی خون می داد.
***
معاویه که مرد، یزید نامه ای نوشت به پسر عمویش ولید پسر عتبه، استاندار وقت مدینه که « از حسین (ع) پسر علی (ع) و عبدالله پسر زبیر بیعت بگیر و اگر نکردند بکششان. »
حسین (ع) جوان های فامیل را جمع کرد و با خودش برد تا خانه ولید نشاندشان پشت در و گفت: « اگر صدایم را بلند کردم بیایید داخل. » و داخل شد.
ولید نامه یزید را خواند. حسین (ع) گفت: « بیعت پنهانی من نه به درد تو می خورد نه یزید. فردا که مردم را جمع کردی ما را هم با آنها دعوت کن. »
ولید قبول کرد اما مروان گفت: « اگر حسین برود دیگر پیدایش نمی کنی. همین الان سرش را از تنش جدا کن.»
حسین عصبانی شد و فریاد زد: « نه تو می توانی مرا بکشی نه ولید . » جوان های بنی هاشم که صدای حسین (ع) را شنیدند با شمشیرهای آخته داخل خانه شدند و حسین (ع) از خانه شان زد بیرون.
موقع رفتن برای اینکه حجت را تمام کند گفت: « یزید فاسق و شرابخوار است. کسی مثل من با کسی مثل او بیعت نمی کند. »
***
در ماه رمضان خبر بیعت نکردن امام به بصره و کوفه هم رسید عده ای از اطراف پیشش می آمدند یا نامه می فرستادند و به کوفه دعوتش می کردند، آن قدر که تا دهم ماه مبارک تعداد نامه ها به 12 هزار رسید بالاخره امام مسلم را در پانزدهم رمضان به عنوان سفیر به کوفه فرستاد.
***
نامه مسلم که رسید امام یارانش را جمع کرد و خطبه ای خواند: «… مرگ بر فرزند آدم مثل خط گردنبند بر گردن دختران نوشته شده است. خدای تعالی محل شهادتی برای من انتخاب کرده که آن را ملاقات خواهم کرد… فراری نیست از آنچه قلم خدا نوشته. رضای خدا، رضای ما اهل بیت (ع) است. بر بلای او صبر می کنیم… هر کس حاضر است در راه ما خون بدهد، در حالی که به خودش وعده ملاقات خدا را داده، فردا همراه ما کوچ کند که من فردا صبح حرکت می کنم. »
امام روز هشتم ذی الحجه – روز ترویه ـ راهی کوفه شد.
***
خوب است بدانید:
صبر کن
عثمان نتوانست ابوذر را تحمل کند و بالاخره تبعیدش کرد به ربذه. دستور هم داد کسی بدرقه اش نکند تا مثل یک خرابکار از شهر بیرون برود.
علی اما این دستور عثمان را ندیده گرفت و با پسرهایش حسن (ع) و حسین (ع) و برادرش عقیل و دامادش عبدالله و یارش عمار، رفتند برای بدرقه. حسین هم با ابوذر حرف زد و خداحافظی کرد.
گفت: « عموجان! خدا می تواند وضعی را که می بینی عوض کند… این مردم دنیاشان را از تو گرفتند و تو دینت را از آنها. تو از چیزی که آنها ندارند بی نیازی و آنها نیازمند چیزی هستند که تو دریغ کردی… صبر کن و بی تابی نکن… صبر و پایداری لازمه دینداری است و بی تابی مرگ آدم را عقب نمی اندازد. » و ابوذر صحابی بزرگ رسول خدا (ص) را فرستادند ربذه.
وصیت حسین (ع)
این وصیت حسین (ع) پسر علی (ع) است به برادرش محمد حنفیه، حسین شهادت می دهد که خدایی جز خدای یکتا نیست و شریکی ندارد و محمد بنده و رسول اوست…
من خودسر و از روی هوا و هوس قیام نکردم و نه برای فساد و ستم. قیام کردم برای اصلاح وضع امت پدربزرگم و می خوام امر به معروف و نهی از منکر کنم و در راه پدربزرگم محمد و پدرم علی حرکت کنم. هر کس مرا در این حق قبول کرد، او به حق شایسته تر است و هر کس مرا رد کرد، صبر می کنم تا خدا بین من و این مردم قضاوت کند که خدا بهترین حاکمان است.» از بین همه برادرها و بچه ها و عموزاده ها و فامیل های حسین (ع)، فقط محمد حنفیه ماند مدینه، به خاطر مریضی. بقیه با حسین راهی شدند به مکه.
منابع:
– زندگانی امام حسین (ع)/ رسولی محلاتی، سید هاشم، نشر فرهنگ اسلامی، 1384.
– قیام حسین / شهیدی، سید جعفر، نشر فرهنگ اسلامی، 1385.
– لهوف / سید ابن طاووس، ترجمه عباس عزیزی، صلات، 1384.
– خصایص الحسینیه / شوشتری، شیخ جعفر، ترجمه صادق حسن زاده، آل علی، 1386.
– مقتل شوشتری / سلطانی نسب، ابراهیم، آرام دل 1386.
– امام حسین (ع) شهید فرهنگ پیشرو انسانیت / جعفری، محمد تقی، به نشر، 1385.
– زندگانی علی بن الحسین (ع) / شهیدی، سید جعفر، نشر فرهنگ اسلامی، 1386.
– آینه داران آفتاب / سنگری، محمد رضا، بین الملل، 1386.
– یاران شیدای حسین بن علی (ع) / آقا تهرانی، مرتضی، میم، 1384.
– قصه های کربلا / ظهیری، علی اصغر، پیام حجت، 1386.
– آذرخشی دیگر از آسمان کربلا / مصباح یزدی، محمد تقی، موسسه امام خمینی، 1379.
منبع: نشریه همشهری آیه شماره 3