تعليقات آيت الله جعفري بر اصول کافي، يک باب از کتاب الحجّة(2)
نوع دوم که با توسل به عقايد شيعيان بود، امّا به گونه اي که آن را به نام « افراطّيون»(غلو) مي شناسيم. مغيريه و خطابيه مثالهايي از همين نوع دوم حرکت مي باشند که در پاورقي حديث 710 به آنها اشاره شده است.
نخستين حرکت با قيام زيد بن علي آغاز شد و با قيام پسرش يحيي ادامه يافت، همان گونه که در پاورقي حديث 934 گفته شد. قيام يحيي در خراسان اتفاق افتاد، اما بنوالحسن به حمايت از قيام او از عراق و حجاز پرداختند.
نخستين حرکت با قيام زيد بن علي آغاز شد و با قيام پسرش يحيي ادامه يافت، همان گونه که در پاورقي حديث 934 گفته شد. قيام يحيي در خراسان اتفاق افتاد، اما بنوالحسن به حمايت از قيام او از عراق و حجاز پرداختند.
تعليقات آيت الله جعفري بر اصول کافي، يک باب از کتاب الحجّة(2)
ترجمه : مينا اسکويي*
* ص 602- باب ما يفصل بين الحق و الباطل حديث 17، پايان حديث:
در آغاز قرن دوم هجري( هشتم ميلادي) فعاليت هاي سياسي انقلابي پيرامون
اهل بيت دو نوع بود: يک نوع که ريشه در عقايد سياسي اکثريت جامعه ي مسلمان داشت و براساس تئوري سياسي درست بودن سيستم خلافت پي ريزي شده بود.
نوع دوم که با توسل به عقايد شيعيان بود، امّا به گونه اي که آن را به نام « افراطّيون»(غلو) مي شناسيم. مغيريه و خطابيه مثالهايي از همين نوع دوم حرکت مي باشند که در پاورقي حديث 710 به آنها اشاره شده است.
نخستين حرکت با قيام زيد بن علي آغاز شد و با قيام پسرش يحيي ادامه يافت، همان گونه که در پاورقي حديث 934 گفته شد. قيام يحيي در خراسان اتفاق افتاد، اما بنوالحسن به حمايت از قيام او از عراق و حجاز پرداختند.
حديث حاضر به بنوالحسن مي پردازد. مرکز قيام آنان پيرامون محمد بن عبدالله بود. پدر او عبدالله ابن الحسن( المثني= دومي) ابن ( امام) حسن بن علي بن ابيطالب(ع)( 762/ 145- 690/ 70) بود. او در عصر خود، بزرگترين نواده ي زنده ابوطالب بود.
وي، از تمام قدرت و ثروتش در جهت گسترش قيام فرزندش بهره جست و مهم ترين حامي او بود. مادر محمد، هند بود، دختر ابوعبيد ابن عبدالله الاسدي قريشي، که خليفه عميد ابوالمالک بن مروان او را به همسري پسرش عبدالله ( 713/ 94 حدود- 679/ 59) درآورد.
پسر خليفه، فرمانده لشکري بود که به جنگ با بيزانس پرداخت و بعد حاکم مصر شد. با مرگ عبدالله، ارث بسياري بجا گذاشت و چون هيچ فرزندي نداشت، به هند رسيد.( رجوع شود: دکتر صلاح الدين منجّد، معجم بني اميه، ص 85-83؛ الاعلام، ويرايش چهارم، جلد 4، ص 100)
وقتي که عبدالله بن الحسن با هند ازدواج کرد، هيچ مالي نداشت. امّا بعد از ازدواج او با هند، ثروت هند او را ثروتمند کرد. او از هند صاحب چند فرزند شد: محمد، ابراهيم، موسي( الجون، که نامش در اين حديث به عنوان راوي ذکر شد). و
فرزنداني ديگر.( مقاتل الطالبين، ص 237-232؛ الاغاني، جلد 31، ص 125-124) براساس زندگي نامه هاي او، محمد قبل از تولدش 4 سال در رحم مادر بود. (مقاتل، ص 236؛ تذهيب التهذيب، جلد 9، ص 252؛ ابن کثير، جلد 10، ص 95) اکثريت زندگي نامه نويسان زيدي به تکرار اين اطلاعات پرداخته اند.( المهدي بن مرتضي، البحر الزخّار، جلد 4، ص 144-143؛ ابن مفتاح، شرح الازهار، جلد 2، ص 375؛ بحران، جواهر الاخبار و الآثار، ص 34؛ القاضي الشهيد، الحدائق الوردية، جلد 1، برگ 84 الف)
دانشمندان نسّابه نيز همين مطالب را تأييد کرده اند.( ابونصر بخاري، سرّ السلسلة العلوية، ص 7؛ ابن الصوفي العماري العلوي، المجدي، برگ 13 ب؛ ابن عنبه، عمدة الطالب، ص 90؛ ابن زهره، غاية الاختصار، ص 18)اکنون، فقه تمامي مکاتب حقوقي اسلامي بر اين قول متفق اند که حداقلّ زمان ممکن براي تولد، 6 ماه است. در مورد حداکثر زمان اين دوره، نظرات متفاوتي وجود دارد. اماميه حداکثر آن را يکسال مي دانند، در حالي که چهار مکتب سنّيان، مدت بيشتري را براي آن قائلند؛ حنفيان به 2 سال معتقدند، شافعيان و حنفيان به 4 سال و مالکيان به 5 سال. ( الفقه علي المذاهب الاربعه، جلد 4، ص 528-519)
زيديان نيز به 4 سال معتقدند و به عنوان شاهد به اين استناد مي کنند که تولد محمّد بن عبدالله، 4 سال بعد از آغاز حمل مادر، واقع شده است.( رجوع کنيد به منابع تاريخي زيدي که قبلاً ذکر شده است.)
نسابه ها، زندگي نامه نويسان زيدي و بيشتر مورخان بر اين عقيده اند که او در سال 719/ 100 به دنيا آمد.
زيديه، محمد بن عبدالله را به عنوان يکي از امامانشان قبول دارند( نگاه کنيد: بطور مثال: البحر الزخّار، جلد 1، ص 226)
او به دو نام خانوادگي معروف است: « المهدي» و « النفس الزکيه»( نفس خالص). همچنين او به « صريح قريش»( قريش خالص) ناميده مي شد، زيرا هيچ کنيزي در
دودمان او نبود.( مقاتل، ص 233)
« مردم، خاندانش و ديگران، او را المهدي مي ناميدند».( مقاتل، ص 245-241 و 238- 237؛ الفخري، ص 166-165)
« از آغاز زندگي اش، اين طور در اذهان جا افتاد که او مهدي اي است که وعده اش را داده اند و پدرش اين مطلب را در اذهان گروههاي مختلف مردم جاي مي داد. پدر او به نقل از پيامبر اين گونه مي گفت:« حتي اگر يک روز از عمر دنيا مانده باشد، خداوند آن روز را آن چنان طولاني خواهد کرد تا آنگاه که مهدي يا قائم ما قيام کند که نامش نام من است و پدرش، همنام پدر من است.»
اماميه اين حديث را- بدون عبارت« و پدرش، هم نام پدر من است»- نقل مي کنند.
عبدالله در مورد پسرش چنين به مردم مي گفت:« او همان مهدي است که پيامبر معرفي کرده است، او محمد بن عبدالله است».( ابن طقطقي، الفخري في الآداب السلطانيه، ص 166-165)
« عبدالله چندين بار فرزندش( محمد) را پنهان کرد، و حتي گاهي پسر ديگرش ابراهيم را نيز در دوره ي اموي ها پنهان مي داشت. او نمي گذاشت که آنها خود را به کسي نشان دهند.
وقتي از او سؤال مي شد که چرا چنين مي کند؟ او گفت:« چه سخني! زمان آنها هنوز نرسيده است( مقاتل، ص 248-247؛ مروج الذهب، جلد 6، ص 108-107؛ ابن ابي الحديد، جلد 7، ص 138)
از عيسي بن عبدالله نقل شده است که: « محمد بن عبدالله از زمان کودکي تا بزرگسالي اش، خود را پنهان مي ساخت و از مردم کناره مي جست و با آنان مکاتبه مي نمود و از آنها مي خواست از او پيروي کنند و به خود نام مهدي داده بود.»( مقاتل، ص 244 و 239)
«… تا آنجا که مردم از او به نام مهدي ياد مي کردند و کسي نام خود او را بکار نمي برد.»( مقاتل، ص 244 و 205؛ طبري، جلد 3، ص 159-158) شعرا نيز از او با نام هاي « المهدي» و « القائم» و « امامي که بواسطه ي او سنت زنده خواهد شد» ياد کرده اند. ( مقاتل، ص 245 و 244-243) در نامه اول، او به ابوالجعفر المنصور خليفه عباسي نوشت:« از محمد بن عبدالله، المهدي، …»( طبري، ج 3، ص 29؛ ابن کثير، ج 10، ص 85؛ المبرد الکامل، ج 4، ص 114؛ ابن خلدون، ج 4، ص 4)« … اميرالمؤمنين…»( العقد الفريد، ج 5، ص 79؛ المبرد، ج 4، ص 114؛ صبح الاعشي، ج 1، ص 232؛ ابن خلدون، ج 4، ص 4) با اين حال، ابن کثير مي گويد:« محمّد به خود لقب « المهدي» داد، تا القا کند که کسي که در احاديث ( از زبان پيامبر) نقل گرديده، او مي باشد. اما او اين فرد نبود و آنچه او مي خواست و آرزويش را داشت، براي او اتّفاق نيفتاد.»( البدايه و النهايه، ج 10، ص 84)
محمد بن عبدالله، ادعاي خود را در اواخر خلافت بني اميّه مطرح کرد، اما آخرين آنها، مروان بن محمّد( 750/ 132- 744/ 127 حکومت- 692/ 72) که در زمانش حرکت محمد نيرو و قدرتي يافت، با محمد کاري نداشت، اگرچه محمد بسيار تلاش کرد تا حمايت او را به دست آورد. ابوالفرج اصفهاني به سلسله روايي خودش از عبدالعباس فلسطي نقل مي کند:« من به مروان بن محمد گفتم:« محمد بن عبدالله به شدّت تشنه ي قدرت است، زيرا او مدّعي است که خلافت، از آن اوست و به خود نيز لقب « المهدي» داده است. ( مروان) گفت: او با من چکار دارد؟ ( مهدي) نه او است، و نه هيچ يک از فرزندان پدر او. مهدي( حقيقي) پسر يک کنيز خواهد بود.» مروان همچنان از او فاصله مي گرفت تا هنگامي که( مروان) کشته شد . »( مقاتل، ص 258 و 247)
منظور مروان از بيان اينکه مهدي هيچ يک از فرزندان و نوادگان او نيز نخواهد بود، اين معنا بود که مهدي از فرزندان و نوادگان امام حسن نخواهد بود يعني بنوالحسن؛ زيرا او، از فرزندان امام حسين(ع) است يعني بنوالحسين(ع).
علاوه بر آن، مروان گفت که محمد بن عبدالله پسر يک کنيز( ام ولد) نبوده است، چرا که فرزند کنيز بودن، يکي ديگر از نشانه هاي مهدي است. خليفه عباسي منصور، که نامش عبدالله بود، نيز نام پسرش را محمد( المهدي) ناميد که بعد از او به خلافت رسيد.
اما ابوالفرج از مسلم بن قتيبه نقل مي کند:« ابوجعفر( منصور) به دنبال من فرستاد. من به نزد او رفتم و گفتم:« محمد بن عبدالله قيام کرد و خود را مهدي ناميد. قسم به خدا که او مهدي نيست. به تو چيزي مي گويم که پيش از تو به احدي نگفته ام و بعد از تو نيز به کسي نخواهم گفت، به خدا سوگند که پسر من، آن مهدي که آن حديث در موردش بيان شده نمي باشد، اما ( من او را چنين ناميدم) من معتقدم چنين نامگذاري اي قدر و منزلت او را خواهد افزود و براي آينده ي او خوب خواهد بود.»( المقاتل، ص 247-246)
از تمام آنچه گفتيم، پيداست که در نيمه ي اول قرن دوم( هشتم ميلادي) نشانه هاي خاصّ مهدي( موعود) کاملاً معروف و شناخته شده بوده است.( همان طور که به صورت دقيق در احاديث بيان شده بود). ( نشانه هايي از قبيل) اينکه او از نسل امام حسين مي باشد، مادر او کنيز است( از اين مطلب، حتي مروان نيز مطّلع بوده است) و اينکه دوره اي خواهد آمد که او مدتي را در غيبت به سر مي برد.( و اين دليل آن بوده که چرا محمّد بن عبدالله، به اصرار پدر و هم به تصميم خودش، خود را پنهان مي کرده، با اينکه در دوره بني اميّه، هيچ ضرورت سياسي براي اين کار وجود نداشته است.)
همچنين به نظر مي رسد که تنها حديثي که به ما رسيده و بيان مي کند که پدر حضرت مهدي، همنام پدر حضرت پيامبر مي باشد، تنها به اين علّت بيان شده که باقي احاديثي هم که در مورد حضرت مهدي گفته شده، با اين محمد بن عبدالله و المهدي خليفه عباسي قابل اطلاق باشد.
اينجا محلّ بررسي دقيق و منتقدانه اين حديث نيست، اما تنها به گوشه اي از سابقه تاريخي آن اشاره مي نماييم.
آغاز فعاليّت سياسي بنوالحسن را مي توان از سال 745/ 126 دانست، بعد از آنکه وليد بن يزيد بن عبدالملک( 743/ 125حکومت- 707/ 88) در شورشي کشته شد. در اين هنگام، مردم شام در ميان خود شروع به نزاع کردند. در همان سال، گروهي از سران معتزله، از جمله واصل بن عطا( 748/ 131- 700/ 80) و عمروبن عبيد( 761/ 144- 699/ 80) بنيانگذار معتزله در موسم حج به مکه آمد و تصميم گرفت که بايد با محمد بن عبدالله بن الحسن بيعت کند. آنها به دنبال امام صادق (ع)رفتند تا او را بر آن دارند که به حمايت از آنان برخيزد.امام با آنان در مورد انگيزه هاي شان به بحث پرداخت، ديدگاه آنها را در مورد خلافت مورد انتقاد قرار داد و نپذيرفت که هيچ نقشي در برنامه ي آنها داشته باشد.( کافي، ج 5، ص 27-23؛ التهذيب، ج 6، ص 151-148؛ احتجاج، ج 2، ص 122-118؛ البحار، ج 47، ص 216-213 و ج 100، ص 21-18)
در بازگشت آنان از حج، اکثريت بنوهاشم( فرزندان ابوطالب، که شامل فرزندان امام حسن و امام حسين (ع)و فرزندان جعفر بن ابي طالب و همچنين فرزندان عباس بن عبدالمطلب مي شدند) در ابواء با گروه معتزله توقف کردند. مکان توقف بين مکه و مدينه يعني ابواء، محلّ دفن مادر پيامبر بود. آنها جمعي را گرد آوردند، و خواستند با محمد بيعت کنند. تمام قوم بنوهاشم به عبدالله پدر محمد الحسني توصيه کردند که به دنبال امام صادق (ع)بفرستد، امام صادق در همان زمان در حال بازگشت به مدينه بود. عبدالله گفت که آنها هيچ نيازي به امام جعفر صادق ندارند و او تنها برنامه ها و نقشه هاي آنها را خراب خواهد کرد. امّا ديگران همچنان با آغاز اين حرکت بدون او مخالف بودند. بنابراين به دنبال امام صادق (ع)فرستادند و او به نزد جمع آورده شد.
عبدالله به او گفت:« ما در اينجا گرد هم آمده ايم تا با مهدي، محمد بن عبدالله بيعت کنيم».
امام صادق (ع)فرمود:« چنين نکنيد. اکنون زمان چنين کاري نيست. اگرچه تصور شما اين است که پسر يکي از شما مهدي خواهد بود، اما چنين نيست، و هنوز زمان او نرسيده است؛ اما اگر شما به خاطر خدا مي خواهيد محمد را به دليل خشمتان بشورانيد و اين گونه او به امر به معروف و نهي از منکر بپردازد، چرا بايد شما را کنار بگذاريم، در حالي که شما بزرگ ما هستيد.( عبدالله در سال 690/ 70 متولد شد و امام در سال 702/ 83 متولد شد. ) و چرا بايد با پسر شما بيعت کنيم؟»
عبدالله عصباني شد و پاسخ داد:« آنچه شما مي دانيد با آنچه مي گوييد متفاوت است. قسم به خدا، خداوند درباره ي آنچه که پنهان کرده است، شما را مطلع نکرده است. اين حسد شما نسبت به پسر من است که شما را واداشته چنين سخن بگوييد.»
امام صادق(ع) فرمود: « قسم به خدا، البته چنين نيست و اين موضوع( خلافت) نه از آن شماست و نه از آن پسرانت( محمد و ابراهيم)؛ بلکه براي اين مرد خواهد بود- يعني سفاح( نخستين خليفه ي عباسي)- و بعد هم براي اين مرد يعني المنصور – و بعد از او هم به پسرانش». اين چنين است تا آنگاه که تمام فرزندان پسر اين خاندان به حکومت مي رسند و زنانشان مشاورشان مي شوند و فرزندانشان و خدمه شان ( غلامانشان) خلافت را به بازيچه خواهد گرفت. اين مرد- يعني ابوجعفر( المنصور) – پسرت( محمد) را در احجار الزيت( در مدينه) و سپس برادرش( ابراهيم) را در الطفوف خواهد گشت.»
او عصباني شد، ايستاد و رفت. ابوجعفر به دنبال او رفت و به او گفت:« يا اباعبدالله، آيا از آنچه گفتي، اطمينان داري؟ » او گفت:« به خدا قسم، آري! من مطمئنم، و چنين خواهد شد.»
بعد از اين حادثه، جماعت با محمد بيعت کردند. از مردمي که آنجا حضور داشتند: ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس( 749/ 131- 701/ 82) که در ميان عباسيان به ابراهيم امام معروف بود( عباسيان مدعي بودند که حق خلافت از پدرش محمد بن علي به آنان به ارث رسيده است. رجوع شود: حديث 923)
المنصور و دو دايي او صالح بن علي( 768/ 151- 714/ 96) و عبدالصمد بن علي( 801/ 185- 722/ 104) به ارث رسيد.( اين شرح، از اين کتب گرفته شده است: مقاتل، ص 257-253 و 208-205؛ الطبري، ج 3، ص 143؛ ابن الاثير، ج 5، ص 513؛ ابن خلدون، ج 3، ص 187)
اين پيش بيني امام صادق(ع) آنقدر معروف است که ابن خلدون علاوه بر ارجاع به آن در « تاريخ » اش، در « مقدّمه» اش نيز آورده است. محمد بن عبدالله به نام « روح خالص» نيز ناميده مي شود. او به حجاز آمد و نام خانوادگي مهدي را برگزيد. لشکر المنصور عليه او برخاستند، ردّ او را گرفتند و کشتند.
برادر او ابراهيم به عنوان جانشين او انتخاب شد. او در بصره ظاهر شد. المنصور، خودش و يا فرماندهانش عليه او لشکر کشيدند. ردّ ابراهيم را گرفتند و او را کشتند. امام جعفر صادق (ع)پيشاپيش همه، اين مطالب را به آنها گفته بود.
( پيش بيني امام را) به عنوان يکي از پيش گويي هاي الاهي آن حضرت مي شناسند.( مقدمه ابن خلدون، ترجمه: اف، رزنتال، ج 1، ص 411-410)
المنصور با محمد در ابواء بيعت کرد و سپس مجدداً در مکه در مسجدالحرام با او تجديد بيعت نمود. در اين مناسبت، هنگامي که محمد در حال سوار شدن بر اسبش بود تا آنجا را ترک کند، المنصور با نگه داشتن پايش به او کمک کرد و به او گفت:« اگر خلافت به تو برسد، تو اين موقعيت را فراموش خواهي کرد و ديگر صداقت من را به ياد نخواهي آورد.»( مقاتل، ص 209 و 295-294)
وقتي المنصور از او پرسيد که چرا او خود را در برابر محمد چنين کوچک کرده است، پاسخ داد:« اين محمد بن عبدالله بن الحسن، مهدي خاندان ما است.»( مقاتل،
ص 240 و 239 و 208؛ تيسير المطالب، ص 134) علاوه بر آن، ابوالفرج اصفهاني نظر امام صادق (ع)را نيز- در هنگامي که به نقل « سند» خويش از غيسة بن بجاد العابد» مي پردازد- ارائه کرده است:« هنگامي که جعفر بن محمد، محمد بن عبدالله بن الحسن را مي ديد، چشمانش پر از اشک مي شد و مي گفت: او چقدر براي من عزيز است. مردم مي گويند که مهدي است، امّا او کشته خواهد شد. در کتاب پدرش، کتاب علي،( رجوع به فصل *40 و نکته ذيل آن) او به عنوان يکي از خلفاي اين جماعت ذکر نشده است.»( مقاتل، ص 208)
در 28 جمادي الثاني سال 145، مصادف با 23 سپتامبر 762، محمد الحسني در مدينه به شورش برخاست. لشکر منصور، تحت فرماندهي برادرزاده/ خواهرزاده او، عيسي بن موسي، در تاريخ 14 رمضان / 6 دسامبر به محاصره ي شهر پرداخت و جنگ در گرفت.
محمّد، يا در همان روز و يا فرداي آن روز در احجار الزيت کشته شد.( مقاتل، ص 272؛ الطبري، ج 3، ص 248؛ ابن الاثير، ج 5، ص 554؛ ابن کثير، ج 10، ص 89 و…) برادرش، ابراهيم( 763/ 145- 713/ 97) در اول رمضان / 22 نوامبر همان سال در بصره به شورش برخاست و در 25 ذوالقعده 145/ 14 فوريه 763 کشته شد. در سال 758/ 140، منصور به حج رفت و مدينه را زيارت کرد. وي دستور داد که عبدالله بن الحسن دستگير شود، دستانش را دستبند زدند و به پايش زنجير افکندند. همين طور دستور داد که همه دودمان بنوالحسن دستگير شوند و همراه عبدالله توقيف شوند. آنها در آنجا تا سال 762/ 144 باقي ماندند، يعني تا زماني که منصور مجدداً به حج رفت. منصور به حاکم مدينه دستور داد که آنها را به ربذه ببرند و بدين ترتيب در آنجا ماندگار شدند. منصور آنها را ملاقات کرد و به آنها توهين نمود، دستور داد آنها را به هاشميه ببرند، که در آن زمان پايتخت او بود.( رجوع شود به پاورقي حديث 864)
او آنها را در آنجا در سلولهاي تنگ و بسته( مطبق) زنداني کرد.
هنگامي که خبر شورش محمد به او رسيد، شروع به کشتن يک يک آنها نمود. علاوه بر عدّه اي که قبلاً آنها را مجازات کرده بود، افراد ذيل نيز به قتل رسيدند:
عبدالله بن الحسن بن ( امام) حسن بن علي( 762/ 145- 690/ 170)؛ برادرش، الحسن ( 763/ 145- 696/ 77)؛ برادر ديگرش، ابراهيم الغمر( 762/ 145- 697/ 78)؛ پسر حسن، علي الاکبر( 763/ 146- 720/ 101)؛ پسران ديگر حسن؛ عبدالله الثاني( 763/ 145- 718/ 99)؛ پسر سوم، العباس( 762/ 145- 728/ 110)؛ پسر ابراهيم، اسماعيل( فوت 763/ 145)؛ نوه ي عبدالله، علي بن محمد الحسني( فوت 763/ 146). علاوه بر اين هشت نفر، دو نفر ديگر نيز مجازات شدند. پسر برادر عبدالله، ابراهيم الغمر، محمد الأصغر( 762/ 145- 743/ 125 حدود) که به نام الديباج ناميده مي شده است. دليل اين نام، زيبايي چهره اش بوده است( ديباج نام يک پارچه ي ابريشمي مي باشد). او در ربذه به حضور المنصور آورده شد، المنصور به او گفت:« آيا تو همان کسي هستي که او را ديباج مي خوانند؟ پسر پاسخ داد:« آري»
گفت:« به خدا قسم، تو را چنان خواهم کشت که پيش از اين هيچ کس از خاندانت را آنگونه نکشته باشم.» پس ديباج را به هاشميه برد، آنگاه پايه هاي يک بنا را ويران ساخت و دستور داد که بر روي بدن زنده وي عمارت ديگري را بنا کنند. ( مقاتل، ص 200؛ الطبري، ج 3، ص 182؛ ابن الاثير، ج 5، ص 526؛ ابن کثير، ج 10، ص 82؛ ابن خلدون، ج 3، ص 189)
محمد بن عبدالله بن عمر بن عثمان بن عفان( 762/ 145- 719/ 100) نيز از کشته شدگان مي باشد. او برادر ناتني عبدالله بن الحسن بود که از مادر با هم برادر بودند، وي بيش از آنکه حامي خانواده خودش بنو اميه باشد، حامي بنوالعباس بود. عبدالله بسيار او را دوست مي داشت و دخترش را به ازدواج ابراهيم بن عبدالله
درآورد. ابراهيم بن عبدالله در بصره شورش کرد. هنگامي که او را نزد المنصور در ربذه آوردند، منصور، دخترش را متهم به خيانت کرد و سپس او را به يک ستون پرتاب کرد و جمجمه اش شکسته شد پس وي را کامل عريان ساخت و 150 بار شلاق زد آنچنان که يکي از چشمانش از حدقه درآمد.( مقاتل، ص 222-220؛ الطبري، ج 3، ص 179-175؛ ابن الاثير، ج 5، ص 225-224؛ ابن کثير، ج10، ص 82-81؛ ابن خلدون، ج 3، ص 189)هنگامي که اخبار شکست شورش محمد الحسني به المنصور در هاشميه رسيد، دستور داد که او را سر بزنند و سرش را به همراه گروهي که قسم بخورند که اين سر، سر محمد بن عبدالله، فرزند فاطمه، دختر پيامبر خدا(ص) است، به خراسان فرستاد؛ زيرا حاکم المنصور در خراسان به او نوشته بود که مردم خراسان منتظر ظهور ( برخاستن) اين محمد بن عبدالله مي باشند.( مقاتل، ص 204-202، 226 و 222-220 و 218؛ الطبري، ج 3، ص 184-183، ابن الاثير، ج 5، ص 526؛ ابن الکثير، ج 10، ص 82؛ تاريخ بغداد، ج 5، ص 388-387؛ ابن خلدون، ج 3، ص 189)
باقي زندانيان تا زمان مرگ منصور در 775/ 158 در حبس باقي ماندند، تا آنکه خليفه بعدي، المهدي، دستور آزادي آنها را داد.
* ص 609- همان باب، ح 18، ذيل « المقتول بفخّ»:
ابوعبدالله الحسين بن علي بن الحسن بن( امام) الحسن بن علي بن ابي طالب (786/ 169- 746/ 128) در قيام بنوالحسن نقش داشت.
بعد از آن، او قيامي عليه خليفه ي عباسي موسي الهادي، در سال 786/ 169، به راه انداخت و مدينه را گرفت. اما ناگزير به فرار به مکه شد. خارج از مکه، در فخّ، که اکنون خودش تبديل به يک شهر شده، با لشکر عباسي روبرو شد و به همراه بيشتر پيروانش کشته شد. او به نام شهيد فخّ نيز مشهور مي باشد.( رجوع شود: مقاتل، ص 455-431؛ الطبري، ج3، ص 568-551)
* ص 610- همان باب، ح 19، ذيل« کتب يحيي بن عبدالله بن الحسن»:
يحيي بن عبدالله بن الحسن( فوت: 800/ 184) برادر محمد الحسني بود. او در قيام برادرش و سپس در قيام حسين، شهيد فخّ نقش داشت سپس به طبرستان و ديلم رفت و در سال 791/ 175 در آنجا قيام کرد. در آغاز پيروان( ياران) بسياري داشت، اما به تدريج وي را ترک کردند. در نهايت، او ناچار شد از خليفه هارون الرشيد براي خودش و 70 نفر از پيروان اصلي اش در خواست امان نامه کند.
شاهدان بسياري وجود دارند که شاهد امان دادن هارون به او بوده اند، اما در نهايت برخلاف نظرات قانوني معتبر در مورد اين امان دادن و حتّي ( تأييد) رييس محکمه، هارون امان نامه را پاره کرد و او را کشت.( مقاتل، ص 486 و 463)
* ص 612- همان حديث، ذيل « ما العترف في بدنک و ما الصهلج في الانسان»:
اين دو کلمه ( عترف و صهلج) هيچ معنايي ندارند. به نظر مي رسد که اين دو کلمه، رمزي بين امام (ع)و يحيي بوده است.
در آغاز قرن دوم هجري( هشتم ميلادي) فعاليت هاي سياسي انقلابي پيرامون
اهل بيت دو نوع بود: يک نوع که ريشه در عقايد سياسي اکثريت جامعه ي مسلمان داشت و براساس تئوري سياسي درست بودن سيستم خلافت پي ريزي شده بود.
نوع دوم که با توسل به عقايد شيعيان بود، امّا به گونه اي که آن را به نام « افراطّيون»(غلو) مي شناسيم. مغيريه و خطابيه مثالهايي از همين نوع دوم حرکت مي باشند که در پاورقي حديث 710 به آنها اشاره شده است.
نخستين حرکت با قيام زيد بن علي آغاز شد و با قيام پسرش يحيي ادامه يافت، همان گونه که در پاورقي حديث 934 گفته شد. قيام يحيي در خراسان اتفاق افتاد، اما بنوالحسن به حمايت از قيام او از عراق و حجاز پرداختند.
حديث حاضر به بنوالحسن مي پردازد. مرکز قيام آنان پيرامون محمد بن عبدالله بود. پدر او عبدالله ابن الحسن( المثني= دومي) ابن ( امام) حسن بن علي بن ابيطالب(ع)( 762/ 145- 690/ 70) بود. او در عصر خود، بزرگترين نواده ي زنده ابوطالب بود.
وي، از تمام قدرت و ثروتش در جهت گسترش قيام فرزندش بهره جست و مهم ترين حامي او بود. مادر محمد، هند بود، دختر ابوعبيد ابن عبدالله الاسدي قريشي، که خليفه عميد ابوالمالک بن مروان او را به همسري پسرش عبدالله ( 713/ 94 حدود- 679/ 59) درآورد.
پسر خليفه، فرمانده لشکري بود که به جنگ با بيزانس پرداخت و بعد حاکم مصر شد. با مرگ عبدالله، ارث بسياري بجا گذاشت و چون هيچ فرزندي نداشت، به هند رسيد.( رجوع شود: دکتر صلاح الدين منجّد، معجم بني اميه، ص 85-83؛ الاعلام، ويرايش چهارم، جلد 4، ص 100)
وقتي که عبدالله بن الحسن با هند ازدواج کرد، هيچ مالي نداشت. امّا بعد از ازدواج او با هند، ثروت هند او را ثروتمند کرد. او از هند صاحب چند فرزند شد: محمد، ابراهيم، موسي( الجون، که نامش در اين حديث به عنوان راوي ذکر شد). و
فرزنداني ديگر.( مقاتل الطالبين، ص 237-232؛ الاغاني، جلد 31، ص 125-124) براساس زندگي نامه هاي او، محمد قبل از تولدش 4 سال در رحم مادر بود. (مقاتل، ص 236؛ تذهيب التهذيب، جلد 9، ص 252؛ ابن کثير، جلد 10، ص 95) اکثريت زندگي نامه نويسان زيدي به تکرار اين اطلاعات پرداخته اند.( المهدي بن مرتضي، البحر الزخّار، جلد 4، ص 144-143؛ ابن مفتاح، شرح الازهار، جلد 2، ص 375؛ بحران، جواهر الاخبار و الآثار، ص 34؛ القاضي الشهيد، الحدائق الوردية، جلد 1، برگ 84 الف)
دانشمندان نسّابه نيز همين مطالب را تأييد کرده اند.( ابونصر بخاري، سرّ السلسلة العلوية، ص 7؛ ابن الصوفي العماري العلوي، المجدي، برگ 13 ب؛ ابن عنبه، عمدة الطالب، ص 90؛ ابن زهره، غاية الاختصار، ص 18)اکنون، فقه تمامي مکاتب حقوقي اسلامي بر اين قول متفق اند که حداقلّ زمان ممکن براي تولد، 6 ماه است. در مورد حداکثر زمان اين دوره، نظرات متفاوتي وجود دارد. اماميه حداکثر آن را يکسال مي دانند، در حالي که چهار مکتب سنّيان، مدت بيشتري را براي آن قائلند؛ حنفيان به 2 سال معتقدند، شافعيان و حنفيان به 4 سال و مالکيان به 5 سال. ( الفقه علي المذاهب الاربعه، جلد 4، ص 528-519)
زيديان نيز به 4 سال معتقدند و به عنوان شاهد به اين استناد مي کنند که تولد محمّد بن عبدالله، 4 سال بعد از آغاز حمل مادر، واقع شده است.( رجوع کنيد به منابع تاريخي زيدي که قبلاً ذکر شده است.)
نسابه ها، زندگي نامه نويسان زيدي و بيشتر مورخان بر اين عقيده اند که او در سال 719/ 100 به دنيا آمد.
زيديه، محمد بن عبدالله را به عنوان يکي از امامانشان قبول دارند( نگاه کنيد: بطور مثال: البحر الزخّار، جلد 1، ص 226)
او به دو نام خانوادگي معروف است: « المهدي» و « النفس الزکيه»( نفس خالص). همچنين او به « صريح قريش»( قريش خالص) ناميده مي شد، زيرا هيچ کنيزي در
دودمان او نبود.( مقاتل، ص 233)
« مردم، خاندانش و ديگران، او را المهدي مي ناميدند».( مقاتل، ص 245-241 و 238- 237؛ الفخري، ص 166-165)
« از آغاز زندگي اش، اين طور در اذهان جا افتاد که او مهدي اي است که وعده اش را داده اند و پدرش اين مطلب را در اذهان گروههاي مختلف مردم جاي مي داد. پدر او به نقل از پيامبر اين گونه مي گفت:« حتي اگر يک روز از عمر دنيا مانده باشد، خداوند آن روز را آن چنان طولاني خواهد کرد تا آنگاه که مهدي يا قائم ما قيام کند که نامش نام من است و پدرش، همنام پدر من است.»
اماميه اين حديث را- بدون عبارت« و پدرش، هم نام پدر من است»- نقل مي کنند.
عبدالله در مورد پسرش چنين به مردم مي گفت:« او همان مهدي است که پيامبر معرفي کرده است، او محمد بن عبدالله است».( ابن طقطقي، الفخري في الآداب السلطانيه، ص 166-165)
« عبدالله چندين بار فرزندش( محمد) را پنهان کرد، و حتي گاهي پسر ديگرش ابراهيم را نيز در دوره ي اموي ها پنهان مي داشت. او نمي گذاشت که آنها خود را به کسي نشان دهند.
وقتي از او سؤال مي شد که چرا چنين مي کند؟ او گفت:« چه سخني! زمان آنها هنوز نرسيده است( مقاتل، ص 248-247؛ مروج الذهب، جلد 6، ص 108-107؛ ابن ابي الحديد، جلد 7، ص 138)
از عيسي بن عبدالله نقل شده است که: « محمد بن عبدالله از زمان کودکي تا بزرگسالي اش، خود را پنهان مي ساخت و از مردم کناره مي جست و با آنان مکاتبه مي نمود و از آنها مي خواست از او پيروي کنند و به خود نام مهدي داده بود.»( مقاتل، ص 244 و 239)
«… تا آنجا که مردم از او به نام مهدي ياد مي کردند و کسي نام خود او را بکار نمي برد.»( مقاتل، ص 244 و 205؛ طبري، جلد 3، ص 159-158) شعرا نيز از او با نام هاي « المهدي» و « القائم» و « امامي که بواسطه ي او سنت زنده خواهد شد» ياد کرده اند. ( مقاتل، ص 245 و 244-243) در نامه اول، او به ابوالجعفر المنصور خليفه عباسي نوشت:« از محمد بن عبدالله، المهدي، …»( طبري، ج 3، ص 29؛ ابن کثير، ج 10، ص 85؛ المبرد الکامل، ج 4، ص 114؛ ابن خلدون، ج 4، ص 4)« … اميرالمؤمنين…»( العقد الفريد، ج 5، ص 79؛ المبرد، ج 4، ص 114؛ صبح الاعشي، ج 1، ص 232؛ ابن خلدون، ج 4، ص 4) با اين حال، ابن کثير مي گويد:« محمّد به خود لقب « المهدي» داد، تا القا کند که کسي که در احاديث ( از زبان پيامبر) نقل گرديده، او مي باشد. اما او اين فرد نبود و آنچه او مي خواست و آرزويش را داشت، براي او اتّفاق نيفتاد.»( البدايه و النهايه، ج 10، ص 84)
محمد بن عبدالله، ادعاي خود را در اواخر خلافت بني اميّه مطرح کرد، اما آخرين آنها، مروان بن محمّد( 750/ 132- 744/ 127 حکومت- 692/ 72) که در زمانش حرکت محمد نيرو و قدرتي يافت، با محمد کاري نداشت، اگرچه محمد بسيار تلاش کرد تا حمايت او را به دست آورد. ابوالفرج اصفهاني به سلسله روايي خودش از عبدالعباس فلسطي نقل مي کند:« من به مروان بن محمد گفتم:« محمد بن عبدالله به شدّت تشنه ي قدرت است، زيرا او مدّعي است که خلافت، از آن اوست و به خود نيز لقب « المهدي» داده است. ( مروان) گفت: او با من چکار دارد؟ ( مهدي) نه او است، و نه هيچ يک از فرزندان پدر او. مهدي( حقيقي) پسر يک کنيز خواهد بود.» مروان همچنان از او فاصله مي گرفت تا هنگامي که( مروان) کشته شد . »( مقاتل، ص 258 و 247)
منظور مروان از بيان اينکه مهدي هيچ يک از فرزندان و نوادگان او نيز نخواهد بود، اين معنا بود که مهدي از فرزندان و نوادگان امام حسن نخواهد بود يعني بنوالحسن؛ زيرا او، از فرزندان امام حسين(ع) است يعني بنوالحسين(ع).
علاوه بر آن، مروان گفت که محمد بن عبدالله پسر يک کنيز( ام ولد) نبوده است، چرا که فرزند کنيز بودن، يکي ديگر از نشانه هاي مهدي است. خليفه عباسي منصور، که نامش عبدالله بود، نيز نام پسرش را محمد( المهدي) ناميد که بعد از او به خلافت رسيد.
اما ابوالفرج از مسلم بن قتيبه نقل مي کند:« ابوجعفر( منصور) به دنبال من فرستاد. من به نزد او رفتم و گفتم:« محمد بن عبدالله قيام کرد و خود را مهدي ناميد. قسم به خدا که او مهدي نيست. به تو چيزي مي گويم که پيش از تو به احدي نگفته ام و بعد از تو نيز به کسي نخواهم گفت، به خدا سوگند که پسر من، آن مهدي که آن حديث در موردش بيان شده نمي باشد، اما ( من او را چنين ناميدم) من معتقدم چنين نامگذاري اي قدر و منزلت او را خواهد افزود و براي آينده ي او خوب خواهد بود.»( المقاتل، ص 247-246)
از تمام آنچه گفتيم، پيداست که در نيمه ي اول قرن دوم( هشتم ميلادي) نشانه هاي خاصّ مهدي( موعود) کاملاً معروف و شناخته شده بوده است.( همان طور که به صورت دقيق در احاديث بيان شده بود). ( نشانه هايي از قبيل) اينکه او از نسل امام حسين مي باشد، مادر او کنيز است( از اين مطلب، حتي مروان نيز مطّلع بوده است) و اينکه دوره اي خواهد آمد که او مدتي را در غيبت به سر مي برد.( و اين دليل آن بوده که چرا محمّد بن عبدالله، به اصرار پدر و هم به تصميم خودش، خود را پنهان مي کرده، با اينکه در دوره بني اميّه، هيچ ضرورت سياسي براي اين کار وجود نداشته است.)
همچنين به نظر مي رسد که تنها حديثي که به ما رسيده و بيان مي کند که پدر حضرت مهدي، همنام پدر حضرت پيامبر مي باشد، تنها به اين علّت بيان شده که باقي احاديثي هم که در مورد حضرت مهدي گفته شده، با اين محمد بن عبدالله و المهدي خليفه عباسي قابل اطلاق باشد.
اينجا محلّ بررسي دقيق و منتقدانه اين حديث نيست، اما تنها به گوشه اي از سابقه تاريخي آن اشاره مي نماييم.
آغاز فعاليّت سياسي بنوالحسن را مي توان از سال 745/ 126 دانست، بعد از آنکه وليد بن يزيد بن عبدالملک( 743/ 125حکومت- 707/ 88) در شورشي کشته شد. در اين هنگام، مردم شام در ميان خود شروع به نزاع کردند. در همان سال، گروهي از سران معتزله، از جمله واصل بن عطا( 748/ 131- 700/ 80) و عمروبن عبيد( 761/ 144- 699/ 80) بنيانگذار معتزله در موسم حج به مکه آمد و تصميم گرفت که بايد با محمد بن عبدالله بن الحسن بيعت کند. آنها به دنبال امام صادق (ع)رفتند تا او را بر آن دارند که به حمايت از آنان برخيزد.امام با آنان در مورد انگيزه هاي شان به بحث پرداخت، ديدگاه آنها را در مورد خلافت مورد انتقاد قرار داد و نپذيرفت که هيچ نقشي در برنامه ي آنها داشته باشد.( کافي، ج 5، ص 27-23؛ التهذيب، ج 6، ص 151-148؛ احتجاج، ج 2، ص 122-118؛ البحار، ج 47، ص 216-213 و ج 100، ص 21-18)
در بازگشت آنان از حج، اکثريت بنوهاشم( فرزندان ابوطالب، که شامل فرزندان امام حسن و امام حسين (ع)و فرزندان جعفر بن ابي طالب و همچنين فرزندان عباس بن عبدالمطلب مي شدند) در ابواء با گروه معتزله توقف کردند. مکان توقف بين مکه و مدينه يعني ابواء، محلّ دفن مادر پيامبر بود. آنها جمعي را گرد آوردند، و خواستند با محمد بيعت کنند. تمام قوم بنوهاشم به عبدالله پدر محمد الحسني توصيه کردند که به دنبال امام صادق (ع)بفرستد، امام صادق در همان زمان در حال بازگشت به مدينه بود. عبدالله گفت که آنها هيچ نيازي به امام جعفر صادق ندارند و او تنها برنامه ها و نقشه هاي آنها را خراب خواهد کرد. امّا ديگران همچنان با آغاز اين حرکت بدون او مخالف بودند. بنابراين به دنبال امام صادق (ع)فرستادند و او به نزد جمع آورده شد.
عبدالله به او گفت:« ما در اينجا گرد هم آمده ايم تا با مهدي، محمد بن عبدالله بيعت کنيم».
امام صادق (ع)فرمود:« چنين نکنيد. اکنون زمان چنين کاري نيست. اگرچه تصور شما اين است که پسر يکي از شما مهدي خواهد بود، اما چنين نيست، و هنوز زمان او نرسيده است؛ اما اگر شما به خاطر خدا مي خواهيد محمد را به دليل خشمتان بشورانيد و اين گونه او به امر به معروف و نهي از منکر بپردازد، چرا بايد شما را کنار بگذاريم، در حالي که شما بزرگ ما هستيد.( عبدالله در سال 690/ 70 متولد شد و امام در سال 702/ 83 متولد شد. ) و چرا بايد با پسر شما بيعت کنيم؟»
عبدالله عصباني شد و پاسخ داد:« آنچه شما مي دانيد با آنچه مي گوييد متفاوت است. قسم به خدا، خداوند درباره ي آنچه که پنهان کرده است، شما را مطلع نکرده است. اين حسد شما نسبت به پسر من است که شما را واداشته چنين سخن بگوييد.»
امام صادق(ع) فرمود: « قسم به خدا، البته چنين نيست و اين موضوع( خلافت) نه از آن شماست و نه از آن پسرانت( محمد و ابراهيم)؛ بلکه براي اين مرد خواهد بود- يعني سفاح( نخستين خليفه ي عباسي)- و بعد هم براي اين مرد يعني المنصور – و بعد از او هم به پسرانش». اين چنين است تا آنگاه که تمام فرزندان پسر اين خاندان به حکومت مي رسند و زنانشان مشاورشان مي شوند و فرزندانشان و خدمه شان ( غلامانشان) خلافت را به بازيچه خواهد گرفت. اين مرد- يعني ابوجعفر( المنصور) – پسرت( محمد) را در احجار الزيت( در مدينه) و سپس برادرش( ابراهيم) را در الطفوف خواهد گشت.»
او عصباني شد، ايستاد و رفت. ابوجعفر به دنبال او رفت و به او گفت:« يا اباعبدالله، آيا از آنچه گفتي، اطمينان داري؟ » او گفت:« به خدا قسم، آري! من مطمئنم، و چنين خواهد شد.»
بعد از اين حادثه، جماعت با محمد بيعت کردند. از مردمي که آنجا حضور داشتند: ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس( 749/ 131- 701/ 82) که در ميان عباسيان به ابراهيم امام معروف بود( عباسيان مدعي بودند که حق خلافت از پدرش محمد بن علي به آنان به ارث رسيده است. رجوع شود: حديث 923)
المنصور و دو دايي او صالح بن علي( 768/ 151- 714/ 96) و عبدالصمد بن علي( 801/ 185- 722/ 104) به ارث رسيد.( اين شرح، از اين کتب گرفته شده است: مقاتل، ص 257-253 و 208-205؛ الطبري، ج 3، ص 143؛ ابن الاثير، ج 5، ص 513؛ ابن خلدون، ج 3، ص 187)
اين پيش بيني امام صادق(ع) آنقدر معروف است که ابن خلدون علاوه بر ارجاع به آن در « تاريخ » اش، در « مقدّمه» اش نيز آورده است. محمد بن عبدالله به نام « روح خالص» نيز ناميده مي شود. او به حجاز آمد و نام خانوادگي مهدي را برگزيد. لشکر المنصور عليه او برخاستند، ردّ او را گرفتند و کشتند.
برادر او ابراهيم به عنوان جانشين او انتخاب شد. او در بصره ظاهر شد. المنصور، خودش و يا فرماندهانش عليه او لشکر کشيدند. ردّ ابراهيم را گرفتند و او را کشتند. امام جعفر صادق (ع)پيشاپيش همه، اين مطالب را به آنها گفته بود.
( پيش بيني امام را) به عنوان يکي از پيش گويي هاي الاهي آن حضرت مي شناسند.( مقدمه ابن خلدون، ترجمه: اف، رزنتال، ج 1، ص 411-410)
المنصور با محمد در ابواء بيعت کرد و سپس مجدداً در مکه در مسجدالحرام با او تجديد بيعت نمود. در اين مناسبت، هنگامي که محمد در حال سوار شدن بر اسبش بود تا آنجا را ترک کند، المنصور با نگه داشتن پايش به او کمک کرد و به او گفت:« اگر خلافت به تو برسد، تو اين موقعيت را فراموش خواهي کرد و ديگر صداقت من را به ياد نخواهي آورد.»( مقاتل، ص 209 و 295-294)
وقتي المنصور از او پرسيد که چرا او خود را در برابر محمد چنين کوچک کرده است، پاسخ داد:« اين محمد بن عبدالله بن الحسن، مهدي خاندان ما است.»( مقاتل،
ص 240 و 239 و 208؛ تيسير المطالب، ص 134) علاوه بر آن، ابوالفرج اصفهاني نظر امام صادق (ع)را نيز- در هنگامي که به نقل « سند» خويش از غيسة بن بجاد العابد» مي پردازد- ارائه کرده است:« هنگامي که جعفر بن محمد، محمد بن عبدالله بن الحسن را مي ديد، چشمانش پر از اشک مي شد و مي گفت: او چقدر براي من عزيز است. مردم مي گويند که مهدي است، امّا او کشته خواهد شد. در کتاب پدرش، کتاب علي،( رجوع به فصل *40 و نکته ذيل آن) او به عنوان يکي از خلفاي اين جماعت ذکر نشده است.»( مقاتل، ص 208)
در 28 جمادي الثاني سال 145، مصادف با 23 سپتامبر 762، محمد الحسني در مدينه به شورش برخاست. لشکر منصور، تحت فرماندهي برادرزاده/ خواهرزاده او، عيسي بن موسي، در تاريخ 14 رمضان / 6 دسامبر به محاصره ي شهر پرداخت و جنگ در گرفت.
محمّد، يا در همان روز و يا فرداي آن روز در احجار الزيت کشته شد.( مقاتل، ص 272؛ الطبري، ج 3، ص 248؛ ابن الاثير، ج 5، ص 554؛ ابن کثير، ج 10، ص 89 و…) برادرش، ابراهيم( 763/ 145- 713/ 97) در اول رمضان / 22 نوامبر همان سال در بصره به شورش برخاست و در 25 ذوالقعده 145/ 14 فوريه 763 کشته شد. در سال 758/ 140، منصور به حج رفت و مدينه را زيارت کرد. وي دستور داد که عبدالله بن الحسن دستگير شود، دستانش را دستبند زدند و به پايش زنجير افکندند. همين طور دستور داد که همه دودمان بنوالحسن دستگير شوند و همراه عبدالله توقيف شوند. آنها در آنجا تا سال 762/ 144 باقي ماندند، يعني تا زماني که منصور مجدداً به حج رفت. منصور به حاکم مدينه دستور داد که آنها را به ربذه ببرند و بدين ترتيب در آنجا ماندگار شدند. منصور آنها را ملاقات کرد و به آنها توهين نمود، دستور داد آنها را به هاشميه ببرند، که در آن زمان پايتخت او بود.( رجوع شود به پاورقي حديث 864)
او آنها را در آنجا در سلولهاي تنگ و بسته( مطبق) زنداني کرد.
هنگامي که خبر شورش محمد به او رسيد، شروع به کشتن يک يک آنها نمود. علاوه بر عدّه اي که قبلاً آنها را مجازات کرده بود، افراد ذيل نيز به قتل رسيدند:
عبدالله بن الحسن بن ( امام) حسن بن علي( 762/ 145- 690/ 170)؛ برادرش، الحسن ( 763/ 145- 696/ 77)؛ برادر ديگرش، ابراهيم الغمر( 762/ 145- 697/ 78)؛ پسر حسن، علي الاکبر( 763/ 146- 720/ 101)؛ پسران ديگر حسن؛ عبدالله الثاني( 763/ 145- 718/ 99)؛ پسر سوم، العباس( 762/ 145- 728/ 110)؛ پسر ابراهيم، اسماعيل( فوت 763/ 145)؛ نوه ي عبدالله، علي بن محمد الحسني( فوت 763/ 146). علاوه بر اين هشت نفر، دو نفر ديگر نيز مجازات شدند. پسر برادر عبدالله، ابراهيم الغمر، محمد الأصغر( 762/ 145- 743/ 125 حدود) که به نام الديباج ناميده مي شده است. دليل اين نام، زيبايي چهره اش بوده است( ديباج نام يک پارچه ي ابريشمي مي باشد). او در ربذه به حضور المنصور آورده شد، المنصور به او گفت:« آيا تو همان کسي هستي که او را ديباج مي خوانند؟ پسر پاسخ داد:« آري»
گفت:« به خدا قسم، تو را چنان خواهم کشت که پيش از اين هيچ کس از خاندانت را آنگونه نکشته باشم.» پس ديباج را به هاشميه برد، آنگاه پايه هاي يک بنا را ويران ساخت و دستور داد که بر روي بدن زنده وي عمارت ديگري را بنا کنند. ( مقاتل، ص 200؛ الطبري، ج 3، ص 182؛ ابن الاثير، ج 5، ص 526؛ ابن کثير، ج 10، ص 82؛ ابن خلدون، ج 3، ص 189)
محمد بن عبدالله بن عمر بن عثمان بن عفان( 762/ 145- 719/ 100) نيز از کشته شدگان مي باشد. او برادر ناتني عبدالله بن الحسن بود که از مادر با هم برادر بودند، وي بيش از آنکه حامي خانواده خودش بنو اميه باشد، حامي بنوالعباس بود. عبدالله بسيار او را دوست مي داشت و دخترش را به ازدواج ابراهيم بن عبدالله
درآورد. ابراهيم بن عبدالله در بصره شورش کرد. هنگامي که او را نزد المنصور در ربذه آوردند، منصور، دخترش را متهم به خيانت کرد و سپس او را به يک ستون پرتاب کرد و جمجمه اش شکسته شد پس وي را کامل عريان ساخت و 150 بار شلاق زد آنچنان که يکي از چشمانش از حدقه درآمد.( مقاتل، ص 222-220؛ الطبري، ج 3، ص 179-175؛ ابن الاثير، ج 5، ص 225-224؛ ابن کثير، ج10، ص 82-81؛ ابن خلدون، ج 3، ص 189)هنگامي که اخبار شکست شورش محمد الحسني به المنصور در هاشميه رسيد، دستور داد که او را سر بزنند و سرش را به همراه گروهي که قسم بخورند که اين سر، سر محمد بن عبدالله، فرزند فاطمه، دختر پيامبر خدا(ص) است، به خراسان فرستاد؛ زيرا حاکم المنصور در خراسان به او نوشته بود که مردم خراسان منتظر ظهور ( برخاستن) اين محمد بن عبدالله مي باشند.( مقاتل، ص 204-202، 226 و 222-220 و 218؛ الطبري، ج 3، ص 184-183، ابن الاثير، ج 5، ص 526؛ ابن الکثير، ج 10، ص 82؛ تاريخ بغداد، ج 5، ص 388-387؛ ابن خلدون، ج 3، ص 189)
باقي زندانيان تا زمان مرگ منصور در 775/ 158 در حبس باقي ماندند، تا آنکه خليفه بعدي، المهدي، دستور آزادي آنها را داد.
* ص 609- همان باب، ح 18، ذيل « المقتول بفخّ»:
ابوعبدالله الحسين بن علي بن الحسن بن( امام) الحسن بن علي بن ابي طالب (786/ 169- 746/ 128) در قيام بنوالحسن نقش داشت.
بعد از آن، او قيامي عليه خليفه ي عباسي موسي الهادي، در سال 786/ 169، به راه انداخت و مدينه را گرفت. اما ناگزير به فرار به مکه شد. خارج از مکه، در فخّ، که اکنون خودش تبديل به يک شهر شده، با لشکر عباسي روبرو شد و به همراه بيشتر پيروانش کشته شد. او به نام شهيد فخّ نيز مشهور مي باشد.( رجوع شود: مقاتل، ص 455-431؛ الطبري، ج3، ص 568-551)
* ص 610- همان باب، ح 19، ذيل« کتب يحيي بن عبدالله بن الحسن»:
يحيي بن عبدالله بن الحسن( فوت: 800/ 184) برادر محمد الحسني بود. او در قيام برادرش و سپس در قيام حسين، شهيد فخّ نقش داشت سپس به طبرستان و ديلم رفت و در سال 791/ 175 در آنجا قيام کرد. در آغاز پيروان( ياران) بسياري داشت، اما به تدريج وي را ترک کردند. در نهايت، او ناچار شد از خليفه هارون الرشيد براي خودش و 70 نفر از پيروان اصلي اش در خواست امان نامه کند.
شاهدان بسياري وجود دارند که شاهد امان دادن هارون به او بوده اند، اما در نهايت برخلاف نظرات قانوني معتبر در مورد اين امان دادن و حتّي ( تأييد) رييس محکمه، هارون امان نامه را پاره کرد و او را کشت.( مقاتل، ص 486 و 463)
* ص 612- همان حديث، ذيل « ما العترف في بدنک و ما الصهلج في الانسان»:
اين دو کلمه ( عترف و صهلج) هيچ معنايي ندارند. به نظر مي رسد که اين دو کلمه، رمزي بين امام (ع)و يحيي بوده است.
پينوشتها:
*كارشناس ارشد زبان و ادبيات انگليسي.
منبع:نشريه سفينه، شماره 25.
/ج