جانشين بىهمتا
انسان از ديدگاه اسلام و قرآن1 تنها جانشين خدا در زمين است; زيرا فرمود: «اِني جَاعلٌ فِى الارضِ خليفةً» (بقره: 30)، «هُو الّذي جَعَلكم خَلائفَ الارضِ.» (انعام: 165)
نظرى كرد كه بيند به جهان صورت خويش خيمه در مزرعه آب و گل آدم زد (حافظ)
خليفه الهى، جانشين و گونه امكانى همين ريشه واحد الوهى است: «اِنّ اللّهَ خَلقَ الانسانَ (آدم) على صورته.»2
خلق ما بر صورتِ خود كرد حقّ وصف ما از وصف او گيرد سَبَق (مولوى)
و اين انسان، همان مخلوقى است كه چار سنگين امانت الهى را بر دوش گرفت و نه تنها به مصدر جانشينى و مقام صورت امكانى اله، كه كجاوه پايدارى خيمه خدايى در آسمان و زمين و كوهسارها پا برجاى آن گرديد; «اِنّا عَرَضْنَا الاَمانةَ عَلىَ السّمواتِ و الاَرضِ و الجِبالِ فَاَبَيْنَ اَن يَحمِلْنَها و اَشْفَقْنَ مِنها و حَملَها الانسانُ اِنّه كانَ ظَلوماً جَهولاً.» (احزاب: 72)
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام من ديوانه زدند (حافظ)
و در جاى ديگر مىگويد:
در ازل پرتو حسنت ز تجلّى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهاى كرد رُخت ديد مَلَك عشق نداشت عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
و نيز ملاّى رومى:
خود ز بيم اين دم بى منتها بازخوان «فاَبيَن اَن يَحمِلنَها»
ورنه خود «اَشقفنَ مِنها» چون بدى گرنه از بيمش دل كُه خون شدى
«رجعت»، كه اوج بازگشت حقيقت انسانى است، سمت و سويى الهى دارد و «خلقت» نيز سرآغازى چنين; و انسان يعنى: موجود دامنهدار خدايى از «خلقت اولين» تا «رجعت آخرين»; زيراكه فرمود: «اِنّا لِلّه و اِنّا اليهِ راجعونَ» (بقره: 156)، «يا اَيُّها الاِنسانُ اِنّكَ كادحٌ اِلى رَبّكَ كَدحاً فَمُلاقيه.» (انشقاق: 6)
هويّت و حقيقت وجودى انسان، همه روحانى است، گرچه اين الگويى واحد ـ به لسان عرفا ـ بين دو «قوس نزولى» و «قوس صعودى» در جريان و سريان مدام باشد: «النّهاياتُ هىَ الرجوعُ الى البداياتِ»3 و چه زيبا در مثنوى معنوى سرود:
جوىها را روىها سوى كلّ است بلبلان را عشق با روى گل است
آنچه از دريا به دريا مىرود از همانجا كامد، آنجا مىرود
از سر كُه، سيلهاى تندرو وز تن ما جان عشقآميز رو
انسان، يگانه مخلوقى است كه از دو مايه گوناگون وجودى، هستى مىيابد و تركيب اين دوگانگى راهى است براى تقرّب انسانى او تا غايت الوهى; از سويى، طبيعتى خاموش و بىجان: «.. اِنّي خالقٌ بَشراً مِن طين…» (ص: 71) و از ديگر سو، روحى بالنده و حياتبخش: «.. فَاذا سَوَّيتُهُ و نَفَخْتُ فيه مِن روحي…» (ص: 72)
تا «نفختُ فيه مِن روحي» شنيدم شد يقين بر من اين معنا كه ما ز آن وى و او زان ماست (حافظ)
از جانبى، «وَ لَقد خَلقنَا الاِنسان مِن سُلالة مِن طين» (مؤمنون: 13) و از جانبى ديگر، «… ثُمَّ اَنشأناهُ خَلقاً آخرَ فَتباركَ اللَهُ اَحسنُ الخَالقينَ.» (مؤمنون: 14)
از سويى، «وَ لَقد خَلقنَا الاِنسانَ مِن صَلصَال مِن حَماء مَنسون» (حجر: 26) و از ديگر سو، «فَاِذا سَوَّيتُه وَ نَفَخَتُ فيه مِن روحي فَقَعوا له سَاجدينَ.» (حجر: 29)
از طرفى، به رنگ طبيعى عالم خاك و به لازمه، مقرون با زمان: «و بَدأَ خَلق الاِنسانِ مِن طينً» (سجده: 7) و از طرف ديگر، ظرف جوهر ربّانى و در نتيجه، ماشى از حضور زمان: «يَسألونكَ عَن الرّوحِ قُل الرّوحُ مِن اَمرِ ربّي.» (اسراء: 85)
«انسان» در ساختار وجودى خود، موجودى چند بُعدى است و تركيب واحدى از استعدادها و قواى گوناگون را ساخته: «ثُمَّ سّويُه و نَفَخ فيه مِن رُوحه وَ جَعلَ لَكم السَّمْعَ وَ الاَبصارَ و الاَفئِدةَ قَليلاً مَا تَشكرونُ.» (سجده: 9) بنابراين، خلقت او براى دستيابى به منزلت خلافت خداست: «اِنّي جاعلٌ فِى الارضِ خليفةً…» و مظهر اين خلافت هميشگى در تعليم اسماى الهى نهفته كه آن نيز بدون استعداد جامِع و توانايىهاى گوناگون او محقّق نمىشود: «وَ عَلّم آدمَ الاَسماءَ كُلَّها.» (بقره: 31)
اراده و اختيار انسانى (نخستين بُعد روحى انسان)
انسان از موهبت اراده و اختيار برخوردار است: «وَ قُل الحَقُّ مِن رَبّكم فَمَن شاءَ فَليُؤمِن وَ مَن شَاء فَليَكفر…» (كهف: 29);ارادهاى كه سرنوشت او و ديگران را رقم زده و زمينه تغيير سرنوشت الهى است: «… اِنَّ اللَّهَ لا يُغيِّرُ ما بقوم حتّى يُغيِّروا ما بِاَنفُسِهم وَ اِذا اَرادَ اللَّهُ بِقوم سُوءاً فَلا مَردَّ لَه» (رعد: 11)، «ذلكَ بِاَنَّ اللَّه لم يَكُ مُغيِّراً نِعمةً اَنعمها على قوم حتّى يُغيِّروا ما بِاَنفسِهم…» (انفال: 53)
جويندگان كشت دنيا (با وجود بىنصيبى اخروى) در برداشت گردآمده خود بىبهره نيستند و پويندگان كشت آخرت نيز در سود گنجينه خود، به افزونى و بسيارى بهرهها دست مىيابند: «مَن كانَ يُريدُ حَرَثَ الاخرةِ نَزِد لَه في حَرثِه وَ مَن كانَ يُريدُ حَرثَ الدُّنيا نُؤتهِ مَنها و ما له فِى الاخرةَ مِن نصيب.» (شورى: 20)
سعه و دامنه اختيار و اراده انسانى، در محدوده توان بشرى، چنان فراخ و پهناور است كه قدرت مطلق الهى نيز در بستر امداد و فيضِ گسترده حاضر مىگردد، هرچند پاداش اراده گونهگون انسان مريد، متفاوت و به مقتضاى انتخاب او باشد: «مَن كانَ يُريدُ العاجِلَةَ عَجَّلنا لهُ فيها ما نَشاءُ لِمَن نُريدُ ثُمَّ جَعلنا لَه جَهنَّم يَصليها مَذمُوماً مَدحُوراً وَ مَن اَرادَ الاخرةَ وَ سعى لَها سَعيَها وَ هُو مؤمنٌ فاولئكَ كانَ سَعيُهم مَشكوراً كُلاًّ نُمِدُّ هؤلاءِ وَ هؤلاء مِن عَطاءِ رَبِّك وَ ما كانَ عَطاءُ ربِّك مَحظوراً.» (بنىاسرائيل: 18ـ20)
بلوغ نهايى اين نعمت، ريشه در كمال امتزاج هدفمند نهاد درونى انسان دارد; چه اينكه وجود او از شايستگىها و توانايىهاى گوناگونى سرشته شده است: «اِنّا خَلَقنَا الاِنسانَ مِن نطفة اَمشاج نَبتليهِ.» (انسان: 2) و بدينسان، او را به كمال اختيار و آزادىِ انتخاب و امكان امتحان و تكليف الهى مىرساند كه فرمود: «فَجَعلناهُ سَميعاً بَصيراً اِنّاَ هَديناهُ السَّبيلَ اِمّا شَاكراً و اِمّا كَفوراً.» (انسان 2 و 3)4
دو سويه الهى و شيطانى در منظر انتخاب او قرار دارد: «وَ هَديناه النَّجدينِ» (بلد: 10): گزينش حيات ناپايدار; طغيان و فنا: «فَامّا مَن طَغى و اثَر الحَيوةُ الدُّنيا فَاِنَّ الجَحيمَ هِى المَأوى» (نازعات: 37 ـ 39) يا گزينش حيات پايدار; خوف و بقا: «وَ اَمّا مَن خَافَ مَقامَ رَبِّه و نَهَىَ النَّفسَ عَنِ الهَوى فَاِنَّ الجَنَّةَ هِىَ المَأوى.» (نازعات 40 ـ 41)
تابشى از لطف آن، بهشت مخَلّد سايهاى از قهر اين، جحيم مقعّر5
از سويى، انسان تا جايگاه «عِندَ سِدرَةِ المنتهى عِندَها جنّةُ المَأوى» (نجم: 14 ـ 15) و با توان الوهى «مَا زاغَ البَصرُ وَ ما طَغى لَقَد رَأى مِن آياتِ رَبِّه الكُبرى» (نجم: 17 ـ 18) و از ديگر سو، «… فَهِىَ كاَلحجارةِ اَو اَشدَّ قَسوةِ» (بقره: 74) كه در اين صورت، از توان انسانىِ خدادادى بر محور «… مَن اتَّخذَ اِلههُ هَويهُ…» بهره جسته و حاصل آن نيز عبارت است از: «اَم تَحسَبُ اَنّ اَكثرهم يَسمعونَ اَو يَعقلونَ اِن هُم اِلاّكَالاَنعامُ بَل هُم اَضلُّ سَبيلاً.» (فرقان: 44)
«شكر» و «كفران» دو جبهه جريان ارتقا و انحطاططلب و اختيار انسانى است: «اِمّا شَاكراً وَ اِمّا كفوراً» (انسان: 4); با اراده سويّه الهى، «شاكر» نعمتِ خدادادىِ اختيار خود است و از اين پس، انسان سپاسگزار مىتواند به منزلت «شكور» دست يابد و زيبنده «اَنَّه كَان عَبداً شَكوراً» (اسراء: 3) گردد و با اراده سويه شيطانى، كافر نعمتِ الهى است و انسانِ ناسپاس زمينههاى كفران نعمت رادر خود پرورانده، و آنگاه مخاطب به «اُولئكَ هُم اَلكَفرةُ الفَجَرةُ» (عبس: 43)6 مىگردد.
با انتخاب سبيل حق ـ يعنى: ولايت خدا ـ شاكر نعمت خدادادى بوده، از پاداش زيباى او برخوردار مىگردد: «اِنّهُ ليسَ لَهُ سُلطانٌ عَلى الَّذينَ آمنوا وَ على رَبِّهم يَتوكَّلونَ» (نحل: 102); چون «اَللّهُ وَلىُّ الَّذينَ آمَنوا يُخرجُهم مِن الظُّلماتِ اِلىَ النُّورِ…». (بقره: 257) و با برگزيدن راه باطل ـ يعنى: ولايت شيطان ـ انسانِ مختار با تولّى كفر، سرپرستى خود را به غير خدا سپرده است: «اَنّما سَلطانُه عَلىَ الّذينَ يَتوَلوَّنَه وَالّذينَ هُم بِه مُشركونَ» (نمل: 103) و نتيجه كار، عصيان و طغيان و تاريكى ابدى خواهد بود: «وَالَّذينَ كَفروا اَولياؤُهم الطَّاغوتُ يُخرجونَهم مِن النُّورِ اِلىَ الظُّلماتِ اُولئكَ اَصحابُ النَّارِ هُم فيها خَالدونَ.» (بقره: 257)
«هدايت» و «ضلالت» حاصل مقام شكر و كفر است و اين هر دو، ريشه در اتخاذ مسير با اراده و اختيار انسانى دارد: «فَريقاً هدى و فَريقاً حَقَّ عَلَيهِمُ الضَّلالةُ اِنّهمُ اتَّخذوا الشَياطينَ اَولياءَ مِن دوُنِ اللَّهِ.»7 (اعراف: 29)
ايمان و فطرت توحيدى
انسان مختار، مزيّن و آراسته به ايمان و فطرت توحيدى نيز هست; فطرتى كه از روز «الست» در وجود او نهاده شده است: «و اِذ اَخَذَ ربُّك مِن بني آدمَ مِن ظُهورِهم ذُرّيّتَهُم وَ اَشهدَهم عَلى اَنفسهِم اَلَستُ بِربِّكم قَالوا بَلى شَهِدنا…» (اعراف: 172) مهبط اين كشش درونى، در چارچوب قلب8 و روح بشر، تمايلات نفسانى و عواطف انسانى اوست.
گاه قلب را با مبدأ و منشأ حقيقىِ جوشش خود پيوند مىدهد; چه اينكه قلب و جان را با ايمان و فطرت توحيدى، آشنايى ديرينه است: «… اَلا بِذكرِ اللّهِ تَطمئنُّ القُلوبِ» (رعد: 28) مىجوشد; چرا كه سرشت جان او از اين فطرت، جان گرفته و از اصل، آفريدهاى براى اوست: «… فِطرةَ اللّهِ الّتي فَطرَ النَّاسَ عَليها…» (روم: 30)
در اين مسير، شرح صدر، بهترين اسباب، تنهاترين ابزار و گوياترين شاهد است: «فَمنَ يُردِ اللّهُ اَن يَهديَهُ يَشرحْ صَدرهُ لِلاسلامِ…»9 (انعام: 125) اما با دور شدن مركز انسانى تجمع عواطف و حالات از مرز وحدانى و الهى مَحبّت و ولايت، قلبِ بىراهبر در گرداب كشش بادها و بندهاى دنيا قرار مىگيرد: «مَن اَعرضَ عَن ذِكري فَاِنَّ لَه مَعيشةً ضَنكاً.» (طه: 124)
در اين حالت، به جاى «شَرحَ صَدرهُ للاسلامِ» (زمر: 22)، «… يَجعَل صَدرهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كانَّما يَصَّعَّدُ فىِ السَّماءِ كَذلكَ يَجعلُ اللّهُ الرِجّسَ عَلىَ الَّذينَ لا يُؤمنونَ» است (انعام: 125) و سپس ريزش سهمگين غضب الهى: «… وَلكنَ منَ شرَحَ بِالكفرِ صَدراً فعَليهم غَضبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهم عَذابٌ عَظيمٌ.» (نمل: 106)
پىريزى قلب با مايه ايمان به خدا و پر نمودن ظرفِ تمايلات و علايق از حبّ به پروردگار، زيبنده حركت انسان از «يُحبُّهم» تا «يُحبّونه»; است10 زيرا: «… وَ مَن يُؤمِن بِاللّهِ يَهِد قَلبَهُ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىء علَيمٌ.» (تغابن: 11)11
در اين ديدگاه، واضع ايمان در روح و جان مؤمنان، فقط خداست: «…اُولئكَ كَتبَ في قُلوبِهم الايمانَ وَ اَيَّدهم بِروح مِنهُ.» (مجادله: 22) و هم او (محبوب كلّ) مقام حبّ و محبت خود را محبوب محبّان و زينتبخش قلوبشان نموده است: «… و لكنَّ اللّهَ حَبّبَ اِليكم الايمانَ و زَيَّنَه في قُلوبِكم وَكرَّهَ اِليكم الكُفرَ و الفُسوقَ و العِصيانَ اُولئكَ هُمُ الرَّاشِدونَ» (حجرات: 7) و از همينرو، «ايمان» همزاد با فطرت انسانى است و گناه و شرّ، بر سرشت انسانى ناپسند و مكروه.
انسانهايى كه بر محور تقواى نفسانى12 به كرامت الهى دست يافتهاند، «…اِنَّ اَكرَمكُم عِندَاللّهِ اَتقاكُم…» (حجرات: 13)، همين محبت الهى (تقواى پاك) را مايه سير الىاللّه قرار مىدهند; چرا اين كه تقواى الهى دستمايه لقاى الهى است: «… و لكن يَنالهُ التَّقوى مِنكُم» (حج: 37) و «اِنَّما يَتَقَبّلُ اللّهُ مِن المتَّقين»13 (مائده: 27) و سپس كسب بهره نهايى تقواى الهى كه همانا روشنايى، نور و فرقان است: «يَا اَيُّها الَّذينَ آمَنوا اِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجعل لَكُم فُرقانا…» (انفال: 29); روشنايى درونى كه به قدرت الهى از هر واماندگى و تحيّرى در تشخيص حقّ و باطل14 رهانيده خواهند شد: «… وَاتَّقُوا اللَّهَ وَ يَعُلِّمكُم اللَّهُ وَ اللَّهُبِكُلِّ شَىء عَليمٌ» (بقره: 282)، «… وَ مَن يَتّقِ اللَّهَ يَجعلْ لَه مَخرجاً.» (طلاق: 2)
تو نيك و بد خود هم از خود بپرس چرا بايدت ديگرى محتسب
و من «يتّقِ اللّهَ يَجعل له» «و يَرزقهُ مِن حيثُ لا يَحتسب» (حافظ)
و البته همين روشنايى نهاد درونى است كه انسان را تا بهشت متّقين رهنمون خواهد بود: «وَ اُزلفتِ الجنَّةُ لِلمتَّقينَ» (شعراء: 90) و از آنجا تا مقصد اعلى ـ يعنى: بهشت لقا: «… فَادخُلي في عِبادي وَادخُلي جَنّتي.» (فجر: 27)
وجود تمايلات درونى و گرايشهاى نفسانى انسان راهى براى تمايز وجود او با ديگر مخلوقات است و قلب و دل انسان ـ يعنى: محو جهتدهى او ـ گواه تامّ اين مدعاست. قلب، محمل چنين كششها و يادآورىهايى است; فرمود: «اِنَّ في ذلك لَذكرى لِمن كَانَ لَه قلبٌ اَو اَلقىَ السَّمعَ وَ هُوَ شهيدٌ.» (ق: 37)
اين كششهاى نهانى (ولى پيدا) بين پستترين تمايلات دانى (يعنى: غرايز جسمانى) تا برترين حالات عرفانى در مسير منزلت ايمان ـ يعنى: قرب الى الله و پرستش خداى ـ قابل امتداد است.قلوب پاك و آزاد بندگان الهى در يك سو: «… و الّذين آمَنوا اَشَدَّ حُبّاً لِلّهِ…» (بقره: 165) و قلوب سياه و سنگين تبهكاران در سوى ديگر: «ثَمَّ قَسَت قُلوبُكمْ مِن بَعدِ ذلكَ فهِىَ كالحجارةِ اَو اَشّدُ قَسوةً…»15 (بقره: 74) و نتيجه: «فَويلٌ لِلقاسِيةِ قُلوبُهم مِن ذِكرِ اللّهِ.» (زمر: 22)
قلب، مركز هدايت و جهتدهى تمايلات نفسانى و عواطف انسانى است و اين حركت (قلب) در دو سوىِ «اشَدُّ حُبّاً» و «اَشدُّ قُوّةً»، امتداد مىيابد. نور الهى و قساوت سياه شيطانى در دو سوى خواست و حركت قلب قرار دارد: «اَفَمن شَرحَ اللَّهُ صَدرهُ لِلاسلامِ فهُوَ عَلى نور مِن رَبِّه فَويلٌ لِلقاسيةِ قُلوبُهم مِن ذِكرِ اللّهِ اوُلئكَ في ضَلال مُبينً.» (زمر: 22)
قلبِ بىقرار، مركز انسانيت انسان است; نه يك دم آرام دارد; چرا كه «قلب» است و تقلّب او مظهر فيض دم به دم: «كُلَّ يوم هُو في شَأن» (رحمن: 55)16
نيابد زلف او يك لحظه آرام گهى بام آورد گاهى كند شام
دل ما دارد از زلفش نشانى كه خود ساكن نمىگردد زمانى (شبسترى)
و نه آدمىبدون آن (قلب) به عنوان «انسان» شناخته شده و به «انسانيت»، علم افراشته است; چه اين كه محمل روح و دَم الهى است: «و نَفَختُ فيه مِن روحي.» (حجر: 29) از اينرو، «قلب» مركز و محور هويّت و نمايانى انسانى است، در تقلّب و تغيّر مدام است، ريشه و بازگشت دگرگونى هميشگى او در ذات مقلّبالقلوب است و البته قلب مؤمن محصور و در چنگ اصابع رحمن جاى دارد: «قَلبُ المُؤمنِ بَينَ اِصبعينِ مِن اَصابِع الرَّحمن.»17
آگاهى و انديشه بشرى
چنان انسانى داراى «آگاهى و انديشه» نيز هست: «… خَلقَ الاِنسانَ عَلّمَهُ البيانَ.» (رحمن: 3 و 4) «بيان» دريچه بيرونى انسان به دنياى درونى و پر تلاطم انديشه انسانى اوست و «قلم» نيز نمودار ديگرى از تراوش فضا و ميدان تفكّر و تعقّل بشرى: «اَلّذي عَلَّم بِالقلمِ.» (علق: 4)
انسان، يگانه مخلوقى است كه به قدرت خدايى، بستر و جايگاه اسماى الهى در نهاد او گذارده شده: «وَ عَلّمَ آدمَ الاَسماءَ كُلَّها…» (بقره: 31) و در اين ظرفيت خاص و توان ويژه علمى، حتى فرشتگاه الهى نيز با او شريك نيستند: «… ثُمَّ عَرَضَهم عَلى المَلائِكةِ فَقالَ اَنبئوني بِاَسماءِ هؤلاء اِن كُنتم صَادقينَ قَالُوا سُبحانَك لاَ علَم لَنا اِلاّ مَا عَلَّمتنا اِنَّك اَنتَ العَليمُ الحَكيمُ قَالَ يَا آدمُ اَنبِئهم بِاَسمائِهم فَلَّما اَنبأهُم بِاَسمَائِهمِ قالَ الم اَقُل لَكم اِنّي اَعلمُ غَيبَ السَّمواتِ وَ الاَرضِ وَ اَعلمُ ما تُبدونَ وَ ما كُنتم تَكتمونَ.» (بقره: 31 ـ 33)18 و البته پس از اين، مسجود ملائك: «وَ اِذ قُلنا لِلملائكةِ اسجُدوا لاِدَم فَسجَدوا…» (بقره: 34)19 اين تعليم الهى همان گوهر پيدا و پنهانى است كه گمشده هميشگى انسان نيز بوده است:
سالها دل طلب جام جم از ما مىكرد وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا مىكرد
…گفتم اين جام جهانبين به تو كى داد حكيم؟ گفت: آن روز كه اين گنبد مينا مىكرد. (حافظ)
علم نيز ريشه در ذات اقدس الهى دارد: «عَلّمَ الاِنسانَ ما لَم يَعلمُ» (علق: 5)20 و جز با قدرت و هدايت او، به اوج اقتدار نمىرسد: «… وَ قُل رَبِّ زِدني عِلماً.» (كهف: 114)
انسان، برخوردار از توان نظاره بر جهان و هستى پيرامون خويش است;21 زيرا: «اَوَلَم يَنظروا في مَلكوتِ السَّمواتِ وَ الارضِ مَا خلقَ اللّهُ مِن شىء…» (اعراف: 185) و تلاش او بر آگاهى و حركت عقلانى راهى است به سمت هويدا شدن حقّ و باطل: «… فَبَشِّر عِبادِ الّذينَ يَستمعونَ القَولَ فَيتَّبِعونَ اَحسنَهُ اُولئكَ الَّذينَ هَديهُم اللَّهُ وَ اُولئكَ هُم اُولواالالبابِ.» (زمر: 18) اين بشارت، زينتبخش تعقّل آدمى است: «يا هشامُ، اِنَّ اللَّهَ تَباركَ و تَعالى بَشَّر اَهلَ الفَضلِ وَ الفَهمِ في كتابِه فَقالَ: فَبَشّرْ عِبادِ الَّذين…»22 و بزرگداشت علم و شناخت انسان نيز تا بدانجاست كه به فلسفه آفرينش جهان مىپيوندد: «اللّهُ الّذي خَلقَ سَبعَ سَموات وَ مِن الارَضِ مِثلَهُنَّ يَتنزّلُ الاَمرُ بَينهُن لِتَعلمُوا اَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَىء قَديرٌ وَ اَنَّ اللَّهَ قَد اَحاطَ بِكّلِّ شَىء عِلماً.» (طلاق: 12)
نه مقام و منزلت عالم و جاهل يكى است: «… هَل يَستوى الَّذينَ يَعلمونَ وَ الَّذينَ لا يَعلمونَ اِنَّما يَتذكَّرَ اوُلوااالاَلبابِ» (زمر: 9) و نه از ستايش ذات الهى بىبهره: «…يَرفعِ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنكُم وَ الَّذينَ اُوتوا العِلمَ دَرجَات…» (مجادله: 11)
انسان موجودى است كه بايد به نظام آفرينش نظر اندازد: «قُل انْظُروا مَاذا فِى السَّمواتِ والاَرضِ» (يونس: 101)
برگ درختان سبز در نظر هوشيار هر ورقش دفترى است معرفت كردگار
و از اين رهگذر، به شناسايى راز وجودى خود مبادرت ورزد: «…وَ فِى الارضِ آياتٌ لِلموقِنينَ وَ في اَنفسِكم اَفَلا تُبصرونَ» (ذاريات: 20 و 21)، «سَنُريهِم آياتُنا فِى الآفاقِ وَ في اَنفسِهم حَتّى يَتبيَّن لَهم اَنّه الحقُّ.» (فصلت: 53)
تو نمىدانى كه آخر كيستى جهد كن چندان كه دانى چيستى (مولوى)
انسان نه با نفسِ خود ناآشناست; «بَلِ الاِنسانُ عَلى نَفسِه بَصيرةٌ وَلو اَلقى مَعاديزهُ» (قيامه: 14 و 15) و نه بدون آن به شناخت خداى خود دست مىيابد: «مَن عَرفَ نَفسهُ فَقد عَرفَ رَبَّهَ.»23
چون گوهر خويش را ندانستى مر خالقِ خويش را كجا دانى؟24
نشناختن و فراموشى نفس انسانى برابر با فراموشى پروردگار است و نخستين رهاورد از ياد بردن خدا نيز جز فراموشى نفس نخواهد بود: «وَ لاَ تَكونوا كاَلّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنساهُم اَنفسَهم اُولئكَ هُم الفَاسِقونَ.» (حشر: 19)
تفكر و تعقل اساس انسانيت است: «اَلانسانُ بِعقلهِ.»25
اى برادر تو همه انديشهاى مابقى خود استخوان و ريشهاى (مولوى)
و البته همان جدايى او از مخلوقات ديگر است كه به كارگيرىاش وجه اختلاف نابينا و بيناست: «هَل يَستوىِ الاَعمى وَ البصيرُ اَفلا تَتفكّرونَ.» (انعام: 50)
اقتضاى جان چو اى دل آگهى است هر كه آگهتر بود جانش قوى است
روح را تأثير آگاهى بود هر كه را آن بيش اللهى بود (مولوى)
و آن گاه كه عقل و ادراك انديشمندانه آدمىبه كار آيد، به ميوه علم و فهم و انديشه ناب دست مىيابد: «وَ تِلكَ الاَمثالُ نَضربُها لِلنّاسِ و ما يَعقلُها اِلاّ العالمونَ.» (عنكبوت: 43)
اى به صورت ذرّه، كيوان را ببين مور لنگى رو سليمان را ببين
تو نهاى اين جسم، تو آن ديدهاى وارهى از جسم گر جان ديدهاى
آدمى ديد است و باقى لحم و پوست هر چه چشمش ديده است آن چيز اوست (مولوى)
و با خاموشىِ اين قوّه، تاريكى و سياهى گمراهى است: «وَ اذا قيلُ لهم اتَّبِعوا مَا اَنزلَ اللَّهُ قَالوُا بَل نَتَّبعُ مَا الفَينا عَليه آبائَنا اَو لَو كَانَ آبائُهم لاَ يَعقلونَ شَيئاً وَ لاَ يَهتدونَ.» (بقره: 170)26
سرانجام آنكه آگاهى و انديشه انسانى مىتواند پيش درآمدى بر پيدايش ايمان و تقواى الهى گردد: «خُذواَ ما آتَيناكُم بِقوّة وَ اذكُرُوا ما فيه لَعلّكم تَتَّقونَ.» (بقره: 63)27 و البته با اينهمه، افق ديد وسعه توان آدمى محدود به ميزان به كارگيرى درست آن است: «…وَ لاَ يُحيطونَ بِشىء مِن عِلمه اِلاّ بِماشاء…» (بقره: 255)، «وَاللَّهُ غالبٌ عَلى اَمرِه وَ لكنَّ اَكثَر النَّاسِ لاَ يَعلمونٌ.» (يوسف: 2)28
رفتار و اعمال
جنبه ديگرى از ساحتهاى وجودى انسان، رفتارهاى عينى و عملى اوست كه آدمى را موجودى صاحب فعل و برخوردار از موضعگيرىهاى خارجى مىكند;29 افعالى كه زمينهساز سعادت يا شقاوت او خواهد بود. «عمل»، يا عمل نيك است و خير: «فَمَن يَعملْ مِثقالَ ذّرة خَيراً يَره» (زلزال: 7) و يا ناپسند و شرّ: «وَ مَن يَعملْ مِثقالَ ذَرّة شّراً يَره» (زلزال: 8) و در هر دو صورت، بازگشت آن به نفس انسان است: «وَ كُلَّ انسان اَلزمناهُ طائرَهُ في عُنُقه…» (بنى اسرائيل: 13) و امام معصوم(عليه السلام)فرمود: «اِنّما يحصِدُ ابنُ آدَمَ ما يَزرعُ.»30
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر كاى نور چشم من، به جز از كِشته ندروى (حافظ)
مرجع و پناهگاه نيكى و پاداش عملِ پارسا يا زشتى و سزاى عمل ناپسند، جز جان و نفس انسان كيست؟! فرمود: «مَن عَمِلَ صالحاً فَلنِفسه وَ مَن اَساءَ فَعليها وَ ما ربُّك بِظَّلامَ لِلعبيدِ.» (فصلت:46)
نفس احسان، احسان به نفس انسان و جوهره ستم، ستم به جوهره انسانيّت اوست: «اِن اَحسنتُم اَحسنتُم لاِنفسِكم وَ اِن اَسأتُم فَلَها…» (اسراء: 7)
بازگشت شيره و جان عمل يا نقص آن به سرچشمه اصلى عامل عمل است: «وَ اَن لَيسَ لِلانسانِ اِلاَّ ما سَعى.» (قمر: 39) عمل انسان با هر هدف و انگيزهاى، در نهايت از منشأ صدور خود بيرون نخواهد شد; چرا كه رفتار انسان همواره با قصد و آهنگ ويژهاى همنشين است: «لا عملَ الاّ بِالنيّةِ.»31
سيّد الاعمال بالنيّات گفت نيّت خيرت بسى گلها شكفت (مولوى)
و بدينسان، فرمود: «ولا تَكسبُ كلُّ نفس الاّ عليها و لاَ تَزرُ وازرةٌ وِزرَ اُخرى…» (انعام: 164); چه اينكه ريشه صدور هر فعلى فاعل فعل است و بار آثار سنگين و سبك نيز بر عهده اوست: «مَن اهتدى فَانِّما يَهتدي لِنفسهِ وَ مَن ضَّلَ فانِّما يَضِّلُ عَليها و لاَ تَزرُ وازرةٌ وِزرَ اُخرى…» (بنى اسرائيل: 15)
عيب رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيك و گر بد تو برو خود را باش هر كسى آن درود عاقبت كار كه كشت (حافظ)
عمل نيك و پاك زمينه پيدايش تقواى الهى بوده: «خُذُوا مَا آتَيناكُم بِقُوّة…»32 و راهى است براى دستيابى به رستگارى الهى: «…وَافعَلوا الخيرَ لَعلّكم تُفلحونَ.» (حج: 77)
عمل صالح چنانچه با آميزه ايمان ناب سرشته گردد و از آنآبشخور برخيزد، گنجينهاى به دست انسان مىدهد كه او را از دايره زيانكارى آشكار33 نجات خواهد داد: «وَالعصرِ اِنَّ اَلانسانَ لَفي خُسر اِلاَّ الَّذينَ آمَنوا وَ عَمِلوا الصَّالِحاتِ…» (عصر:1و2)
و همين گوهر آميخته انسانى است كه از پاداش الهى نيز بىبهره نيست: «…مَن آمَنَ بِاللّهِ و اليومِ الاخِر و عَمِلَ صَالحاً فَلَهم اَجرُهم عِندَ رَبِّهم وَ لاَ خوفٌ عَليهم وَ لاَ هُم يَحزنونٌ.» (بقره:62)
پاداشى كه قادر است انسان را تا ساحل حيات طيّبه رهنمون باشد: «مَن عَمِلَ صالحاً مِن ذَكَر اَو اُنثى وَ هُو مُؤمنٌ فلنُحيينه حَيوةً طيّبةً وَ لَنجزينَّهم اَجرَهم بِاَحسنِ مَا كاَنوا يَعملونَ.» (نحل:97)
ايمان و عمل صالح، اكسيرى مىآفريند كه فرايند آن، گواه صدق وعده حقّ الهى است: «وَ الَّذينَ آمَنوا و عَمِلوُا الصَّالحاتِ سَنُدخلُهم جَنّات تجري مِن تَحتها الاَنهارُ خالدينَ فيها اَبداً وعدَاللّهِ حَقاً وَ مَن اَصدقُ مِنَ اللّهِ قيلاً.»(نساء: 122)34
و البته نتيجه فراهم آوردن رفتارهاى سياه و تباه نيز خلودى تاريكتر از هر سياهى است: «بَلى مَن كَسبَ سَيّئَةً و اَحاطَت بِه خطيئتُه فاُولئكَ اَصحابُ النّارِ هُم فيها خَالِدون.»(بقره: 81) و قرار در بهشت سپيد و جاويد گردآمده معجون كيمياساز عمل نيك و ايمان ناب: «وَالّذينَ آمَنوا وَ عَملوا الصَّالِحاتِ اُولئكَ اَصحابُ الجَّنةِ هُم فيها خَالدونَ.»(بقره: 82)
نه عمل پليد، بىسزاست: «… مَنْ يَعمَل سوءً يُجزَبِه…» (نساء:123) و نه عمل پاك، بىپاداش: «… والعَملُ الصّالحُ يَرفُعه.» (فاطر:10) سزاى يكى بيش از زبانههاى سياهى نمايان آن نيست: «… مَن عَمِلَ سَيّئةً فَلا يُجزى اِلاّ مثلَها…» (مومن: 40) و پاداش ديگرى بس بيش از دامنه پاكى يك عمل و در افق سعه رحمت بىپايان الوهى: «وَ مَن عَمِلَ صَالحاً مِن ذَكر اَو اُنثى وَ هُو مُؤمنٌ فاُولئكَ يَدخلونَ الجَنَّةَ يُرزَقونَ فيها بِغيرِ حِساب.» (مؤمن: 40) و اين تفاوت از جلوه رحمت مطلق تا غضب الهى نمايان است.
اين فزونى در پاداش و برابرى در سزا، نه فقط در نظام سراى ديگر، بلكه در دنياى كنونى نيز يك سنّت الهى شمرده مىشود و انسان در مطلع برگزيدن دو بستر تاريخساز قرار مىگيرد: عمل خير و نزول بركات خجسته الهى: «وَ لَو اَنّ اَهلَ القُرى آمَنوا وَ اتَّقوا لَفتَحنا عَليهم بَركات مِن السَّماءِ وَ الارضِ…» (اعراف: 96) يا عمل تباه و حاصل آن: «… وَ لكن كَذّبوا فَاَخذناهم بِما كَانوُا يَكسبونَ» (اعراف: 96) و نيز هويدا شدن فساد و تباهى در پهنه زمين: «ظَهرَ الفَسادُ فىِ البَرِّ وَ البَحرِ بِما كَسَبتْ اَيدىِ النَّاسِ لِيُذيقَهم بَعضَ الّذي عَمِلوا لَعلَّهم يَرجعونَ» (روم: 41)
پس عذاب آن جهانى جز دستاورد عمل اين جهانى انسان چيست؟ «ذلِكَ بِما قَدّمَت اَيديكُمَ وَ اَنّ اللَّهَ لَيس بِظّلام لِلعبيد.» (آلعمران: 182) و آيا مجازات اخروى جز نتيجه عملِ دنيوى آدمىاست؟ «يَا اَيُّها الَّذينَ كَفروُا لاَ تعتذِروا اليومَ اِنَّما تُجزونَ مَا كُنتم تَعملونَ.» (تحريم: 7); عملى كه در سراى ديگر ـ يعنى: سراى حضور اعمال «وَ وَجَدوا مَا عَمِلوُا حَاضراً…» (كهف: 49) ـ به دليل فروگذاردن مايههاى ايمان پاك، از درون متلاشى و ويران بوده و «محو و نابودى»، سزاوار حقيقت پوچ و ماهيت تباه آن است: «و قَدِمنا الى ما عَمِلوا مِن عَمل فَجعلناه هَباءً مَنثوراً.» (فرقان:23)
همانگونه كه انسان از راه رشد آگاهىهاى خود تا ارتقاى رفتارهايش، بازداشته نيست، با فزونى و اعتلاى كردارهاى خود، به وسعت دامنه بينشهايش دامن مىزند: «مَن عَمِل بِما يَعلمُ وَرَّثه اللَّهُ عِلمَ مَا لَم يَعلم.»35
اندكى جنبش بكن همچون جنين تا ببخشندت حواس نوربين (مولوى)
به هر حال، اين همراهى معنادار و مؤثر در اصل رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز مورد اشاره قرار گرفته است: «يَتلوا عَليهم آياتِه وَ يُزكّيهم وَ يُعلِّمهُم الكتابَ وَ الحكمةُ.» (جمعه: 2)
موجود دو ساحتى
به اين ترتيب، انسان (در اين ديدگاه)36 در ساختار وجودىاش، موجودى چهار بُعدى است; زيرا از قوا و توانايىهاى گوناگون برخوردار است: «اراده و اختيار»، «ايمان و فطرت توحيدى»، «آگاهى و انديشه» و نيز «رفتار و كردارهاى بشرى». او مخلوقى مريد، مؤمن و متفكّر است و با اين همه، در پيكره انسانى و ساختار وجودى خود نيز مخلوقى «دو ساحتى» در نظام هستى است.
انسان تنها موجودى است كه خميره ساحتهاى وجودىاش از دو پايه گونهگون شكل مىگيرد: «الَّذي اَحسنَ كلَّ شَىء خَلقه وَ بَدأ خَلقَ اِلانسانِ مِن طين ثُمَّ جَعلَ نَسلَهُ مِن سُلالة مِن ماء مَهين ثَمَّ سَوّيهُ وَ نَفَخَ فيهِ مِن روُحِه وَ جَعَلَ لَكم السَّمعَ وَ الاَبصارَ وَ الاَفئدةَ قَيلاً ما تَشكرونَ» (سجده: 6 ـ 9); بشرى كه هويّت وجودى او از دو پايه خاكى و آسمانى نظام يافته و در ساحت آسمانىاش، داراى افاضه خاص الهى است: «وَ اِذ قَالَ رَبُّكَ لِلملائكةِ اِنّي خَالقٌ بَشراً مِن صَلصال مِن حَماء مَسنون فَاذِا سَوَّيتُه وَ نفختُ فيه مِن روحي فَقَعوُا لَه سَاجدينَ.»37
انسان معجونى دوگانه از خاك و افلاك، ماده و معنا، صورت و سيرت، ملك و ملكوت، سفلى و علوى و نيز جسم و روح38 است و در اين تركيب يگانه، تنها دست پرورده خلق خلاّق مجيد:
در حديث آمد كه خلاّق مجيد خلق عالم را سهگونه آفريد
يك گروه را جمله عقل و علم و جود آن فرشته و نداند جز سجود
نيست اندر عنصرش حرص و هوا نور مطلق زنده از عشق خدا
يك گروه ديگر از دانش تهى همچون حيوان از علف در فربهى
او نبيند جز كه اصطبل و علف از شقاوت غافل است و از شرف
اين سوم هست آدميزاد و بشر از فرشته نيمى و نيمش ز خر
نيم خر خود مايل سفلى بود نيم ديگر مايل علوى [عقلى] بود…
تا كدامين غالب آيد در نبرد زين دوگانه تا كدامين بُرد نَرد (مولوى)
در خبر نيز آمده است: «اَنَّ اللَّهَ خَلقَ الملائكةَ وَ رَكَّبَ فيهم العقلَ وَ خَلَق البَهائمَ و رَكَّبَ فيهم الشَّهوةَ و خَلقَ الاِنسانَ وَ رَكَّبَ فيه العقلَ و الشَّهوةَ.»39
به زبان برخى از عرفا، انسان از دو ساحت ظاهر جسمانى و باطن روحانى شكل گرفته; نخستين، ريشه در صُوَر عالم دارد و واپسين، در علم و صورت «صفات و قدرت» الهى: «فأَنشأَ صَورتَهُ الظاهِرة مِن حقائقِ العالمِ وَ صَوّرهُ وَ أَنشأَ صورتَهُ الباطنةِ على صورتِه تعالى…»40 بدين ترتيب، حسن باطن و حسن ظاهر، هر دو در وجود او جمع است:41 «لَقَد خَلَقنا اِلانسانَ في اَحسنِ تَقويم» (تين: 4)
احسن التقويم در «والتين» بخوان كه گرامى گوهر است اى دوست، جان
احسن التقويم از فكرت برون احسن التقويم از عرشش فزون
گر بگويم قيمت آن ممتنع من بسوزم هم بسوزد مستمع (مولوى)
و البته همين دوگانگى خلقت آدمى است كه ميدان درونى، وجود او را به صحنه نبردى بزرگ (جهاد اكبر) تبديل مىسازد; خواستههاى فطرت روحانى در يكسو و تمايلات طبيعت نفسانى و جسمانى در سوى ديگر: «… و عَسى اَن تَكرهوا شيئاً وَ هُو خيرٌ لكم وَ عَسى اَن تُحبّوُا شَيئاً وَ هو شَرٌّ لَكم…» (بقره:216)42
اين مركّب دوگانه، در ساحت روحانى و ملكوتى خود، از اصالت و حقيقت بهره مىبرد; ساحتى كه در آن از افاضه خاص (نَفخَتُ فيه مِن روحي) برخوردار شده است و هم اكنون، دليل بايستگى كُرنش فرشتگان خواهد بود (فَقَعُوا له سَاجدينَ) و نيز نمودار حقيقى بودن اين بخش وجودى انسان در برابر ساحت خاكى و حيوانىاش.
روح همچون صالح و تن ناقه است روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نيست زخم بر ناقه بوَد بر ذات نيست (مولوى)
نفخه روح و جان الهى است كه انسان را شايسته شادباش پروردگار هستىآفرين و نيكوترين آفرينندگان مىسازد; «… ثُمّ اَنشأناه خَلقاً آخَر فَتباركَ اللَّهُ اَحسنُ الخَالقينَ.» (مؤمنون: 14)
مختار دوگانه
انسان دوگانه به واقع، مختارى دوگانه است. او در ساحت ملكوتى و حيوانىاش، امكان پرورش و برترى تا نهايىترين كرانههاى قدرت و توان اختيار خود را دارد. او در حركت انسانى خود، امكان تعالى به هر دو سوى جسمانى و روحانى را داراست.
آدمى، مركّبى متعالى و متشكل از دو ساحت متفاوت است كه مختار بين اعلى علّيّين تا اسفل السافلين قرار مىگيرد: «لَقَد خَلقنَا اِلانسانَ في اَحسنِ تَقويم ثُمَّ رَددناهُ اَسفلَ سَافلينَ اِلاّ الَّذينَ آمَنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلهم اَجرٌغَيرُمَمنون…»(تين:4ـ 6)
فراورده آن دوگانگى در ساحت وجودى با پيوستن قدرت اراده، امكان حركت و جنبش پردامنه انسان از برترين مدارج تا پستترين آنهاست: از يك سو، «وَ هُو بِالافقِ الاَعلى ثُمَّ دَنى فَتدلّى فَكانَ قَابَ قَوسينِ اَو اَدنى» (نجم: 7 ـ 9) و از ديگر سو، «اِنَّ المُنافقينَ فِى الدَّركِ الاَسفلِ مِنَ النّارِ…» (نساء: 125)
انسان، در گزينش حاكميّت هر يك از دو ساحت وجودى خويش، بر ديگرى آزاد بوده و باليدن يا به پستى گراييدن جلوههاى خاكى يا آسمانى نظام انسانىاش به دست خود اوست.
آدمىزاده طُرفه معجونى است كز نوشته سرشته وز حيوان
گر كند ميلِ اين، شود پس از اين ور كند ميلِ آن، شود به از آن (مولوى)
از جانبى، ارتقا و بر شدن ساحت ملكوتى او تا مقام سلام فرشتگان و جلب رحمت الهى: «هُو الّذي يُصلّي عَلَيكُم وَ مَلائِكتُهُ لِيُخرِجَكُم من الظُّلماتِ اِلىَ النّورِ…» (احزاب: 143) و در جانب ديگر، فرو رفتن در ابعاد حيوانيت تا مرحلهاى حتى سختتر از حجريّت43: «… فَهِى كَالحِجارةِ اَو اَشدَّ قَسوة…» (بقره: 174)
اين ميدان دوگانه و در عين حال، وسيع حركت آدمىزاد (در در طرف صعود و سقوط)، نسبت به هر يك از استعدادها و توانايىهاى چهارگانه انسان، امكان به كارگيرى دارد و اين حاكى از حاكميت اراده انسانى بر ساير قواى اوست.
بدينسان، فلسفه و علت نوسان انسان و همه قواى انسانى او در دو ميدان رشد (مسير اعلى علّيّين) و ركود (مسير اسفل السافلين) به دوگانگى وجود انسان (ساحت ملكوتى و حيوانىاش) و نيز انضمام حكومت و سيطره اراده و اختيار انسان بر ساير توانايىهاى او باز مىگردد.
انسان الهى
انسان، اين موجود دوگانه، اگرچه مختار دوگانه در پذيرش و رشد جنبههاى الهى يا مادى نيز هست، اما تمايل ساختارى وجودىاش به سمت خداگرايى شكل يافته; چرا كه فطرت توحيدى او بر اين بنيان سرشته شده است:44 «فَاَقِم وَجهَك لِلدّينِ حَنيفاً فِطرتَ اللَّهِ الَّتي فَطَر النَّاسَ عَليها لاَ تبديلَ لِخَلقِ اللَّهِ ذلكَ الدّينُ القَيِّمُ.» (روم: 30)
مقتضاى آفرينش او، عبوديت خداى فاطر آسمانها و زمينهاست: «وَ مالىَ لاَ اَعبدُ الّذي فَطَرني وَ اِليهِ تُرجعونَ» (يس:22)، «اِنّي وَجَّهتُ وَجهىَ لِلَّذي فَطر السَّمواتِ و الارضِ حَنيفاً…» (انعام: 79); و آفرينشى كه زايش هر مولودى به آن مايه وجودى استوار گشته است: «كلُّ مولود يُولَدُ عَلى الفطرةِ…»45 آفرينشى كه پيامبران الهى(عليهم السلام) نيز عهدهدار يادآورى آن پيمان و ميثاق نهانى نخستين و پردهبردارى از آنند: «فَبَعثَ فيهم رَسلَه و وَاترِ اليهم اَنبياءهُ لِيسَتأدوهم ميثاقَ فِطرتِه وَ يُذكّروهم مِنّي نِعمتَه وَ يَحتجُّوا عَليهم بِالتّبليغِ وَ يَسيروا دَفائنَ العقولِ وَ يَروهُم الاياتِ المقدّرةِ…»46
جلوه اصلى وجودى انسان همان ساحت روحانى و ملكوتى اوست و هدايت تمامى قواى انسانى در آن مسير، ريشهدار است; چرا كه تمايل حقيقى آدمىنيز به جنبه الهى وجود خويش استوار خواهد بود; كشش و ميلى كه از روز «الست» در روان بندگان الهى نهاده شده است: «وَ اِذا اَخذَ رَبُّكَ مِن بَني آدمُ مِن ظُهورِهم ذُرِيّتهم وَ اَشهدَهُم عَلى اَنفسِهم اَلَستُ بِربُّكم قَالوا بَلى شَهِدنا اَنْ تَقولُوا يَومَ القِيمةِ اِنّا و كُنّا عَن هذا غَافلينَ.» (اعراف: 172)47
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست كه به پيمانهكشى شهره شدم روز است
من همان دم كه وضو ساختماز چشمه عشق چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست (حافظ)
به اين ترتيب، انسان مختار در انتخاب كمال روحانى يا نقص جسمانى، در استعداد درونى و گرايش فطرى به سوى خداى خود متمايل است; يعنى: عبوديّت ذات اقدس اله جز فلسفه خلقت و پيدايش او نيست: «وَ مَا خَلَقتُ الجِنَّ وَ الاِنسَ اِلاَّ لِيعبدونَ.» (ذاريات: 56) از همين جاست كه حركات در مدار كمال و سازگار با سرشت اصيل انسان، تلاشى استوار، ماندگار و پرمايه مىشود: «مَن جَاءَ بِالحسنةِ فَله عَشُر اَمثالِهاً» (انعام: 160) يا «… وَ مَن يَقترِفْ حَسنةً نَزِد لَه فيها حُسناً…» (شورى: 23) ولى در برابر، به ميزان مخالفت، از مسير تكامل باز مىماند و پيشرفت روزافزونى براى او نيست: «وَ مَن جَاءِ بِالسّيّئةِ فَلا يُجزى اِلاّ مِثلَها…» (انعام: 160)
ريشه اين مطلب نيز در سنّت ديرين تداوم و پايدارى حق و زوال و ناپايدارى باطل نهفته است: «…كَذلكَ يَضربُ اللَّهُ الحقَّ وَ الباطلَ فَامَّا الزَّبَدُ فَيَذهبُ جُفاءً وَ اَمّا مَا يَنفعُ النَّاسَ فَيمكثُ فِى الارضِ…» (رعد: 17) اين سنّت ديرين الهى است كه «… يَمحقُ اللَّهُ البَاطلَ وَ يُحقَّ الحقَّ بِكلماتِه…» (شورى: 24)
از اين رو، اولاً، در بين ساحتهاى نظام وجودى انسان، «حقيقت» و «اصالت» از آنِ جلوه روحانى و ملكوتى اوست; چه اين خاكسارى فرشتگان، در پس نقشبندى پرده نفخ و روح الهى است: «فاِذا سَوَّيتُه وَ نفَختُ فيه مِن روحي فَقَعُواله ساجدينَ.» ثانياً، تبريكِ بهترين پروردگار عالميان نيز در پى همين بهترين پروراندن و انشاى واپسين صورت مىپذيرد: «اَنشَأناه خَلقاً آخَرَ فتَباركَ اللّهُ اَحسنُ الخَالقينَ.» نتيجه منطقى دو برنهاد، حكم به الهى بودن سرشت انسان است. به قول لسانالغيب:
چو بشنوى سخن اهل دل مگو كه خطاست سخنشناس نهاى جان من خطا اينجاست
سرم به دُني و عقبى فرو نمىآيد تباركالله ازين فتنهها كه در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد كجايى اى مطرب بنال هان كه از اين پرده كار ما به نواست
نداى عشق تو ديشب در اندرون دادند فضاى سينه حافظ هنوز پر ز صداست.
نویسنده: سيدحسين حسينى
پىنوشتها
1ـ در قرآن كريم بالغ بر شصت مورد از انسان سخن به ميان آمده است. (ر. ك. به: عبدالله جوادى آملى، انسان در اسلام، تهران، مركز نشر فرهنگى رجاء، 1373، ص 30 / على اصغر حلبى، انسان در اسلام و مكاتب غربى، تهران، اساطير، 1374، ص 26.)
2ـ برخى از صوفيان اين روايت را به پيامبر(صلى الله عليه وآله)نسبت مىدهند و در كتب مسند احمد و صحيح بخارى نيز آمده و ظاهراً مأخذ نظريه حلول (منسوب به حلاّج) هم قرار گرفته است. (ر. ك. به: انسان در اسلام و مكاتب غربى، ص 95) به هر صورت، جداى از بررسى صحّت و سقمسندى حديث، تفسير آن بر جنبه الوهى خلقت انسان و اشاره به طبيعت الهى و لاهوتى بشر و نيز جايگاه ويژه (خليفة اللهى) انسان در ساير مخلوقات، برداشتى صحيح و دلالتى روشن است.
3ـ ر. ك. به: سيد يحيى يثربى، فلسفه عرفان، قم، دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم، 1374، ص 252.
4ـ ر. ك. به: عبدالله جوادىآملى، كرامت در قرآن، تهران، مركز نشر فرهنگى رجاء، 1366 ص 99 / مرتضى مطهرى، انسان كامل، تهران، صدرا، 1376، ص 40
5ـ امام خمينى(رحمه الله)، فرهنگ ديوان اشعار، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى(رحمه الله)، 1373، ص 111
6ـ ر. ك. به: راغب اصفهانى، المفردات فى غريب القرآن، بيروت، دارالمعرفة، ص 434 ـ 435.
7ـ ر. ك. به: عبدالله جوادى آملى، هدايت در قرآن، تهران، مركز نشر فرهنگى رجاء، 1364، ص 63.
8ـ ر. ك. به: محمد تقى مصباح، اخلاق در قرآن، تهران، امير كبير، ص 216 ـ 217 / حسن حسنزاده آملى، انسان كامل از ديدگاه نهج البلاغه، تهران، بنياد نهج البلاغه، 1359، ص 85.
9ـ محمدتقى مصباح، پيشين، ص 218 ـ 219.
10ـ اشاره به آيه 54 سوره مائده
11ـ ر. ك. به: هدايت در قرآن، ص 70
12ـ اشاره به اينكه تقوا، وصف نفس انسان و مربوط به حوزه تمايلات و گرايشهاى انسانى است.
13ـ درباره اين آيات، ر. ك. به: كرامت در قرآن، ص 67 ـ 72 و 47 ـ 59.
14ـ اين آيه و آيات ديگر همانگونه كه برخى از مفسران نيز گفتهاند، به خوبى دلالت دارد كه رعايت تقواى الهى سبب روشنايى عرفانى و نيز برهانى براى انسان شده و افزايش روزى او را در هر موضوعى به دنبال دارد. ر. ك. به: مرتضى مطهرى، شناخت در قرآن، تهران، انتشارات سپاه پاسداران، 1361، ص 76 به بعد / محمدتقى مجلسى، بحارالانوار، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1403 هـ. ق، ج 70، ص 242.
15ـ و نيز آيه 43 سوره انعام
16ـ ر. ك. به: عبدالله جوادى آملى، عرفان و حماسه، تهران، مركز نشر فرهنگى رجاء، 1375، ص 182 ـ 183
177ـ ر. ك. به: اشراف عليرضا برازش، المعجم المقدس الالفاظ احاديث بحارالانوار، تهران، مؤسسه الطباعة و النشر، 1373، ج 16 به نقل از: بحارالانوار، ج 70، ص 40; ج 70، و ص 53، ج 75، ص 48 / بروخمان، المعجم المقدس لالفاظ الحديث النبوى عن الكتب و السنّة و…، مطبعة بريل فى مدينة ليدن، سنة 1965، ج 5، ص 458، به نقل از: احمد بن حنبل.
18ـ ر. ك. به: سيد محمد حسين طباطبائى، تفسير الميزان، تهران، بنياد علمى و فكرى علاّمه طباطبايى، ج 1، ص 149 ـ 151.
19ـ و نيز آيات 11 اعراف، 50 كهف و 116 طه
20ـ آيات اين سوره كه اولين كلام وحى بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بوده است، به ويژه، مىرساند كه آنچه از مصدر وحى و تعاليم آسمانى صادر مىگردد با مقدورات انسانى قابل دسترسى نيست.
21ـ ر. ك. به: عبدالله جوادى آملى، شناختشناسى در قرآن، تهران، مركز نشر فرهنگى رجاء، 1372 ص 129 ـ 133
22ـ محمد بن يعقوب كلينى، الاصول من الكافى، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1388 ق، كتاب «العقل و الجهل»، ج 1، ص 14، حديث 12 در روايت مفصلى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام)به هشام بن حكم.
23ـ عبدالواحد آمدى، غررالحكم و دررالكلم، ترجمه محمد على انصارى، قم، دارالكتب، ج 2، ص 25; البته در اين زمينه، احاديث بسيار ديگرى نيز منقول است. ر. ك. به: غررالحكم ص 208، 689 و 768 / نهج البلاغه، ترجمه سيد جعفر شهيدى، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1371، خطبه 103، و 222، 87 و 157
24ـ دكتر سيد محمد دامادى، مضامين مشترك در ادب فارسى و عربى، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1371، ص 342
25ـ عبدالواحد بن تميمى آمدى، تصنيف غررالحكم و دررالكلم، قم، مكتب الاعلام اسلام، 1366، ص 49
26ـ اقتباس از روايت امام موسى بن جعفر(عليه السلام)در كتاب كافى، كتاب «العقل و الجهل»، ج 1، ص 16، روايت 12: «… يا هشام، اِنّ العقلَ مع العلمِ. فقال: تِلكَ الاَمثالُ نَضربُها لِلنّاسِ و مَا يَعقلها الاّ العالمونَ… يا هشام، ثّم ذمَّ الّذين لايَعقلونَ. فقال: و اِذا قيلَ لهم اتَّبِعوا مَا انزَلَ اللَّهُ…»
27ـ ر. ك. به: كرامت در قرآن، ص 150 و 166
28ـ ر. ك. به: الميزان، ج 3، ص 270، و ج 4، ص 229
29ـ ر. ك. به: نورالدين جزايرى، فروق اللغات، تهران، نشر فرهنگى اسلامى 1367، ص 157 كه بين «فعل» و «عمل» و «صنع» تفاوتهايى قايل شده است.
30ـ كلام امام صادق(عليه السلام) به نقل از اصول كافى، ج 2، ص 334: به درستى، كه فرزند آدم(عليه السلام) آنچه بكارد حاصلش مىشود.
31ـ شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعه، (دوره سى جلدى)، مؤسسه آل البيت لاحياء المّراث، 1412 ق، ج 1، ص 33
32ـ نقل محاسن برقى، ج 1، ص 261 از امام ششم(عليه السلام) كه سؤال كردند اين كه خداى سبحان فرمود: «خذُوا مَا آتيناكم بِقُوّة» اَقُوّةٌ فِى القلب؟ آيا منظور آن است كه ما آن را خوب بفهميم و ايمان قلبى ما نسبت به آن قوى باشد يا اينكه آن را با نيروهاى بدنى محكم بگيريم؟ حضرت فرمود: «فيهما جميعاً.» (ر. ك. به: كرامت در قرآن، ص 150.)
33ـ اشاره به آيه 119 سوره نساء كه مىفرمايد: «وَ مَن يَتخِذ الشيطانَ وَليّاً مِن دُونِ اللَّهِ فَقد خَسِرَ خُسراناً مُبيناً» و در همين رديف، آيات 122 و 124 به همراهى ايمان و عمل صالح و پاداش بهشت ابدى اشاره دارد.
34ـ آيات قرآنى از اين نمونه بسيار است; مانند: بقره: 25، نساء 57 و 124، هود: 23، ابراهيم: 23، كهف: 30، حج 14 و 23 و 56، عنكبوت: 58، روم: 15، لقمان: 8، سجده: 19، شورى: 22، محمد: 12، بروج: 11، و آيات فراوان ديگر.
35ـ قول النبى(صلى الله عليه وآله) به نقل از: بحار الانوار، ج 40، ص 128 روايت 2، باب 93 و در سوره بقره آيه 282 نيز مىخوانيم: «… واتّقوُا اللَّهَ وَ يُعلِّمكمُ اللَّهُ و اللَّهُ بِكلِّ شىء عَليمٌ» و نيز ر. ك. به: تفسير الميزان، ج 2، ص 606.
36ـ با نظر به ابعاد وجودى انسان در قرآن، كه در اينجا بيان شد، مىتوان چند نكته را به عنوان نتيجه مطرح كرد كه اين عنوانهاى سهگانه در متن (يعنى موجود دو ساحتى، مختار دوگانه و انسان الهى) عهدهدار جمعبندى آنها مىباشند.
37ـ و نيز ر. ك. به: آيات 71 ـ 73 سوره ص.
38ـ ابن سينا نيز در كتاب نجات خود، انسان را مركّب از جسم و روح دانسته و جسم را فانى، غافل و مادّى تلقى كرده است، در حالى كه روح و نفس را حركت دهنده و جوهره جسم مادى مىداند. ر. ك. به: ابن سينا، النجاة، قاهره، 1331، ص 258.
39ـ ر. ك. به: الشيخ الصدوق، علل الشرايع، بيروت، دارالبلاغه، باب 6، ص 4 كه اين روايت را با اندك اختلافى آورده است و نيز ر. ك. به: محمدى رى شهرى، ميزانالحكمة، تهران، مركز النشر مكتب الاعلام الاسلامى، 1362، ج 1، ص 362.
40ـ محمد داود قيصرى رومى، شرح فصوص الحكم ابن عربى، تصحيح سيد جلال الدين آشتيانى، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1375، ص 402 و 403
41ـ ر. ك. به: المفردات فى غريب القرآن، به نقل از: انسان در اسلام و مكاتب غربى، ص 27.
42ـ ر. ك. به: عبدالله جوادى آملى، شريعت در آينه معرفت، تهران، مركز نشر فرهنگى رجاء، 1373، ص 382 ـ 383
43ـ ر. ك. به: عرفان و حماسه، ص 243
44ـ ماده فطرت با توجه به موارد استعمال آن، در قرآن كريم درباره مسائل آفرينش انسان و جهان به كار رفته است; مانند: روم: 30، انعام: 79، اسرى: 5، طه 72، هود: 51 و يس: 22 (ر. ك. به: مرتضى مطهرى، فطرت، تهران، صدرا، 1374، ص 18 ـ 29
45ـ ابى عبدالله محمد بن اسماعيل بخارى، صحيح، (چهار جلدى)، بيروت، ج 1، كتاب «الجنائز»، ابواب 80 و 93. تفسير الميزان نيز ذيل آيه 30 سوره روم اين حديث را از كافى نقل كرده است.
46ـ پس هر چند گاه پيامبرانى فرستاد و به وسيله آنان به بندگان هشدار داد تا حقّ ميثاق «الست» بگذارند و نعمت فراموش كرده را به ياد آرند، با حجّت و تبليغ، چراغ معرفتشان را بيفروزند تا به آيتهاى خدا چشم دوزند…. (نهج البلاغه، ترجمه دكتر سيد جعفر شهيدى، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1371، خطبه يك، ص 6)
47ـ آيات ديگرى مانند يس: 60 ـ 62، ابراهيم: 10، احزاب: 72، لقمان: 25 نيز دلالت بر سرشت توحيدى انسان دارند.
نشریه معرفت شماره 32