خانه » همه » مذهبی » تربت سرخ

تربت سرخ

تربت سرخ

منزل آيت الله سيد محمد باقر صدر از چند ماه قبل، از سوي نيروهاي بعثي در محاصره بود. چند سرباز داخل كوچه نگهباني مي دادند. جز عده معدودي از شاگردان و آشنايان، كسي اجازه ورود نداشت. شيخ محمدرضا نعماني در كتابخانه استادش مشغول مرتب كردن قفسه هاي كتاب بود. نزديك اذان ظهر از كتابخانه خارج شد. تجديد وضو كرد و آماده

96173a5b a0d8 4a3d 9c83 e58ab0521f5b - تربت سرخ

18588 - تربت سرخ
تربت سرخ

 

نويسندگان: محمد اصغري نژاد
مرتضي عبدالوهابي

 

منزل آيت الله سيد محمد باقر صدر از چند ماه قبل، از سوي نيروهاي بعثي در محاصره بود. چند سرباز داخل كوچه نگهباني مي دادند. جز عده معدودي از شاگردان و آشنايان، كسي اجازه ورود نداشت. شيخ محمدرضا نعماني در كتابخانه استادش مشغول مرتب كردن قفسه هاي كتاب بود. نزديك اذان ظهر از كتابخانه خارج شد. تجديد وضو كرد و آماده رفتن به حرم اميرمؤمنان عليه السلام شد. خانه آيت الله صدر با حرم فاصله چنداني نداشت. داخل كوچه، حاج عباس (خادم آقا) را ديد كه از بازار بر مي گشت. مايحتاج منزل را خريده بود. با او سلام و عليك كرد.
سربازان، داخل كوچه، زيرآفتاب ايستاده بودند. وقتي به حرم رسيد، مؤذن مشغول گفتن اذان ظهر بود. به صف نمازگزاران پيوست. بعد از نماز گوشه خلوتي پيدا كرد و نشست. دلش براي كربلا و ضريح شش گوشه امام حسين عليه السلام تنگ شده بود. اما افسوس استادش در حبس خانگي بود و او نمي خواست براي يك لحظه هم آقا را تنها بگذارد. به ضريح مطهر علوي چشم دوخت و آهسته زير لب زمزمه كرد:
– مولا جان! دعا كنيد توفيق زيارت قبر فرزندتان نصيبم شود. شرّ اين بعثي هاي ظالم را هم به خودشان برگردانيد!
دل شيخ محمدرضا، كربلايي شده بود؛ به خصوص از وقتي آيت الله صدر در مورد قطعه اي از تربت مقدس حسيني صحبت كرده بود. صداي استاد دوباره در گوشش طنين انداز شد:
– متولي حرم امام حسين عليه السلام در زمان حيات پدرم سيد حيدر صدر به او و ديگر مراجع آن زمان، مهري كه از خاك مجاور مرقد اباعبدالله عليه السلام تهيه شده بود، اهدا كرد. رنگ تربت هر سال از سپيده روز دهم محرم به تدريج تغيير مي كرد و رو به سرخي مي گذاشت. هنگام ظهر به حدي سرخ مي شد كه گويي پاره اي از خون است. اين قطعه تربت سرخ رنگ تبديل به خون واقعي مي شد. بعد از زوال خورشيد، رنگ آن شروع به بازگشت به حالت اوليه مي كرد. ما به دليل خاصيت اين تربت مقدس، هيچ ترديدي در حقانيت روز دهم محرم به خود راه نمي داديم.
شيخ محمدرضا از زبان مادر بزرگوارشهيد صدر، كرامت هاي زيادي در مورد اين تربت مقدس و شفاي بيماران به وسيله آن شنيده بود. دلش مي خواست تربت را ببيند. به همين خاطر ازآقا پرسيده بود:
– آيا اين تربت مقدس همچنان نزد شما باقي است؟
-خير! در اثناي مهاجرت به نجف يا اندكي پس از آن، مفقود شد.
شيخ محمدرضا به خود آمد. مردم بعد از نماز جماعت به خانه هايشان رفته بودند. از حرم اميرمؤمنان عليه السلام خارج شد. به خانه آيت الله صدر رسيد. سربازان بيرون خانه مراقب اوضاع بودند. به كتابخانه رفت. خسته بود گوشه اي دراز كشيد و به خواب رفت. ساعتي بعد با صداي استادش بيدار شد. سريع خود را به آقا رساند . آيت الله صدر كنار پنجره ايستاده بود. شيخ محمدرضا با نگراني پرسيد:
– اتفاقي افتاده حضرت استاد؟ ان شاء الله خير است!
– جلوتر بيا و نگاه كن!
شيخ محمدرضا از پنجره بيرون را نگاه كرد.
– چي شده آقا جان؟!
– سربازان را ديدي؟ بيچاره ها تشنه اند. عرق از پيشاني شان مي ريزد. حتي يك نفر از فرمانده شان هم در اين گرما اينجا نيست. دلم برايشان مي سوزد. كاش مي توانستيم به آنها آب خنك بدهيم!
شيخ محمدرضا با تعجب گفت:
– سرور من! اينها جنايتكاراند. مدت هاست با بي رحمي، شما را محاصره كرده اند. در دل خانواده و فرزندانتان وحشت انداخته اند. دستشان به خون فرزندان عراق آغشته است. چگونه به آنها رحم مي كنيد؟!
آيت الله صدر پس از اندكي تأمل گفت:
– احساس دردمندانه ي شما را درك مي كنم. اما يك چيز را بدانيد. انحراف و بدبختي اينها ناشي از مساعد نبودن شرايط زمانه است. شايد در خانواده سالمي تربيت نشده اند، و گرنه دين دارو اهل ايمان مي شدند. به همين جهت شايسته است به آنها رحم كنيد.
شيخ محمدرضا در برابر عظمت روح بزرگ و قلب مهربان استادش، حرفي براي گفتن نداشت. چند دقيقه بعد آيت الله صدر، حاج عباس (خادم) را صدا كرد. او بلافاصله آمد.
– بله، آقاجان امري داشتيد؟
– مقداري آب خنك ببر و به سربازاني كه اطراف خانه هستند، بده. تشنه اند!
حاج عباس براي اينكه مطمئن شود درست شنيده، گفت:
– آقاجان! گفتيد براي چه كسي آب ببرم؟
– سربازان نگهبان.
پيرمرد پارچ بزرگي را پر از آب كرد و با يك ليوان به كوچه رفت. شيخ محمدرضا از پنجره او را زير نظر داشت. سربازان پارچ و ليوان را از دست حاج عباس گرفتند و با حرص و ولع مشغول نوشيدن آب خنك و گوارا شدند. شيخ محمدرضا به ياد وقايع كربلا افتاد. زماني كه سيدالشهدا عليه السلام بعد از مواجهه با حرّ و سربازان تشنه اش، دستور داد به آنها و اسب هايشان آب بدهند. دلش مي خواست «تربت حسيني» را ببيند. آيت الله صدر هنوز كنار پنجره ايستاده بود. شيخ محمدرضا آهسته گفت:
– حضرت استاد! اگراجازه بدهيد جستجو كنم .
شايد آن تربت مقدس را پيدا كنم!
آقا كه خيالش از بابت سربازان راحت شده بود گفت:
– مانعي ندارد. بخشي از لوازم و اثاثيه منزل داخل صندوق هايي در زيرزمين است. از وقتي از كربلا آمده ايم، هنوز آنها را باز نكرده ايم. شايد تربت، داخل يكي از اين صندوق ها باشد. آنها را بگرديد؛ از قديم گفته اند: «جوينده، يابنده است».
شيخ محمدرضا به زيرزمين خانه رفت. تك تك صندوق ها را باز كرد و داخلشان را ديد. هيچ چيزكوچك و بزرگ را از نظر دور نداشت. اما جستجويش بي حاصل بود و نتوانست آن تربت آسماني را پيدا كند. خيلي افسوس و حسرت خورد، اما فايده اي نداشت.
منابع
1. سنوات المحنه و ايام الحصار، به نقل از كيهان (1383/11/29)، ص6.
2. شهيد صدر بر بلنداي انديشه و جهاد، مصطفي قلي زاده، ص126.
فرهنگ کوثر 81

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد