خانه » همه » مذهبی » تکیه‌ی بروجردی

تکیه‌ی بروجردی

تکیه‌ی بروجردی

در جنوبی‌ترین قسمت تخت فولاد تکیه‌ای مربوط به اواخر دوره‌ی قاجاریه قرار دارد. بقعه‌ی این تکیه پس از فوت حاج میرزا ابوالحسن بروجردی طباطبایی در سال 1348 ق. ایجاد گردید. او از علمای

30979 borojerdi - تکیه‌ی بروجردی
30979 borojerdi - تکیه‌ی بروجردی
نویسنده: سیداحمد عقیلی
 

در جنوبی‌ترین قسمت تخت فولاد تکیه‌ای مربوط به اواخر دوره‌ی قاجاریه قرار دارد. بقعه‌ی این تکیه پس از فوت حاج میرزا ابوالحسن بروجردی طباطبایی در سال 1348 ق. ایجاد گردید. او از علمای بزرگواری است که به دلیل سکونتش در محلّه درب کوشک اصفهان این تکیه به نام «درب کوشکی‌ها» نیز معروف است. بقعه در وسط تکیه قرار دارد و هر چهار طرف تکیه اتاق‌هایی وجود داشته که به مرور زمان از بین رفته است. عدّه‌ای از سادات قلمزن و نقّاش که آثار هنری آنان را می‌توان در آستان قدس رضوی حضرت ثامن‌الحجج (علیه السلام) مشاهده نمود، در این تکیه مدفون هستند. به سبب دفن واعظ و منبری خوش مشرب اصفهانی «مرحوم صمصام» مردم به این تکیه توجّه خاصّی دارند. چنانکه هرگاه فردی به این تکیه وارد شود با گروهی از مردم که گِرد قبر وی حلقه زده‌اند مواجه می‌شود. شیخ علی یزدی در عین کمال علمی، از نظر مالی بسیار فقیر و تهیدست بود، عمری را با قناعت و زهد سپری نمود و از راه تصحیح کتب و نماز استیجاری روزگار می‌گذرانید. وی عالمی عابد و شب‌زنده‌دار بود و اکثر شب‌ها را به عبادت مشغول بود و به ندرت اتّفاق می‌افتاد که نوافل شبش ترک شود.

بزرگان مدفون در این تکیه

بیش از چهل شخصیت علمی در این تکیه مدفون هستند که به اختصار به ذکر چند نمونه اشاره می‌شود:

1- آیت الله سیدابوالحسن طباطبایی بروجردی (درب کوشکی):

فرزند میر سیّدعلی بروجردی، متوفّی 1348 ق. از فقها و مجتهدین برجسته اصفهان، که بسیار مورد علاقه و توجّه مردم بود وی پس از وصول به مقام اجتهاد به تدریس فقه و اصول و امامت و ارشاد مردم پرداخت. (1) پدر و برادر وی نیز از علمای بزرگ اصفهان محسوب می‌شوند. پدر بزرگوارشان در تکیه‌ی خوانساری و برادرشان در تکیه‌ی حاج آقا مجلس مدفون هستند.

2- شیخ احمد بیدآبادی:

فرزند میرزا محمدجواد مجتهد حسین‌آبادی، متوفّی 1357 ق. از فقها و مجتهدین برجسته اصفهان، که به زهد و پرهیزگاری نیز شهرت داشت. از نوابغ علمی اصفهان. در بین علمای مدفون تخت فولادی وی نیز به مانند علامه فقیه فاضل هندی، قبل از رسیدن به سن بلوغ به مرتبه‌ی اجتهاد نایل گشته بود. وی برادر بزرگ آیت‌الله العظمی شیخ محمدعلی شاه آبادی (استاد عرفان امام خمینی رضوان الله علیه) می‌باشد. ایشان در چند خصلت برجسته و ممتاز بود: اول در حافظه و هوش که اعجوبه‌ی دهر بود. دوم در احاطه بر مسایل فقهی. سوم در اخلاص و ارادت به اهل بیت علیه السلام). چهارم در جوانمردی و فرزانگی زبانزد خاص و عام بود. نزدیک پنجاه سال در محله‌ی بیدآباد و اصفهان به اقامه‌ی جماعت و هدایت مردم مشغول بود و در ماه مبارک رمضان منبر و نماز جماعت وی اهمیت و رونق تمام داشت. (2)

3- سید صدرالدین هاطلی کوپایی:

فرزند سیّدحسین طباطبایی متوفّی 1372 ق. فقیه و حکیم بزرگوار، عالم ربّانی مفسّر و ادیب، صاحب آثار ارزنده فراوان از جمله: الف) شروق الحکمه فی شرح الاسفار و المنظومه ب) شرح کفایة‌الاصول. او عارفی حقیقی بود که در نهایت وارستگی می‌زیست و حقیقت عرفان را درک کرده بود. وی در نهایت قناعت و عزّت نفس زندگی می‌کرد و با آنکه عمری را به سختنی و تنگی معیشت گذرانید، ولی هرگز از جاده‌ی حق و حقیقت منحرف نشد. وی در نهایت گمنامی زندگی کرد و در مدت هفتاد سال که در اصفهان بود به غیر از خواص، کسی او را نشناخت. در مدت چهل سال تدریس متجاوز از پانصد طلبه در محضر او حضور یافته و از علوم و کمالات و فضایل اخلاقی وی استفاده بردند. متجاوز از بیست مرتبه منظومه منطق را تدریس کرد و نکته دیگر اینکه تفسیر سوره نور و سوره بقره و سوره واقعه ملاصدرا را فقط او در اصفهان تدریس می‌نمود. شب‌های پنج‌شنبه و جمعه نیز در حجره خود در مدرسه صدر درس تفسیر داشت. (3)
مرحوم مهدوی درباره‌ی او می‌نویسد: «ملکی بود در لباس بشر» نقل است که در مجلس ختم علاّمه آقا سیدمحمد کوه‌کمری حضور یافت و فرمود فردا نوبت من است و به همان کیفیت فردا وفات یافت و در همان مسجد مجلسِ ختمی برای وی گرفتند. (4)

بیشتر بخوانید: بررسی جاذبه های گردشگری تخت فولاد اصفهان – 1

 

4- حاج شیخ ابوالقاسم زفره‌ای:

فرزند ملاعلی عرب، متوفّی 1352 ق. معروف به «حاج آخوند» عالم فاضل و جامع علوم معقول و منقول. بسیاری از علمای بزرگ اصفهان از آن جمله: حاج سیّد عبدالحسین طیّب، شهید حاج سیّدابوالحسن شمس‌آبادی، ملاّ احمد بیان‌الواعظین و بانو امین از شاگردان وی بوده‌اند. معروف بود که حاج آخوند به علوم غریبه آشناست و در جبر و اعداد و طلسمات زحماتی کشیده و در این موارد کارهایی به او منسوب بود. (5)

5- حاج ملا احمد بیان الواعظین:

متوفی 1371 ق. فرزند ملا حسن ادهم (عالم فاضل ادیب مدفون در کنار پسر). عالم، واعظ و ادیب، مؤلف: الف) کتاب «خلدبرین» در ده جلد درباره‌ی اسامی خطباء و واعظین ب) دیوان اشعار و چندین کتاب دیگر است.

6- آخوند ملاکاظم مروّج بیدآبادی:

فرزند نصرالله، متوفّی 1367 ق. عالم جلیل، ادیب و شاعر پرهیزگار. از صفات برجسته‌ وی آن بود که هیچ‌گاه غیبت نمی‌کرد و حاضر به شنیدن آن هم نبود. به جهت ترویج دین به «مروّج الاحکام» ملقّب گردیده بود. وی صاحب آثار ارزشمندی چون: الف) اربعین (چهل حدیث در فضایل حضرت علی علیه السلام) ب) دیوان اشعار و … می‌باشد. از اشعار اوست که در انتظار فرج (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) سروده است:

کی شود ظاهر کنی یا رب تو از لطف عمیم *** سید ما را که دل شد از فراق او دو نیم
…. تا به کی در انتظارش شیعیان و دوستان *** تا به کی از دوری آن شاه قلب ما الیم (6)

7- شیخ علی یزدی:

فرزند آقا محمد، متوفّی 1353 ق. عالم محقّق و زاهد پرهیزگار، در مدرسه‌ی صدر شرح لمعه را بسیار متین و با آهنگ درس می‌داد. وی شاگردان بسیاری تربیت نمود.
این عالم بزرگوار در عین کمال علمی، از نظر مالی بسیار فقیر و تهیدست بود، عمری را با قناعت و زهد سپری نمود و از راه تصحیح کتب و نماز استیجاری روزگار می‌گذرانید. وی عالمی عابد و شب‌زنده‌دار بود و اکثر شب‌ها را به عبادت مشغول بود و به ندرت اتّفاق می‌افتاد که نوافل شبش ترک شود. برادر مرحوم مهدوی (آقا معزالدین مهدوی) از قول استاد خویش عالم زاهد مرحوم آقا شیخ علی یزدی می‌گفتند که ایشان فرموده بودند در سال‌های اولیه ازدواجم در اصفهان موقعی رسید که بسیار تنگدست شدم و از هیچ راهی گشایشی نشد. صبح که از خانه بیرون آمدم خانواده که چند ماهی بود بچه‌دار شده بود اظهار کرد جهت ظهر چیزی در خانه نداریم، به امید خدا از منزل خارج شدم به مدرسه صدر جهت درس و بحث روانه شدم تا ظهر مشغول بودم و در این بین به یکی دو نفر از طلاب که فی‌الجمله وضع مادّیشان بد نبود و گاهی هم از آنها قرض می‌کردم اظهار کردم و پولی خواستم گفتند فعلاً موجود نداریم. خلاصه آن روز و آن شب به همین نحو گذشت بدون آنکه چیزی داشته باشیم به خانه رفتم. مادر بچه‌ها بدون آنکه اظهار نماید چون وضع مرا دید کمی مرا تسلّی داد و اظهار بشاشت و خوشحالی کرد. روز دوم از خانه بیرون شدم و در این روز به چند نفر از کسبه جهت قرض کردن رجوع کردم. همه جواب یأس دادند و حتی خواستم از بقال و قصاب و نانوا چیزی قرض کنم، اظهار داشتند بدهی شما زیاد شده و تا حساب قبلی را تصفیه نکنید چیزی دیگر به شما نخواهیم داد. خلاصه این که روز هم بدین ترتیب سپری شد و خانواده از این بابت اظهاری نکرد و حال آنکه من و او دو روز بود که چیزی نخورده بودیم. و او باید بچه را هم شیر بدهد. در هر صورت صبح روز سوّم موقعی که وارد مدرسه صدر شدم خواستم بروم به سمت جایگاه همیشگی خود که در آن درس می‌گفتم و آن مسجد پشت بازار نجّارها بود. مرحوم آخوند کاشی را دیدم که به سمت من می‌آید. مرحوم آقا شیخ علی یزدی فرموده بودند به واسطه اختلاف مشرب و سلیقه، من نه تنها ارادتی به آخوند کاشانی نداشتم بلکه او را نیز بد می‌دانستم. چون وی مردی عارف و حکیم بود. نخواستم که با او روبرو شوم زیرا در این صورت جهت حفظ ظاهر مجبور بودم که به اواحترام کنم و از روی عقیده قلبی او را بد و فاسق می‌دانستم، راه خود را برگرداندم و او نیز راه خود را به سمت من برگرداند تا بالاخره رو به روی هم قرار گرفتیم. ناچار سلام کردم؛ ایشان پس از جواب فرمودند: آقا شیخ علی بیا. بدون اختیار دنبال ایشان روانه شدم، وارد حجره شد من نیز وارد شدم، در سر جای خود نشست مرا نیز دستور داد بنشین. نشستم. مبلغ پنجاه ریال پول نقد از زیر تشکچه خود خارج کرده و مقابل من گذارد. فرمود بردار و مصرف کن. من از روی عقیده خود که او را خوب نمی‌دانستم، نمی‌توانستم از او چیزی به عنوان هدیه یا هر عنوان دیگر که باشد قبول کنم، اظهار داشتم احتیاج ندارم. مجدداً فرمود بردار و جهت خانواده خود مصرف کن. من نیز اظهار عدم احتیاج و بی‌نیازی نمودم.
در این موقع آخوند متغیر شده به شدّتی که رنگ رویش سیاه شد و اظهار فرمود شیخ علی یزدی و دروغ! شیخ علی یزدی و دروغ! (دو مرتبه). امروز سوّمین روزی است که شما و خانواده‌تان گرسنه هستید و باز می‌گویید احتیاج ندارم. بردارید مصرف کنید هر موقع دیگر هم که احتیاج پیدا کردید به من رجوع کنید. مرحوم آقا شیخ علی یزدی فرموده بود موضوع دو روز من و چیزی نخوردن مطلبی بود که فقط من و عیالم و خداوند که عالم السّر و الخفیّات است از آن اطلاع داشتیم و مرحوم آخوند کاشانی [مدفون در تکیه ملک] از روی صفای باطن و ریاضت نفس بدین مقام رسیده بود که از باطن من اطلاع به هم رسانیده بود. (7)

8- میرزا علی اصغر شریف:

متوفی 1384 ق. عالم فاضل و مدرّس برجسته. از مدرّسین مشهور اصفهان که تا آخر عمر تدریس سطوح فقه و اصول می‌نمود و بسیاری از علمای اصفهان شاگرد وی بودند.

9- آقا محمدحسن ساکت:

فرزند محمد. متوفی 1356 ق.ادیب شاعر. دیوان اشعار او به چاپ رسیده است. (8) از اشعار وی:

به کربلا دل سلطان دین ز غم خستند *** دمی که آب به روی عیال او بستند
سکینه خواست ز عباس عم خود آبی *** «جواب داد که آزادگان تهی دستند»
به نخل قامت اکبر به راستی بنگر *** «که سرودهای چمن پیش قامتش پستند»
فراز نیزه سرشاه و کودکان به فعان *** «درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند»
بیاری شبه دین گفت حضرت عباس *** به آن گروه که بر قتل او کمر بستند…

تا آنجا که می‌سراید:

شدند جمله حسینی و جان فدا کردند *** که حق به غیر حسین علی ندانستند
ز جرم «ساکت» بیچاره درگذر یا رب *** به تارکی که ز سنگ جفاش بشکستند (9)

10. شیخ عباسعلی سهیلیان:

فرزند آقا ملّا محمدعلی. متوفی 1385 ق. عالم فاضل شاعر متخلص به فائض. که از محضر علمای بزرگی چون حکیم جهانگیرخان قشقایی و آقا سیّد محمدباقر درچه‌ای کسب علم نمود. طبعی روان در شعر داشت و در انجمن ادبی شیدا شرکت می‌کرد. مرحوم آیت‌الله شیخ حیدرعلی محقّق در مورد ایشان می‌فرمایند: هرگاه مرحوم فایض یکی از اشعاری که سروده بودند برای من قرائت می‌کردند، چنان اشکر می‌ریختند که هر کس آنجا بود از حالت ایشان به گریه می‌افتد. به جرأت می‌توان گفت که اشعار ایشان از دل برآمده و امام حسین علیه السلام) نمک خاصی به اشعار این مرد بزرگ زده است. (10) در عزاداری بر حضرت سیدالشهداء علیه السلام) چنین می‌سراید:

… در آفتاب قیامت رود به سایه‌ی عرش *** هر آنکه در غمت امروز نوحه‌سراست
چه کافران که مسلمان شدند تا دیدند *** که بر فراز نی از صوت تو حق پیداست
منه به بزم عزا پای بی‌ادب، فایض *** به هوش باش که صاحب عزا رسول خداست (11)

11- میرزا محمدتقی ادیب طوسی:

فرزند میرزا علی نقی ملا باشی، متوفّی 1362 ق. فاضل و ادیب از آزادیخواهان مشروطه و مدیر روزنامه‌ی «صبح امید». وی نویسنده و گوینده‌ی ماهر و برجسته‌ای بود. (12)

12- بانون ربابه الهی:

فرزند میرزا محمدرضا الهی شهرکی، متوفّی 1400 ق. عالمه فاضله، معلّم قرآن و اخلاق. وی شاگرد بانو امین بود و مؤلف چند کتاب ارزشمند چون الف) چهل حدیث ب) کشکول الهی ج) الجنة والرضوان و آثار دیگر است. پدر وی نیز از علما و فضلا بوده و کنار دخترش دفن است. (13)

13- سید اسدالله رشتیان:

پای بوس هر ضریحی نام اوست *** نزد آل عصمت او را آبروست
«شفیق»

فرزند سیدهاشم نقّاش، متوفی 1392 ق. وی نقّاش مخصوص صحن مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام) بود. پدرش نیز از هنرمندان و نقّاشان بزرگ روزگار خود بود. از آثار پدرش می‌توان به نقاشی‌های موجود در تکیه خوانساری اشاره کرد.

14- سیدمحمد صمصام:

فرزند سیدجعفر موسوی. متوفّی 1359 هجری شمسی.

ای دریغ از مرگ «صمصام» دلیر *** پیرو بهلول، آن فرزانه پیر
«شفیق»

از سادات موسوی قلمزن. مردی خوش باطن و از منبری‌های معروف اصفهان بود. منبرهای وی ظاهری فکاهی ولی باطنی انتقادی داشت. اکثر اصفهانی‌ها نام وی را شنیده‌اند. او را «بهلول اصفهان» لقب داده‌اند. معروف بود که افراد زیادی از ایتام و فقرای اصفهان را اداره می‌کرد. در زندگی شخصی او چیزی جز سادگی و ساده‌زیستی وجود نداشت. مرحوم صمصام با آن سادگی و محبوبیّت، زبان برنده‌ای در برخورد با مسایل اجتماعی و سیاسی داشت و همین ویژگی بود که تأثیر عمیقی در نفوس مردم می‌گذاشت. عدّه‌ای گمان می‌کردند صمصام مردی عامی است.
حال آنکه مردی بسیار عاقل و نکته‌سنج بود. وی گاهی پایش را از شوخی‌های عامیانه فراتر می‌نهاد و مردان سیاسی وقت را انتقاد می‌کرد. وی معمولاً بزرگترین و پرجمعیت‌ترین جلسات اصفهان را انتخاب می‌کرد و درمقابل در می‌ایستاد و ما بین دو منبر سخنرانان بر منبر می‌رفت و سخنران بعدی ناگزیر بود با دیدن صمصام کنار بنشیند تا صمصام منبرش را تمام کند. در حوادث مرتبط با امام و انقلاب اسلامی نیز نقش مؤثری را ایفاء کرد. گویند پس از ترور حسنعلی منصور در سال 1343 ش. در یکی از مجالس اصفهان برای شاه و پسرش و سلامتی و شفای منصور دعا کرده بودند، اتفاقاً صمصام در آن مجلس حاضر بود، وقتی سخنران نام شاه و دیگران را برای دعا می‌برد او ناگهان از کناب منبر برمی‌خیزد و می‌گوید، «آی فلانی به خر من دعا نکردی.» و مجلس با خنده‌ی حضار به هم می‌ریزد. وی با پیشه کردن روش بهلول با لباس قدیمی روحانی و دستار سبز رنگ، سوار بر اسبش حکایت‌های بسیاری را از خود به یادگار گذاشته است. (14)

بیشتر بخوانید: تخت فولاد ؛ مزار شکوهمند

حاج آقا ضیاء نقل کرده‌اند که روزی در تکیه «حسن خاکی» واقع در محله‌ی خواجو، روضه‌خوانی بود و من به اتّفاق مرحوم صمصام وارد آن محفل شدیم. حاج آقا ظهیر و حاج‌آقا مشکوة از روضه خوانان آن محفل بودند. پس از پایان سخنرانی حاج آقا مشکوة آقای صمصام بلافاصله به منبر رفت و روضه‌ی بسیار جان‌سوزی خوانده و بعد از پایان روضه‌ی خود درخواست پانصد ریال پول نمود.
یکی از کارگردانان تکیه به او گفت بیایید پایین، من به شما خواهم داد، صمصام گفت: من نقداً بالای منبر می‌خواهم. هر چه اصرار کردند. نیامد، عاقبت شخصی جلو رفت و ایشان را از منبر پایین آورد. حاج آقا ضیاء می‌گوید من شاهد این قضیه بودم ناراحت شدم و از تکیه بیرون رفتم، در خارج تکیه دیدم بچه‌ها اطراف صمصام را گرفته‌اند و او را اذیّت می‌کنند، بچه‌ها را با داد و بیداد عقب زدم و صمصام را از دست آنها رهایی دادم و برگشتم به طرف منزل، شب در عالم خواب دیدم که وارد خانه‌ی صمصام شده‌ام، مرحوم صمصام به استقبال من آمد و پس از سلام و احوالپرسی گرمی که از من کرد گفت: پسرم چرا از جریان تکیه ناراحت شدی، به اجداد طاهرین ما خیلی بیش از اینها توهین کردند. شما نباید برای این چیزهای کوچک ناراحت شوی، ولی حالا که شما برای من غصه خوردی و از من دفاع کردی، یکی از حیواناتم را به شما می‌دهم تا با خود ببری.
من دیدم انواع حیوانات در اطراف صمصام بودند، در بین آنها یک اسب سفید چاق نظرم را جلب کرد و همان را انتخاب کردم و صمصام گفت: بدون زین و برگ که برای شما فایده‌ای ندارد بیا زین و برگ آن را هم به تو بدهم. بعد زینی آورد و به پشت اسب گذاشت و لجام به دهان حیوان بست و زیر بغل و سپس پای راست مرا گرفت و سوار بر اسب کرد و دهانه‌ی اسب را به دست من داد و گفت برو. من از خواب بیدار شدم، فردای آن روز ساعت دو و نیم بعد از ظهر از خیابان آمادگاه وارد خیابان چهارباغ می‌شدم، ناگهان صدایی به گوشم رسید که می‌گفت: آهای با تو هستم، برگشتم نگاه کردم دیدم آقای صمصام است که سوار بر اسب می‌باشد. صمصام به من گفت: اسبی را که دیشب به تو دادم داری یا نه؟! و بعد در میان بهت و حیرت من پا به رکاب فشرده و اسب را به جلو راند و از آنجا دور شد! (15)

تهیه علوفه برای الاغ

یک شب علوفه برای الاغم نداشتم هر چه گشتم توی طویله و این طرف و آن طرف چیزی پیدا نکردم، بالاخره بلند شدم، دیدم حیوان گرسنه است و نمی‌شود گرسنه بخوابد، رفتم بیرون، آخر شب بود، دیدم دکانها همه بسته است. رفتم خیابان شیخ بهائی، چهارسو، پل فلزی، آن طرف چهار راه حکیم نظامی، همه بسته بودند، اما دیدم جایی چند تا دکان باز است، آنجا جلفا و محله‌ی ارمنی‌ها بود. رفتم دیدم چیزهایی آنجا هست، شیشه‌های گذاشته‌اند و دارند چیزهایی می‌فروشند به یکی از دکاندارها گفتم آقا علفی، جویی، گندمی، چیزی ندارید برای الاغمان، دکاندار گفت: نه، جو نداریم ولی آب جو داریم. بعد متوجّه شدم اینجا مشروب‌فروشی است، مال ارمنی‌هاست. با خود فکر کردم که این الاغ ما چون جو گیرش نیامده امشب آب جو بخورد. مثل کسی که پرتقال گیرش نمی‌آید آب پرتقال می‌خورد. گفتم قدری از این آب جوها بده گرفتم آوردم جلوی الاغمان گذاشتیم. یک بویی کرد و سرش را بلند کرد. می‌خواست بگوید نمی‌خواهم. هر چه گفتم بخور دیدم نخورد. این جریان را صمصام ظاهراً در یکی از جلسات منزل بنکدار، نقل می‌کند و بسیاری از مسؤولان شهر و طاغوتی‌ها و عدّه‌ای هم معمّم و مردم عادی حضور داشتند و استاندار شهر و رئیس شهربانی و ساواک و فرماندار هم آنجا بوده‌اند. خلاصه، صمصام زیر چشمی به یک یک اینها نگاه می‌کرده و می‌گفته: به الاغم گفتم الاغ عزیز بخور این آبجو است، این همان چیزی است که استاندار می‌خورد، رئیس شهربانی می‌خورد. به این ترتیب یکی یکی اسم مسؤولین شهر را که در آن جلسه بوده‌اند می‌برد و اینها را عملاً و مخصوصاً از الاغ خودش پشت‌تر و پایین‌تر می‌آورد. این حرفها را صمصام زمانی می‌گفت که کسی جرأت نگاه کردن به یک پاسبان را نداشت و بسیار قابل تأمل بود که سیدی در جلسه‌ی مهمی، این چنین استاندار را پایین‌تر از الاغ خود بشمارد و موجب شکستن ابهت آنها شود. (16)

عبادت و بندگی

هر اصفهانی داستانی، حکایتی و خاطره‌ای از او در سینه دارد، که حاکی از حاضر جوابی، انتقاد، فهم و درک او نسبت به اوضاع زمان بود، اما از همه مهمتر حال خوش او در عبادت و بندگی خدا بود.
در این مورد حجت‌الاسلام و المسلمین حاج آقا مصطفی هرندی می‌گوید:
«در یک سفری که به مشهد مقدس مشرّف شده بودم روزی دیدم وسط مسجد گوهرشاد صمصام ایستاده و نگاه می‌کرد، نگاهش کردم، به من گفت جایی نرو بمان، نمازش را خواند و در ایوان مقصوره منبر رفت و شروع کرد به شوخی کردن، و گفت ما دو تا آلمان داریم یکی آلمان شرقی و یکی هم آلمان غربی، آلمان شرقی سه چیز نداشت، یکی روضه‌خوان یکی مرده‌شور و یکی هم امام جماعت حالا من امام جماعت آلمان شرقی هستم و کرایه می‌خواهم که بروم آلمان شرقی. مردم که ایشان را نمی‌شناختند باورشان آمده بود، از منبر پایین آمد و روی پله‌ی دوم نشست و مردم شروع به پول دادن کردند و مرحوم صمصام هم شروع به جمع‌آوری پولها کرد. بعد به من گفت من سفر اولم است که به مشهد مقدس می‌آیم و راه را نمی‌دانم و بیا با هم حرم برویم. وقتی خواستیم وارد حرم شویم گفتم باید کفشهایمان را به کفشداری بدهیم. او گفت من کفشهایم را نمی‌دهم چون این کفشدار را نمی‌شناسم نمی‌دانم اسمش چیست؟ پدرش کیست؟ خانه‌اش کجاست؟ و اگر رفتیم و آمدیم و او نبود کفشهایمان را از چه کسی بگیریم، گفتم شماره می‌دهند گفت اگر آمدیم و او نبود شماره را بپوشم و بالاخره کفشهایش را ندارد و با آن همه پول وارد حرم شد داخل حرم که شد فقط یک سلام داد و گفت: آقای هرندی بیا برویم، گفتم بمان تا زیارت بخوانیم گفت نه، بیا برویم تو فکر کردی من آمده‌ام سر امام رضا علیه السلام) را درد بیاورم.
رفتیم حسینیه اصفهانی‌ها که تازه ساخته شده بود و استراحت کردیم، شب از او پرسیدم که چه مدتی می‌مانی گفت نمی‌دانم تا زمانی که امام رضا علیه السلام) حاجتم را بدهد. هر وقت به حرم می‌آمد هر چه در اتاق داشت همراه خود به حرم می‌آورد، می‌گفت می‌خواهم هر موقع که حاجتم را گرفتم از همان جا برگردم اصفهان، به او گفتم از کجا می‌فهمی که حاجتت را امام رضا (علیه السلام) داده است. گفت: هر وقت که آمدم حرم و گریه افتادم می‌فهمم. حرم که می‌آمد زیارت جامعه را می‌خواند روز سوم یا چهارم بود که رفته بودیم حرم، سلام داد و افتاد به گریه، گریه‌های زیادی که شانه‌هایش تکان می‌خورد، زیارت را خواندیم و بیرون آمدیم و گفت: آقای هرندی خداحافظ من دارم می‌روم به طرف اصفهان و حرکت کرد. (17)

نمایش پی نوشت ها:
1. جابری انصاری: تاریخ اصفهان، ص 290.
2. بیدآبادی، ملااحمد: خلد برین، ص 135.
3. جواهری، ابراهیم: علوم و عقاید، ص 29 و 33 و 36.
4. مهدوی: دانشمندان و بزرگان اصفهان، ص 389.
5. کرباسی‌زاده: نگاهی به احوال و آراء حکیم مدرّس اصفهانی، ص 27.
6. مهدوی: تذکره شعرای اصفهان، ص 384؛ و بیان‌المفاخر، ج2، ص 233.
7. نور محمدی: ناگفته‌های عارفان، صص 112- 114.
8. مرحوم مهدوی در تذکره شعرای اصفهان چند قطعه شعر زیبا از وی را نوشته است. ص 231.
9. دیوان ساکت، صص 454- 455.
10. گنج پنهان، ص 10 و 11.
11. فایض اصفهانی: دیوان اشعار، مقدمه کتاب.
12. جهت اطلاع بیشتر، ر. ک: عقیلی: مشروطه‌خواهان مدفون در تخت فولاد، صص 88- 90.
13. ریاحی، محمدحسین: مشاهیر زنان اصفهان، ص 67.
14. برای اطلاع از بعضی از حکایات و داستان‌ها در مورد وی ر. ک: نوربخش، حسین: اصفهانی‌های شوخ و حاضر جواب، صص 163- 194.
15. نوربخش: اصفهانی‌های شوخ و حاضر جواب، صص 180- 182.
16. همان: صص 171 و 172.
17. زاهد نجفی، محمد: مصاحبه با حجت‌الاسلام و المسلمین حاج آقا مصطفی هرندی، 83/12/19 به نقل از کتاب بوستان فضیلت، تألیف حمید خلیلیان، صص 238 و 239.

منبع مقاله :
عقیلی، سیداحمد، (1391)، تخت فولاد اصفهان، اصفهان: سازمان فرهنگی، تفریحی شهرداری اصفهان، چاپ ششم.

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد